داستانش رو میدونین؟:_)
پدر و پسری بودن که با موم برای خودشون بال درست کردن. درست یادم نیست میخواستن فرار کنن یا آزاد بشن. اما میدونم پر های بلند و سفید رو جمع آوری کردن و با موم اون ها رو به هم چسبوندن. پدر به پسر هشدار داد که زیاد به خورشید نزدیک نشه چون گرمای اون بال هاش رو آب و سقوط میکنه.
پدر و پسر با هم به آسمان صعود میکنن، پرواز میکنن، شادی میکنن اما درخشندگی و نور و شعف خورشید مستش میکنه. پسر حواسش نیست. به خورشید نزدیک میشه، اما غافل از اینکه بالهاش در حال ذوب شدن هستن. قلبش مالامال از عشق و اشتیاق برای خورشید بود. قلبش از ذوق ذوب شد، همراه بالهاش. صعودش باعث سقوطش شد و در نهایت بالهاش رو از دست داد. پدر هر چی تلاش کرد نتونست نجاتش بده.
پسرک جان سپرد. چشم در چشم خورشید. و در اعماق آب ها دفن شد.
وای چند روز پیش میخواستم اینو بذارم و بگم انگار مدرسه ی محیا ایناست😭😂✨
احتمالا به خاطر سیسی یاد محیا افتادم😂🤣(محیا همیشه میگه سیسی)
آسمون صافه، ستاره ها و سیاره ها معلومن، ماه نیست اما بود، حضور داشت.
امشب هم فکر میکنم صورت فلکی شکارچی معلومه.
وقتی مشتری و زهره رو، احتمالا، دیدم، یاد یه روز و تاریخ خاص افتادم. هر ماه یه بار مشتری و زهره و ماه با هم تو آسمون میدرخشن. و حدس بزنید چی؟ الان یه بازه ی یه ماهه گذشته و باید دوباره تکرار بشه این اتفاق. این چرخه ی بی نهایت که تا ابد ادامه داره و هر دفعه هنر نمایی خلاقانه ی هلال ماه، مشتری، زهره، آسمون صورتی رنگ و قلب پر شور و عشق و شعف من از وجودشون.
واااای خدای عالم ازت ممنونم. از زیبایی هات و قشنگی هات و همه چیزت.😭✨🌕🌝