eitaa logo
Daily Wizards
27 دنبال‌کننده
72 عکس
5 ویدیو
1 فایل
تقدیمی ها و نوشته ها اینجا قرار میگیرن! روزنامه ی عصر، دیلی ویزاردز! انتشاراتِ @boookcafe ناشناس: https://daigo.ir/secret/51138475850 https://harfeto.timefriend.net/17502730259576
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تقدیمی :)
نورا: نورا فرمانده‌ی دسته نهم ارتش راترز‌بوک بود. مسئولیت جمع‌آوری تیم مقابله با اهریمن او بود، نورا هیچوقت آدرین را به خاطر این قضیه نمی‌بخشید. نورا همیشه آدرین را می‌ستود، او الگو‌ی نورا بود، نورا هم موفق شده مانند الگویش عمل کند، الان نزدیک سن ۲۰ سالگی بود و فرمانده شده بود، چی از این بهتر؟ تنها مشکلش این بود که حالا نورا باید با یک مشت نوجوان خام و احمق سر و کله بزند، تا به تیم مقابله با اهریمن بپیوندند. اولین هدف او مدیا از ابر_بندر اومگا بود. نورا نفس عمیق کشید، پرچم راترز‌بوک را بوسید و راهی ماموریتش شد.
هدایت شده از تقدیمی :)
مدیا: مدیا تازه از شکار هیولا آمده بود و بعد از سه شبانه روز نخوابیدن و جنگیدن با هیولا‌ها به شدت نیاز به خواب داشت. وارد رخت‌خواب شده بود و انگار وارد بهشت شده بود، که کریستوفر اومد و گفت که آن فرمانده راترز‌بوکی می‌خواهد او را ببیند. مدیا می‌خواست فرمانده را خفه کند، و همینطور کریستوفر را، او نیمی خواب و نیمی بیدار شبیه مرده‌های متحرک رو‌به‌روی او نشست و به وراجی هایش راجع‌به اهریمن گوش کرد. حالا تو رخت خواب دراز کشیده بود و خواب از سرش پریده بود، پس از پدرش، کشتی ژاند به او رسیده بود. کریستوفر در چهارچوب در ظاهر شد و پرسید:《فرمانده چیکارت داشت؟》کریستوفر یکی از جذاب‌ترین پسر های ابر_بندر به حساب میومد، دخترای جوون آرزوی اون رو داشتن ولی مدیا؟ اون دوست خوبی برای مدیا بود و البته معاون خوب، اما مدیا ترجیح می‌داد او را برای بقیه دختر‌ها بذارد. مدیا پاسخ داد:《می‌گفت می‌خواد گروه مقابله با ژاند سفر کنن، و میدونی چیه کریس؟ می خوام قبول کنم.》
هدایت شده از تقدیمی :)
ایگدراسیل: ایگدراسیل نشسته بود روی صندلی چوبی، باد لابه‌لای موهایش می‌پیچید. فرمانده راترز‌بوکی نیز کمی آن طرف‌تر نشسته بود. ایگدراسیل به طناب دار خیره شد، صندلی های اطراف درخت بزرگ حالا خالی بودند، انگار نه انگار بهترین دوست او را به دار کشیده بودند، به خاطر هیچ و پوچ. قطره اشکی از چشمش افتاد. به حرفی که آن فرمانده زده بود فکر کرد. بدون اینکه از طناب چشم بگیرد گفت:《اینجا تنها کسی که حرفای درخت رو می‌فهمه منم، به خاطر همین بهم گفتند ایگدراسیل》نفس عمیق کشید و خاطره چهره کبود او را از ذهنش کنار زد. ایگدراسیل قاطعانه گفت:《برای حفاظت از درخت هم که شده، می جنگم》اما به فرمانده نگفت که می‌خواهد انتقام دوستان و خانوادش رو بگیره، او نگفت که اون شب، اهریمن به خاطر این تمام روستا را کامل نابود نکرد که ایگدراسیل جلویش ایستاد، نگفت که آنها دوستش را به خاطر اشتباه اهریمن اعدام کردند، او نگفت و داخل خود ریخت، چون می‌دانست برای کسی اهمیت ندارد.
هدایت شده از تقدیمی :)
قصه‌‌گو: تیم مقابله با اهریمن، نامشان را ایستگاه34 گذاشتند و با کشتی ژاند به سوی اهریمن برای شکست آن پیش رفتند، اما قبل از هر چیزی لازم بود بدانند چگونه باید اینکار را کنند پس سراغ یکی از بزرگترین کتابداران جهان درون رفتند.
هدایت شده از تقدیمی :)
کتابخون: کتابخون کتابدار بود، به همین دلیل هم کتابخون صدایش می‌کردند. کتابخون برای تیم مقابله کتاب های تاریخی یا هرچه که می‌توانست کمکشان کند را آورد. راوی سرش را از یک کتاب کلفت بیرون آورد و گفت:《بهتر نیست یه چیزی نازک‌تر بیاری؟ میدونی... اینا زیادی کلفتن》و با خجالت لبخند زد. کتابخون ناگهان از جا پرید. به سمت کتاب ها دوید و تند تند کتاب ها را بیرون آورد، در آخر یک کتاب کلفت خاک گرفته انداخت روی میز، کاغذی از لایش در آورد و روی میز گذاشت. گفت:《تکنیک مارکونیو، گیر انداختن یک چیز قوی در یک جسم ضعیفتر، اگه بتونید هسته روحش رو پیدا کنید و گیرش بندازید توی یه جسم، با کشتن جسم اون رو هم می‌کشید. و هسته روح دالدرک، قلبشه.》 ماهی این رو میدونست، رودخانه مرگ و زندگی حتی به گفته بود در آخر چه کسی فدا می‌شود، به خاطر همین هم بود که چیزی به کسی نگفته بود، چون فکر می‌کرد اگر چیزی نگوید، اتفاقی نمی‌افتد.
هدایت شده از تقدیمی :)
مالیس: مالیس گفت:《آییی》و کتفش را مالید، ماهی به او گفت ساکت شود، مالیس هم در جواب پرسید:《شکسته؟》ماهی با خشم به راوی نگاه کرد و پاسخ داد:《بله》راوی گفت:《 چیه؟ به من چه که بال های اون انقدر نازک و شکنندن》مالیس دندان غروچه کرد و گفت:《 اگر دست به شدت محکم تو رو هم بگیرن در جهت مخالفش تا سر حد مرگ بپیچونن میشکنه.》 مالیس اصلا فکر نمی‌کرد این بلا سر بالش بیاد، شاید باید به هشدار آدریاس گوش می‌کرد و به این ماموریت نمی‌آمد، اما او این همه سال در پادشاهی که بر پایه نظام و جنگ بنا شده بود، جنگیدن را یاد گرفته بود، حالا وقتش بود ازش استفاده می‌کرد، اسکلیتِترا سرزمین مردمان بالدار جنگنده بود، مالیس به عنوان یک اسکلیتترایی با بال شکسته هم باید می‌جنگید، به خاطر مردمانش باید می‌تونست.
هدایت شده از تقدیمی :)
قصه‌گو: نیازی نیست از سفر ها و مشقت های طولانی این سفر برای شما بگویم، آنها بعد از ماه های طولانی پرواز با کشتی ژاند در آسمان ها به اهریمن رسیدند، او در حال ویران کردن روستایی عظیم بود.
هدایت شده از تقدیمی :)
هینامی: هینامی از گاتنبرگیه آمده بود، جایی که مردمانش از دم خلافکار بودند، هینامی هم یکی از آنها، او یک قاچاقچی اسلحه بود و با موهای پسرونه آبی آسمانی‌اش بین تمام خلافکار‌ها معروف بود، البته او با استعداد حرف زدن با ارواحش هم معروف بود. هینامی نشست و داخل اتاقی که هیچکس در آن نبود، روح معشوقه اهریمن، سولی را احضار کرد. سولی زیباترین دختری بود که هینامی دیده بود. هینامی از او پرسید:《چگونه باید قلبش را لمس کنیم؟ برای شکست دادنش نیازه》سولی با غم پاسخ داد:《اینکار او را می‌کشد،برایم سخت است کمک کنم بمیرد》هینامی گفت:《تو از او متنفر بودی، فکر می‌کردم خوشحال بشی بمیره》سولی به او نگاه کرد و پاسخ داد:《فکر می‌کردم هستم اما تا چیزی را از دست ندهی قدرش را نمی‌دانی، آه، می‌شود به او بگویی متوجه شدم عاشقش هستم؟》 هینامی این را به دالدرک می‌گفت، زمانی که....
هدایت شده از تقدیمی :)
(تقدیمی ها اینجا به پایان رسیدند، اگر می خواهید بدانید ادامه داستان چه می‌شود، بخوانید.) قصه‌گو: درون جنگ با اهریمن در آن شلوغی، راوی قلب سفید اهریمن را درون بدن سیاه روح مانندش دید، تصمیمش را گرفت، چشمانش را بست و به تمام کسایی که مرده بودن فکر کرد. جلو رفت و از سیاهی خالص و ترسناک رد شد، با هر قدم خسته تر و غمگین تر می‌شد، به قلب دست زد و تمام سیاهی ها و هر آنچه اهریمن بود داخل قلب خودش کشیده شد، ماهی را دید که فریاد می‌زند:《راوی خواهش می‌کنم دستت رو بکش، او تو رو می‌کشه》اما راوی دست نکشید، به خاطر تمام کسانی که مرده بودند، به خاطر سولی، دست نکشید و دالدرک به درون اون کشیده شد.
هدایت شده از تقدیمی :)
قصه‌گو: راوی آنجا افتاده بود، و تیم دور او جمع شده بودند، راوی چیزی نمی فهمید، گاهی خشم و غم شدید دالدرک را داشت و گاهی درد راوی. هینامی جلو آمد، خم شد و رو‌به راوی زمزمه کرد:《دالدرک، اونجایی؟》دالدرک با صدای راوی با خشم پاسخ داد:《بذارید بیام بیروووننن》هینامی گفت:《من هینامی‌ام، از گاتنبرگیه، من میتونم با ارواح حرف بزنم، با سولی حرف زدم، چند روز پیش》راوی/دالدرک آرام شد و با دقت به او گوش کرد. هینامی ادامه داد:《ازش خواستم بگه چجوری شکستت بدیم و اون حرف هایی زد، که جواب من توش نبود، در آخر گفت بهت بگم، ازت متنفر بود اما وقتی از دستت داد فهمید بدون تو نمیتونه و عاشقته، گفت بگم نام‌آور، دوستت دارم و منتظرت میمانم تا در آن جهان به من بپیوندی.》دالدرک به او خیره شد، می‌دانست او دروغ نمی گوید، فقط سولی بهش می‌گفت نام‌آور. دالدرک چشمانش را بست و به هینامی گفت:《من را بکش، معشوقه‌ام منتظرم است》صدایش قاطع و امیدوار بود. هینامی چاقو را گرفت و گفت:《شب بخیر راوی، شب بخیر دالدرک.》و آن را درون قلب راوی کرد، قلبی که میزبان دالدرک بود. و قصه رفاقت راوی و ماهی اینجا به پایان رسید. و قصه عشق دالدرک و سولی اینجا شروع شد. و قصه خلافکار بودن هینامی اینجا به پایان رسید. و قصه نظامی شدن مالیس اینجا شروع شد. و مدیا همان شکارچی هیولا و ناخدای کشتی‌اش ماند. و آدرین استعفا داد تا در ساحل استراحت کند. و نورا فرمانده کل شد. و کتابخون این قصه را مکتوب کرد. و ایگدراسیل فهمید می تواند با تمام گیاهان حرف بزند، پس در تمام جهان درون سفر کرد. و تقدیمی اش را داد.
هدایت شده از تقدیمی :)
خب.... تموم شد این یه داستان بود در ذهنم که هیچوقت کامل مکتوب نشد، منم شما رو جای شخصیتام گذاشتم. ببخشید دالدرک و سولی، به من و هیچکس ربطی نداره که شما بهم چی میگیدو ...این فقط جا گذاری شخصیت ها بود که به نظرم بهتون اینا میومد، هر کس بخواد از این موضوع برداشت دیگه ای کنه خشم ویدار رو می بینه و اطمینان میدم نمی خواد ببینه. و... راوی و ماهی(میشه اینجوری صدات کنم؟) ببخشید اگه شخصیتتون اینجوری پسر شد، چیز دیگه ای به فکرم نرسید. راوی و سولی و دالدرک ببخشید مردین امیدوارم صد سال زنده بمونین. در کل اگه بد بود، خیلی ببخشید. پ.ن: اگه می خواید راجع به شخصیت‌هایی که شما رو گذاشتم جاشون بیشتر بدونید فقط کافیه بپرسید🙃.
تقدیمی ویدار😭😭❤️❤️ خیلی خیلی خیلی قشنگ بوددد🌟🌕🥰🎀🌸🍄🐚✨