هدایت شده از تقدیمی :)
خب خب وقتشه به مادر افسانه ایم احساساتمو نشون بدم(میدونم خیلی خوب نشد ولی یهوییه دیگه😁😁 و اینکه ادبی نوشتم چون کلا تو سبک ادبی بودن تقدیمی ها😁) ایزدمادر عزیزم، سلامی به لطافت گلبرگ گونه هایت مدت زیادی منتظر نامه ات بودم، اما لذت انتظار همواره تلخی نبودنت را کم میکرد. بسیار خرسندم که چنین مادری دارم. شاید اندکی سختگیر اما همواره به صلاح دخترکت که آرام آرام با شگفتی های دنیا آشنا میشد. حقیقت این است که هرگز احساسات آنقدر عمیقی نسبت به زیباترین حقیقت عالم نداشتم. درواقع، شناخت زیادی از تو نداشتم! تا آن هنگام که آوازه ی فداکاری و عشقت به عزیزان به گوشم رسید، تا آنجا که سختی ها را بر جان خریدی و سوختی و ساختی و برای آنها تمام وجودت را گرو گذاشتی. جهان هستی را به گلستان تبدیل کردی، زیباترینم! مشتاقانه، و صبورانه به جاده ی طلایی چشم میدوزم تا روزی به دیدارم آیی. ای که آسمان ابر هایش را تخت سلطنتت و ابر ها بارانشان را زینت چشمانت و باران مروارید هایش را مفتخرانه تقدیمِ تو میکند! باش و باش تا همیشه، برایم. دوستدار تو، دخترکت که کمی بزرگتر و عاقل تر، به مادرش شبیه تر شده
#کتابخون
☆○♡☆○♡☆○♡☆○♡
خیلی خوب بوددددددد🥺😍
در روزهای آینده این نامه به دست مادرت خواهد رسید🌱
هدایت شده از تقدیمی :)
تقدیم به دختر کوچک و زیبایم عزیز ترینم! شاید فکر کنی اینچنین نامه نوشتن از منِ ایزد بعید و کمی دور از ذهن است، اما قلب من هم در برابر عشقی که در وجودم شعله ور است تاب ندارد. و آن عشق توست! فرزند نازنینم! میدانم پدر سهل انگاری ام، میدانم گاها به چنگ و موسیقی بیشتر از تو پرداخته ام، و البته میدانم هیچ پزشکی هرگز توانایی ترمیم قلب ها را ندارد، آن گونه که تو داری فرزندم! هر زمان که تیر را بر چله ی کمان می افکنم، افکارم در پروازند و همراه با تیر اوج میگیرند تا تصویر تو را تصور کنند، آن هنگام که چشم هایت را میبندی و منتظر پیغامی از پدر وظیفه نشناست هستی که حق فرزندی چون تو، مهربان، زیرک و فداکار را ندارد. میخواستم نصیحتت کنم اما به یاد آوردم آن تویی که باید مرا پند و اندرز دهی دخترکم! مراقب خود و خواهران و برادرانت باش، به خصوص خواهر نویسنده ات که هر دوتایتان را جور دیگری دوست دارم. با عشق پدرت، آپولو
#کتابخون
☆○♡☆○♡☆○♡☆○♡
هدایت شده از تقدیمی :)
قصهگو:
سالیان پیش در عصر یخبندان اجدادیان ما برای فرار از سرما و سختی راهی سفری طولانی شدند، فقط کمی از انسان ها راضی به این کار نشدند. سفر طولانی و سخت بود و باعث مرگ خیلی ها شد، در آخر آنها به غاری رسیدند، غاری که گذر از آن روزهای بسیار و با تلفات بالا گذشت، اما در آخر آنها به جهان دیگری رسیدند، در کنار مردمان آنجا سرزمین ها را ساختند و نام آن را جهان درون نهادن.
حالا پس از گذشت سالها نوبت توست که قصه را گوش فرا دهی و به نقل برای دیگران بپردازی، پس بنشین تا برایت از قهرمانانی از نژاد ها و سرزمین های مختلف بگویم، کسانی که برای مبارزه با اهریمن به خاستند.
و این است قصهی آدمیان و پریان و جهانیان نو....
#ویدار
هدایت شده از تقدیمی :)
دالدرک(نامآور):
کسی نمیداند او از کجا به وجود آمد، تنش سایهست و موهایش طوفان، از وقتی که در دل هرج و مرج به دنیا آمد آن را مادرش شناخت، پس طبق هر آنچه بلد بود و نبود، روستاها و مردم را ویران کرد و غارت کرد و شد بزرگترین وحشت جهان درون، تمام اینها چون کاری جز این بلد نبود، چون میخواست برای کسی که فکر میکرد مادرش است، یعنی هرج و مرج، ویرانی پیشکشی کند. به نوجوانی که رسید برای خودش از روی فانیان جسمی با شکل انسان ها ساخت، زیباییش نفسگیر بود.
او تنها به شرط یک پیشکشی درخور، روستا و سرزمین ها را نابود نمیکرد، همین شد که از سرزمین لایوروت، دختری زیبا به او پیشکش کردند، او برای مدتی که دختر پیشش بود هیچ ویرانی به بار نیاورد و روز به روز سفید تر و نورانی شد، عشقش به آن دختر بود که این کار را کرده بود، عاشقانه آن دختر را دوست داشت و مانند کودکی با ذهن و روح پاک به او عشق میورزید، تا اینکه اتفاق وحشتناکی افتاد....
#ویدار
هدایت شده از تقدیمی :)
سولی:
او از لایوروت آمده بود، سرزمینی که یک درخت بزرگ و تنومند داشت که هر چند وقت یکبار میوه میداد، درون میوه ها بچه بود و به وقت برداشت بچه ها به دنیا میآمدند اینجا هیچکس از خودش بچه نداشت همه بچهی درخت و به سرپرستی مردمان دیگر بودند.
وقتی سولی را به آن شیطان پیشکشی کردند نوجوانی بیش نبود، او هر روز بزرگ و بزرگتر میشد، ولی دالدرک که جاودانه بود تغییری نمیکرد، سولی هیچوقت عاشق او نشد، همیشه فقط به خاطر مردمانش او را تحمل میکرد، البته گاهی هم از او خوشش میآمد ولی در اکثر مواقع او فقط نفرتش را بر میانگیخت. همه چیز خوب بود تا اینکه سولی از روی کهولت سن مرد(دور از جون سولی واقعی)، او زیباترین دختر لایوروت و سرزمین های پست بود، تخیلیش که با قدرت دالدرک ترکیب میشد چیز های رنگارنگ میآفرید، حیف، افسوس که مورانی مرگ از جان او نگذشته بود.
#ویدار
هدایت شده از تقدیمی :)
قصهگو:
چو دالدرک عشقش را از دست داد، دیوانه شد و تمام زمین و زمان را زیر و رو کرد تا او را بیابد زیرا که او با مرگ هیچ آشنایی نداشت. به سراغ رودخانه مرگ و زندگی رفت، قدرتمند ترین رود، با قدرتمند ترین الهه، اما اهریمن از او قدرتمند تر بود، اورا از گیسوانش گرفت و ازش پرسید چه بلایی بر سر معشوقش آمده. رود قهقه زد و گفت: 《معشوق؟ معشوقت بعد از عمر پر از رنجش حالا در آغوش مورانی مرگ آرام است. دیگر هم به او نگو معشوق او عاشقت نبود که این را میگویی، او تنها مجبور بود.》
و این کارش نمکی روی زخم او بود، پس چنین شد که دالدرک اهریمن قصد کرد جهان را ویران کند.
و این کار را کرد
تا اینکه....
#ویدار
هدایت شده از تقدیمی :)
آدرین:
آدرین نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد، رو کرد به راوی گفت:《باید یه کاری بکنیم دیگه، اینجوری نمیشه. نقشه رو اجرا کن》آدرین فرمانده کل راترز بود بود، بالاترین مقام نظامی در راترز بوک، در یک کشور نظامی و این فقط مسئولیت بیشتر بود براش. او زن تنهایی بود، هنوز جوان بود ولی چند روز بود که موهای سفید رو سرش پیدا کرده. راوی میگفت اون زیاد حرس میخوره، ولی مگه می تونست نخوره؟ از وقتی که تایسون مرده بود و او فرمانده کل شده بود همه چیز خیلی رو شونش سنگینی میکرد، نمیتونست دیگه ادامه بده، دلش فقط یه مرخصی کوچولو می خواست. او همیشه تنها بود، بدون مرد بدون همیار، اما حالا برای اولین بار دلش یک همراه میخواست کسی که کنارش باشه، دیوار های راترز بوک تا چند وقت دیگه مقاومتشون رو از دست میدادن و اهریمن وارد میشد. و آدرین دیگه نمیدونست باید چیکار کنه.
ولی اگر....
#ویدار