eitaa logo
در مسیر شهادت
659 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 هُوَ الَّذي يُصَلّي عَلَيكُم وَمَلائِكَتُهُ؛ لِيُخرِجَكُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ ۚ وَكانَ بِالمُؤمِنينَ رَحيمًا | و او کسی است که بر شما سلام و درود می‌فرستد .... | احزاب / ۴۳ ✍ حتی تصور سلامِ تو ؛ وجود مضطرب مرا به امنیت می‌رساند! عَلیکَ السلام ... ای صاحبِ اسم ! استاد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
     سال 84  بود که کادر بسیج مسجد موسی ابن جعفر(ع) تغییر کرد. من به عنوان جانشین پایگاه انتخاب شدم و قرار شد پایگاه را به سمت یک مرکز فرهنگی سوق دهیم.  در این راه سیدعلی مصطفوی (همسفر شهدا) با راه اندازی کانون فرهنگی نوجوانان شهید آوینی کمک بزرگی به ما نمود. مدتی از راه اندازی کانون فرهنگی گذشت. یک روز با سید علی به سمت مسجد حرکت کردیم. به جلوی فلافل فروشی جوادین رسیدیم. سیدعلی با جوانی که داخل مغازه بود سلام و علیک کرد. این پسرک حدود شانزده سال سریع بیرون آمد و حسابی با ما سلام و احوال پرسی کرد. حجب و حیای خاصی داشت. متوجه شدم با سیدعلی خیلی رفیق شده. وقتی رسیدیم مسجد از سیدعلی پرسیدم: از کجا این پسر را می شناسی؟ گفت: چند روز بیشتر نیست، تازگی با او آشنا شدم. به خاطر خرید فلافل زیاد به مغازه اش می رفتیم. گفتم: به نظر پسر خوبی می یاد. چند روز بعد، این پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد. در آن سفر بود که احساس کردم این پسر، روح بسیار پاکی دارد. اما کالاً مشخص بود که در درون خودش به دنبال یک گمشده می گردد! این حس را سالها بعد که حسابی با او رفیق شدم بیشتر لمس کردم. او مسیرهای مختلفی را در زندگیش تجربه کرد تا به مقصد خودش برسد. من بعدها با هادی بسیار رفیق شدیم. او خدمات بسیار زیادی در حق من انجام داد که گفتنی نیست. اما به این حقیقت رسیدم که هادی به دنبال گمشده خودش می گردد. برای این حرف هم دلیل دارم: او در دوران نوجوانی فوتبالیست خوبی بود، به او می گفتند: «هادی دِل پیه رو» هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد. کمی بعد درس را رها کرد و می خواست با کار کردن، گمشده خودش را پیدا کند. بعد در جمع بچه های بسیج و مسجد مشغول فعالیت شد. هادی در هر عرصه ای که وارد می شد بهتر از بقیه کارها را انجام می داد. در مسجد هم گوی سبقت را از بقیه ربود. بعد با بچه های هیئتی رفیق شد. از این هیئت به آن هیئت رفت. این دوران، خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد، اما حس می کردم که هنوز گمشده خودش را نیافته. بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهیان نور و مشهد او را می دیدم. بیش از همه فعالیت می کرد، اما هنوز ... با بچه های قدیمی جنگ رفیق شد. با آنها به این جلسه و آن جلسه می رفت. دنبال خاطرات شهدا بود. موتور تریل خرید و اینطرف و آن طرف می رفت. اما باز هم ... تا اینکه پایش به حوزه باز شد. کمتر از یک سال در حوزه بود. اما گویی هنوز ... بعد هم راهی نجف شد. روح ناآرام هادی، گمشده اش را در کنار مولایش امیرالمومنین(ع) پیدا کرد. او در آنجا آرام گرفت و برای همیشه مستقر شد. زندگینامه و خاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
همیشه روی لبش لبخند بود.نه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبر داشتم که او با کوهی از مشکلات در خانواده و... دست و پنجه نرم می کرد که اینجا نمی توانم به آنها بپردازم. اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید:‌مومن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش می باشد. تمامی رفقای مااو را به همین خصلت می شناختند.اولین چیزی که از هادی در ذهن دوستان نقش بسته، چهره ای بود که با لبخند آراسته شده. از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود. رفاقت با او هیچکس را خسته نمی کرد. در این شوخی ها نیز دقت می کرد که گناه از او سر نزند. یادم هست هر وقت خسته می شدیم، هادی با کارها و شیطنت های مخصوص به خود،خستگی را از جمع ما خارج می کرد. بار اولی که هادی را دیدم، قبل از حرکت برای اردوی جهادی بود. وارد مسجد شدم و دیدم جوانی سرش را روی پای یکی از بچه هاگذاشته و خوابیده. رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجد است،بلند شو.دیدم این جوان بلند شد و شروع کرد با من صحبت کردن.اما خیلی حالم گرفته شد.بنده خدا لال بود و با اَده اَده کردن با من حرف زد. خیلی دلم برایش سوخت.معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر رفقا. بقیه بچه های مسجد از دیدن این صحنه خندیدند! چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان وارد شد و این جوان لال با او همانگونه صحبت کرد.آن شخص هم خیلی دلش برای این پسر سوخت. ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و آماده حرکت،یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت:نابودی همه علمای اس... بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد: نابودی همه علمای اسراییل صلوات همه صلوات فرستادیم.وقتی برگشتم باتعجب دیدم آقایی که شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه این جوان لال نبود!؟ دوستم خندید و گفت: فکر کردی برای چی توی مسجد می خندیدیم. این هادی ذوالفقاری از بچه های جدید مسجد ماست که پسر خیلی خوبیه، خیلی فعال و در عین حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتنی است.شما رو سرکار گذاشته بود. یادم هست در زمانی که برای راهیان نور به جنوب می رفتیم.من و هادی و چند نفر دیگر از بچه های مسجد، جزو خادمان دوکوهه بودیم.آنجا هم هادی دست از شیطنت برنمی داشت. مثلاً یکی از دوستان قدیمی من با کت و شلوار خیلی شیک آمده بود دوکوهه و می خواست باآب حوض دوکوهه وضو بگیرد.هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با مشت زد توی آب! سرتا پای این رفیق ماخیس شد.یک دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و ادبش کند. هادی باچهره ای مظلومانه شروع کرد با زبان لالی صحبت کردن.این بنده خدا هم تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت. شب وقتی توی اتاق ما آمد،یکباره چشمانش از تعجب گرد شد.هادی داشت مثل بلبل تو جمع ماحرف می زد در دوکوهه به عنوان خادم راهیان نور فعالیت می کردیم. در آن ایام شوخ طبعی های هادی خستگی کار را از تن ما خارج می کرد. یادم هست که یک پتوی بزرگ داشت که به آن می گفت«پتوی اِجکت»یا پتوی پرتاب! کاری که هادی بااین پتو انجام می داد خیلی عجیب بود.یکی از بچه ها را روی آن می نشاند و بقیه دور تا دور پتو را می گرفتند و با حرکات دست آن شخص را به بالا و پایین پرت می کردند. یکبار سراغ یکی از روحانیون رفت. این روحانی از دوستان ما بود.ایشان خودش اهل شوخی و مزاح بود. هادی به او گفت:‌حاج آقا دوست دارید روی این پتو بنشینید؟ بعد توضیح دادکه این پتو باعث پرتاب انسان می شود. حاج آقا که از خنده های بچه ها موضوع را فهمیده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روی پتو. هادی و بچه ها چندین بار حاج آقا را بالا و پایین پرت کردند. خیلی سخت ولی جالب بود. بعد هم با یک پرتاب دقیق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوکوهه. بعد از آن خیلی از خادمین دوکوهه طعم این پتو و حوض دوکوهه را چشیدند! زندگینامه و خاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
از تاریخ اسلام ♻️ اطاعت از امام 🔸روزی ابوحنیفه(پیشوای مذهب حنفی) برای ملاقات با امام صادق(ع) به خانه امام آمد و اجازه ملاقات خواست. امام اجازه نداد. 🔹ابوحنیفه می گوید: دم در، توقف کردم تا این که عدّه ای از مردم کوفه آمدند، به آنها اجازه ملاقات داده شد. من هم با آنها وارد خانه شدم. 💥وقتی به حضورش رسیدم، گفتم: شایسته است که شما نماینده ای به کوفه بفرستید و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمّد(ص)، نهی کنید. بیش از ده هزار نفر در آن شهر به یاران پیامبر ناسزا می گویند. ❌امام (ع): مردم از من نمی پذیرند. 🔆ابوحنیفه: چگونه ممکن است سخن شما را نپذیرند، در صورتی که شما فرزند پیامبر خدا(ص) هستید؟ ❌امام: خودت یکی از همانهایی هستی که به حرف من گوش نمی دهند. 💥مگر بدون اجازه من داخل خانه نشدی و بدون این که بگویم، ننشستی و بی اجازه شروع به سخن گفتن ننمودی؟ 🔹منبع: کتاب سیره پیشوایان نوشته مهدی پیشوایی/ص363 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری جدید اینستاگرام سایت رهبر انقلاب درباره فضای مجازی 🔺️ کنترل کردن فضای مجازی معنایش این نیست که ما ملّت را از فضای مجازی محروم کنیم. 🆔 @darentezareshahadat
📌تهیه‌کننده «نون خ ۳»: سعی کردیم به توصیه رهبر انقلاب مؤدبانه شوخی کنیم 🔹توصیه رهبر انقلاب در مستند «غیر رسمی» این بود که شوخی بشود اما مؤدب باشد و «نون‌خ» سعی کرده است از همین ظرفیت کمدی استفاده کند و شوخی‌هایش هم مؤدبانه است. 🔹این روزها در حال بررسی ساخت فصل چهارم «نون خ» هستیم و بسیار امیدواریم هر چه سریع‌تر فصل چهارم به تولید برسد. 🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃 پروردگارا یاریم کن در هر عبور ، گذشتن را بیاموزم و در هر تامل، چگونه رشد کردن را.... سپاسگزارم که مرا به حال خود وا نمیگذاری تا در هر آزمون ایستادگی و شکست، و رها کردن و دفاع کردن را  بیاموزم... پروردگارا بیاموزم که چه هنگام از دویدن بایستم و چه هنگام دویدن را آغاز کنم ترا سپاس آموزگار بی همتایم .. 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
شبکه ی ضریح تو.. تلویزیون و آنتن نمی خواهد ! یک دل میخواهد و.. یک سلام ! حتی از راه دور.. سلام آقای دلتنگی های من ! 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکسی رو نمیخواست میخواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم ... به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم حس میکردم صدام میکنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد . کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت: + فاطمه خوبی؟ چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه . کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! _ از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم ... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم . وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم میرفتم چی میگفتم ؟ سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا. سرم و بالا نیاوردم که گفت : _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌و آوردم بالا و گشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم میدونستم‌هیچ فایده ای ندارن برام خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده . اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد . چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه. زار میزدم و گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم . نه برای خودم ... نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام . به هیچ وجه . تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. _ چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ... ولی چه کاری !!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق. به ندرت با کسی حرف میزدم‌ . حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ... شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه . از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. ___ بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم. یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم . کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌نبود و مانع نمیشد . یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون . الان باید دنبال چی میگشتم؟ باید کجا میرفتم ؟ به قلم و 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه شونه فِر بهم بده بینم. چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد +بیا کتت رو بگیر بپوش. _من کت نمیپوشم. +مگه دست خودته؟ _ن پس دست توعه. عروسیه مگ ؟ با خشم گفت: +محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا . انقدر منو حرص نده. مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد. بابا داد زد : +بس کنین دیگه از دست شماها. بریم دیر شد . پس علی کجاس؟ ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه. ریحانه رفت سمت تلفن و گفت +چشم باباجون. بابا اومد تو اتاق و گفت: +توهم دل بکن از موهات پسرم. خندیدم و گفتم _چشم اقاجون چشم. شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم. یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم. ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم. چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن. بابا رفت پیششون. دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم. یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم. دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت +محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟ کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من . اه‌. + انقدر غر نزن دیگه ریحانه. کتم رو سمتم دراز کرد و گفت +به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام. _تو نیا اصلا. +وای محمد خواهش کردم ازت. _نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد . +محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش . دستمو بلند کرد که گفتم _خیلی خوب. میپوشم. بده من. ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدم‌که بابا چراغو خاموش کرد ‌ _عهههه بابا . +بابا و .... استغفرالله. دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریم‌دیگه دیر شدپسر . ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم. اومد سمتم . کتم رو کشید و من برد سمت حیاط _عه بابا سوییچمو نگرفتم. +از دست تو . برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین. ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم. بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم . ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا. قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم. تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید . گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم. _ فاطمه : چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم. دیگه نزدیکای دوازده شب بود. سرمو تو دستام گرفتمو . وای خدایااا دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم. صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم. فکر کنم دوباره تب کردم. تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته‌. دوباره گوشیمو چک کردم خبری نبود. کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده‌. یا چه میدونم. هر چیزی غیر از اینکه همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد. با عجله پاشدم و نشستم رو تخت چقدر امید داشتم. دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده‌ : +مژدگونی بده دختر‌ درست شد. یه عروسی افتادیم. با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد. دنیا رو سرم میچرخید . حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم. چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد +وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!! فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا! یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم . محمد حق داشت از من بدش بیاد. کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد کاش فقط یک بار دیگه.... دلم‌میخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد . گوشی رو به حال خودش رها کردم. من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس میکردم گم‌ شدم خودم و گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!! دیگه اشکی برام‌نمونده بود. حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم... پتومو بغل کردم و چشمامو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم وبالشتم از اشکام خیس شه. نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد... 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 شب قدر بود مامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد. هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم . هنوز که ازدواج نکرده بود مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیام وتنم کردم. روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش. تمام موهام رو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم . از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم . گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم. با اینکه زیر چشام‌گودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید. الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم جایی ونگاه نکنم سربه زیرومتین باشم . وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم. سرم‌ رو هم طرف مردانچرخوندم. مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم. گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد: +سلام جانم؟ _سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد. +یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم وازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه. ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت: +وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن ریحانه دستم رو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه‌ چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +عه باشه سرش روکه بردعقب گفتم: _چیشد؟ +فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودم‌آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت : +ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟ به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین. برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ وراستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه . یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم . سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم. سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم: _آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم‌ اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه. وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرش و که انداخت پایین تازه یادم‌افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم. اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم. ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم: _ ریحانه دستش بندبود دوباره سرش و آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف و برداشت ورفت منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه. 🆔 @darentezareshahadat
*اهمّیّت انتخابات ۱۴۰۰ رئیس‌ جمهور جدید و تازه‌نفس* انتخابات در کشور خیلی دارای اهمّیّت است. هم از جنبه‌ی داخلی، هم از جنبه‌ی وجهه‌ی خارجی. ورود افرادتازه‌نَفَس و نوسازی در مدیریّت اجرائی کشور؛ وجهه‌ی داخلی انتخابات!  از جنبه‌ی داخلی، انتخابات در واقع یک نوسازی در کشور است؛ وقتی انتخابات انجام می‌گیرد، یعنی یک افراد "تازه‌نَفَسی" وارد میدان می‌شوند، وارد کار میشوند و در دستگاه اجرای کشور، یک نوسازی‌ای به وجود می‌آید که این خیلی چیز مهمّی است؛ کأنّه‌ یک "نَفَس‌تازه‌ای" به دستگاه اجرائی داده خواهد شد! خب، کار دستگاه اجرائی، خیلی سنگین است...! بنابراین، یک مجموعه‌ی "تازه‌نَفَس" و "پُرانگیزه" وارد کار می‌شوند و این برای کشور خیلی چیز مبارک و خوبی است! ساختار حکومتی کاملا مشخص است و اصلاح طلبان با علم و آگاهی کامل وارد عرصه انتخابات شدند. آنها تمام قد ساختار سیاسی را پذیرفتند. اما حالا که در پیشبرد نقشه های شوم خود برای بهم ریختن کشور نا موفق بودند، دارند تلاش می کنند آب را گل آلود کنند بلکه فرجی شود. *دولت نامحترم تنها در یک اقدام ۶۳ تن طلا از پشتوانه پول ملی حراج کرد و از سوی دیگر دست به افزایش بی سابقه نقدینگی درجامعه زد. بعد هم به دیگران اتهام "حمله گاز انبری" زدند.* کسی هست که گاز انبری تر از این اقدامات در اقتصاد و سیاست سراغ داشته باشد*؟ بنظر من تاریخی ترین جنایت اقتصادی بعد از جریان "یتیم خانه ایران" همین حراج بی سابقه و گسترده طلا و خارج کردن آن از پشتوانه پول ملی بود. رویارویی دولتمردان فعلی و دولت بعد حتمی است. آنها دارند تلاش می کنند دولت نظامی و هر دولت دیگری بعد از خود را تخطئه کنند. اما بی فایده است. مردم برای دفع شر برخی عناصر نفوذی مجبور هستند به یک قدرت بالاتر چنگ بزنند. *اگر یزید هم بیاید و قول محاکمه این دولت و جلوگیری از اقدامات مخرب آن را بدهد، مردم حتما به او رای خواهند داد.* *مطمئن هستیم اول اینکه دولت فعلی قدرت را با سلام و صلوات واگذار نخواهد کرد و دوم آنکه اگر هر دولتی بعد از این دولت سرکار بیاید وابستگان دولت فعلی همراهی نخواهند کرد و حتما تلاش خواهند کرد همانند دو سال آخر دولت احمدی نژاد کشور و اقتصاد را بهم بریزند. آنها برای بدنام کردن دولت بعدی از هیچ اقدامی دریغ نخواهند کرد و چیزی بنام منافع ملی را اصلا به رسمیت نمی شناسند.* بهتر است دولت بعدی مثل دولت ترکیه هزینه جمع آوری اوباش سیاسی و اقتصادی را از اول بپذیرد. 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مستند به‌صورت دانلودی در دسترس قرار گرفت 🔹روایتی متفاوت از مسیرهای پیشِ ‌روی رتبه 2 کنکور سراسری در بهترین دانشگاه کشور ... 🌟 پرمخاطب‌ترین و محبوب‌ترین فیلم یازدهمین ▫️دانلود و تماشا هم‌اکنون در عماریار 🆔 @darentezareshahadat
بهش‌میگفتن‌خودتو‌معرفےکن میگفت : یك‌عدد‌مؤمن‌انقلابےِ‌بہ‌دردنخور!🚶🏿‍♂ خداکند‌کہ‌کسے‌حالتش‌چو‌ن‌مانشود.. شهداشرمنده‌ایم!(: ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @darentezareshahadat ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 (س) 💐لیلی لیلای دنیا 💐زینت آغوش سقا 🎤 👏 👌بسیار زیبا 🆔 @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️پنج خطری که مومن را هر روز تهدید میکند 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🆔 @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 (س) 💐بارون زده نم نم روی ایوون 💐مهمون میاد امشب زیر بارون 🎤 👏 👌فوق زیبا 🆔 @darentezareshahadat
حورای کربلایی و زهرای دیگری بنت الحسین ، ام ابیهای دیگری جای تو نیست روی زمین ، جای دیگری باید قدم زنی تو به دنیای دیگری (س)💝 🎊🎈 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ جالب امید دانا فعال رسانه‌ای مقیم اروپا به ادعاهای روحانی درباره رفراندم! سوئیس یه کشور 8 میلیونی که اکثرا هم مهاجر هستند و با قوانین آن کشور آشنایی ندارن، این ادعاها بیشتر شبیه یک جوکه...! 🆔 @darentezareshahadat
🌺 به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری دعوت شدهـ بود، "اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد!) 🔴تنهـا آرزویـش زیارت بارگاه و ضریـح امام حسین (ع)🌺 بود اما هرگز به دیدار دوست نائل نشد تا اینکه که به قافله شهدای مدافع حریم حرم حضرت زینب 🌸 💔عقیله بنی هاشم پیوست و میهمان امام و مقتدایوش حسین (علیه السلام) شد؛ و چه شیرین است چنین دیدار و زیارتی. ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @darentezareshahadat ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
🖐🏻‼️ افسر‌جنگ‌نرم‌زیرِ‌"هجده‌سال"؟! بچه بیابرومشقات‌روبنویس ... ازچرت‌وپرتای‌یه‌عده‌دلخور‌نشیدها ... عب‌نداره صدام‌هم‌به‌امثال‌شهید‌فهمیده‌میگفت ‌بچه((: که‌خب‌جا‌داره‌بگیم‌‌شما‌به‌اینا ‌میگی‌بچه؟! اگه‌همین‌بچه‌ها‌نبودن‌که‌مملکت‌رو‌هوا‌بود:| ... !! 🆔 @darentezareshahadat