eitaa logo
در انتظار رویش🌱
2.1هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
387 ویدیو
20 فایل
➖دبیر دین و زندگی ➖کاردانی گیاهپزشکی ➖ کارشناسی و کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث ➖عاشق مطالعه و علاقه مند کار تربیتی ➖کپی ممنوع❌ https://harfeto.timefriend.net/17327881897370 https://abzarek.ir/service-p/msg/1974160 👆👆 دریافت پیشنهاد و انتقادهای شما
مشاهده در ایتا
دانلود
برخی از کتابهایی که دانش آموزانِ دهه هشتادی می خوانند👇👇👇 ➖ملت عشق ➖سه دختر حوا ➖شازده کوچولو ➖بیشعوری ➖بادام ➖مغازه خودکشی ➖بهترین خودت باش دختر ➖قلعه حیوانات ➖دنیای سوفی ➖کیمیاگر از بین این کتابها، شازده کوچولو که شاهکار ادبی است و نیازی به گفتن نداره👌😍😍 قلعه حیوانات در مورد نقد حکومتهای سرکوبگر شوروی و آلمان در قالب رمان تمثیلی نوشته شده و خوندنش رو باید تو برنامه بزارم . مطالعه این کتاب رو برای دبیران تاریخ متوسطه دوم و مطالعات اجتماعی متوسطه اول هم توصیه میکنم😊 دنیای سوفی یک کتاب فلسفی داستانی برای سن ۱۴ به بالا، فوووق العاده است😍😍 برا دبیران فلسفه توصیه میکنم به شاگرداشون معرفی کنند. خودمم پیارسال از طریق یکی از شاگردام با این کتاب آشنا شدم☺️ کتابهای پائولو کوئلیو هم قااابل نقده، کیمیاگرش رو سالهااا پیش وسط جشن عروسی و مهمونی خونده ام🙈😐😅 ✍🌱در انتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۷/۴ @dar_entezare_ruyesh
سلام و سپاس🙏 خنده هاتون نوش جان☺️ زین پس با ذکر منبع بخندانید😊
یه استیکر میفرستم و دیگه تا یه مدت پیام نمیدم، تا پیام این استیکر برا همه جا بیفته😅👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁بسم الله الرحمن الرحیم 🍁
سلام، عصر پاییزی تان بخیر🌱
درسی که از درخت خرمالوی حیاط متذکر میشوم: افتادگی آموز اگر طالب فیضی😍 هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است👌 ✍🌱در انتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۷/۵ @dar_entezare_ruyesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر معلم زیست شناسی بودم، در تدریس درس مربوط به شبکیه و عنبیه چشم، در تدریس ساختار گوش و همینطور تدریس گیرنده های چشایی و پرزهای زبان حتماااا علم تجربی را به علم دین پیوند میزدم و این کلام مولا علی علیه السلام را بیان می کردم : 👇👇👇 از خلقت انسان به شگفتی آیید که با مقداری پیه می بیند، با تکه گوشتی سخن می گوید و با استخوانی می شنود.❗️ ✍🌱در انتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۷/۵ @dar_entezare_ruyesh
دیشب یکی از عزیزان تو ناشناس یه مطلب خیلی مهم و برش خیلی زیبایی از کتاب طعم شیرین خدا برام فرستاده بود😍👌 یکی از کتابهای محبوبم که سر کلاسهای بلاد کفر می برمش😍❤️ چون دیروز ناشناس های زیادی گذاشتم و جواب دادم، نخواستم اینو دیشب بزارم.☺️ الان میزارم، نوش کنید با جان و دل👌👇👇
پیشنهاد_ویژه♨️ 🍃قسمت دوم 🍃 رسیدیم درِ خونه. در زدیم. زن میان‌سالی در رو باز کرد. بعد از سلام و علیک وارد شدیم. سمت چپ، یه اتاق کوچیک بود. گوشۀ اتاق، یه تخت بود که یه جوون روش دراز کشیده بود. اون جوون از گردن به پایین قطع نخاع بود. جز سرش، هیچ جای بدنش حس نداشت. گفتگو شروع شد: کلاس دوم راهنمایی، خرّمشهر ... . معلّم در حال درس دادنه که بمبارون هوایی می‌شه. یکی از بمبا روی سقف کلاس می‌افته و سقف، رو سر دانش‌آموزا خراب می‌شه. دوستاش جلوی چشماش پر پر می‌شن. خودشم تیرآهن سقف می‌افته روی گردنش و قطع نخاع می‌شه. 🍃 حالا بیشتر از بیست ساله که از اون روز گذشته. اون جوون تو همۀ این مدّت، جز سالی دو سه بار که با آمبولانس یه چرخی تو شهر می‌زنه،‌ کنج خونه افتاده و داره روزگار می‌گذرونه. 🍃ازش پرسیدم: تو که از گردن به پایین حس نداری،‌ وقتی مریض می‎شی،‌ از کجا می‌فهمی؟ گفت: نمی‌فهمم. گفتم: پس چه طور مداوات می‎کنن؟ گفت: به قدری بیماریم پیشرفت می‎کنه که به عفونت تبدیل می‌شه و از بدنم بیرون می‎زنه. اون وقته که دکترا می‎فهمن و درمونم رو شروع می‎کنن. 🍃خدایا! من تا حالا این طوری به «درد» نگاه نکرده بودم. درد چه نعمت بزرگیه و من چه بندۀ غافلی هستم! من رو ببخش که تا حالا هر وقت درد به سراغم می‌اومد، ازت آروم شدنش رو طلب می‎کردم،‌ بدون این که اون رو نعمت بدونم و شکرش رو به جا بیارم. 🍃بهش گفتم: به چی علاقه داری؟ گفت: به کتاب خوندن. گفتم: می‎خونی؟ گفت: نه. گفتم: چرا؟ گفت: برا خوندنِ کتاب باید اون رو دستم بگیرم و ورق بزنم؛ ولی من که نمی‎تونم این کار رو انجام بدم. اگه بخوام کتاب بخونم، باید مادرم کتاب رو جلو چشمم بگیره و ورق بزنه؛ امّا اون، همۀ وقتش رو برا من گذاشته.‌ مگه می‎تونم ازش توقّع این کار رو هم داشته باشم؟! 🍃خدایا! تا حالا به هر نعمتی فکر کرده بودم؛ ولی دیگه به این فکر نکرده بودم که حتّی دست گرفتن کتاب و ورق زدن اون، خودش یه نعمته. از طرف تو چه قدر نعمت و از طرف من چه قدر غفلت! 🍃وقتی جایی از صورتش می‎خارید،‌ به مادرش می‎گفت: «صورتم می‎خاره» و بعدشم نشونی می‎داد که کجای صورتشه: سمت چپ،‌ پایین چشمم،‌ نه کمی بالاتر ... دیگه داشتم گیج می‌شدم از این همه نعمتایی که توشون غرق بودم و حتّی لحظه‎ای بهشون فکر نکرده بودم. هر چی فکر می‎کنم،‌ یادم نمی‎آد تا اون وقت برا خاروندن صورتم خدا رو شکر کرده باشم. 🍃بهش گفتم: یک سؤال. گفت: بپرس. گفتم: ناراحت نمی‎شی؟ گفت: نه. گفتم: بیشتر از بیست ساله، از وقتی نوجوون بودی تا حالا که سی و خورده‌ای سال از عمرت گذشته، کنج خونه‌ای. با این همه مشکل، از خدا گلایه نداری؟ ازش ناراحت نیستی؟ 🍃تا این رو شنید، حالش تغییر کرد و گفت: نه!‌ نه!‌ خدا خیلی خوبه،‌ خیلی خوب. شکر خدا، شکر خدا! این حرف رو که زد، دیگه با همۀ‌ وجودم پیشش احساس کوچیکی ‎کردم. مادرشم می‎گفت: «مناجاتای سحر پسرم با خدا دیدن داره». چه قدر دوست داشتم یه بار وقت سحر پیشش بودم و مناجاتای اون رو با خدا می‌دیدم! 📚 ، کتاب پنجم، صفحۀ ۱۸۷ ✍محسن عباسی ولدی @dar_entezare_ruyesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ببخشید گاهی از فضای معلمی و درس و مدرسه خارج میشم ... میرم سمت تکه های دیگری از خودم که از جان کنده ام و بر صفحه دفتر نگاشته ام😊👇