#طنز_جبهه😅
یکبار سعید خیلی از بچهها کار کشید. فرمانده دسته بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابی کتکش زدند.
من هم که دیدم نمیتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمی کمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچهها خوابند. بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برای
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊
🌷شهید سعید شاهدی 🌷
#صلواتجهتشادیروحشهدا🌱
╭┄┅═✧🌸♥️✧═┅┄╮
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
╰┄┅═✧🌸♥️✧═┅┄╯
#طنز_جبهه😂
تعداد مجروحین بالا رفته بود🤕
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:🗣
سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس🚑بفرستند مجروحین رو ببره
بی سیم زدم...
به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم🗣👣
گفتم: حیدر... حیدر ... رشید
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد:
- رشید به گوشم...
- رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز❤️ بفرستید!😂😜
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟😂
- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟🙁🤔
- رشید نیست. من در خدمتم😌
- اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟😠
- برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟😕🤦♂️
بد جوری گرفتار شده بودم
از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره🤦♀️
از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم😅
بازم تلاشمو کردم و گفتم:
- رشید جان! از همون ها که چرخ دارند!😂🚑
- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟☹️
- بابا از همون ها که سفیده😬
- هه هه. نکنه ترب می خواهی؟🤣
- بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره...😢
- دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه!😂😠
کارد می زدند خونم در نمی اومد
هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم🤭🤫
اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...😂🤫🤦♀️
ادمین#گمنام🌿
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohada
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#طنز_جبهه😂
محافظ آقا #مقام_معظم_رهبرے
تعریف میکرد مےگفت:
رفتہ بودیم مناطق جنگے براےِ بازدید..
توے مسیر خلوت آقا گفتن اگہ
امکان داره بگذارید کمے هم من رانندگے کنم.🚌
من هم از ماشین پیاده شدم و
حضرت آقا پشت ماشین نشستند
و شروع بہ رانندگے کردند
مےگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم
بہ یک دژبانے کہ یک سرباز آنجا بود
و تا آقا رو دید هل شد😃
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان یہ شخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن کہ کدوم شخصیت؟!
گفت نمیدونم کیہ اما خیلے آدم
مهمے هست خیلییے😯
گفتن: چہ شخصیت مهمے هست
کہ نمیدونے کیہ؟!
سرباز گفت:نمیدونم؛
ولی گویا کہ آدم خیلے مهمیہ
کہ حضرت آقا رانندشہ!!😂😂
ادمین#گمنام💐
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#طنز_جبهه
هنگامه عملیات بود و آتش خمپاره.💥💣 تدارکات لشکر، برای انتقال مهمات و آذوقه نیروها،📦تعدادی «قاطر» به خدمت گرفته بود.هنگامی که درارتفاعات، در کنار ستون نیروها بالا میرفتیم، تا سوت خمپاره میآمد💣 قاطرها زودتر از ما خیز میرفتند روی زمین تا ترکش نخورند!😳چند بار که شاهد خیزرفتن قاطرها بودیم، بچهها متعجب از یکدیگر علت این را که چرا آنها زودتراز ما خیز میروند، سۆال میکردند.😲
دقایقی گذشت و ما به راه خود ادامه دادیم.ناگهان سوت خمپاره آمد💣و قاطری که در کنارم بود سریع خیز رفت. من هم که روی جاده دراز کشیدم، نگاهم افتاد به شکم و ران قاطر. خوب که توجه کردم، دیدم جای چند زخم بزرگ که خوب شده بود،👀 روی بدنش وجود دارد.😟
دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.😅 بچهها پرسیدند که چرا میخندم،گفتم:
ـ شماها میدونین چرا قاطرها زودتر از شما خیز میرن؟😁
جواب همه منفی بود.😑 با خنده گفتم:
ـ خب معلومه.🤗 این بیچارهها توی عملیات قبلی ترکش خوردن و اعزام مجددی هستن و دیگه میدونن با سوت خمپاره باید خیز برن که دوباره زخمی نشن.😅
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
#مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#طنز_جبهه
یک روز در مقر داخل چادر مشغول ناهار خوردن بودیم.😋از چادر بغلی یکی از برادران که حدود سی سال داشت😲 آمد با حالت بچه گانه ای رو به ما کرد و گفت: بابا گفتم اگر سبزی دارین یک خرده بدین!☺️
رفقا که سرشان درد می کرد برای این طور حرفها☝️🏻یکی گفت: بارک الله پسر خوب که به حرف بابا گوش می کنی.😁 خوب عمو جان کلاس چندمی، چند سالته؟😉
او که سعی می کرد نقشش را خوب بازی کند، سرش را انداخت پایین و با حجب و حیا شکسته بسته جواب داد،🤗کلاس مدرسه می روم.سی سالمه!😎 آفرین😚بیا این سبزیها را بگیر و به بابا بگو : مگر دستم بهت نرسد.😼بلایی به روزگارت بیاورم که آن سرش ناپیدا باشد.😁😅
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
#مدیر_Zahra
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#طنز_جبهه😁🤣
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت
:«چیه، چه خبره؟»
تو که چیزیت نشده بابا!🤨
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟! 😂
تو فقط یک پایت قطع شده!😉
ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه، 😁🤣
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😂😂🤣🤣
ادمین#گمنام❣️
Γ@bashohadat🕊
#طنز_جبهه😁
﴿ از خنده تا خاکریز ﴾
ترکش
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید
روی لباس رزمنده نوشته:
(ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع)
دکتره گفت: چرا بازم ورود کردن؟
رزمنده گفت:《نامردا،بلژیکی بودن زبان مارو
نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن.فارسی بلد
نبودن》😆
#طنز_شهدایی
#بخند_مومن:)
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
💫➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
👨🏻⚕️دکتر با خنده بهش گفت:
برادر! مگه پشت لباست ننوشتی
ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄
پس چرا مجروح شدی؟!
گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷🏻♂️
#طنز_جبهه
ادمین#گمنام❣️
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#طنز_جبهه 😐😂💔
+شهید اکبر جمهوری🥀
خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟🤔
پسر فوق العاده بذله گویی بود.😉
گفت: با اخلاص بگویم؟☺
گفتم: با اخلاص. 🥰😁
گفت: از خدا دوازده فرزند پسر می خواهم تا از انها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم.😂شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم😆بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست😂🖐🏻
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#ادمین_مجنون_الحسین
♡مجنون الحسین♡:
#طنز_جبهه •●😅😂🙃●•
💠 جـشـن پـتـو 👻🎉
قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچـه های چـادر رو توی "جـشن پـتـو" بزنیم 😐
یه روز گفـتیـم: ما چرا خودمون رو میـزنیـم؟ 🤔
واسه همین قرار شد یکی بـره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر 🤫
به همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حــاج آقــ🧔🏻ـا اومد داخل 😬
اول جـا خـوردیم... اما خوب دیگه کاریـش نمیشد کرد. 🤭
گفتـم: حـاج آقـا بچـهها یه سوال دارن 🤗
گفت: بفرمایید و ........ پــخ پــخ 😆
بعد یه مدت از این قضیه داشتم از کنار یه چـادر رد میشدم🚶♂که یهو یکی صدام زد... 📣
تا به خودم اومدم، هفـت هشـتـا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسـابی ... 😅
•|صلوات بفرست رفیق|•
#ادمین_مجنون_الحسین
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
#طنز_جبهه😆 #طنز 🤣
بیگودی های خواهر کاتبی!😐
حدودا ۱۸-۱۹ ساله بودم که حاج آقای مسجدِ محل یه شب خانوما رو جمع کرد و گفت:
رزمنده ها لباس ندارن و خلاصه یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که ما انجام بدیم!
من و چند تا از خواهرا که پزشکی می خوندیم، پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستانای صحرایی🏩
ما چمدونو بستیم و راهی 🚌 جنوب شدیم
من تصور درستی از واقیعت جنگ 💣 نداشتم، کسی هم برای من توضیح نداده بود و این باعث شد که یه ساک دخترونه 🛍 ببندم شبیه مسافرت های دیگه و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ساک؛ یعنی بیگودی هام 😶 و چند دست لباس و کرِم دست و کلی وسایل دیگه ...
غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم 🤭 یا دستمو کرم بزنم...
به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم...
نمیدونم چطور شد که ساک من و بقیهٔ خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی 🌪 که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه 😰
ما مبهوت به لباسامون که با باد 🌬 این ور و اون ور میرفتن نگاه می کردیم؛ برادرا افتادن دنبال لباسا 😱 و ما هم این وسط خجالت زده 😥
برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما، دلمون می خواست انکار کنیم😣
اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون وایساده بودیم 😑
بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردن که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😂
از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...❌😤
شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان
صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی
گفت در حال کشیک بودن که این بستهء مشکوک رو پیدا کردن
یه کسایی گفتن بیگودی های خواهر کاتبیه 😮
شب که همه خوابیدن، تصمیم گرفتم چال کنم 🕳 پشت بیمارستان صحرایی
چند روز بعد یکی از برادرا گفت: ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم زمین رو کندیم، اینا اومده بالا
گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐
و من هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم، دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا می دیدم که داره میاد سمتم🏃♂️
خواهر کاتبی🗣
خواهر کاتبی🗣
بیگودی هاتون… 😂😂😂😂😂
☢ داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی یکی از امدادگران جهادگر ۸ سال دفاع مقدس می باشد
▬▬▬▬▬▬
💫➱@bashohadat
▬▬▬▬▬▬
#خادم_الشهدا
#طنز_جبهه
یه نفر نام خانوادگیش: “ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ” ﺑﻮﺩﻩ!
ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ، بنده خدا ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺣﺎﺿﺮ ﻗﺮﺑﺎﻥ! ✋️
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ 😠 ﺻﺎﻑ ﺑﺎﯾﺴﺖ 😡
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻫﯿﺄﺕ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﻧﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻣﯿﺪﻩ 😎
ﻫﯿﺄﺕ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ 👮
همه ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻧﺪ : ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ … 😂😂
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفـــرَج
▬▬▬▬▬▬
💫➱@bashohadat
▬▬▬▬▬▬
#خادم_الشهدا