حرفے،،، نظرے، انتقادے، سوالے
میتوانید در اینجا بگویید🤭🤭😅😍
در مورد کانالمون دارید
اینجا بگید به صورت ناشناس 👇
منتظرتونم😁
https://harfeto.timefriend.net/16133965369282
بسم الله الرحمن الرحیم
چغک❤️
قسمت هفدهم☘
موضوع: ادامه ی اقا تختی
وقتِ رد شدن از کنارم، با چشمک زدن😉
به من میگوید:« عزت زیاد» و میرود. خنده ام می گیرد😅
هم از چشمک آقا داوود هم از« عزت زیاد» گفتنش. آقا داوود وسط عملیات هم شوخی اش قطع نمیشود.!!
با «عزت زیاد» آقا داوود شک خبرچین بیشتر میشود اما دیگر رویش نمیشود سوالی از من بپرسد. 🤭
نان هایم را جمع میکنم و به طرف وانت راه می افتم. احساس می کنم کسی دنبالم است. 🙊
سر بر می گردانم، میبینم دورتر ازمن آقای خبرچین است. معلوم است افتاده دنبالم تا خبری چیزی گیر بیاورد و با تحویل دادن آن خبر به ساواکی ها و خودشیرینی برای آنها پولی به دست بیاورد، و گرنه که زودتر از من نان گرفته چطور حالا پشت سرم است قبل از اینکه به وانت برسم راهم را به طرف کوچه دیگری کج می کنم. آقا داوود من را میبیند و متوجه قضیه می شود. 😰
تصمیم می گیرم یکی دو تا کوچه را همینطوری الکی بگردم تا خبرچین خسته بشود و دیگر تعقیبم نکند.
چند دقیقه از این کوچه به آن کوچه میروم.
اما خبرچین، ولکن نیست.😡
از دور میبینم لای در یکی از خانه های کوچه باز است وارد خانه میشوم و در را آرام پشت میبندم. راهروی کوتاهی پشت در خانه است که انتهایش به حیاط خانه وصل میشود یکی دو دقیقه ای را پشت در می مانم.
از داخل حیاط صدای ترانه شاد می آید.🎶
صدای ترانه مظطربم می کند با خود فکر میکنم صاحبخانه حتماً از این طاغوتی هاست، که اگر بفهمد وارد خانه اش شدم خودش می برد و تحویلم می دهد.😢
در همین فکر ها هستم که با صدای آرام در زدن از جا می پرم.
مانده ام چه کنم در را باز کنم؟ یا نکنم!؟ اگر در را باز نکنم، ممکن است صدای در زدن محکم تر بشود آنقدر محکم که صاحب خانه بخواهد بیاید، و دررا باز کند آن وقت اگر صاحبخانه بیاید مرا ببیند، و تا بیایم توضیح بدهم که داخل خانه اش چه میکنم کارم زار است! 😰😰
ادامه دارد.... ✈️
برگرفته از کتاب چغک☘
مخصوص بهمن ماه👌🏻
بسم الله الرحمن الرحیم
چغک❤️
قسمت هجدهم☘
موضوع: ادامه ی اقا تختی
در همین حال، صدای ترانه خواندن🎶
و صدای خش خش راه رفتن 🚶♂
صاحب خانه را میشنوم😨
حتماً وارد حیاط شد. نمی دانم با شنیدن صدای در به حیاط آمده یا همینطوری آمده که مثلاً؛ دستشویی برود.
لحظه ای چشمانم را میبندم و نفس عمیقی می کشم به خودم اعتماد به نفس میدهم و در را آرام باز میکنم میبینم سعید است پشت در ـ😍
باورم نمی شود، سریع از خانه می آید بیرون در آهسته می بندم.!
میپرسم: سعید تویی؟! 🤩
سعید با شنیدن صدای ترانه به جای اینکه سوالم را جواب دهد، با مشت به شانه ام میزند و میگوید:
_به به! به به! چشم دل ما روشن، 😄رفتی توی این خانه داری ترانه گوش میدهی.
_بابا ترانه کدام است؟.
از دست این یارو فرار کردم اومدم اینجا _نترس همین که پیچید داخل کوچه دید اثری از تو نیست.😊
اوقتی نفهمید وارد کدام خانه شدی، لگدی به درخت زد و رفت.
پی کارش، بجنب که آقا داوود سر کوچه منتظر است. نان هارا به مادربزرگ می رسانیم و کمک او می کنیم تا زودتر بسته های نان و حلوا اماده شود ☺️
ساعت نزدیک خشت و نیم صبح است 🦋
که با بستههای حلوا از خانه مادربزرگ می زنیم بیرون مردم از گوشه و کنار شهر آرام آرام از خانه بیرون آمدهاند و به طرف چهارراه نادری حرکت می کنند این روزها هر تظاهراتی از مسجد کرامت که در چهارراه نادری است شروع میشود☘ آقا داوود هم سریع تر می رود تا زودتر به مسجد کرامت برسیم و ماشینش را آماده تظاهرات بکنیم🤩
یک نقاشی خیلی خیلی بزرگ از امام خمینی هست که معمولاً یا آن را روی چرخ می گذارند و هول می دهند یا روی ماشینی نصب می کنند👌
امروز قرار است این عکس روی ماشین آقا داوود گذاشته شود این عکس خیلی خیلی بزرگ بین حاج آقا خامنه ای و برخی دیگر از انقلابی های مشهد معروف شده بود صندوق مخصوص بنی اسرائیل 😁
این صندوق مخصوص بنی اسرائیل یک داستان قشنگی قرآنی دارد که هم مادرم آن را برایم تعریف کرده هم حاج آقا در درس تفسیر قرآن مسجد داستانش را گفته بود😍
ادامه دارد ....✈️
برگرفته از کتاب چغک 😍
مخصوص بهمن ماه 👌