eitaa logo
# دلیلِ حجاب🌍
227 دنبال‌کننده
209 عکس
152 ویدیو
0 فایل
✨﷽✨ إن اُریدُ إلّا إلإصلاح مَا اسْتَطَعْتُ و ما توفیقی إلّا بالله؛ علیه تَوَکَّلْتُ و إلیه اُنیب 💟 بیانِ دلیلِ حجاب بر اساسِ سه اصلِ 👈 مهرورزی 👈 شرافتِ نفس 👈 خردورزی، عاقبت‌نگری، منفعت‌سنجی کپیِ مطالبِ کانال و انتشارِ آن، به هر نحو، جایز است
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 دختر عکاسِ کافه‌شبانه‌های آمریکا به گزارش رهیافتگان (پایگاه جامع مبلغین و تازه مسلمانان )، “نیکول کوئین” تازه‌مسلمانِ از ایالت تگزاسِ آمریکا، در مصاحبه‌ای با خبرنگارِ بین‌المللی "تیترِ یک" از چگونگیِ اسلام آوردنِ خود می گوید؛ که این مصاحبه، به شرح زیر است: 🔻 من در سالِ ۱۹۸۱ در شهرِ هوستن، واقع در ایالتِ تگزاس، بدنیا اومدم؛ الان هم یه عکاسِ حرفه‌ای هستم و به‌عنوانِ یه فعالِ مسلمانِ آمریکایی، مشغول به کارم 🔹 خانومِ کوئین، از دورانِ کودکیتون برای ما بگین! 🔻 بله، اسمِ من –نیکول– رو، مادربزرگم برام انتخاب کرد؛ مادربزرگم، یه مسیحیِ واقعی بود و ارتباطِ خیلی خاصی با خدا داشت؛ من هم از همون کودکی، مجذوبِ این رابطه بودم و واقعاً به خاطرِ اون دوران، بهش مدیونم؛ چراکه پایه و اساسِ ارتباط با خدا رو مادربزرگم در من، نهادینه کرد 🔻من و برادرم –جوی– تمام دورانِ کودکیمون رو با هم سپری کردیم؛ ۸ ساله بودم که به یه شهرِ کوچیک در جنوبِ دالاس رفتیم و تا پایانِ تحصیلاتمون اونجا زندگی کردیم؛ ۱۷ سالم بود که بعد از اتمامِ درسم، یه زندگیِ مستقل رو شروع کردم و طبق رشته‌ای که خونده بودم، تو آپارتمانِ خودم، یه استودیو عکاسیِ کوچیک درست کردم و کارم رو از اونجا استارت زدم؛ حتی بعده‌ها تو نیویورک هم استودیو زدم 🔻بخاطر کارم، عادت کرده بودم که جایی نمونم؛ یعنی چند روزی تو یه شهر بودم و چند روز، تو یه شهر دیگه؛ کم کم، شدم عکاسِ کافه‌های شبانه، تو سرتاسرِ آمریکا ╔═••🌺🍃🍂••══╗ # دلیلِ حــجاب🔍 @dalilehejab 🌸 ╚══••⚬🌐⚬••═╝
🔻از خواننده‌های معروفِ خیلی زیادی، عکس گرفتم هر شب، مجبور بودم به ۲ تا ۳ کافه‌شبانه برم و عکس بندازم؛ برای همین، زودتر از ساعتِ ۳ صبح، به خونه نمیرسیدم؛ اما مشکلاتم از همینجا شروع شد؛ به خاطرِ کارم کم‌کم شروع کردم به نوشیدنِ مشروبات الکلی و خیلی زود، این کار برام به یه عادت، تبدیل شد 🔻دقیقا حس میکردم که دارم روحم رو از دست میدم؛ کارم شده بود گشتن تو پارتی‌ها و مهمونی‌های شبانه؛ کم کم با دوستانی که کنارم بودن و سبک زندگی‌ای که پیش گرفته بودم، تبدیل شدم به یک  انسانِ “ماده‌گرا” که اعتقاداتِ خاصِ خودش رو داشت؛ کاملاً ماده‌گرا، شده بودم؛ تا اینکه یه شب، وقتی رفته بودم تو یه رستوران تا عکس بندازم، با مردِ جوونی آشنا شدم که خیلی با هم صحبت کردیم؛ فهمیدم مسلمونه 🔻تا قبل از اون، دوستای مسلمونِ زیادی داشتم اما خب، زیاد مذهبی نبودن؛ همیشه این نکته، برام جالب بود که مسلمونای مذهبی، خیلی کارها رو میکردن و خیلی کارا رو هم نمیکردن؛ مثلاً واسم تعجب داشت که اینا مشروب نمیخورن؛ آخه چرا؟ یا نماز میخونن و روزه میگیرن؛ برای چی؟ من همیشه تمامِ این سوالات رو با مادیگرایی‌های خودم جواب میدادم تا اینکه اون‌ شب، درباره‌ی این موارد، با اون مردِ جوون، خیلی بحث و گفتگو کردم و این صحبت‌ها، به اون شب تو رستوران، ختم نشد 🔻 کم‌کم با توجه به حرفهای اون مرد، حسِ کنجکاویم نسبت به اسلام، برانگیخته شد؛ میرفتم توی “یوتیوب” و فیلم‌، در موردِ کسایی که مسلمون شده بودن، نگاه میکردم؛ یه چیزی برام خیلی جالب بود که اکثرِ افرادی که قبل از اسلام آوردن، مثلِ من، سوالاتِ خیلی‌خیلی زیادی تو ذهنشون داشتن، حتی با تحقیق تو مکاتبِ دیگه، نتونسته بودن جوابهای خوبی براشون پیدا کنن؛ آیا واقعاً خدا، جوابِ سوال‌های من بود؟ ╔═••🌺🍃🍂••══╗ # دلیلِ حــجاب🔍 @dalilehejab 🌸 ╚══••⚬🌐⚬••═╝
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 دختر عکاسِ کافه‌شبانه‌های آمریکا بخشِ دوم: 🔹پس اولین جرقه رو اون مردِ جَوون، تو ذهنِ شما زد؟ 🔻بله؛ اون از اینکه می‌دید من اینقدر علاقه به دونستن دارم و سوالات خیلی زیادی دارم، بیشتر هیجان‌ زده میشد و خیلی بیشتر دوست داشت به سؤالای من جواب بده؛ تا جاییکه یه روز برام یه هدیه خرید؛ اولین قرآن زندگیم بود؛ به زبان انگلیسی 🔻اسمِ من رو توی یه کلاس نوشت؛ اون کلاس، توی مسجد، برگزار میشد و من هم برای اینکه جواب سوال‌هام رو پیدا کنم، این کلاس‌ها رو بدونِ هیچ غیبتی ادامه میدادم 🔻ماهها گذشت تا به‌جایی رسیدم که یه حسّی تو وجودم داشتم؛ حسِّ عشقِ بیشتری نسبت به زندگی! حس میکردم یه چیزی توی قلبم داره رشد میکنه؛ ریشه میکنه؛ این حس، خیلی برام عجیب بود؛ خیلی؛ اما دوستش داشتم! 🔻دیگه کم‌کم صدای دوستام دراومد: چرا کلاب نمیایی؟ چرا کافه نمیایی؟ 🔹 یعنی کافه رفتن‌هاتون رو یکدفعه قطع کردین؟ 🔻نه، میرفتم اونجا؛ چون بالاخره شغلم بود؛ اما عکسامو میگرفتمو سریع برمیگشتم خونه میخوابیدم تا هم به کارام برسم هم به کلاسای مسجد ╔═••🌺🍃🍂••══╗ # دلیلِ حــجاب🔍 @dalilehejab 🌸 ╚══••⚬🌐⚬••═╝
🔻 میخوام براتون یه حسِ جالبم رو تعریف کنم: یه روز صبح که از خواب بیدار شدم، طبقِ معمول، خاستم لباس بپوشم برم سرِ کلاس، توی مسجد؛ رفتم سرِ کُمدِ لباس‌هام که یه چیزی بپوشم؛ اما هرچی نگاه میکردم هیچ چیزِ مناسبی برای کلاس، پیدا نمیکردم؛ دیگه نمیخاستم اون لباس‌های تنگ و نیمه‌عریانم رو بپوشم؛ دیگه ازشون خوشم نمیومد؛ باور نکردنی بود! همشون رو پاره کردم و انداختم توی سطلِ آشغال! همونطور که اونا رو پاره میکردم، گریه میکردم و با صدای بلند داد میزدم: دیگه نمیخام اینا رو!  دیگه نمیخام اینا رو بپوشم!  نمیخام! 🔻بعدش یه دفعه، خندم گرفت؛ دیدم هیچی تو کمدم نمونده؛ بخاطرِ همین، رفتم همون روز، چندتا لباس خریدم؛ نسبت به لباس‌های قبلیم، خیلی پوشیده‌تر و بلندتر بودن؛ وقتی پوشیدمشون، خیلی حسِ خوبی داشتم؛ تو خیابون که راه میرفتم، یه حسِ غرورِ خاصی داشتم 🔻وقتی رفتم مسجد، عکس‌العملِ معلم و همکلاسی‌هام خیلی جالب بود؛ چون اونجا، حجاب داشتن برای شاگردها، اجباری نبود اما من خودم اینطوری خواسته بودم ╔═••🌺🍃🍂••══╗ # دلیلِ حــجاب🔍 @dalilehejab 🌸 ╚══••⚬🌐⚬••═╝
ادامه دارد...