#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_چهار
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اون خانم یه قرص از کیفش در اورد داد به من و گفت:باشه …..اینو بخور و برو بخواب …من با نوید حرف میزنم که کاری به تو نداشته باشه..،از اینکه دلش برام سوخت خوشحال شدم ولیپرسیدم:قرص چی هست؟؟؟گفت :قرص خوابه…اگه شک داری نخور و خودت برو از داروهاتو بردار….گفتم:نه….بخواهم برم سراغ داروها نوید شک میکنه…..نمیدونم چرا همش به سینا شک داشتم…..عقل و هوشم بهم میگفت که نوید و سینا دستشون توی یه کاسه است اما با توجه به حرفهای سینا به خودم تشر میزدم که بهتره در مورد سینا قضاوت بد نکنم…..به قرصی که دستم بود هم شک داشتم ولی با خودم گفتم:آخرش اینکه میمیرم دیگه ،،باز بهتر از این بلایی هست که می خوان به سرم بیارن ....قرص رو خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم….با خوردن قرص نه تنها خوابم نبرد بلکه دیگه هیچی نمیفهمیدم واصلا حالم دست خودم نبود اون خانم اومد و خنده کنان گفت :میایی توی بازی ما شرکت کنی ؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_شصت_چهار
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا بقدری عصبانی بود که شروع به کتککاری کرد و بین اونا دعوا شد.یکی گفت:خانم شما تشریف ببرید ،دیگه نمیتونه مزاحمت بشه…اما یه اقایی گفت:مگه شهر هرته….صبر کن مامور بیاد و ازش شکایت کن……باید حساب کار دستش بیاد ،،،مرتیکه تو روز روشن دست روی دختر مردم بلند میکنه،،،فردا زن و بچه ی ماهم از ترس اینا نمیتونند پاشونو توی خیابون بزارند…یکی هم گفت:از قیافه اش معلومه ارازل و اوباشه…باید. اینا از خیابون جمع بشند…همه داشتند نظر میدادند که یه موتور گشت ایستاد و گفت:اینجا چه خبره؟رضا زود گفت:زنمه،،سرخرید بحثمون شد و به سیلی زدم ،،بریم خونه حل میشد اما این اقایون دخالت کردند.مامور ازم پرسید:این اقا راست میگه…؟؟میدونستم اگه با رضا برگردم روزگارم سیاهه،،پس گفتم:نه….من هیچ نسبتی باهاش ندارم…رضا بهم چشم غره ایی رفت که از دید مامور پنهون نموند…..مامور وقتی دید حتی با چشمهاش هم منو داره تهدید میکنه ،بیسیم زد و اروم حرفی زد وبعد گفت:مشکلی نداره،.،.میریم کلانتری تا همه چی معلوم بشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_شصت_چهار
الهام متولد سال ۶۷هستم...
هاشم وسایلشو برداشت و جلوی در گفت:نقطه ی مشترک ما فقط هانیه است ،معصومه رو طلاق نمیدم چون دلم براش میسوزه تا اخر عمر خرج دخترمونو میدم ،،الان هم دارم میرم ازدواج کنم..همسرمم خیلی دوستش دارم ،صیغه بودیم الان داریم دائم میکنیم..تمام شبهایی که خونه نمیومدم پس اون بودم...زنم شرط کرده باید وسایلمو ببرم اونجا..همه شوک زده داشتیم نگاهش میکردیم که معصومه با گریه به پاش افتاد والتماس کردکه تنهاش نزار و هانیه رو بی پدر نکنه..هاشم گفت:معصومه خیلی حقیر و بی ارزشی پیش من،اون زنمه و امروز قراره عقد کنیم..من بهش گفتم:کثافت از خدا نمیترسی با زن بدبختت اینکار رو میکنی.؟حالا اون زن رو نگیری چه اتفاقی میفته؟میمیره؟؟انشالله بمیره..انشالله به بدترین درد مبتلا بشه..اون زن هرزه است...کسی که فاحشه نباشه هیچ وقت پاشو تو زندگی مرد زن دار نمیزاره..هاشم گفت:تو لال شو که هر چی میکشم از دست تو میکشم ،تو منو بدبخت کردی و به خاک سیاه نشوندی...بعد رو به بقیه کرد و گفت:معرفی میکنم کسی که یه عمر عاشقش بودم ولی ایشون دست رد زد به سینه ام.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_شصت_چهار
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
بعد از اینکه حرفهای اونا تموم شد از من خواست تا توی جایگاه بایستم و به سؤالاتشون جواب بدم..رفتم جایگاه و به تمام سؤالها عین واقعیت جواب دادم…جلسه ی دادگاه تموم شد و قرار شد قضات طی مشورتی که میکنند بعدا حکم قطعی رو صادر و بهمون اطلاع بدند….
برگشتم خونه….از دادگاه و حرفهایی که زده شد راضی نبودم چون سعید یه جورایی منو توی اون اتفاق مقصر میدونست…..هر چند من اشتباه کرده بودم اما حقم این نبود…..من بخاطر تجربه ی قبلی که با محمدرضا داشتم به سعید اعتماد کردم و تصورم این بود که تا خودم راضی نباشم سعید بهم دست درازی نمیکنه،بعد از چند ماه حکم سعیدمشخص شد….حکمش به جرم تجاوز به عنف اعدام بود اما چون از یه طرف من خودم سر قرار رفته و سوار ماشین و داخل چادر مسافرتی شده بودم و از طرف دیگه تمام این موارد با توجه به پیامکهای موجود و تماسهای منو سعید و همچنین وجود دوست سعید تقریبا اثبات شده بود،،، حکمشو از اعدام تخفیف دادند و با قید وثیقه ازاد شد تا حکم قطعی صادر بشه…....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_شصت_چهار
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
تمام دوران کودکیم نوجوانیم جلوی چشمم مثل فیلم گذشت..پدرم برای من چیزی کم نذاشته بودومن باکاری که کرده بودم باعث شده بودم سکته کنه کل راه برگشت به خونه روگریه کردم ونمیدونستم اون اخرین باریه که پدرم رومیبینم..بابام همون روز بعدظهرفوت کردمن روباکلی درد تنهاگذاشت برادرم که چشم دیدنم رونداشت برام پیغام فرستاده اگرتومراسم پدرم ببینم میکشم..منم برای اینکه ابروریزی نشه ازترسم نرفتم وروزسوم پدرم ازدورشاهدهمه چی بودم وبعدازرفتن همه رفتم سرخاکش خودم روانداختم روقبرش های های گریه کردم ازش میخواستم من روببخشه..افسوس که خیلی دیگه دیرشده بودمن پدرم روازدست داده بودم..دوماه ازمرگ پدرم گذشته بودکه بازحالت تهوع هام شروع شدحدس میزدم باردارباشم رفتم ازمایش دادم وجوابش مثبت بودنمیدونم چراخوشحال نشدم بعدازمرگ پدرم افسرده شده بودم حال حوصله نداشتم وحالاباحاملگیم حال جسمی وروحیم بدترهم شده بود..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_چهار
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه بعدازدوهفته پسرمم مرخص کردن من یه نفس راحت کشیدم امانگهداری ازدوتابچه نوزادخیلی سخت بود..اون زمان حامداوضاع مالیش خیلی خوب شده بودعلاوه برماشین تونسته بودیه شعبه دیگه ام بزنه..حسابی سرش شلوغ بودنمیرسیدبه من زیادکمک کنه وهرچقدرهم میگفت پرستاربگیرم کمکت باشه قبول نمیکردم..میترسیدم یه زن غریبه روبیارم توزندگیم..خلاصه باکمک زهراخانم که یه پیرزن مهربون بودتونستم بچه هاروبزرگ کنم وسه سال گذشت..یه شب حامدبهم زنگ زدگفت برام باررسیده یه کم دیرمیام.منم شامم روبابچه هاخوردم انقدرخسته بودم که بیهوش شدم وقتی چشمام روبازکردم.ساعت۴صبح بوداماازحامدخبری نبود..سابقه نداشت بخواددیربیادخونه وخبرنده.دل شوره ی بدی داشتم چندبارشماره اش روگرفتم اماجواب ندادبه دوتاشعبه ی مغازه ام زنگ زدم بازم کسی جواب نداد.نمیدونستم بایدچکارکنم شاگردمغازه ام تازه امده بودشماره اش رونداشتم که یه خبرازش بگیرم چاره ای نداشتم بایدتاصبح صبرمیکردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_شصت_چهار
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
مهربان جواب داد:راستش،چند وقته که احساس میکنم باردارم..اکبر..خیلی میترسم..نکنه واقعا باردار باشم؟؟با این پیام بدنم یخ کرد..با عصبانیت براش نوشتم:مهربان اگه حامله بودی از همین الان میگم که باید سقطش کنی.درسته که دوست دارم پدر بشم اما برای من الان زود….اصلا هنوز ما برای ازدواجتوی هیچ مرحله ایی نیستیم که بخواهیم بچه رو نگه داریم…چند دقیقه هیچ پیامی نیومد و بعدش زنگ زد.متوجه شدم که از خونه به بهانه ایی بیرون رفته تا به من زنگ بزنه…تماس رو برقرار کردم و مهربان بدون سلام گفت:لعنت به من..بخاطر عشق عین احمقها کور شدم.آخه من چه مرگمه؟..گفتم:اروم باش مهربان جان!!!چرا با خودت اینجوری میکنی،؟همین الان که بیرونی برو داروخونه و یه بیبی چک بخر،شاید اصلا باردار نیستی!!انگار که تازه به خودش اومده باشه زود خداحافظی کرد و رفت خرید و برگشت خونه..به نیم ساعت نکشیده پیام داد:وای وای اکبر..مثبته..من از تو باردارم..نوشتم:شاید اشتباه شده فردا برو آزمایش خون بده…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_شصت_چهار
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
تقریباسه ماهی طول کشیدتایه کم روبه راه شدم تونستم به زندگی عادی برگردم تواین مدت خانوادم همه جوره کنارم بودن حمایتم میکردن وپدرم بازم شرمندم کردباگرفتن وام روستایی تونست کمکم کنه تاماشین بخرم..روزهامیگذشت من مشغول کارودرس خوندن بودم ترم اخردانشگاه بودم که یه شب توگروه کلاسی یه عضوجدیدرواددکردن اولش خیلی توجه نکردم اماوقتی دیدم باچندنفری داره چت میکنه کنجکاوشدم پروفایلش روچک کردم نگین بودکه دست تودست فرهادعکس گرفته بود...تازه داشتم به ارامش میرسیدم وبادیدن نگین کنارفرهادبازبهم ریختم نه اینکه فکرکنیدهنوزم عاشق نگین بودم نه کلاوجودش ازارم میداد.ازاون گروه لفت دادم تایه مدت ازنگین خبرنداشتم خانوادم خیلی پیگیربودن برام زن بگیرن امابااتفاق تلخی که برام افتاده بوداززن جماعت بدبین شده بودم سفت سخت جلوی خواسته ی خانواده ام وایستاده بودم میگفتم راجع به این موضوع بامن حرف نزنید....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_چهار
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
خیلی ازدستش ناراحت شدم هرچی فکرمیکردم ببینم ایرادکارم کجاست که رامین داره اینجوری باهام رفتارمیکنه به نتیجه ای نمیرسیدم تصمیم گرفتم فرداصبح برم دیدنش،،سرم روگذاشتم روبالشت ولی مگه خوابم میبردساعت برام نمیگذشت منم کلافه عصبی بودم تا 1شب بیشترنتونستم تحمل کنم مخصوصاوقتی میدیدم انلاین جواب نمیده اژانس گرفتم رفتم جلوی خونشون اماروم نمیشدزنگبزنم میگفتم جواب پدرومادرش روچی بدم..نگاه کردم دیدم ماشینش جلوی درپارک مطمئن شدم خونست یه سنگ کوچیک برداشتم زدم به پنجره ی خونشون،همون موقع یه اقای امدجلوی پنجره یه نگاهی به بیرون کردرفت تو..نشناختمش گفتم لابدمهمومدارن دوباره یه سنگ دیگه پرتاب کردم ایندفعه ام همون اقای مُسن بایه خانم امدپشت پنجره زیرلب یه چیزهای به هم گفتن رفتن تو..مونده بودم چه جوری رامین روبکشونم پایین ازش بپرسم چراانلاینی جواب رونمیدی که یدفعه یه فکردی به ذهنم رسید رفتم سمت ماشینش یه لگدمحکم به ماشینش زدم طوری که صدای دزدگیرش درامد..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_شصت_چهار
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
یه شب که یکی ازفامیلهای علیرضامارودعوت کرده بودن کرج پاگوشاولی مهمونی طول کشیدومیگفتن دیربرای برگشت من که میدونستم بابام ناراحت میشه به پدرشوهرم گفتم میشه شمااجازه ی من روازپدرم بگیریداونم زنگزدگفت ماقراریک هفته کرج بمونیم بعدازیه هفته مهساروباخودمون میاریم!!تمام فامیلهاشون که کرج بودن مارواون یه هفته دعوت کردن حسابی بهمون خوش گذشت ولی وقتی بعدازیک هفته برگشتم بابام جلوی پدرومادرعلیرضایه رفتاربدی باهام داشت که دوستداشتم بمیرم وبعدازاون تامدتی بامن قهربودتاکم کم دوباره باصحبتهای مادرم عذرخواهی خودم تونستم دل بابام روبه دست بیارم..منتظراین بودم که علیرضاخونه بگیره تارسمازندگیمون روشروع کنیم که متوجه شدم ناخواسته باردارشدم..نمیدونستم واقعابایدخوشحال باشم یا نارحت..میدونستم اگرپدرم بوببره که حامله شدم حتمایه قشقرحسابی راه میندازه وقتی هم علیرضاومامانش فهمیدن خیلی ناراحت شدن گفتن بایدبندازیش وخودشون برام وقت گرفتن بچه روسقط کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_شصت_چهار
با حرفهای نگین تازه یادم افتادکه بعدازاون دعواقول سعیدازمن چرادیگه بیخیال من شده بود..نگو اقا این دست گل روبه اب داده که شب روزسرش توگوشیش بود..نگین به اینجای حرفش که رسیدگفت یه دورهمی هم برای توردیف میکنم توام زرنگ باشی میتونی مخ یه پولدارروبزنی وهمین کارمن روبکن جواب میده..میگن چوب خداصدانداره واقعا راسته..عجب چیزی روسرراه زندگی سعید قرار داد بودکه راحت تلکه اش کرده بود..از خوشحالی نمیدونستم چکارکنم گوشیم روبهانه کردم امدم تواتاقم دوستداشتم یه اهنگ شادبذارم برقصم..چند دقیقه ای گذشت صدای دراتاق امد..گفتم بیاتونگین بودانگاراون لحظه چونش گرم شده بود..همه چی روگفته بودالان پشیمون شدبود..گفت ترخدابه کسی این حرفها رو نگی..گفتم نه خیالت راحت تودلم گفتم همین که خداتروتوزندگیش قراردادبرام بسه..ازاین به بعدفقط تماشامیکنم ببینم چه بلاهای دیگه ای سرش میاری چون مطمئن بودم نگین زن زندگی نیست وسریه حس احمقانه وزرنگی ازدواج کرده....
ادامه در پارت بعدی 👎
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_شصت_چهار
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
پریناز دوسه روزی بستری بودبعدم با رضایت خودمون اوردیمش خونه،البته پرونده پزشکیش رو به،چندتامتخصص نشون دادم همه میگفتن بایدهرچه زود تر جراحی بشه،امیدخیلی اصرارداشت ببریمش خارج ازکشور منم حرفی نداشتم ولی پرینازقبول نمیکردوقتی هم زیاد اصرار میکردیم میگفت مگه چم شده که اینقدرشلوغش کردید..این وسط مسئولیت تمام زندگیم افتاده بودگردن ثمین ازرسیدگی به خونه بچه هابگیرتاپرستاری ازپریناز،10روزبعدازترخیص شدن پرینازکارهای عملش روانجام دادیم جراحیش کردن،دکتر از عملش راضی بودمیگفت بدنش مقاومت کنه نتیجه خوبی میگیرم..امایک هفته بعدازعمل بدن پرینازعفونت کردبه ناچاربردنش مراقبتهای ویژه،یادمه روزی که دکترش بهم گفت حال خانومت بدشده بردنش بخش مراقبتهای ویژه خسته ناامیدرفتم خونه انقدرحالم بدبودکه حوصله خودم روهم نداشتموقتی رسیدم دیدم ثمین بچه هاروخوابنده خودشم رومبل لم داده داره فیلم میبینه..تا چشمش به من افتادسریع از روی مبل بلندشدگفت حال پرینازخوبه؟باسرگفتم نه رفتم تواتاق خواب...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_شصت_چهار
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
همین شد که بدو ورودم خدا توسط زن دایی بهم یادآوری کرد که تو باعث فوت خواهرت شدی و فکر نکن که عذاب وجدانی که بخاطرش داری ازم دور میشه ؟؟هر جا بری باهاته..بعد از خوش امد و صرف ناهار و استراحت ،خاله برام وظایف رو توضیح داد و بعدش کم کم همشون برگشتند خونه هاشون…بعد از اینکه خونه خلوت شد مامان سفارشات لازم رو بهم کرد و اونا هم برگشتند شهرمون.. خداروشکر مامان بزرگ سرپا بودو کارای شخصی خودشو میتونست انجام بده ،، فقط بخاطر اینکه بعد از فوت بابابزرگ از تنهایی میترسید از بچه هاش میخواست که شبها رو پیشش بمونند،مامان اینا که رفتند در حیاط رو با کلید قفل کردم و برگشتم توی اتاق و طبق عادتی که توی خونه ی خودمون داشتم،شروع کردم به نظافت خونه…خونه خیلی بهم ریخته و گرد و خاک بود برای همین سه ساعتی وقتمو گرفت تا بالاخره کارم تموم شد و مامان بزرگ نگاه مهربونی بهم انداخت و با لبخند گفت:خسته نباشی...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_چهار
اسمم رعناست ازاستان همدان
رئیس پاسگاه بهم اشاره کردروصندلی نزدیک میزش بشینم..گفت تعریف کن چه اتفاقی افتاده..گفتم برای خریدکتاب امده بودم تهران وموقع برگشت بانوریه وشوهرش اشناشدم ومن رودزدیدن..وهمه چی روبراش تعریف کردم..گفت شماره خانواده ات روبده شماره خونه رودادم به سربازگفت بریدبیرون منتظرباشید..دل تودلم نبوداسترس دلشوره داشتم..بعد از ده دقیقه صدام کردن رفتم تواتاق..سرهنگ ایزدی گفت مادرت پشت خط وگوشی روگرفت سمتم
باگفتن الومامانم زدزیرگریه گفت:رعنا حالت خوبه نتونستم خودم روکنترل کنم باگریه گفتم ترخدابیایددنبالم، مامانم گفت چندروزه زندگی روبرای ماجهنم کردی برادرهات جانبوده دنبالت نگردن به پلیسم خبردادیم..خلاصه من اون شب روپاسگاه موندم وچون خانواده ام گم شدن من روبه پلیس تهران اطلاع داده بودن باپیگیرهای که انجام دادن متوجه شدن من واقعابی گناه هستم ودزدیده شدم..وباطرح شکایت ازطرف من برای نوریه وشوهرش پرونده ادم ربایی هم تشکیل دادن..باخانواده ام هماهنگ کردن برای تحویل گرفتنم بیان تهران...خیلی خوشحال بودم که داشتم برمیگشتم خونه
ولی ازبرخوردداداشهام وبابام خیلی میترسیدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_شصت_چهار
اسمم مونسه دختری از ایران
اقای منصوری داد زدچه خبر اینجا شما کی هستیدچی میخواید..یکی از پسرها داد زد مرتیکه ناموس دزد خواهر من روکجا قایمی کردی بگو بیاد تا نکشتمت...اقاجانت که دیدمامات مبهوت داریم بهشون نگاه میکنیم به برادرت گفت ساکت باشه...اقای منصوری گفت،اگر میخواید دادوبیداد کنیدالان زنگ میزنم آژان بیاد بندازنتون بیرون مگه اینجا چاله میدون که مثل عیاشها باچوب چماق امدیدتوعمارت اینجا حرمت داره من خودم به شما زنگ زدم که بیاید تاباهم حرف بزنیم...اگر میخواید دادوبیداد کنید شاخ و شونه بکشید از همین راهی که امدید برگردید چون ضرر میکنید...ولی اگربرای حرفزدن امدیدبفرماییدتو..وقتی اقاجانت برادرهات دیدن اقای منصوری بااحترام داره باهاشون حرف میزنه برادرهات چوب چماق روگذاشتن زمین همراه اقاجان امدن توی عمارت،،به دستور اقای منصوری مختصر پذیرایی ازشون شد بعد اقاجانت گفت به ماحق بدید،،اینقدرعصبانی باشیم مونس کاری کردکه ماسرافکنده شدیم وابروی ماروتواون شهربرده..دقیقاسرعقدفرارکردوتمام عزت احترام من رو زیرسوال برده..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_شصت_چهار
سلام اسم هوراست...
دیگه طاقت نیاوردم رفتم سمت شرکت وقتی رسیدم بچه هاازدیدنم تعجب کردن
فکرمیکردن برای کاررفتم سراغ رضاروگرفتم گفتن نیومده شرکت دست ازپادرازتربرگشتم خونه انقدرحالم بدبودکه یه راست رفتم حمام یه دوش اب سردگرفتم تایه کم بهتربشم امانتونستم توخونه بندبشم تصمیم گرفتم برم خونه ی خالم بدون اینکه بهش زنگبزنم رفتم
گفتم لابدرضاخونست اماخاله ام گفت شرکته
خیلی خودم روکنترل کردم تانگم بهت دروغ میگه معلوم نیست کجاباکی سرش گرمه
یکساعتی ازرفتنم گذشته بودکه رضاامدوقتی من رودیدحسابی جاخوردجواب سلامش روجلوی خاله ام دادم خیلی عادی رفتارکردم انگارخیالش راحت شده بودمن حرفی نزدم رفت لباسش عوض کردامدروبه روم نشست گفت برگردشرکت..از این همه پرویش نزدیک بودشاخ دربیارم جوری که خاله ام نفهمه گفتم بایدباهات حرفبزنم دستش گذاشت روچشمش گفت چشم
بعدازنیم ساعت رفتم،تو راه بودم که رضاپیام دادمن هنوزدوستدارم وهرکاری برای اینکه به دستت بیارم انجام میدم هیچ مردی حق نداره بهت نزدیک بشه درجوابش نوشتم فرداقبل ازاینکه بری شرکت بیاپارک سرکوچه ببینمت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_شصت_چهار
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
امید ابروهاش روانداخت بالا چیزی نگفت
میدونستم که باورش نشده وحسابی عصبی وکلافه بودطوری که دق دلش روسربچه هاخالی میکرد..بعدازاین ماجراامیدبیشتراماررفت وامدم رومیگرفت یه جورای غیرتی شده بود
تایه روزکهبیمارستان بودم مشغول کاراسم به بیمارجلوم قرارگرفت اسم وفامیلش برام اشنابودزیادتوجه نکردم گفتم لابدتشابه اسمی
ولی وقتی توسیستم سن سال مریض رودیدم دوبه شک شدم نکنه خودش باشه به همکارم گفتم چنددقیقه توبخش کاردارم رفتم بخش زنان ازبچه هاجویای حال اون مریض شدم که گفتم حالش خوب نیست سرطان روده داره چندبارجراحی کرده ولی فایده نداشته وبیشتراعضای گوارشش روگرفته شماره اتاق وتختش روپرسیدم وقتی وارداتاق شدم ازدیدن مرضیه بااون قیافه وموهای ریخته شوکه شدم خودش بود..نگاه مرضیه ام رومن قفل بودهمراهش جاری کوچیکم بوداونم برگشت تامن رودیدیه جبغ خفیفی زد گفت یاسمن توای
رفتم جلوترگفتم اره اشک ازگوشه ی چشم مرضیه میومد..بادیدن حال روزش گذشته روفراموش کردم گفتم خوبی حتی نتونست جوابم روبده دلم خیلی براش سوخت...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_شصت_چهار
سلام اسمم لیلاست...
حواسم پرت شده بود و حوصله درس خوندن نداشتم، همش تو این فکر بودم که استاد چیکارم داره؟ منظورش از این قرار خصوصی چی بود؟ نکنه میخواد بگه من مغزم کشش این رشته رو نداره و درسام افتضاحه؟وای خدا داشتم از فکر و خیال دیوونه میشدم تا ساعت پنج دل تو دلم نبود،یه تیپ خوب زدم و یه آرایش ملایم کردم که زیباییمو چند برابر کرد و رفتم سمت آدرس کافه ای که داده بود.وقتی داخل کافه شدم استاد رو آخرین میز که جای دنجی هم قرار داشت..منتظرم بود، منو که دید از جاش بلند شد و اومد سمتم و با خوشرویی بهم سلام کرد و رفتیم سمت میز، وقتی نشستم گفت ممنون که دعوتمو پذیرفتی..گفتم استاد چیزی شده؟ تو درسام افت دارم؟؟!خندید و گفت چقد استرسی هستی تو دختر..این قرارمون ربطی به درس و کلاس نداره..با گنگی نگاهش کردم، گفت امروز میخوام یه سری حرفایی که تو دلمه رو بهت بزنم شما هم اول فکر کن بعد جوابمو بده..شروع کرد به حرف زدن گفت از همون روز که شدی یکی از شاگردام چشممو گرفتی، دختر ساکتی به نظر میومدی، احساس میکردم خیلی تنهایی و با هیچکدوم از بچه ها نمیجوشیدی، اونجا بود که فهمیدم جنست مثل منه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5