eitaa logo
نخی‌ در باد!
57 دنبال‌کننده
49 عکس
3 ویدیو
0 فایل
چی بگم والا :)
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز رفتم از آقا جمشید چای بخرم‌. دیدم روی پنجره دکه نوشتن "جمشید نباتی، روحت شاد." میدونستم سرطان داره. ولی خودش می‌گفت سرطان منو نمی‌کشه. راست می‌گفت. دیشب پشت موتور خوابش می‌بره، می‌کوبه به دیوار. از بوفه بیرون دانشگاه چای گرفتم، رفتم کنار دکه، رو همون نیمکت چوبی‌ای که برای من گذاشته بود نشستم. می‌گفت "مشتری های همیشگی خدمات ویژه هم دارن. این صندلی همیشه مال شماست." همین که اومدم گریه کنم، آقا گل فروشه اومد کنارم، یه نبات از جیبش درآورد، "جمشید هرشب که می‌رفت خونه، اینو میداد به من، می‌گفت نکنه من بمیرم، اینو بده بهش، آخرین چای این دختر بی نبات نمونه." نبات بی مشما تو جیبش بود‌. فکر کنم خواسته بود بندازتش تو چای خودش. پشیمون شده بود. همینجوری انداختمش تو لیوان چای‌م. به قول آقا جمشید، "گاهی اوقات باید بگی گور بابای بهداشت، آدم یکم میکروب هم بخوره بد نیست، واکسن مفتکی." خیلی تلاش کردم یادش بگم میکروب نیست اسمش، کثافته، آدم حالش بد میشه. بگه پاتوژن. می‌گفت "تو خانم دکتری، باید باکلاس باشی. میکروب برای ما بی‌سواداست." تا همین دیروزم موفق نشدم فکرشو تغییر بدم، که من پرستاری میخونم نه پزشکی. هر وقت اینو میگفتم، می‌گفت "چه فرقی دارن حالا؟ همتون که مانتوی سفید میپوشین. تازه تو بیشتر کار میکنی. پس همون خانم دکتری دیگه." وقتی با روپوش میرفتم ازش چای بگیرم، داد می‌زد "راهو باز کنید ایشون خانوم دکترن، نباید معطل شن." همیشه از این کارش خجالت میکشیدم، زود چای‌مو برمیداشتم میرفتم. ولی الان میخواستم یک بار دیگه آقا جمشید بگه "اینم چای نبات با گل محمدی، برای فراری دادن خستگی خانوم دکتر." کیف می‌کرد وقتی بوی چای‌ش بلند می‌شد. می‌گفت "این بوی زندگیه. از این لذت نبری، از چیز دیگه‌ای هم نمیتونی." نمیدونم کی چای‌م یخ کرد. انگار گرمای همه‌ی اون چای‌ نباتا، بخاطر آقا جمشید بود. حالا من کنار دکه‌ش که روش نوشته بود "با لبخند چای بنوشید"، داشتم با اشک چای‌مو شیرین می‌کردم. این آخرین نبات دکه‌ی جمشید نباتی‌عه. به قول آقا جمشید،" همیشه چای‌تو جوری بخور که انگار آخرین فنجون چای دنیا دست توعه." چای یخم رو سر کشیدم. طعم آرامش می‌داد، مثل خواب ابدی آقا جمشید. -نرگس
هرچی سنم میره بالاتر، بیشتر برای آدمای اطرافم حق اشتباه کردن قائل میشم. ممکنه ازشون رنجور شم، فاصله بگیرم، تو ذهنم سر یه میز بابت فلان کارشون/حرفشون مواخذه‌شون کنم یا حتی دنبال تلافی باشم، ولی درعین ِحال به‌خودم میگم تو خودت فلان روز فلان کارو کردی، فلان حرفو زدی، راجع به فلانی فلان فکرو کردی! دوست داشتی دیگری هم بخاطر اون فلان‌فلان‌ها از تو متنفر می‌شد، دیدش نسبت بهت تغییر پیدا می‌کرد یا رفتارش عوض میشد؟! بعد میبینم خب نه... همه‌ی اینا دوطرفه‌س. محیط و تجارب اون آدم تاثیر خودشو گذاشته و کاری کرده که اون، تو یه لحظه فلان اشتباهو کنه، محیط و تجارب منم همونقدر تو فلان اشتباهم دخیل بوده. جای تلافی، باید تفاوت هارو درک کنم. باید درک کنم همونقدر که من حق ناراحت شدن و اشتباه کردن رو دارم، اون هم داره و دیگه اینجوری، همچی راحت تر هضم میشه واسم.
ولی ایشون خیلی راست می‌گه بنظرم. افرادی که بقیه رو مدام توصیه به مراجعه به تراپیست می‌کنن یا بابت کوچکترین مشکل روحی‌‌ای در به در دنبال یه تراپیست خوب می‌گردن، محصول سیستمی هستن که از پذیرش عواطف وحشت داره! سیستمی که عواطف نظمش رو بهم میزنه، به شهروندش میگه دوای دردت روانکاویه، درصورتی که نیست، تو مریض نیستی. یکم، ففط یکم از خط بیرون زدی. همین.
به قولِ نادر ابراهیمی: «عزیز من! زندگی، بدون روزهای بد نمی‌شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم. اما، روزهای بد، همچون برگهای پائیزی، باورکن که شتابان فرو می‌ریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان می‌شکنند، و درخت، استوار و مقاوم بر جای میماند.» تو زندگی هر آدمی ریزو درشت، مشکلات فراوونی وجود داره که حل شدنشون نیاز به فرصت و یه اراده‌ی راسخ برای مقابله با اون مشکل داره. طرف که چوب جادویی نداره مشکلاتت رو با یه وِرد و ' بیبیدی بابیدی بو" حل کنه، تهش فقط سعی می‌کنه ذهن بهم ریخته‌تو یه کوچولو نظم ببخشه. چیزی که خودتم بلدی🌱
:))
بزرگ‌ شدن سخته ولی سختی‌شو با کمال میل می‌پذیرم چون شکل گرفتن زندگی و درنهایت شخصیت‌م فکر می‌کنم جالب باشه. جالب هم نباشه حداقل هرچی هست از تصورِ مبهم و غبارگرفته‌ا‌ی که تو نوجوونی از آینده‌ داری بهتره.
📷
چند روز پیش تو دندون پزشکی، یه دختر حدودا ۲۱/۲۲ ساله به فاصله‌ی یه صندلی کنارم نشست. عینکم همرام نبود ولی نقطه های قرمزِ رو صورتش کاملا مشخص بود. اول فکرکردم جوشه ولی بعدا فهمیدم آبله مرغونه. وقتی از پیش منشنی برگشت و نشست رو صندلیش، داشتم پست تایپ می‌کردم، گفت اووَه چه میرزابنویسی هستی دختر! گفتم جان؟ گفت مگه نمیدونی دوره‌ی pm های طولانی گذشته؟! هی چند دیقه‌ست دارم نگات میکنم هی داری مینویسی، گفتم واسه چنلم مینویسم، نمی‌تونم کوتاه بنویسم، گفت عه؟! منم چنل دارم! آیدی چنلشو داد گفت جووین شو جووینت‌م ببینم! بعدم گفت حتما عکسای چنلمو ببین، نگاه نکن قیافه‌ی الانمو، الان آبله دارم که انقدر زشتم، گفتم اختیاری بابا.. چشم.. خندیدو مشغول گوشیش شد. شبش که پستاشو خوندم دیدم چقدر درونِ غمگینی داره این آدم، نصف پستاشم درموردِ خودشناسی بود. و فکرکردم که چقدر آدما اون چیزین که بهشون‌ نمیاد. دیروز عصر باز نوبت دندون پزشکی داشتم، منتهی این‌بار مامانمم همرام بود. القصه همون دختر اون روزی‌ام اونجا بود، کارش تموم شده بود و انگار داشت میرفت دیگه. مامانم که رفت پیش منشی، به نشونه‌ی آشنایی رفتم جلو سلام کردم، دیدم یه ماسک رو صورتشه. بعد از سلام ماسکشو کشید پایین پنبه‌ی خونیشو دراورد گفت می‌بینی؟ تو این سن باید همه دندونای فک پایینمو بکِشم، دلم سوخت واسش. گفتم دندون مصنوعی سفید که همیشه بهتر از دندون‌های زردِ پوکه. خندید و وسط خنده حس کردم چشاش نم زد، گفت راستمیگی و... خدافظی کردو رفت‌. پیش مامانم که نشستم، گفت این کی بود؟ دوستت بود؟! گفتم نه. هفته‌ی پیش با من نوبت داشت، میشناختمش. گفت طفلک.. منظورش دندوناش بود. ولی آره، واقعا طفلک..(نه بخاطر دندوناش)خیلی طفلک..
ولی راست می‌گفتا، دوره‌ی تکست‌ های بلند نوشتن گذشته. کمتر کسی حوصله داره طولانی بنویسه، چیزهای طولانی‌ام بخونه. اگه می‌خونی باید بگم واقعا ممنون که می‌خونی‌. نمی‌تونم خب.. حين نوشتن سرم فقط يه قانون وضع می‌كنه با عنوانِ: كوتاه. كوتاه و كوتاهتر. ولی یهو به خودم میام می‌بینم چیزی که نوشتم، بلند. بلند و بلندتره.