هوای تو،💕
            
            🍃🍃🍃🌸🍃    #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی ❤️     🍃🌸🍃    اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بود
        
                                        🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی ❤️
#رویای_زندگی 
🍃🌸🍃
می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه فقط برای این بود که شوخی منو جدی گرفته بود و می ترسید خونه اش نیمه کاره بمونه.این بار اوس عباس به قولش عمل کرد و از صبح زود می رفت و تا آخر شب کار می کرد، منم هر شب برای اون و اکبر شام می فرستادم سر کار تا گرسنه نمونن و کارو تموم کنن ولی خودم نمی رفتم.خونه ی کوکب که تموم شد، من نفس راحتی کشیدم دیدن برق شادی توی چشم بچه ام هم دستمزد من بود. کوکب با ذوق و شوق اثاث شو جمع کرد تا به خونه ی خودش ببره می گفت عزیز جان وقتی وارد خونه شدم احساس کردم اونجا قلبم آروم می گیره و دیگه ناراحتی من تموم میشه.یعنی میشه یک روز من ببینم حبیب دیگه لب به نجسی نمی زنه. به روی خودم نیاوردم که تو بند رو آب دادی گفتم چرا که نه مادر به خدا ایمان داشته باش همه چیز درست میشه تو حالا برو تو خونه ی خودت ببین چقدر همه چیز فرق می کنه.تا روزی که می خواست اثاث کشی کنه نیره صبح زود اومد دنبال ما که سه تایی با ملیحه بریم کمک کوکب من حاضر می شدم که صدای زنگ در اومد…نیره رفت در و باز کرد و اومد پیش من و گفت عزیز جان نرو با ما بیا می ترسم آقاجون اونجا باشه … آخه نیره تنها کسی بود که بعد از من اصلا آقاشو نبخشیده بود و دلش نمی خواست اونو ببینه چون هرگز نتونست اون کارایی که اوس عباس با من کرده بود فراموش کنه گفتم ببینم کیه اول؟شاید نرم رفتم دم در دیدم یه خانم میون سالیه چشمش به من که افتادگفت خانم سلام رسوندن و گفتن دخترشون دردشه اگه زحمت نیست تشریف بیارین یه نگاهی به ماشین کردم به نظرم آشنا نیومد پرسیدم : زائو مریض منه؟ قبلا پیش من اومده ؟ گفت نه ولی دردشون زیاده گفتن بیام دنبال شماگفتم برین دنبال یکی دیگه من فقط مریض خودمو قبول می کنم گفت ببخشید گفتن حتما شما رو با خودم ببرم لطفا عجله کنین دردش خیلی تنده. گفتم خوب تا حالا پیش کی می بردین الانم برین دنبال همون.به التماس گفت تو رو خدا بیان.دیر میشه والله به خداحالش خیلی بد بود من اومدم راستش رفتیم دنبال قابله ی خودش مریض بود و نتونست بیاد گفتن بیایم دنبال شما.این حرف نقطه ضعف من بود که وقتی می دونستم حال زائو بده. می ترسیدم بلایی سرش بیادو با اینکه دلم نمی خواست برم با اکراه راه افتادم.به نیره گفتم شما ها با داداشت برین و کوکب رو تنها نزارین من زود بر می گردم و خودمو می رسونم.وقتی رسیدم زائو دردش زیاد بود و خاطرم جمع شد که زود تموم میشه و با اعتماد به نفسی که داشتم رفتم بالای سرش.خیلی مغرور انه کارمو شروع کردم شاید چون تا اون موقع هیچوقت به اشکالی بر نخورده بودم اونقدر به خودم می بالیدم.  بهت بگم واقعا خیلی از خودم راضی بودم.دستکش دستم کردم و شکمشو معاینه کردم ولی چیزی که همیشه زیر دستم احساس می کردم نبود.
•🌸🌱•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
♥️  @Roza113 ♥️
💞🍃  @daregooshihayema 💞
                
            1.25M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
                
            
                هوای تو،💕
            
            🍃🍃🍃🌸🍃    #برشی_از_یک_زندگی ❤️  #رویای_زندگی    🍃🌸🍃    می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه فقط برای
        
                                        🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی ❤️
🍃🍃🌸🍃
اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو روی شکمش کشیدم هیچی نفهمیدم.اونجا کمی دلهره پیدا کردم. نبضشو گرفتم خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم.اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود با درد شدید، عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود.آخر سرش داد زدم زور بزن ناله نکن. بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ولی بازم نشد چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد.حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم (چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه).کم کم نبض داشت کند می شدوقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم صدا ها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه.گیج بودم و در مونده و خودم مثل بارون عرق می ریختم.لحظه ها به کندی می گذشت و اون جا هر دقیقه برای من یک ساعت طول می کشید.البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومدولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد هر چی به شکمش دست می زدم نمی فهمیدم کجای بچه اس هیچوقت دچار چنین مشکلی نشده بودم. برای اولین بار بود که احساس عجز و ناتوانی می کردم یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم انگار هیچی بلد نیستم.دستمالی برداشتم تا عرقم رو خشک کنم و با خودم گفتم می دونی چیه نرگس خیلی به خودت مغرور شدی داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست در حالیکه قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه سرم و بلند کردم و گفتم خدایا سزای نا فرمونی منو از این دختر جوون نگیر نجاتش بده.فقط از تو می خوام بازم بهم کمک کنی.بدون خجالت اشکهام ریخت و دستپاچه وحشت زده مونده بودم. با خودم گفتم نرگس نترس خدا بهت کمک می کنه حتما صداتو شنیده.که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم آهان داره میاد زور بزن و با فشار دوم بچه اومد یک پسر بود گفتم خدایا شکرت.
•🌸🌱•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
♥️  @Roza113 ♥️
💞🍃  @daregooshihayema 💞
                
            1.25M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
                
            
                هوای تو،💕
            
            🍃🍃🍃🌸🍃  #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی ❤️    🍃🍃🌸🍃    اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو روی
        
                                        🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی 
#رویای_زندگی 
🍃🌸🍃
بچه رو گذاشتم روی پارچه دیدم بازم هست اونم که یک دختر بود گرفتم ولی بازم بود و بالافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد سه قلو. باورم نمی شد این تاخیر برای این بود و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم؛سه تا بچه کوچولو هر کدوم یک کیلو وزن داشتن فریاد شادی توی خونه پیچید باورشون نمی شد.هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم و در تمام مدت بدنم می لرزید کارم که تموم شد هر کس از من تشکر کرد گفتم برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد.یک ساعتی هم نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد.چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم وقتی هم به خونه رسیدم تو فکر بودم و غمگین اصلا حوصله نداشتم کسی هم خونه نبود وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم. دستم رو، رو به آسمون بلند کردم و گفتم خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم.حالا عاجز و در مونده به در گاهت اومدم؛منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم ورفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم.حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم.سال بیست و هشت بود زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت نیره دو تا پسر و یه دختر و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع میشدن دیگ های بزرگ بار میگذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن.من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومدسمنو پزون اونسال رو خیلی مفصل گرفتم.اونشب ربابه اومد گفت آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه اونو که دیدم یاد اکبر افتادم اسمش عفته.آدرس میدم برو ضرر که نداره شاید خوشت اومد گفتم اکبرزن نمیخواد تا حالا که حرفی نمی زده.گفت وا آبجی چه حرفا می زنی الان بیست و دوسالشه چطور زن نمی خواد.گفتم نمی دونم صبر کن ببین الان خودش بهت میگه.صدا زدم اکبر مادر بیا خاله ات کارت داره.اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت جانم خاله ؟ربابه گفت داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب خاله می خوای برات برم خواستگاری؟اکبر صورتش از هم باز شد و گفت بروخاله جون عزیزجان که به فکر من نیست اقلا شما یک کاری بکن ربابه زد زیر خنده و گفت الهی قربونت برم من تازه می خواستم تو رو راضی کنم بمیرم که زن می خواستی.
•🌸🌱•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
♥️  @Roza113 ♥️
💞🍃  @daregooshihayema 💞
                
            1.25M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
                
            
                هوای تو،💕
            
            🍃🍃🍃🌸🍃    #برشی_از_یک_زندگی  #رویای_زندگی    🍃🌸🍃     بچه رو گذاشتم روی پارچه دیدم بازم هست اونم که یک
        
                                        🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی 
🍃🍃🌸🍃
دیدی حالا آبجی ؟ گفتم وا ؟ زن میخواستی ؟ نمی دونم والله چی بگم؟ باشه میریم ببینیم چی میشه ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم نمی گیرمش ها و با هم خندیدیم اکبر هیچوقت حرفی از زن گرفتن نمی زد.ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده،فردا با ملیحه و ربابه و کوکب رفتیم به خواستگاری دختر شیرین و زیبایی که دیدم همونی بود که من برای اکبرم می خواستم یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد کارو تموم می کردمنم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم در آوردم.ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود بعد از شش ماه پیله کردو ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه مجبور شدم این کارو بکنم …. چقدر هم خوب شد چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد.اون با سلیقه و مهربون بود به فکر همه چیز بود وقتی من از سر کار میومدم.خونه ای پر از شادی و خنده می دیدم.حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم.عفت خانم همیشه خوش رو و خندون بود انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت.بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد تمام دنیای من اکبر بود و بعد بچه ی اون سوگلی من شداسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم اسمش باشه منیر.
مامانت که درست عین خودم بود ، رفت یه عکس از تو انداخت و پشتش نوشت عزیز جان دست شما رو می بوسم .. اسم من ناهیده اگر اجازه بدین این اسم رو دوست دارم میشه ناهید بمونم؟
من بلند خندیدم و گفتم عفت خانم شیر مادرت حلالت باشه که درست انتخاب کردم … آره عفت همونی بود که می خواستم یه شیر زن, نه یه تو سری خور …. آخه اسم بچه ی دوم اکبر رو هم من انتخاب کردم و فکر کردم دیگه عفت خانم مخالفت نمی کنه چون خانم رو خیلی دوست داشتم اسمشو گذاشتم معصومه ولی بازم عفت خانم گفت چشم ولی بزارین تو سه جلد باشه و اونو فهیمه صدا کرد.من بدم نمی اومد بر عکس خیلی هم خوشم میومد.اصلا برای همین دوستش داشتم و دلم می خواست جای منو توی کارم هم بگیره بعدها خیلی با خودم بردمش سر زائو …کار منو یاد گرفت ولی هیچوقت این کارو ادامه نداد …عفت همه چیز رو زود یاد می گرفت و با هوش و زرنگ بود یک زن به تمام معنی اون طوری که باید باشه اصلا جَنم داشت.این بود که وقتی برادر عفت خانم ملیحه رو خواست نه نگفتم. عروسی ملیحه هم با اصغر خیلی خوب برگزار شد و اونم به خونه ی بخت رفت.آخه ملیحه و عفت با هم همسال بودن و خیلی هم همدیگرو دوست داشتن با هم می خوردن با هم درد دل می کردن و یک سره در گوش هم می گفتن و می خندیدن و این به من لذت می داد.
•🌸🌱•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
♥️  @Roza113 ♥️
💞🍃@daregooshihayema 💞
                
            1.25M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
                
            
                هوای تو،💕
            
            🍃🍃🍃🌸🍃    #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی     🍃🍃🌸🍃       دیدی حالا آبجی ؟ گفتم وا ؟ زن میخواستی ؟ نمی
        
                                        🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی 
#رویای_زندگی ❤️
🍃🍃🌸🍃
وصلت دوم هم که پیش اومد خیلی بیشتر بهم نزدیک شدن طوری که از هم جدا نمی شدن تا امروز.سالها گذشت و حبیب همین طور می خورد و می خورد در حالیکه کوکب توی خونه اش جلسه ی قرآن داشت و درس دین و اخلاق می داد و قران تفسیر می کرد,شب شوهرش مست میومد خونه و با وجود اینکه حالا پنچ تا بچه داشت هنوز به خودش نیومده بود، بعضی از وقت ها بچه ها پیش من میومدن و گله می کردن و از دعوا های هر شب اونا می گفتن و من عاجز از این تقدیر و سرنوشت بودم دیگه کاری ازم بر نمی اومد فقط نگران اون بچه ها بودم که چقدر هر شب تن و جونشون می لرزید و نمی تونستن کاری انجام بدن ….راستش کوکب هم نمی دونم می خواست چه نتیجه ای از این کاراش بگیره که هر شب دعوا می کرد و حاضر نبود یک شب خودشو بزنه به بی خیالی.بارها بهش گفته بودم اینقدر سخت نگیر ولی به خرجش نمی رفت که نمی رفت …تا اینکه یک شب خود حبیب خواب دید اونقدر خوابش واضح بوده که همون روز توبه کرد و به طور معجزه آسایی الکل رو کنار گذاشت و من بعد از سالها صورت خندون و دل شاد کوکب رو دیدم و قلبم آروم گرفت ولی این شروع یک طوفان عظیم بود.چند ماه بعد پای حبیب درد گرفت و بعد از مدتی دکترها تشخیص قانقاریا دادن دکتر گفت بر اثر ترک الکل بیماری قند گرفته و کاری نمی شد کرد حتی به اون پیشنهاد کردن برای جلو گیری از پیشرفت بیماریش گاهی الکل استفاده کنه ولی حبیب زیر بار نرفت و همین بیماری باعث شد که یک پاش سیاه بشه.اون بچه ها طفل معصوم هنوز طعم آرامش رو نچشیده بودن که مریضی پدر بدتر شدو دکتر گفت پایش سیاه شده و باید عمل بشه شاید بتونه پا رو نجات بده وگرنه باید قسمتی از پا که سیاه شده قطع بشه.کوکب شبانه روز گریه می کرد و امان همه رو بریده بود نگران کوکب بودم و بچه ها….. اونچه که دعا و ثنا بلد بودم شبانه روز می خوندم.تا روز عمل.من با کوکب رفتم بیمارستان سینا و حبیب بستری شد اونجا من خیلی آشنا داشتم. 
•🌸🌱•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
♥️  @Roza113 ♥️
💞🍃  @daregooshihayema 💞
                
            1.25M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
                
            
                هوای تو،💕
            
            🍃🍃🍃🍃🌸🍃   #برشی_از_یک_زندگی   #رویای_زندگی ❤️   🍃🍃🌸🍃     وصلت دوم هم که پیش اومد خیلی بیشتر بهم نزدیک
        
                                        🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی ❤️
🍃🍃🌸🍃
دکتر ولی زاده هم اونجا بود سفارش ما رو به دکتر حبیب کرد .نزدیک ظهر بود که حبیب رو بردن اتاق عمل و در تمام طول عمل کوکب مثل ابر بهار گریه کرد و به خودش پیچید.  منم توی راهرو راه می رفتم و از خدا می خواستم که راه نجاتی باشه که پای حبیب قطع نشه. حال کوکب خیلی بد بود و بی طاقت شده بود طوری گریه می کرد که نمی تونستم جلوش بگیرم اون داشت منم داغون می کرد.تا پرستار اومد بیرون هر دو هراسون دویدم جلو من پرسیدم حالش چطوره ؟ واونم در کمال بی رحمی گفت پاهاشو قطع کردن.من که سست شدم تمام بدم می لرزید ولی باید حواسم به کوکب می بود برگشتم دیدم روی زمین نشسته. رفتم زیر بغلشو گرفتم تا بلندش کنم. دیگه گریه نمی کرد آروم به من نگاه کرد و گفت :عزیز جان دو تا پاشو قطع کردن.گفتم غلط کردن مگه میشه باور نکن یه پاش سیاه شده بود چرا دو تا شو قطع کنن؟ نمیشه. صبر کن من الان میرم می پرسم میام؛ بلندش کردم نشوندمش رو صندلی و رفتم دم اتاق عمل از یک پرستار خواستم که دکتر رو ببینم ولی خوشبختانه دکتر خودش اومد بیرون با بغض پرسیدم چی شده که دوتا پاشو قطع کردین؟ با تعجب پرسیدکی گفته ؟یک پا شو اونم یه مقدار کمی همون قدر که سیاه شده بود…من دیگه معطل نکردم فورا خودمو رسوندم به کوکب تا بهش خبر بدم ولی نبود همه جا روگشتم پیداش نکردم.تا از یک پرستار پرسیدم گفت همین دخترتون که تو راهرو نشسته بود؟ حالش بد شد بردیم توی اتاق دکتر معاینه بشه. پیداش کردم روی تخت خوابیده بود با نگاهی پریشون و در مونده به من نگاه کرد دستشو گرفتم و گفتم مادر حبیب حالش خوبه فقط یک کم از پاشو قطع کردن نگران نباش.دستمو فشار دادو یک پلک زد گفتم دیگه ناراحت نباش مادر ولی اون با چشمهای سیاهش منو نگاه می کرد و حرفی نزد…حالا برای اولین بار دلم می خواست گریه کنه چیزی که همیشه منو رنج داده بود ولی اون آروم شده بود و حرفی هم نمی زددکتر گفت بزارین امشب اینجا بستری بشه گفتم آخه چرا؟ گفت حالش خوب نیست شوک شده فردا مرخص میشه چیزیش نیست.مونده بودم چیکار کنم خونه ی نیره تلفن داشت از بیمارستان به اون خبر دادم اونم فوراً با قاسم اومدن بیمارستان. یک ساعت بعد بچه ها ی کوکب هم اومدن ولی کوکب با هیچ کس حرف نزد و التماس بچه هاش هم فایده ای نداشت. با چشم می گفت آروم باشین، من خوبم، نمی دوننستم اون چرا اینقدر آرومه خودم تا صبح موندم که ببرمش خونه ولی صبح حالش بدتر شد و تا عصر تمام بدنش زرد شد انواع داروها رو بهش دادن ولی اون همین طور زرد تر شد یک بار رفتم بالای سرش آهسته گفت عزیز جان ببخشید خیلی اذیتت کردم.حبیب خوبه؟ 
•🌸🌱•
#تجربه
#مشاوره
#همسرداری
آیدی من و لینک کانالمون👇🏻
♥️  @Roza113 ♥️
💞🍃@daregooshihayema 💞
                
            1.25M حجم رسانه بالاست
                                                
                                                مشاهده در ایتا                                                
                                            🍃🍃🍃🍃🌸🍃
شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی
🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله که زنش مرده بود شوهر دادن به همین سادگی ….
نه کسی نظر منو پرسید نه صلاحم رو در نظر گرفت آقام کارگری ساده بودو در آمد کمی داشت پس وقتی زن های محلی منو برای اون پیر مرد پولدار در نظر گرفتند نه نگفت....
🍃🌸
                
            