eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
390 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ‍ 💞 🦋 🍃‍ ... 👑 کہ بہ سر کردے❗️ ♨️ باید خیلی چیز ها را ز سر برون کنی... 🎈 یادت نرود تو بہترین و ترین خلقت خدایے❗️ ✨ ے زیباے ... 🌼 سخنت 🌼 🌸 رفتارت 🌸 🌺 ظاهرت 🌺 👒 بیانگر بانو بودنت هست❗️ ♥️بانو بودن کم نیست... 😇 ڪہ باشے... ڪار حساس تر مےشود❗️ 🌹 اینجا دیگر تنہا بحث چادر نیست... 🌸 و احساست 🌸 🌺 دخترانگے هایت 🌺 🌼 هایت 🌼 ❤️ فقط و فقط میشود سهمِ نفر... 💫 ڪسے ڪہ حتے بہ هم میکند اگر ببیند هاے پاکت را پریشان کرده❗️ ❣ داشته باش بہ این حسِ عاشقانہ... 🙂 متعہد بودن ڪار سختے نیست❗️ 🌙مطمئن باش طعم شیرین را میچشے... 😌 🌷الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌷
🗣خانوووووووووم......شماره بدم؟ 🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟ 💁♂ ‌چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟ ☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️ بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔 🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد... 🌸روزی به امامزاده ی نزدیک رفت… 👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️ 🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد خسته… انگار فقط آمده بود کند… دردش گفتنی نبود…!!! 🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد‌‌‌ وارد شد و کنار ضریح نشست🌸 😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️ 😭خدایا کمکم کن… ☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… 👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان کنن!!!‼️ 😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند… 💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شد… اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! 😯 انگار محترم شده بود… تعقیبش نمی کرد!‼️ 🌼احساس کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام شده باشه!!!! 🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود! 🌿یک لحظه به خود آمد… 🌸دید را سر جایش نگذاشته…!☺️
••┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•• من یڪ دختـر ...☝️ و ، سرزندہ و پرڪار...😅😃 و نهج البلاغہ اگر میخوانم رمان و حافظ هم میخوانم.🤓 عاشق پهلوانے هایحضرت حیدر اگر هستم،😍 یڪ عالمہ شعر حماسے از شاهنامہ هم حفظم.😏 پاے سجادہ ام گریہ اگر میڪنم😭 خندہ هایم بین دوستانم هم تماشایے است !😉😅 من یڪ عالمہ دوست و رفیق دارم.😍 تابستان ها اگر اردوے جهادے میرویم🙄 اردوهاے تفریحے ام نیز هر هفتہ پا برجاست ...👌 ما اگر سخنرانے میرویم 😕 پارڪ رفتنمان هم سرجایش است ...🎡 مسجد اگر پاتوق ماست🕌 باغ و بوستان پاتوق بعدے ماست ...⛲️ براے نماز صبح قرار مسجد اگر میگذاریم ، هنوز خورشید نزدہ از مسجد تا خانہ پیادہ قدم میزنیم.🚶🚶 دعاے را اگر میخوانیم همانجا سفرہ باز میڪنیم و با خندہ و شادے صبحانہ مان میشود غذا با طعم دعا !🌯🍳 ما اگر سر میڪنیم☝️ نقاش هم هستیم😉خطمان هم خوب است✍ حرفهاے مان سرجایش🙂 شوخے هاے دوستانہ مان را هم میڪنیم😛 نمایشگاہ و تئاتر هم میرویم👌 سینما هم اگر فیلم خوب داشت ...🎞 ڪوہ هم میرویم 🗻 عڪس هاے یادگاری📸 فیلم هاے پر از خندہ و شادی😂 ... ڪے گفتہ ما ...😳🤔😡 من از دنیاے خودمان سراغ ندارم !😍 دنیاے من و این رفیقان با خدایم💞 همین هایے ڪہ دنبال زندگیشان در ڪوچہ و خیابان نمیگردند 😠 همین هایے ڪہ وقتے دلت را میشڪنند تا حلالیت ازت نگیرند ول ڪن نیستند ،😍 همین هایے ڪہ حیاشان را نفروختند ...☝️ خوشبخت ندیدہ ، هرڪس ما را ندیدہ ...☝️👌 یــادت نرود بـ❣ـانو‼️
یعنی:↯ ↫ نه فقط یک... بلکه چـادر یعنے: ↯ ↫تمرین ... ✅ ↫تمرین ...✅ ↫تمرین ...✅ یعنی↯ ↫نه فقط پوشاندن سر ↫بلکه موقع شنیدن، ↫ موقع دیدن و.... چـادر یعنی:↯ ↫تمرین ↫دقت به و ↫چون نمایندۀ یک ✌️ چادر یعنے:↯ ↫ تمرین بودن ↫وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به ↫خودت و چادرت میکند ↫وقتے میرنجے و درکنارش ✔️ پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو : و من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم👍 ┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
یعنی:↯ ↫ نه فقط یک... بلکه چـادر یعنے: ↯ ↫تمرین ... ✅ ↫تمرین ...✅ ↫تمرین ...✅ یعنی↯ ↫نه فقط پوشاندن سر ↫بلکه موقع شنیدن، ↫ موقع دیدن و.... چـادر یعنی:↯ ↫تمرین ↫دقت به و ↫چون نمایندۀ یک ✌️ چادر یعنے:↯ ↫ تمرین بودن ↫وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به ↫خودت و چادرت میکند ↫وقتے میرنجے و درکنارش ✔️ پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو : و من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم👍 ┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘ با همان پاکی که روی سر داری میتوانی ز تنش برداری دوره جنگ وجدال است و زمان ناپاک چادرت روی سرت هست تو سنگر داری.
او می بیند حیا را می گویم.. زمانی زیباست که با حیا عجین شده باشد.. آهای دختر خانم که نداشته باشی هم ات نمی‌کند
! تو  عَلـَ🏴ـم این جبهہ ے جنگـ⚔ است علمدار 👈مبادا دشمن چادر از سرت بردارد فاطمے باید با چــ❤️ــادرش بوے یـ🌸ـاس را در شهر پخش ڪند
✅چادر چیست؟ 🍃چــــــــــــــــــــادر: یعنی آنچه پشت در بر سر زهرا سوخت ولی از سر زهرا نیفتاد... 🍃چــــــــــــــــــــــــادر: یعنی:آنچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ولی از سر فاطمه نیفتاد... 🍃چــــــــــــــــــــــــادر: یعنی:آنچه زهرا با یک دستش او را گرفت که ازسرش نیفتد و با یک دستش کمربند علی را گرفت که او را نبرند. و اگر قرار بود فقط یکی از این دو را میگرفت حتما چــــــادر بود... 🍃چــــــــــــــــــــــــادر یعنی:آنچه ظهر عاشورا بر سر زینب سوخت ولی از سرش نیفتاد... قدر را بدانیم! أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌿
🌹 ❗️ حجـاب یعنی زیبـایی هـای مـن بـرایِ خــدا حجـابـــ یعنـی خــدایـا می دانـم غیرتتــــــ به من وصفـــ نـا شدنـی ستـــ بـه احــترام غیرتتــــ حجـابــــ بر سر میکنـم قربهً إلــی الله…🌸 ادمین
🍃☘️ ❗️ حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است❤️❣️ که دشمن برای تصرف سرزمینی حتماً باید اول آن را بگیرد…🎁🎈🌿🌱 ادمین @bashohadat
🍃☘️ ❗️ حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است❤️❣️ که دشمن برای تصرف سرزمینی حتماً باید اول آن را بگیرد…🎁🎈🌿🌱 ادمین @bashohadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 🌹 سلامتے اون دخترایـے کھ👇🏻✨ 🌸🍃بھشون میگن اُمل اما سࢪشاࢪ از فھم و دانایـےاند.. و باز هم بࢪاۍ اینڪه حیاۍشان آسیب نبیند چیزۍ نمےگویند..🤞🙃 ادمین💕 @bashohadat
من چادرم را دوست دارم،🌸 چرا که سیاهیش نشان دهنده آغاز روشنایی است.🌸 🦋 💕 🌺 ادمین❣️ Γ@bashohadat🕊-
❤خادم الشهداء❤: 🗣خانوووووووووم......شماره بدم؟ 🚗خانوم خوشگله برسونمت؟! 💁♂ ‌چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟ ☝️اینها جملاتی بود کھ دخترڪ در طول مسیر خوابگاھ تا دانشگاھ میشنید!!!🚶‍♀ بیچارھ اصلا اهل این حرفها نبود… این قضیھ بھ شدٺ آزارش میداد 😔 تا جایۍ کھ چند بار تصمیم گرفٺ بۍ خیال درس و مدرڪ شود و بھ محل زندگیش بازگردد...🙁💔 روزۍ بھ امامزادھ‌ۍ نزدیڪ رفٺ…🌱 شاید میخواسٺ گلھ کند از وضعیٺ آن شهر لعنتۍ...!!! 🍁دخترڪ وارد حیاط امامزادھ شد خستھ… انگار فقط آمدھ بود کند… دردش گفتنۍ نبود…!!! رفٺ و از روۍ آویز چادرۍ برداشٺ و سر کرد‌‌‌ 🧕 وارد شد و کنار ضریح نشسٺ 🌸 زیر لب چیزی می گفت انگار!!!😔 خدایا کمکم کن…😭💔 چند ساعٺ بعد ، دختر ڪھ کنار خوابیدھ بود با صداۍ زنۍ بیدار شد… 👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راھ نشستۍ! مردم میخوان کنن!!! دخترڪ سراسیمھ بلند شد و یادش افتاد کھ باید قبل از ساعٺ 8 خود را بھ خوابگاھ برساند…😧 بھ سرعت از آنجا خارج شد… وارد شد…🚶‍♀ اما… اما انگار چیزۍ شدھ بود… دیگر کسۍ او را بد نگاھ نمیکرد..!👀 انگار محترم شدھ بود… تعقیبش نمیکرد!😯 احساس کرد… با خود گفت : مگھ میشھ انقد زود دعام شدھ باشھ!!!!🙄 فکر کرد شاید اشتباھ میکند!!! اما اینطور نبود! 🤔 یڪ لحظھ بھ خودش اومد… 🌸دید را سر جاش نذاشتھ…!😌↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادمین ❤ Γ@bashohadat🕊-
گفتند: چادرت را بردار ، حالا چه اشکالی داره با مانتوی بلند، حجاب کامل داشته باشی؟!🍂 جواب دادم: همیشه بهترین کار این است که بین خوب و برتر، برتر را انتخاب کرد و من هم چادر (حجاب برتر) را انتخاب کردم🎉 گفتند: درسته که چادر حجاب برتره ولی زحمت زیادی داره... در این گرما ، اذیت نمیشی!؟ گفتم: گرما که مهم نیست، غرق شدن عبد در معبود لذت داره✨ 🦋 💕 🌺 ادمین❣️ Γ@bashohadat🕊-
....🌹 جانت را که بدهے‌ در راه خدا "شهیـد" مے‌نامند تو را به گمانم اگر روحت را هم بدهے‌شاید... و من احساس مے‌کنم اینجا در این سرزمین دختران زیادے ‌هستند که هر روز، پشتِ سنگر ِسیاه ِساده ے‌سنگینِ خود دفاع مے‌کنند از نجابتشان و هر لحظه شهید مے‌شوند انگار... پس" " حواسمان به حجابمان باشد... 🦋 💕 🌺 ادمین❣️ Γ@bashohadat🕊-
یه دختر بی حجاب به دوست با حجابش میگه: بعضی ها به خاطر اینکه زشتی هاشونو بپوشونن حجاب میکنن...🦋 دختر با حجاب با خونسردی برمیگرده میگه:تا حالا ندیدم روی پیکان چادر بکشن ،ولی روی ماشین های مدل بالا همیشه پوشیده شدس تا هیچ آسیبی بهشون نزنن.🕊 {حجاب یعنی همین} 🦋 💕 🌺 ادمین❣️ Γ@bashohadat🕊-
آن ها چفیه داشتند… من دارم!🧕🏻💗 آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…✍🏻... من حجاب دارم تا زهرایی زندگی کنم…🧕🏻❤️ آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…🕊 من حجاب دارم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…😊💗 آنان موقع شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…🤭 من حجاب دارم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…😌 آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …🤕 آنان سرخی خونشان را به حجاب امانت داده اند…❤️🥀 من حجابم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم..😌❤️ 🦋 💕 🌺 ادمین❣️ Γ@bashohadat🕊-
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈هفتادم✨ احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید.😊☝️ همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!!😟 بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید.😊 چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!!😳 🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒 بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟!😢 بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️ گفتم: _درسته.😔 -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️ -درسته.😔 -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️ -درسته.😔 به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒 لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!!😭 نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒 گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥 گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣ -بابا..شما که میدونید....😢😥 -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒 بابا رفت.من موندم و امین...😢👣 امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭 به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭 دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊 اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و پنجم✨ دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.😕ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.😍😊تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.☺️ تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.😊 دو روز بودنش گذشت و وحید رفت.... اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم کردم. وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.🙁😟 پس یا ای در کاره یا شاید این جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.😊☝️ داشتم نماز مغرب میخوندم.... صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها. از صحنه ای که دیدم خشکم زد.😨 بچه های من بغل دو تا خانم بودن...😈😈 اسلحه کنار سر کوچولوشون بود.👶🏻👶🏻 به خانم ها نگاه کردم. 👈یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت: 👤_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم. برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت: 👤_راست گفتی بهار،خیلی خاصه. صدای گریه فاطمه سادات 😭👶🏻اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت: 👤_وایستا. ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت: _بذار بیاد بچه شو بگیره. منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.😊👶🏻لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت: 👤_کجا؟ با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت: _بهار،تو هم باهاش برو. رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....😏 اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر 👑 👑 سرم بود... یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.☺️یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.😠 بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟!😏😳 جدی نگاهش کردم.😠گفت: _زودتر.🙄😐 بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم .👌 دلم آشوب بود.😥خیلی ترسیده بودم.😰نگران بودم ولی سعی میکردم به آروم و خونسرد باشم.😏 وقتی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.😕 گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.😏 لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.😐 تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم😠 تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.👁سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه.😐 منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: 👤_شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: 👤_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم 😠و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟😠 شهرام گفت: 👤_حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.😠بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد... ادامه دارد... 💎 ...📿 💎 ❌ 『 @dokhtaran_chadorii_313 』 👑دختران چادری👑
📢برادرم،خواهرم حواست باشه....😔 🚶اول راه بودیم ...گفتن 📲💻گفتن شده !😡😠 🙉 ها نمونید!😯 👈" آنقدر بسازید و و دینتان را به 🌍 نشان دهید که آنها عقب بکشند "☺️ اما چه شد؟!🤔⁉️ 😏کم کم شد...😦 🍃کم کم 🎆 🍃کم کم " " با همه ...😞 🍃کم کم "خواهر"😳"برادر" 😳"خواهر عزیزم" 😳"برادر گلم" ... کم کم بچه مذهبی ها " " شدند ...😭 😨کم کم ... 👈کم کم 👈کم کم 📲💻 🤔مگه جایی که فقط باشی و ، نفر سوم نیست؟...‼️ 🧐فکر کن ! 😐کم کم ها به اهدافشون رسیدن 👈کم کم... ✅علیکم بانفسکم ! 🔔آقا پسر مذهبی ! من! 😏حداقل روی خودت پوشش و نذار!♨️ 🌿خانم ! آقایی که با 👀 عکست که اتفاقا توشم ،میگه 😘 😍میگه بهت میاد!😍 👈اون زیر پست می نویسه که چی بهش میاد ...😏 🛑آی پسر و دختر مذهبی !📢 😒نکنه منتظری شیطون با و بیاد سراغت؟!🤔 😞تو هم با احساس کنی چقدر !😔 😡نخیر ... ☘برای امثال ما ، از این جاها میشه ✨که کمتر کنیم🔥 🍂که کم کم از به در بشیم... ✨به یه جایی می رسی ، می بینی دیگه " " نداری😭 ❌حال و نداری🤲 😥دیگه اصلا کیلویی چند؟؟ 😨 ؟ مال قدیما بود ...😱 👈کم کم آلارم " " خاموش میشه بترس...😰 ‌ 🍀همین که از بین بره ، باعث خوشحالی دشمنه ••• آره اینطوریاست ... 🚶اول راه بودیم ولی ‼️ نزنیم تو جاده خاکی😥 اینجا ارتش سیده زینب کپی به عشق حضرت زینب سلام‌الله‌علیها آزاد در 🇮🇷 🌿🌼«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌼🌿 🎀🍃🍃?
「❁🧡⃟🍊」 - بانو.... روزگار عجیبی است! زمانه الک برداشته و سخت در حال الک‌کردن است...! لحظه ای هم صبر نمی کند! یک روز را الک کرد.. و امروز دارد را الک می کند! بانوی دانه های الک زمانه، ریز است.. مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچہ ی مشکی..! :)🖤 - ⛓⃢⃟⋮🧡← ⛓⃟⃢🍊⋮→ •┈┈••✾••✾••┈┈‌‌‌‌‌• ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ •‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 تا حالا به اینجوری نگاه کردی؟ 📌 نگاه به چادر با زاویه دید متفاوت 🎙 حاج آقای ماندگاری ✅✅✅