#امام_زمان_صاحب_عزا
#شهادت_امام_سجاد_علیه_السلام #شعرکودکانه
مرد دیگری
مثل آسمان
از حسین(ع)پاک
مانده یادگار
هم دعای او
هم حیای او
نزد شیعیان
گشته ماندگار
دست او پُر از
مهر وعاطفه
عطر خوب او
مثل نوبهار
مثل او جهان
در خودش ندید
خیره مانده است
چشم روزگار
گفته مادرم
از محبتش
گفته از او
قصه بیشمار
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄https://eitaa.com/daneshAfzaei_koodak
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
#هرروزسلام
🍭سلام امام زمانم
✨ای مهدی مهربان
🍭نور قشنگ خدا
✨در زمین و آسمان
🍭حضرت بقیه الله
✨معنای دین و ایمان
🍭چشمم به راه شماست
✨حضرت صاحب الزمان
کانال شکوفه های انتظار
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ @daneshAfzaei_koodak
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
#شعر
#سوره_تکاثر
#پیوند_قرآن_و_امام_زمان
گفت خدای حکیم
خدای خوب و کریم
تو سوره تکاثر
نداشته باش تکبر
به داشتهها دل نبند
به روی مردم بخند
بدجنس و مغرور نباش
از آدما دور نباش
ثروت و پول رفتنیه
اعمال خوب موندنیه
یه روز پیش چشمامون
حاضر میشن کارامون
نتیجه شو میبینی
الهی بد نبینی
الهی رسوا نشیم
از قران جدا نشیم
کانال 🙄
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ @daneshAfzaei_koodak
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
#محرم
#امام_زمان_صاحب_عزا
#حضرت_زینب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
نقش حضرت زینب سلام الله علیها در کربلا
بعد از اینکه امام حسین علیه السلام و یارانش در روز عاشورا شهید شدند، زنان و کودکانی که همراه امام حسین علیه السلام بودند به اسیری گرفته شدند. حضرت زینب سلام الله علیها لحظه ای آرام ننشست تا مسئولیت هایی را که بر دوشش بود، به خوبی انجام دهد. حضرت زینب سلام الله علیها تکیه گاه زنان و کودکان بود. هنگامی که زنان و کودکان نیاز به کمک داشتند تنها پناهشان حضرت زینب سلام الله علیها بود. علاوه بر آن از امام سجاد علیه السلام هم که بیمار بود نگهداری و پرستاری می کرد و به کسانی که شهید داده بودند دلداری می داد و آنها را آرام می کرد
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
@daneshAfzaei_koodak
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
#محرم
#امام_زمان_صاحب_عزا
#شعر
#حضرت_زینب
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
زینب عزیز زهراست
باباش علی مرتضی ست
اومده بود کربلا
این خواهر باوفا
شجاع بود و قوی
تو صحرای کربلا
بانو زینب کبری
شجاعه و با خدا
بود همراه برادر
تو صحرای کربلا
یه خواهر مهربون
برای همه همزبون
که بچه ها میگفتن
به این خانم عمه جون
یاری میکرد زنها رو
کودک و بچهها رو
به زیر لبهاش میگفت
همیشه ذکر خدا رو
پاهای بچهها رو
که زخمی بود و پُر خار
عمه مداوا میکرد
مثل یه همدم و یار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
@daneshAfzaei_koodak
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه میرسد از شهر کوفه بانگ جان سوز جدایی
میرسد از ، شهر کوفه بانگ جانسوز ، جدایی ♫.
ذکر زینب گشته امشب باب مظلومم کجایی ♫.
یا علی ای سرور من یا علی ای رهبر من ♫.
یادگاری مانده از ، تو سجده گاه لاله گونت ♫.
تا سحر گیرم در آغوش آن ردای غرق خونت ♫.
قلب پاکت دخت حیدر غرق خون شد بار دیگر ♫.
تربت خونین بابا یادش آرد داغ مادر ♫.
یا علی ای سرور من یا علی ای رهبر من ♫.
هر یتیمی سر نهاده روی زانوی غم امشب ♫.
در خرابه دارد اما از ، فراقت ماتم امشب ♫.
یا علی ای سرور من یا علی ای رهبر من ♫.
#محرم
#امام_زمان_صاحب_عزا
#حضرت_ابوالفضل
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
امام حسین خوبم
تو صحنه ی کربلا
داداششو صدا زد
گفتش داداش خوبم
سردار با وفایم
سقای بچه هایم
این بچه ها تشنه اند
غمگین و دلخسته اند
عباس شتابان دوید
تا که به میدان رسید
با دشمنان زود جنگید
خود را به آب رسانید
گفتا به آب عباس:
« آقام غریب و تنهاست»
از تو نمی خورم من
بر لب نمی زنم من
زیرا حسین زهرا
فرزند پاک مولا
در بین سیل غم ها
لب تشنه است و تنها
#تربیت_کودکان_مهدوی
#تربیت_نسل_منتظر 🧐
✨یکی از برنامه های سبک زندگی مهدوی، #چگونگی_ارتباط_با_کودکان است و این موضوع هم شامل فرزندان ما میشود و هم شامل فرزندان مومنین.
🌷امام سجاد(علیه السلام) در مورد #حقوق_کودک می فرماید:
«حق کودک این است که در آموزش او #مهربان باشی و از او #درگذری و عیبش را بپوشانی و با وی #مدارا کرده و #یاری اش کنی»
[من لا یحضره الفقیه ج۲ ص۶۲۵]
🌱این روایت می تواند هم خطاب به #والدین باشد، هم خطاب به #معلمان و هم خطاب به بزرگان فامیل نسبت به کودکان.
🌷رسول مهربانی ها فرمودند:
«تا زنده هستم، پنج سنّت را رها نخواهم کرد، تا پس از من سنّت شود که یکی از آنها #سلام_به_کودکان است» [الخصال ص۲۷۱]
🌷هم چنین از ایشان نقل شده که: «هر کس نزد او کودکی هست، با وی #کودکانه رفتار کند» [من لا یحضره الفقیه ج۳ ص۴۸۳]
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
https://eitaa.com/daneshAfzaei_koodak
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
سلام علیکم و رحمت الله بنده صالحی هستم از قم و یه مجموعه لینک و مطلب براتون می فرستم که در برنامه هایتان بویژه حرم آقا علی ابن موسی الرضاع استفاده کنید البته یه شرط داره 1. فاتحه برای روح اموات بنده 2. التماس دعای توفیق شهادت برای این حقیر
هدایت شده از افق اندیشه موعود
قصه دانه هفتم گردنبد برای بازی دست بابا رو ببوس
پدر و پدر بزرگ با دوستان شان در مسجد دور هم حلقه وار نشسته بودند که دو پسربچه هفت و هشت ساله دویدند توی مسجد و یک راست رفتند سراغ پدر بزرگ .دست هایشان را جلوی دهن شان گذاشتند و در گوشی برای پدر بزرگ حرف می زدند .پدربزرگ با اشاره گفت:بچه ها چی می گویید؟ بلند بگویید همه بشنوند.بچه ها گفتند ما امروز میخواهیم با هم کشتی بگیریم و تو بین ما داوری کنی تا معلوم شود کدامیک از ما قوی تر هستیم؟!
پدربزرگ لبخندی زد و گفت نوه های گلم ،کشتی خوب هست اما توی مسجد نه.بچه ها با هیجان گفتند: ولی آخه امروز باید مسابقه بدهیم تا معلوم شود...پدربزرگ نگاهی به دامادش کرد و گفت : خب یه مسابقه ای دیگر بدهید .مثلا بروید و خط بنویسید ،هرکه خطش زیباتر بود آن کس برنده هست.بچه ها به هم نگاه کردند و با خودشان گفتند : چه خوب:خط نوشتن از کشتی گرفتن آسان تر هست.پس خداحافظی کردند و از مسجد بسرعت خارج شدند و تا خانه دویدند .یک راست سراغ وسایل نوشتن پدر رفتند .هرکدام تکه چرمی برداشتند و با قلم روی آن نوشتن را را با هیجان آغاز کردند .برادر کوچکتر سعی می کرد خطش از خط برادرش زیباتر باشد .آن یکی برادر هم تلاش می کرد خط قشنگ تری بنویسند .هردو بسمله را نوشتن و توی دست گرفتند و به سمت مسجد دویدند .توی حیاط خانه با مادر برخورد کردند .مادر پرسید: بچه ها امروز چکار می کنید هی می آئید و هی می روید؟ بچه ها گفتند داریم مسابقه می دهیم بعدا برایتان توضیح می دهیم برای پیروزی مان دعا کن.این را گفتند و از منزل بیرون زدند و تا مسجد دویدند.نوشته ها را به دست پدر بزرگ دادند .هر کدام سعی می کرد خط خودش را به پدر بزرگ زیباتر معرفی کند.پدر بزرگ یک نگاهی به این خط کرد و یک نگاهی به آن خط کردو با لبخند گفت:عزیزانم من نمی توانم بین شما داوری کنم و بگویم کدام خط زیباتر هست.در واقع دلش نیامد که بگوید کدام خط زیباتر هست و دل دیگری را بشکند.بچه ها یک صدا گفتند:ولی آخه ما امروز میخواهیم برنده....پدربزرگ به دامادش اشاره کرد و گفت: اصلا چرا به سراغ پدرتان نمی روید؟بچه ها نوشته ها را گرفتند و به پدر دادند و بی صبرانه منتظر پدر ماندند پدر نیم نگاهی به پدربزرگ کرد و با لبخند و اشاره گفت:وقتی شما که پیامبر خدایی؛ نتوانی داوری کنی من چه بگویم؟پدر به نوشته ها خیره شده بود و با خود فکری کرد .بچه ها همچنان بی صبرانه منتظر بودند لحظه ها برای شان بسختی می گذشت. دوستان پیامبر هم در میجد منتظر بودند ببینند کدام برنده خواهد شد .پدر سر بلند کرد و به دوستش سلمان گفت:بلند شو با بچه ها به خانه برو ببین مادرشان چه قضاوتی می کند؟ بچه ها خوشحال شدند هردو مادر را خیلی دوست داشتند و می دانستند مادر هم آنها را دوست دارد .نوشته ها را گرفتند و به سمت خانه حرکت کردند .سلمان تا خواست کفشش را بپوشد بچه ها خودشان را به خانه رسانده بودند .مادر که تازه از رفت و آمد بچه هایش سر درآورده بود به نوشته ها خیره مانده بود ؛با خود فکر می کرد که چرا پدر و پدربزرگ میان بچه هایش داوری نکردند پس با خود فکری کرد .بچه همچنان منتظر بودند صدای سلام سلمان از پشت درب خانه بگوش رسید مادر جوابش را داد.مادر لبخندی زدو گفت :بچه های گلم من هم نمی توانم داوری ...بچه ها یک صدا و باهم گفتند :ولی آخه پدر و پدر بزرگ و سلمان منتظر شما هستند و ما امروز باید یک برنده داشته باشیم...
هدایت شده از افق اندیشه موعود
مادر دست برد و دور گردنش ،گردنبندش را باز کرد و گفت : من یک مسابقه دیگر مطرح می کنم .هرکس در این مسابقه برنده شد او برنده نهایی امروز است .بچه هابا تعجب به هم نگاه کردند و مادر ادامه داد: گردنبند من هفت دانه دارد نخش را پاره می کنم و مهره ها روی زمین می افتد هرکدام از شما مهره بیشتری جمع کرد او برنده نهایی امروز است.بچه خوشحال شدند و خندیدند باخود گفتند: این کار از خط نوشتن و کشتی گرفتن راحت تر هست .پس نوشته های خود را گوشه ای گذاشتند روی زمین نشستند .دست های شان روی زمین و چشمان شان به دست مادر و در یک لحظه نخ گردنبند در دست مادر پاره شد و مهره ها به سمت زمین سقوط کرد .هرکدام سعی می کرد با سرعت بیشتری مهره جمع کند تا پیروز شود .گرد و خاکی روی زمین بلند شد و در میان گردو خاک دو دست کوچک در مقابل چشمان مادر ظاهر شد .مادر به چشمان منتظر بچه هایش نگریست .هردو خوشحال و مطمئن منتظر دستور مادر بودند تا دست شان را باز کنند و برنده شوند .سلمان هم پشت درب بیقرار بود.مادر رو به فرزند کوچکتر کرد و گفت : حسینم تو دستت را باز کن.دست کوچک حسین باز شد و سه تا دانه گردنبند در دستش بود .مادر با عجله گفت : حسنم تو دستت را باز کن .دست کوچک حسن هم باز شد و توی دستش سه تا دانه بیشتر نبود مادر گفت بچه ها بازم با هم برابر شدید انگار امروز هر دوی شما برنده اید پس بگردید و دانه هفتم گردنبند را بیابید.دوباره بچه ها نشستند و دوباره گشتند و دوباره دست ها بالا آمد و دوباره مادر با عجله اما با تعجب گفت : دست ها را باز کنید .او می دانست که فقط مهره هفتم گم شده است .دست حسن به آرامی باز شد و مادر تعجب کرد دست حسین هم باز شد و مادر بیشتر تعجب کرد .در دست های حسن و حسین سه دانه مهره بود یک نصف مهره .مادر شاد و خندان گفت : عزیزانم هردوی شما برنده شدید اصلا قرار نیست امروز یکی از شما برنده نشود و دلش شکسته شود .سلمان خوشحال تر شد و خداحافظی کرد و به سمت مسجد رفت تا این خبر خوش را به پیامبر و حضرت علی علیه السلام برساند با خود فکر می کرد شاید خدا هم دلش نیامده که دل یکی از این نوه های عزیز پیامبر ناراحت شود پس فرشته اش را فرستاده تا مهره را نصف کند و هردو برنده شوند.