eitaa logo
Daily Wizards
27 دنبال‌کننده
72 عکس
5 ویدیو
1 فایل
تقدیمی ها و نوشته ها اینجا قرار میگیرن! روزنامه ی عصر، دیلی ویزاردز! انتشاراتِ @boookcafe ناشناس: https://daigo.ir/secret/51138475850 https://harfeto.timefriend.net/17502730259576
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تقدیمی :)
وایییییییییییییییییی مرسیییییییییییییی😭😭😭😭
هدایت شده از تقدیمی :)
ولی یکم این حرفا از ایزدا بعیده😂
هدایت شده از تقدیمی :)
قصه‌گو: سالیان پیش در عصر یخبندان اجدادیان ما برای فرار از سرما و سختی راهی سفری طولانی شدند، فقط کمی از انسان ها راضی به این کار نشدند. سفر طولانی و سخت بود و باعث مرگ خیلی ها شد، در آخر آنها به غاری رسیدند، غاری که گذر از آن روزهای بسیار و با تلفات بالا گذشت، اما در آخر آنها به جهان دیگری رسیدند، در کنار مردمان آنجا سرزمین ها را ساختند و نام آن را جهان درون نهادن. حالا پس از گذشت سال‌ها نوبت توست که قصه را گوش فرا دهی و به نقل برای دیگران بپردازی، پس بنشین تا برایت از قهرمانانی از نژاد ها و سرزمین های مختلف بگویم، کسانی که برای مبارزه با اهریمن به خاستند. و این است قصه‌ی آدمیان و پریان و جهانیان نو....
هدایت شده از تقدیمی :)
دالدرک(نام‌آور): کسی نمی‌داند او از کجا به وجود آمد، تنش سایه‌ست و موهایش طوفان، از وقتی که در دل هرج و مرج به دنیا آمد آن را مادرش شناخت، پس طبق هر آنچه بلد بود و نبود، روستاها و مردم را ویران کرد و غارت کرد و شد بزرگترین وحشت جهان درون، تمام اینها چون کاری جز این بلد نبود، چون می‌خواست برای کسی که فکر می‌کرد مادرش است، یعنی هرج و مرج، ویرانی پیشکشی کند. به نوجوانی که رسید برای خودش از روی فانیان جسمی با شکل انسان ها ساخت، زیباییش نفس‌گیر بود. او تنها به شرط یک پیشکشی درخور، روستا و سرزمین ها را نابود نمی‌کرد، همین شد که از سرزمین لایوروت، دختری زیبا به او پیشکش کردند، او برای مدتی که دختر پیشش بود هیچ ویرانی به بار نیاورد و روز به روز سفید تر و نورانی شد، عشقش به آن دختر بود که این کار را کرده بود، عاشقانه آن دختر را دوست داشت و مانند کودکی با ذهن و روح پاک به او عشق می‌ورزید، تا اینکه اتفاق وحشتناکی افتاد....
هدایت شده از تقدیمی :)
سولی: او از لایوروت آمده بود، سرزمینی که یک درخت بزرگ و تنومند داشت که هر چند وقت یکبار میوه می‌داد، درون میوه ها بچه بود و به وقت برداشت بچه ها به دنیا می‌آمدند اینجا هیچکس از خودش بچه نداشت همه بچه‌ی درخت و به سرپرستی مردمان دیگر بودند. وقتی سولی را به آن شیطان پیشکشی کردند نوجوانی بیش نبود، او هر روز بزرگ و بزرگتر می‌شد، ولی دالدرک که جاودانه بود تغییری نمی‌کرد، سولی هیچوقت عاشق او نشد، همیشه فقط به خاطر مردمانش او را تحمل می‌کرد، البته گاهی هم از او خوشش می‌آمد ولی در اکثر مواقع او فقط نفرتش را بر‌ می‌انگیخت. همه چیز خوب بود تا اینکه سولی از روی کهولت سن مرد(دور از جون سولی واقعی)، او زیباترین دختر لایوروت و سرزمین های پست بود، تخیلیش که با قدرت دالدرک ترکیب می‌شد چیز های رنگارنگ می‌آفرید، حیف، افسوس که مورانی مرگ از جان او نگذشته بود.
هدایت شده از تقدیمی :)
قصه‌گو: چو دالدرک عشقش را از دست داد، دیوانه شد و تمام زمین و زمان را زیر و رو کرد تا او را بیابد زیرا که او با مرگ هیچ آشنایی نداشت. به سراغ رودخانه مرگ و زندگی رفت، قدرتمند ترین رود، با قدرتمند ترین الهه، اما اهریمن از او قدرتمند تر بود، اورا از گیسوانش گرفت و ازش پرسید چه بلایی بر سر معشوقش آمده. رود قهقه زد و گفت: 《معشوق؟ معشوقت بعد از عمر پر از رنجش حالا در آغوش مورانی مرگ آرام است. دیگر هم به او نگو معشوق او عاشقت نبود که این را می‌گویی، او تنها مجبور بود‌.》 و این کارش نمکی روی زخم او بود، پس چنین شد که دالدرک اهریمن قصد کرد جهان را ویران کند. و این کار را کرد تا اینکه....
هدایت شده از تقدیمی :)
آدرین: آدرین نشسته بود و به بیرون نگاه می‌کرد، رو کرد به راوی گفت:《باید یه کاری بکنیم دیگه، اینجوری نمیشه. نقشه رو اجرا کن》آدرین فرمانده کل راترز بود بود، بالاترین مقام نظامی در راترز بوک، در یک کشور نظامی و این فقط مسئولیت بیشتر بود براش. او زن تنهایی بود، هنوز جوان بود ولی چند روز بود که موهای سفید رو سرش پیدا کرده. راوی می‌گفت اون زیاد حرس می‌خوره، ولی مگه می تونست نخوره؟ از وقتی که تایسون مرده بود و او فرمانده کل شده بود همه چیز خیلی رو شونش سنگینی می‌کرد، نمی‌تونست دیگه ادامه بده، دلش فقط یه مرخصی کوچولو می خواست. او همیشه تنها بود، بدون مرد بدون همیار، اما حالا برای اولین بار دلش یک همراه می‌خواست کسی که کنارش باشه، دیوار های راترز بوک تا چند وقت دیگه مقاومتشون رو از دست می‌دادن و اهریمن وارد می‌شد. و آدرین دیگه نمی‌دونست باید چیکار کنه. ولی اگر....
هدایت شده از تقدیمی :)
راوی و ماهیتابه: (به دلیل ازدیاد جنس مونث من شما‌ها رو مذکر کردم، امیدوارم ناراحت نشید🙃) راوی پسر خوانده‌ی تایسون بود، الانم معاون آدرین بود، وقتی ماهی (ماهیتابه خودمون) پدرش مرد، اون هم اومد تو قصر و شدند بهترین دوست هم. راوی گفت:《می‌خوام بجنگم》ماهی با اخم گفت:《تو خیلی اشتباه می کنی》راوی اخم کرد و گفت:《تو روحت رو فروختی و هیچوقت هم به من نگفتی نتیجه‌ش چیه، من اشتباه نمیکنم. 》ماهی کلافه از این بحث تکراری آه کشید و دستش را در جیبش کرد، این به نشانه پایان بحث بود. ماهی در ازای سوال کردن اینکه چگونه باید اهریمن را شکست داد، روحش را به رودخانه مرگ و زندگی فروخته بود، اما هیچگاه حرفی از پاسخش نزده بود. چون....
هدایت شده از تقدیمی :)
نورا: نورا فرمانده‌ی دسته نهم ارتش راترز‌بوک بود. مسئولیت جمع‌آوری تیم مقابله با اهریمن او بود، نورا هیچوقت آدرین را به خاطر این قضیه نمی‌بخشید. نورا همیشه آدرین را می‌ستود، او الگو‌ی نورا بود، نورا هم موفق شده مانند الگویش عمل کند، الان نزدیک سن ۲۰ سالگی بود و فرمانده شده بود، چی از این بهتر؟ تنها مشکلش این بود که حالا نورا باید با یک مشت نوجوان خام و احمق سر و کله بزند، تا به تیم مقابله با اهریمن بپیوندند. اولین هدف او مدیا از ابر_بندر اومگا بود. نورا نفس عمیق کشید، پرچم راترز‌بوک را بوسید و راهی ماموریتش شد.
هدایت شده از تقدیمی :)
مدیا: مدیا تازه از شکار هیولا آمده بود و بعد از سه شبانه روز نخوابیدن و جنگیدن با هیولا‌ها به شدت نیاز به خواب داشت. وارد رخت‌خواب شده بود و انگار وارد بهشت شده بود، که کریستوفر اومد و گفت که آن فرمانده راترز‌بوکی می‌خواهد او را ببیند. مدیا می‌خواست فرمانده را خفه کند، و همینطور کریستوفر را، او نیمی خواب و نیمی بیدار شبیه مرده‌های متحرک رو‌به‌روی او نشست و به وراجی هایش راجع‌به اهریمن گوش کرد. حالا تو رخت خواب دراز کشیده بود و خواب از سرش پریده بود، پس از پدرش، کشتی ژاند به او رسیده بود. کریستوفر در چهارچوب در ظاهر شد و پرسید:《فرمانده چیکارت داشت؟》کریستوفر یکی از جذاب‌ترین پسر های ابر_بندر به حساب میومد، دخترای جوون آرزوی اون رو داشتن ولی مدیا؟ اون دوست خوبی برای مدیا بود و البته معاون خوب، اما مدیا ترجیح می‌داد او را برای بقیه دختر‌ها بذارد. مدیا پاسخ داد:《می‌گفت می‌خواد گروه مقابله با ژاند سفر کنن، و میدونی چیه کریس؟ می خوام قبول کنم.》
هدایت شده از تقدیمی :)
ایگدراسیل: ایگدراسیل نشسته بود روی صندلی چوبی، باد لابه‌لای موهایش می‌پیچید. فرمانده راترز‌بوکی نیز کمی آن طرف‌تر نشسته بود. ایگدراسیل به طناب دار خیره شد، صندلی های اطراف درخت بزرگ حالا خالی بودند، انگار نه انگار بهترین دوست او را به دار کشیده بودند، به خاطر هیچ و پوچ. قطره اشکی از چشمش افتاد. به حرفی که آن فرمانده زده بود فکر کرد. بدون اینکه از طناب چشم بگیرد گفت:《اینجا تنها کسی که حرفای درخت رو می‌فهمه منم، به خاطر همین بهم گفتند ایگدراسیل》نفس عمیق کشید و خاطره چهره کبود او را از ذهنش کنار زد. ایگدراسیل قاطعانه گفت:《برای حفاظت از درخت هم که شده، می جنگم》اما به فرمانده نگفت که می‌خواهد انتقام دوستان و خانوادش رو بگیره، او نگفت که اون شب، اهریمن به خاطر این تمام روستا را کامل نابود نکرد که ایگدراسیل جلویش ایستاد، نگفت که آنها دوستش را به خاطر اشتباه اهریمن اعدام کردند، او نگفت و داخل خود ریخت، چون می‌دانست برای کسی اهمیت ندارد.
هدایت شده از تقدیمی :)
قصه‌‌گو: تیم مقابله با اهریمن، نامشان را ایستگاه34 گذاشتند و با کشتی ژاند به سوی اهریمن برای شکست آن پیش رفتند، اما قبل از هر چیزی لازم بود بدانند چگونه باید اینکار را کنند پس سراغ یکی از بزرگترین کتابداران جهان درون رفتند.