#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_پنجاه_شش
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
راستش تنهایی میترسیدم ولی همین مه نوید نبود و از جانب اون اذیت نمیشم راضی بودم….سریع تلویزیون رو روشن کردم و گوشیمو از کیفم در اوردم……کلی پیام عذرخواهی از طرف نوید داشتم…..اما پیامهای آخرش تهدید و عصبانیت بود که چرا جواب نمیدی…؟؟گوشی رو پرت کردم سمت کاناپه و یه قهوه درست کردم که دوباره صدای پیام گوشیم اومد…..اصلا دلم نمیخواست اسم نوید رو روی گوشی ببینم…خداروشکر پیام از طرف نوید نبود،….سینا بود که حالمو پرسیده و نوشته بود:تنهایی نمیترسی که؟؟؟نوشتم:نه نمیترسم…..همین یک جواب باعث شد که یک ساعت در حال پیام دادن باشیم،…سینا پیام میداد و من جواب……من یه دختر نوجوونی بود که هیچ وقت محبت ندیده بود و چون اون شب هم تنها بودم و میترسیدم با پیام دادن سر خودمو گرم کردم……بعداز یک ساعت سینا تماس گرفت…..دیگه تقریبا خجالتم ریخت بود آخه در عرض اون یک ساعت هم من و هم سینا کل زندگیمونو برای هم تعریف کرده بودیم….
ادامه در پارت بعدی 👇
https://eitaa.com/danayi5
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_پنجاه_شش
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
اختر گفت:مواد دست تو بود و اگه گیر میفتادی باید به گردن میگرفتی چون رضا بار اولش نبود و بلد بود چطوری خودشو نجات بده،،مجازات اون حجم از مواد اعدامه،،میفهمی اعدام،…گفتم:حالا چی میشه،؟؟رضا داره چیکار میکنه؟؟اختر گفت:یه برنامه ی جابجایی دیگه ایی هم داره که پای تو هم وسط و به کمک تو میخواهد این کار رو انجام بده…همون لحظه حسن وارد خونه شد و حرف اختر ناتموم موند…یشدت ناراحت و غمگین شدم و رفتم توی فکر…یه کم که فکر کردم با خودم گفتم:رضا منو دوست داره و اینکار رو نمیکنه حتما اختر از رضا خوشش نمیاد و میخواهد بر علیه اش کار کنه.رضا هر چقدر هم بد باشه با من اینکار رو نمیکنه…حسن که رفت اختر برگشت پیشم و گفتم:حرفهات واقعیت داره؟؟اختر اخم ریزی کرد و گفت:دستت درد نکنه،،یعنی فکر میکنی دروغ گفتم…؟گفتم:نه….فقط میخواستم مطمئن بشم…اختر گفت:کاری نداره که،…امشب با رضا حرف بزن و از زیر زبونش بکش تا مطمئن بشی،حق با اختر بود.باید تکلیفمو میدونستم....
ادامه داستان👎
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_شش
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
توی همون روزها امید هم درسش تموم شد و وارد بازار کار شد..با یه دختری هم در ارتباط بود اما تصمیم گرفت تا خدمت سربازی نرفته ازدواج نکنند..منو هما هم به نظرش احترام گذاشتیم و حرفی نزدیم….لعیا همچنان با شوق و ذوق درس میخوند و چون من میبرد و میاوردم با دوستاش و هم کلاسیهاش آشنا بودم..یه روز که رفتم دنبال لعیا بهش گفتم:لعیا!!باباامروز چطور بود؟لعیا با خنده گفت:دوست داری شفاف بگم؟؟گفتم:معلوم که میخواهم…لعیا گفت:راستش امروز یکی از بچه های دوره ی تخصص اطفال ازم خواستگاری کرد…ته دلم خوشحال شدم چون هیچ وقت فکر نمیکردم بخاطر شرایط جسمیش کسی ازش خواستگاری کنه اما به روی خودم نیاوردم و با تعجب گفتم: خب!!شما چی جواب دادید؟؟لعیا گفت:بهش گفتمکه باید بیشتر در این باره حرف بزنیمچون کسی که قراره با من ازدواج کنه باید خیلی چیزهارو در مورد من بدونه.از جواب لعیا احساس شعف کردم که دخترم چقدر پخته شده و خوب حرف میزنه…برای همین گفتم:درسته بابا جان!!!هر تصمیمی که فکر میکنی درسته همونو انجام بده…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_پنجاه_شش
الهام متولد سال ۶۷هستم....
فردا هاشم با قیافه و موهای ژولیده با یه دسته گل اومد..بعداز مرخص شدند عمه ولیمه ی خوبی گرفت و اسم بچه هانیه شد..من عاشق هانیه بودم خیلی داشت خوشگلتر میشد ،چند ماه گذشت ومن اصلا با هاشم برخوردی نداشتم.مشکلات روحی معصومه شروع شد..انگار افسردگی بعداز زایمان گرفته بود..مرتب گریه میکرد...سر بچه اش داد میکشید و فحشش میداد..دکتر براش قرص اعصاب نوشت و نصف بیشتر روز خواب بود،..هانیه رو بقیه نگه میداشتند..زن عمو میگفت:هاشم با دخترای دیگه دوست میشه و با زنهای مطلقه مختلف رابطه داره...هاشم انگار گفته بود:حالا که نمیتونم به عشقم برسم میخواهم جوونی کنم..زن عمو میگفت:هاشم از رابطه های نامشروع خودش برای معصومه تعریف میکنه...برای اینکه اعصاب معصومه رو خرد کنه از تن و بدن اون خانمها مرتب تعریف میکنه.اشک تو چشمهام جمع شد.هاشم دیگه هاشم سابق نبود..دوسال تمام درس خوندم تا در رشته ی مورد علاقه ام یعنی پرستاری و همون شهر خودمون قبول شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_پنجاه_شش
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
یه شب که حسابی از کار روزانه و کارهای مامان اعم از تعویض لباس و پوشک و غذا دادن و دارو و ماساژ و غیره خسته شده بودم، داروهای مامان رو دادم و لامپ رو خاموش کردم و کنار تخت مامان روی زمین ، توی رختخوابم دراز کشیدم..در همون حال اروم چند تا نفس عمیق کشیدم و بدنمو کش دادم و بعد گوشیمو برداشتم تا قبل از خواب یه کم توی اینستا چرخ بزنم و ببینم دنیا دست کیه..تا نت رو روشن کردم پیامی از تلگرام روی صفحه ی گوشیم اومد…پیام داخل چت مخفیانه بود…متعجب بازش کردم و در کمال تعجب و تنفر دیدم از طرف سعیدهست…بقدری ازش نفرت داشتم که تصمیم گرفتم بالافاصله بلاکش کنم،….برای بلاک کردن حتما باید پیام رو باز و بعد مسدود میکردم…صددرصد به نیت بلاک پیامشو باز کردم. اول مسدودش کردم و بعد ناخواسته متنشو خوندم…سعید خیلی وقیحانه نوشته بود:منو دوستم فردا صبح توی شهر شماییم….اگه دوست داری و دفعه ی قبل بهت خوش گذشته بهم پیام بده تا بیام دنبالت…
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_پنجاه_شش
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
تازه رسیده بودیم ، سفره خونه که مامانم زنگ زدبی خبرازهمه جاگفتم جانم مامان گفت: ذلیل شده کجای..گفتم باچندتاازدوستام امدم بیرون گفت:باچندتاازدوستات یاامین،باحرفش جاخوردم دست پام میلرزیدگفتم چی میگی؟؟گفت بیا خونه تابهت بگم،خلاصه انقدرحالم بدشدکه به زورحرف میزدم امین گفت بروخونه حاشا کن وقتی برگشتم خونه مامانم عصبانی منتظرم بود.تامن رودیدشروع کرد داد بیدادکردن..که توماشین امین چه غلطی میکردی..هرچی میگفتم من نبودم باورش نمیشدانقدرگفت تامنم ازکوره دررفتم گفتم اره امین شوهرسابق حلمابودمن دوستشدارم میخوام باهاش ازدواج کنم..بااین حرفم مامانم بهم حمله کردموهام روگرفت شروع کردبه زدنم انقدرمن روزدکه خودش خسته شددراتاق روم قفل کردگفت شب بابات بیادتکلیفم روباهات مشخص میکنم..مامانم دراتاق قفل کردگفت شب که بابات بیادتکلیفم روباهات مشخص میکنم خیلی حالم بدبوداولین باربودتوکل عمرم کتک میخوردم....
ادامه پارت بعدی👎
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
خلاصه طبق حرف حامدجواب افسانه رودادم تاگفتم الوشروع کردفحش دادن حرفهای رکیک زدن،فقط گوش میدادم گذاشتم خودش روحسابی خالی کنه بعدم باوقاحت تمام بهش گفتم من ازروز اول عاشق حامدشدم والانم که همه چی روفهمیدی ازش طلاق بگیربه مامان باباهم بگو هیچ وقت دنبالم نگردن وبعدازگفتن این حرفهاگوشی روخاموش کردم..نزدیک ظهررسیدم مشهدبه ادرسی که حامدبهم گفته بودرفتم یه اتاق دراختیارم گذاشتن،انقدرخسته بودم که روتخت ولوشدم چشمام تازه گرم خواب شده بودکه تلفن اتاق زنگ خورد،وقتی جواب دادم حامدپشت خط بود از صداش مشخص بودحالش اصلاخوب نیست گفتم..حامدچی شده خوبی؟گفت خوب که نیستم خدابگم چکارت کنه اگرحواست روجمع میکردی نه الان توآوراه بودی نه من شرفم میرفت ازحرفش خیلی ناراحت شدم گفتم اخرش که چی تاکی میخواستی این رابطه روادامه بدی به هرحال یه جای بایدتموم میشدتوخودتم بی تقصیرنبودی همه رونندازگردن من الانم بگوببینم چی شده؟!
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_پنجاه_شش
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
خلاصه داداش اینقدر اصرار کرد که قبول کردم و رفتم….تا رسیدم خونه،،مامان بغلم کرد و شروع به گریه و زاری کرد و گفت:الهی دورت بگردم….نمیگی من بدون تو میمیرم….چرا به این روز دچار شدی؟؟گفتم:چه روزی؟ترک کردم و پاک پاکم..خواهرا و برادرام اصلا محل نمیدادند و با کنایه همش حرف میزدند و میگفتند:همش تقصیر اون دختره مهربانه…وگرنه تو خیلی خوب ترک کرده بودی…اون تورو دوباره به بیراهه کشید.تو که پسر مامانی بودی و حرف مامانتو گوش میکردی،حالا که گوش نمیکنی و با دخترا میپری معتاد میشی…با این حرفها دوباره صدای گریه ی مامان بلند شد و گفت:خدا نسل اون کسی که باعث معتاد شدنت شد و بعد خودش ترکت داد رو از زمین برداره….خیر نبینه توی زندگی…از حرف مامان که مستقیم داشت به مهربان اشاره میکرد خیلی عصبانی شدم و گفتم:بس کن مامان.!کارهای من چه ربطی به مهربان داره؟؟اون دختر واقعا مثل یه فرشته است،،همتون بهش حسادت میکنید…اون بدبخت که یکماه جور شما رو کشید حالا شده خار و رفته توی چشمتون…؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
نزدیک ساعت ۱۰صبح نگارامددنبال نگین باهم رفتن خرید..چندتاپاساژرفتن ومتوجه شدم دنبال لباس مجلسی هستن بعدازدوساعت گشتن خریدشون تموم شدبپباهم رفتن سالن..به خانوادم خبردادم گفتم کاری برام پیش امده نمیتونم برای مسجدبیام.. دراصل نمیخواستم به نگین یه وقت زنگبزنن ومتوجه بشه من نرفتم..چندساعتی که گذشت یه پژو جلوی سالن نگهداشت نگاربا تیپ مهمونی امد سوار شد.رفت..یکساعت بعدش همون بنز سفیدکه مال فرهادبودجلوی سالن نگهداشت و نگین بایه تیپ خیلی جلف باکلی ارایش ازسالن امدبیرون سوارماشین شدرفتن..داشتم سکته میکردم..تعقیبشون کردم ازشهرخارج شدن بعدازنیم ساعت به یه باغ رسیدیم..رفتم پشت باغ پارک کردم باهربدبختی بودازدیوارباغ بالارفتم..صدای بزن برقصم میومدمعلوم بودیه پارتیه شبانست نگین بایه پیراهن کنارفرهادنشسته بودبگوبخندمیکردن..بادیدن نگین اونم بااون سروضع به زورخودم روکنترل میکردم که نرم جلوازخجالتش درنیام من دزدکی تواون مجلس موندم ازنگین فیلم عکس گرفتم یه پارتی شبانه بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
اما یه مدت بودهرموقع زنگ میزدم ماشین میخواستم یکی ازراننده هاکه جوان خوشتیپی بودمیومد دنبالم واصلابه ظاهرش نمیخورد راننده باشه..بعدازیه مدت خیلی بهم توجه میکرددوست داشت باهام هم صحبت بشه امامن محلش نمیدادم زیادتحویلش نمیگرفتم وجالب بودهرموقع زنگ میزدم ماشین میخواستم این میومد دنبالم حتی یه باربهش گفتم اژانس ماشین دیگه ای نداره که فقط شمارومیفرسته..خندید گفت شانس شماست دیگه بایدتحملم کنید..خلاصه ابرازعلاقه اش بهم خیلی زیاد شده بودم منم که کلا از مردجماعت زده شده بودم دوست نداشتم ارامشم رو بخاطر یه راننده بهم بزنم مجبورشدم آژانسم روعوض کنم امابعدازیه مدت درکمال تعجب دیدم امده توآژانسی که من اشتراک جدیدگرفتم کارمیکنه..هر جا میرفتم این اقا حضور داشت مدام سرراهم سبزمیشدبهم ابرازعلاقه میکردبرام گل وهدیه میخریدهرچی بی محلش میکردم ازرونمیرفت و بدتر میکرد گاهی ازاین همه سماجتش خندم میگرفت هردفعه بهش تیکه مینداختم میگفت هرچه دل تنگت میخواهدبگو قلب عاشق جزخوبی معشوق چیزی نمیبینه..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_پنجاه_شش
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
کم کم به سال مجیدداشتیم نزدیک میشدیم ولی تواین یکسال انقدرخانواده ی مجید اذیتم کرده بودن که بابام گفت هیچ کس حق نداره تومراسمشون شرکت کنه..یه روزبرای یه کارپستی مجبورشدم برم اداره پست خیلی اتفاقی محسن پسرخاله ی مجیدرودیدم سریع روم رو ازش برگردوندم ولی اون که من رودید
امد جلوسلام کرد..خیلی سرجواب سلامش رودادم..گفت مهسامیخوام باهات حرف بزنم..گفتم من حرفی باتوندارم یادته چند روز بعدازمرگ مجید امدم دیدنت که بپرسم مجیدلحظات اخر عمرش چیزی بهت نگفته یانه..چه رفتاری کردی..محسن گفت بخدا چند بار بهت زنگزدم که برات توضیح بدم ولی گوشیت خاموش بود..به حرفام گوش بده تابهت بگم چرااون رفتاروباهات کردم...بعدش هرقضاوتی خواستی راجع به من بکن اگراون روزگفتم برو بخاطرخودت بودمن ازبچگی بامجیدبزرگ شده بودم بامرگش خیلی بهم ریختم..اما مهسا بعدازمرگ مجیدپشت سرتوخیلی حرف بود..همه میگفتن این دختره هرجوری شده خودش روبندمیکنه حالایا یابابرادرشوهرش یابامن..گفتم شعورفامیلتون دراین حدبیشترازینم ازشون توقع ندارم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_پنجاه_شش
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
ثمین که دیدزول زدم بهش گفت زندگی من یه کم عجیب غریبه من تک فرزندیه خانواده خیلی خوشبخت بودم پدرم وضع مالی خوبی داشت...اماشریکش یه ادم پست بودکه وقتی همه ی مشکلات تجارتشون حل شد.کارشون گرفت سربابام کلاه گذاشت همه چی روبالا کشید..من خودم فکرمیکردم شریکش به تنهای درحق پدرم نامردی کرده،اماوقتی مادرم با اصرار از پدرم به هزار یک بهانه الکی جدا شد متوجه شدیم کسی که به پدرم نارو زده مادرم بوده.چون عاشق شریک بابام شده بود..مامانم بعدازطلاق باشریک پدرم ازدواج کرد از این شهررفتن وهمین جفای مامانم باعث شدبابام زیربار بدهی واین خیانت طاقت نیاره سکته کنه،البته باکمک یکی ازعموهام تونستیم یه مقدار از بدهی بابام روبدیم نذاریم بره زندان..پدرم ادم زرنگی بود خیلی زود تونست سرپابشه، و مغازه بزنه وتو رفت آمدجواز گرفتن بایه زنی به نام ثریااشناشد..ثریاشوهرش مرده بود۲تادخترداشت.بعدازیه مدت پدرم گفت میخوام ازدواج کنم..منم مخالفتی نکردم وخیلی زودباهم عقدکردن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_پنجاه_شش
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
آرش که اطلاعی از گوشی هوشمند من نداشت..وحدت هم که خودشو پیام معرفی نمیکنه..پس کی میتونه باشه؟؟نکنه داداش یا زن داداشه و دارند منو امتحان میکنند…پیام که دید پیامهاش سین خورد زود نوشت :سحر ،…بیداری؟دلمو زدم به دریا و با استرس نوشتم.. شما؟پیام نوشت:من پیام هستم ادمین گروه (فلان)…تا اینو نوشت، نفس راحتی کشیدم و گفتم(نوشتم):بله..اقا پیام امری داشتید،؟آخه الان خیلی دیر وقته..من خواب بودم و با صدای پیام شما بیدار شدم..پیام گفت(نوشت):چند روزه پیگیرت هستم اما نتونستم ازت خبر بگیرم تا اینکه یکی از بچه ها گفت انگار در طول روز سرکار میری و شبها فقط آنلاینی،برای همین الان پیام دادم تا احوالتو بپرسم.به هر حال اعضای یه گروه مثل یه خانواده میمونند،یه لحظه خوشحال شدم که یکی به فکر منه و پیگیرمه برای همین لیوان دارو رو گذاشتم کنار و مشغول چت با پیام شدم…پیام خیلی مودب و با شخصیت بود …یه جورایی به دلم نشست و اون شب بیخیال خودکشی شدم…….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_شش
اسمم رعناست ازاستان همدان
هرچی تقلامیکردم بی فایده بود..وتازه اون زمان بودکه متوجه شدم توصندوق ماشین هستم...نمیدونستم دقیقا چند ساعت تواون وضعیت بودم ولی تمام بدنم دردمیکرد..هرچی بیشتروتقلا میکردم کمتربه نتیجه میرسیدم..دقیقا یادم نیست ولی فکرکنم۵یا۶ساعتی تواون شرایط بودم که ماشین نگهداشت..چندتامردداشتن باهم حرف میزدن..خوب متوجه حرفهاشون نمیشدم ولی لهجه ی افغانی وبلوچی داشتن..بعد از چند دقیقه صندوق ماشین بازکردن..انقدر تو تاریکی بودم که چشمام خوب نمیدید..هر چند بیرونم هواتاریک بود..دو تا مرد بالاسرم بودن یکیشون گفت بیا پایین..ازترس تمام بدنم میلرزید..کمکم کردن پیاده شدم..سه تامرد و دو تازن میانسال که لباس محلی تنشون بود.نزدیک یه ماشین دیگه وایساده بودن..به اطراف که خوب نگاه کردم،متوجه شدم تویه حیاط خیلی بزرگ هستیم.. ازظاهر خونه میشد فهمید تو روستاییم،،وازلباسهاشون وطرزحرف زدنشون حدس زدم اوردنم بلوچستان..یکی اززنها امدسمتم گفت راه بیفت..من روبردسمت یکی ازخونه های کاهگلی..توخونه دستم روبازکردوگفت اگردخترخوبی باشی وحرف گوش کنی اذیتت نمیکنن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_شش
اسمم مونسه دختری از ایران
جای من عباس گفت علی جان همین که فعلا مشغول بشه خودش کلیه فقط بگوشروع به کارش کیه..علی خندیدگفت ازهمین امروز میتونه مشغول بشه خودت ببرش توسالن وبه خانم فکوری بگوکاریادش بده خودمم میام برای سرکشی..ازش تشکرکردم ازاتاقش امدیم بیرون..نمیدونم چرامیترسیدم استرس داشتم استین عباس روگرفتم گفتم داداش من میترسم اگرنتونم کاریادبگیرم چکارکنم..عباس گفت ابجی تومیدونی فکوری کیه..باتعجب نگاهش کردم گفت همون خدیجه منه توردارم دست عشقم میسپارم وقراراون به تویادبده پس نگران نباش..با عباس واردیه سالن خیلی بزرگ شدیم که سرتهش معلوم نبودوکلی دختروپسرجوان سردستگاه هاکارمیکردن..داشتم به عظمت اون کارخونه نگاه میکردم که یه دخترتپل وخیلی زشت امدسمت ما..فکر کردم میخوادماروببره پیش فکوری که عباس نیشش بازشدگفت سلام عشقم..کم مونده بودپس بیفتم اصلافکرنمیکردم عشق عباس که این همه ازش تعریف میکنه این دخترباشه.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسم هوراست...
من هم درحق خودم بدکردم هم درحق خاله ام
حیف چشمای کورم رودیربازکردم وخیلی راحت خام حرفهای توشدم..میخوام ازت جداشم اماقبلش بایدکمکم کنی مامانم روقانع کنم که پیگیراین ماجرانشه چون اگردهنم روبازکنم برات خیلی گرون تموم میشه رضاکه ازحرفهام شوکه شده بودگفت..من تااخرش کنارتم حوراچرامیخوای همه چی روخراب کنی اگرنزدیکت نشدم فقط بخاطراین بودکه کسی بهمون شک نکنه نمیخوام به این راحتی ازدستت بدم ازچیزی نترس تاتوحرفی نزنی کسی چیزی نمیفهمه..تو چشماش نگاه کردم گفتم من خیلی خرم نه اشتباه من این بودکه گول حرفهات روخوردم..ولی دیگه بسه دروغ ووعده های الکی تمومش کن من دیگه نمیخوام این رابطه روادامه بدم..هرچی رضااصرادکردمن زیربارنرفتم رضافقط فکرخودش بود..اون روزبدون اینکه رضابفهمه کارهای تسویه ام روانجام دادم ازشرکت امدم بیرون رفتم خونه،مامانم بازشروع کردبه سوال پیچ کردنم تیکه انداختن این رفتارش خیلی عذابم میداد..چاره ای جزدروغ گفتن نداشتم بهش گفتم بایه پسری که بازاریاب شرکت بوده دوست شدم بهش اعتمادکردم وگول حرفهاش روخوردم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_شش
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
وقتی مریضهای باشرایط ارزو رومیدیدم که نتیجه نگرفته بودن بیشترتودلم خالی میشد..نمیخواستم ثانیه ای روبرای ارزوازدست بدم ازتکرارزندگی پدرم برای خودم میترسیدم دلم نمیخواست خانواده ام ازهم بپاشه، ترس از دست دادن ارزو دیوانه ام میکرد این زن همه کس من بود..پس باید براش میجنگیدم وحقم رو از زندگی میگرفتم،نباید تسلیم میشدم
و به خودم قول دادم هیچ وقت نذارم سرنوشت تلخ خودم برای بچه هام تکرار بشه...هردفعه به مطب دکتر میرفتم ناامیدتر از قبل برمیگشتم چون هیچ امیدی بهم نمیدادن..ولی من باخودم میگفتم خدارو دارم وتسلیم نمیشم به هرسختی بود برای ارزو نوبت گرفتم و جلسات شیمی درمانیش شروع شد،دکترش گفت خانومت اماده پیونده ولی باید منتظر بمونی تا تخت خالی بشه
تا زمان نوبتش وخالی شدن تخت برگشتیم شهرستان،بچه ها هم نگران مادرشون بودن مخصوصا ساحل که تاحدودی پی به بیماریه مادرش برده بود..یک هفته ای گذشت وروزمادربودبچه هاهرکدوم برای مادرشون کادو تهیه کرده بودن..قیافه زرد و رنجور ارزو روکه میدیدم طاقت نمیاوردم بغض گلوم رو فشار میداد ازخونه میزدم بیرون....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
دو ماه ازمرگ نجمه گذشت بود و تو این مدت مادر امید از بچه ها نگهداری میکرد و خونه ای امید بود..ولی برای همیشه نمیتونست پیششون بمونه وبه امید میگفت دیگه دلیلی برای اینجا موندن نداری کارهای انتقالیت رو انجام بده بیا تهران،مسولیت نگهداری بچه ها رو مادر امید قبول کرد و با خودش برد تهران..دوری ازنگین و نوید ضربه بدی رو باز بهم وارد کردخیلی شبها تا دیروقت ازفکروخیال خوابم نمیبرد..متاسفانه روزبه روزرابطه ام با پریسا بدترمیشد دوست نداشتم سربارکسی باشم ومیخواستم زندگی مستقلی روشروع کنم..درسم تموم شده بودوتونستم باکمک یکی ازدوستام توبیمارستان کارپیداکنم..سه ماه ازمشغول شدنم گذشته بودکه یکی از دوستام گفت یکی ازبیمارستانهای تهران نیرو جدید جذب میکنه خیلی شانسی منم درخواست کار دادم و جالب بود بعد از یک هفته با کار کردنم موافقت کردن...خیلی خوشحال شدم چون بارفتنم میتونستم روپای خودم وایسم هرچندراضی کردن داداشم خیلی سخت بودولی بعدازکلی اصرارکردن بلاخره راضی شدوبابرادرمامدیم تهران..اون زمان امیدکارهای انتقالیش روانجام داده بودوتهران زندگی میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسمم لیلاست...
حدسم درست بود، آرمین شب اومد و به محض دیدنم با تعجب نگاهم کرد و گفت خبریه؟! رفتم جلو گفتم ن خبری نیس خواستم یکم تنوع بدم به زندگیمون و شام درست کردم، کار اشتباهی کردم مگه؟ آرمین با خنده گفت نه اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردی.. حال و هوامو خوب کرد..آرمین با به به و چه چه شامشو خورد و خیلی از ظاهرسازی من خوشحال بود، فکر کرد بخشیدمش و عشق ورزیدنام حقیقت داره واقعا ازش متنفر بودم، وقتی دستش بهم میخورد چندشم میشد، احساس میکردم یه آدم نامحرم بهم دست میزنه و حالت انزجار بهم دست میداد..از نقشه ام خوشحال بودم که همونطور که میخواستم پیش میرفت و اگه یه ذره دیگه اینجور ادامه میدادم حتما به هدفم میرسیدم. صبح با احساس حرکت دستی روی صورتم چشمامو باز کردم، آرمین با لبخند بالای سرم نشسته بود، وقتی دید بیدار شدم گفت پاشو که از گشنگی دارم میمیرم.. منم با لبخند ساختگی از جام بلند شدم و رفتم صبحونه رو براش آماده کردم..حین خوردن صبحونه آرمین گفت واسه اینکه زن عاقلی بودی و برگشتی سر خونه زندگیت و اشتباه بزرگ منو بخشیدی میخوام یه هدیه ناقابل بهت بدم که در مقابل بزرگی که در حقم کردی خیلی ناچیزه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5