eitaa logo
در مسیر شهادت
639 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
ایام حضور هادی در نجف به چند دوره تقسیم می شود. حالات و احوال او در این سه سال حضور او بسیار متفاوت است. زمانی تلاش داشت تا یک کار در کنار تحصیل پیدا کند و درآمد داشته باشد. کار برایش مهیا شد، بعد از مدتی کار ثابت با حقوق مشخص را رها کرد و به دنبال انجام کار برای مردم و به نیت رضای پروردگار بود.  هادی کم کم به حضور در نجف و زندگی در کنار امیرالمومنین علی ع بسیار وابسته شد. وقتی به ایران بر می گشت، نمی توانست تهران را تحمل کند. انگار گمگشته ای داشت که می خواست سریع به او برسد. دیگر در تهران مثل یک غریبه بود. حتی حضور در مسجد و بین بچه ها و رفقای قدیمی او را سیر نمی کرد. این وابستگی را وقتی بیشتر حس کردم که می گفت: حتی وقتی به کربلا می روم و از حضور در آنجا لذت می برم، دلم برای نجف تنگ می شود. می خواهم زودتر به کنار مولا امیرالمومنین برگردم. این را از مطالعاتی که داشت می توانستم بفهمم. هادی در ابتدا برای خواندن کتابهای اخلاقی به سراغ آثار مقدماتی رفت. آداب الطلاب آقای مجتهدی را می خواند و... رفته رفته به سراغ آثار بزرگان عرفان رفت. با مطالعه آثار و زندگی این اشخاص، روز به روز حالات معنوی او تغییر می کرد. من دیده بودم که رفاقت های هادی کم شده بود. برخلاف اوایل حضور در نجف، دیگر کم حرف شده بود. معاشرت او با بسیاری از دوستان در حد یک سلام و علیک شده بود. به مسجد هندی ها علاقه داشت. نماز جماعت این مسجد توسط آیت الله حکیم و به حالتی عارفانه برقرار بود. برای همین بیشتر مواقع در این مسجد نماز می خواند. خلوت های عارفانه داشت. نماز شب و برخی اذکار و ادعیه را هیچگاه ترک نمی کرد. این اواخر به مرحوم آیت الله کشمیری ارادت خاصی پیدا کرده بود. کتاب خاطرات ایشان را می خواند و به دستورات اخلاقی این مرد بزرگ عمل می کرد. یادم هست که می گفت: آیت الله کشمیری عجیب به نجف وابسته بود. زمانی که ایشان در ایران بستری بود می گفت مرا به نجف بببرید بیماری من خوب می شود. هادی این جملات را می خواند و می گفت: من هم خیلی به اینجا وابسته شده ام، نجف تمام وجود ما را گرفته است، هیچ مکانی جای نجف را برای من نمی گیرد. این سال آخر هر روز یک ساعت را به وادی السلام می رفت. نمی دانم در این یک ساعت چه می کرد، اما هر چه بود حال عجیب معنوی برای او ایجاد می کرد. این را هم از استاد معنوی خودش مرحوم آیت الله کشمیری و آقا سید علی قاضی فرا گرفته بود.   زندگینامه وخاطرات 🌷 🆔 @darentezareshahadat
مداحی آنلاین - برپا شده حسینه ای از دعا بیا - میرداماد.mp3
7.98M
🌙 ویژه 🍃بر پا شده حسینه ای از دعا بیا 🍃یک شب کنار سفره شبهای ما بیا 🎤حاج 👌بسیار دلنشین 🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃 خُـدایا ! من لذّت گُناه را ترک میکنم ؛ در مقابل تو تحریم لذّت مناجات را از من بردار ... خدایـا ! من کسانـی که تو دوستشان نـداری را ترک میڪنم ؛ و درمقابـل تو لذّت با خود بودن را به مـن بده ... خدایـا ! مـن پناهگاه شیطـان را ترک میکنم ؛ و تو در مقابل پناهـگاه امـن خودت را به من بده ... خـدایا ... برای شفاف سازی گام اول را من برمیدارم و سانتـری فیـوژهای گناه را که شیطان در وجـودم برپا ڪرده ؛ یکی یکی و با کمک تو از کار مـی اندازم .هستـه ی درونی ام را خودت غنی سـازی کن ... 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
مداحی_آنلاین_شیرین_کاری_برای_خدا_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.37M
♨️شیرین کاری برای خدا 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات امیر المومنین علی علیه السلام در مسجد کوفه با صدای استادفرهمند 🌺 🆔 @darentezareshahadat
* ❤️ عاقبت نور تو پهنای جهان میگیرد جسم بی جان زمین از تو توان میگیرد سالها قلب من از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیاید ضربان میگیرد * 🆔 @darentezareshahadat
رمان نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد محمد لبخندی زد و چیزی نگفت مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم و گفتم خداحافظ از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم همین نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه. برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلم‌میخواست گریه کنم حواسم و جمع میکردم‌اینطوری بود جمع نمیکردم چی میشد برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده . بغض کرده بودم چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم. داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم: +بازم ممنونم ازتون برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم: _خواهش میکنم از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدی محمد: تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم درد خیلی شدیدی داشتم. همه ی بند بند وجودم دردآلود بود. حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن .... لیاقت ک نداشتم واسه شهادت ولی خب .... خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد. صورتم جمع شده بود از درد. تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد. دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت: +عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو جملش تموم نشد که طاها اومد تو و پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن. حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه..... تقریبا شیش هفت نفری بودن‌. حسام اومد نزدیکم و : +عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟ چیشدی تو پسر؟؟؟ یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم. دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن. کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها. طاها هم همه رو چپوند تو یخچال. بچه ها حرف میزدن و میخندیدن. تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت. داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد! با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم‌ و اروم گفتم: +چیه؟کشتیات غرق شده؟ شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم دم گوشم گفت: +محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا _کدوم؟ +همون دیگه با تعجب گفتم _چرا؟ +من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای داد زد گف ریحانه منو فرستاده چیکارش کنم؟ بگم بیاد تو؟ ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم. خودمو جمع و جور کردم تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم _ایرادی نداره نترس حالا. تنهاس؟ +نه با مامانشه. _خب بگو بیان تو زشته دیگه! +ولی حاجی.... _ولی نداره ک دوست ابجیمه. حالا هم چیزی نشده که. ما میتونیم راهشون ندیم؟ فقط محسن جان +جانم داداش _این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم. +چشم. بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در. بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن حرف میزدن و میخندیدن. به سختی خودمو کشیدم بالاتر . درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم. برا همین خیلی اذیت میشدم. تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد. پشت سرشم خودش. خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد! با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو. نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون. خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم. با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم: _چه خبرتونه؟ با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن. یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم‌ و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق. جمعیت کم شده بود‌. حالا فاطمه رو میدیدم. چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید. مامانش نزدیک تخت شد. محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد: +بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟ چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم _تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون.... میفهمید یه چیزی شده نگران میشد. الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه... یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم.... سرفم گرفت. نمیتونستم سرفه کنم حالم بدتر از قبل شد. چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 فاطمه اومد نزدیکتر با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم ‌نگاه کردو +ولی اینطور بیشتر نگران شد با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد. یه خورره مکث کرد و گف +سلام چشم ازش برنداشتم و گفتم _سلام به ریحانه که نگفتید؟ دقیق شدو گفت: +نگفتم.ولی میخوام بگم _میشه لطف کنید نگیدبهش؟ خواهش میکنم شوهرش هم درس داره هم کار... برادرم هم نمیتونه .... خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم. بعد از ی خورده مکث گف _ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش. اون به شما خیلی وابستس با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم. رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود. دوباره صورتم جمع شد.‌ گفتم: _من شرمندم واقعا باعث زحمت شماهم شدم دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد خیلی سخت گفتم: _ممنون از لطفی که به خواهرم دارین .... نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد. مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت. با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد. تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن . جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده مامان فاطمه بود عجیب بود واسم که گف: +نباید اینجوری بشینی تکیه بده انقد سخت نگیر. جلوم یه لیوان گرفت سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود. مامانش خندید و گف: +تو جای پسر منی . دیگه نفهمیدم حرفاشو. فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد... مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون. منم جوابش رو دادم فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم. انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید ‌. از کارای عجله ایش خندم میگرفت. به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم فقط از کارش خندم گرفته بود. سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه... چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم: _بازم ممنونم ازتون. یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون. حس بهتری داشتم. شاید یه حس بهتر از بهتر. درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید. ابروهام تو هم گره خورد و گفتم _اه. محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم. +چطور خوب شدی باهاش؟ _رفتارم ک تغییری نکرده که. +چرا کرده خودت متوجه نیستی راست میگفت. رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود. ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم : _نه فکر میکنی! اینجوری نیست. فقط یه ذره حالم خوب نیست. محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره. محسن شونشو انداخت بالا و گفت: +ان شالله . این رو گفت و از اتاق رفت بیرون. نمیدونستم چم شده بود. ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت. ___ از بیمارستان مرخص شده بودم. محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم. یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم . دردام خیلی کمتر شده بود. منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم. زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود. ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم. ی دلیل موجه. رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم. خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ... خودم هم دیگه توان بدنیم . نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت. کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم. با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم. شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم. با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم. داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق. +عه داداش کجا به سلامتی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 _میخام برم بیرون +کجای بیرون؟ تو الان باید استراحت کنی _پوسیدم تو خونه. میخوام برم دریا +عهههه دریا چراا؟ _چقدز سوال میپرسی تو؟ ول کن دیگه +پررو شدیا. اخه منم میخواستم برم دریا برا همین کنجکاو شدم. چشامو ریز کردم و بهش خیره شدم _تو با کی میخای بری دریا؟ ن ب من بگو تو این وقت روز دریا چیکار داری؟ +ایناها . بعد ب من میگه چقدر سوال میپرسی. تولد فاطمس خب. فکر کنم یادش رفته. به زور الان ازش وقت گرفتم باهم بریم لب دریا منم بهش کادو بدم‌ خانم دکتره دیگه. وقت نداره. _حالا چی گرفتی براش؟ من و من کرد و +راسش شعر زیاد دوس داره. خیلی دوس داره ها! یه کتاب شعر نو گرفتم. _خب خوبه.افرین. +داداش! _بله؟ +یه کاری بگم میکنی؟ _بستگی داره حالا بگو +میخوام واسم اول جلد کتاب یه بیت شعر بنویسی یا مثلا بنویسی تقدیم به دوست خوبم یه چیزی تو این مایه ها _من بنویسم؟خب خودت بنویس +اخه خط تو قشنگ تره. _باشه. فقط روان نویسم تو کتابخونه پیش لپ تاپمه. اون روهم بیار یه باشه گفت و با ذوق رفت سمت هال. کتاب رو اورد و روان نویسم رو هم از تو کتابخونه برداشت و اومد سمتم. رو زمین نشستم کتاب رو ورق زدم و صفحه اولش رو باز کردم. یه خورده فکر کردم که باید چی بنویسم که خوب باشه. در روان نویسو باز کردم که یهو یه چیزی یادم اومد . با خط نستعلیق که قبلا ها خیلی تمرین میکردم تو تنهایی نوشتم ("تقدیم به جآنِ جآنان فاطمه ی عزیز تر از جان") از نوشتم خندم گرفت و با هیجان بهش خیره شدم. یخورده صبر کردم تا خشک شه. بعداز چند دقیقه کتاب رو بستم و رفتم سمت ریحانه که داشت چادر سرش میکرد. کتاب رو دادم دستش و با شیطنت گفتم: _بفرمایید. چادرش رو سر کرد چند دیقه بعد آژانسی ک بهش زنگ زده بودیم اومد رفتم طرف سنگچین ها جایی که بیشتر اوقات میرفتم و خلوت تر بود رو نیمکت نشستم ریحانه رفت سمت دیگه نسیمی که به صورتم میخورد حالم رو عوض کرده بود نمیدونم چقدر گذشت و چند دیقه به دریا خیره موندم که با صدای ریحانه برگشتم به سمت راستم و نگاه کردم داشتن با خنده میومدن سمت من نزدیک که شدن پاشدم و سلام کردم فاطمه جوابم رو داد نگاهم به کتاب تو دستش که افتاد گفتم: _تولدتون مبارک با خجالت یه لبخندی زد و گفت: +ممنونم نشستیم ریحانه بینمون نشست اروم در گوشش گفتم : _چیشد؟ ریحانه: +روح الله داره میاد دنبالم مادرش مریضه بعد اومدن ملاقاتش من باید برم غذا درست کنم _یعنی چی .عروسای دیگش چیکارن پس؟روح الله هم از الان شروع کرد به اذیت کردنت؟ ریحانه: +نگو اینجوری .اشکالی نداره .مامانش مریضه دیگه بیچاره . وظیفه امه کمک کنم سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم فاطمه گوشیش و در اورد و گفت: _ریحانه بیا تا نرفتی چندتا عکس هم بگیریم ریحانه: +بااش داشتن سلفی میگرفتن سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه گوشی ریحانه زنگ خورد فاطمه رو بوسید و ازمون خداحافظی کرد من مونده بودم وفاطمه به محسن پیام دادم تا بیاد دنبالم دیگه کم کم باید میرفتم. زیر چشمی نگاهم به فاطمه بود که کتاب تو دستش رو ورق میزد چرا نرفته بود؟ از جام بلند شدم‌ میخواستم بگم اگه میخواد برگرده میتونه با ما بیاد ولی نمیدونستم چجوری جمله ام رو بگم اگه میدونستم هم روم نمیشد بگم بیخیال شدم و فقط گفتم : _خداحافظ منتظر موندم جواب بده نگاهش به کتاب بودو جوابم رو نداد به غرورم برخورده بود ترجیح دادم بیشتر از این خودم رو سبک نکنم حس خیلی بدی بهم دست داده بود برگشتم و چند قدم ازش دور شدم که با شنیدن صداش توجه ام جلب شدو ایستادم +زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد سبزه ها در بهار مي رقصند (قطعا بلند خوندش نمیتونست بی علت باشه بعد از یه مکث کوتاه ادامه داد): _من در کنار تو به آرامش مي رسم و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره می گيرم دوستت دارم با همه هستي خود، اي همه هستي من و هزاران بار خواهم گفت دوستت دارم را! دلم میخواست به خودم بگیرم ولی واقعا مخاطبش من بودم؟ فاطمه دوستم داشت؟ بعد از مکث چند لحظه ایش گفت : +خداحافظ مطمئن نبودم از حسش ولی بعد از مدتها یه لبخند واقعی زدم و دور شدم _ فاطمه: لباسام رو عوض کردم و رو تختم نشستم داشتم به کاری ک کردم فکر میکردم با اینکه میترسیدم همچیو خراب کرده باشم ولی پشیمون نبودم باید شانسم رو امتحان میکردم باید یه جوری میفهمید دوستش دارم خسته شدم بس که نشستم تو خونه و به درو دیوار زل زدم تا یه معجزه ای بشه گوشیم رو گرفتم یه آهنگ پلی کردم و کتاب شعری که از ریحانه کادو گرفته بودم رو باز کردم. رسیدم به همون شعری که خوندم ناخوداگاه دستم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم: _واایییی از ذوق اشکم در اومده بود مامانم اومد در اتاق و باز کرد با ترس گفت: +چیشد؟ بهـ قلم🖊 💙و💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
🌙 بهار تویی⚘ كه هر شاخه‌ی شكسته‌ام با تو هوس ِجوانه می‌كند... 💚 صحن پیامبر اعظم امام رضا ع 🆔 @darentezareshahadat
" اَنَّ الِراحِلَ اِلَيْكَ قَريبُ الْمَسافَةِ " آنڪه به سوے تو ڪوچ مےڪند، راهـش ڪوتاه است... فرازے از دعاے ابوحمزه ثمالی 🆔 @darentezareshahadat
🌟 🔻 بعد از ۴۸ ساعت درگیری با دشمن نیمہ شب به اردوگاه رسیدیم ... 🔹 مقداری آب و یک جعبه خرما باقی مانده بود ، فرمانده بچه های گردان را به خط کرد و گفت : برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورنـد و آنهایی که می ‌توانند، تا فـردا صـبح تحمل کنند. ➖ جعبه خرمـا بیـن بچـه ها دست به دست چرخیـد تا به فرمانــده رسید... ▫️ فرمانـده به جعبـه خرمـا نگاه کرد، خرما هـا دست نخورده بود، بچـه ها تنـها با آب قمقمه هایشان افطار کرده بودنـد ❤️ 🆔 @darentezareshahadat
🔰ارتش ما در دنیا بی‌نظیر است ▪️انتشار برای اوّلین‌بار 🔻 ... اگر نیروی مسلّحی که وظیفه‌اش دفاع قدرتمندانه و مسلّحانه‌ی از کشور است، صرفاً مثل یک بازوی آهنی یا آدم آهنی عمل کند، مقصودی که در رزم و جهاد و دفاع اسلامی هست، به هیچ وجه برآورده نخواهد شد. عمل در منطق اسلام وقتی ارزش پیدا می‌کند که با نیّت، معرفت و جهتگیری همراه باشد. نیروی مسلّح وقتی ایمان قوی و معرفت روشن دارد و می‌فهمد چه کار می‌کند، ارزش و اهمیت کار خود، خطرِ کوتاهی‌کردن در آن، پاداش جدیّت در آن و محلّ به کاربردن آن را می‌داند. 🔻... امروز شما ببینید در ارتشِ ما از صدر تا ذیل، چقدر عناصر مؤمن بامعرفت عالی و با ایمانهای عمیق حضور دارند. ارتش ما یک ارتش مؤمن است. امروز سازمان ارتش از برخی جهات حقیقتاً در مقابل همه‌ی ارتشهایی که در دنیا هستند، بی‌نظیر است. این تلاشها به نتیجه رسیده است. البته در خود ارتش هم از اوّل عناصر مؤمنی بودند؛ آنها هم تأثیر گذاشتند، کمک کردند و گوشه‌ی کارها را گرفتند تا کار بزرگی انجام گرفت. امروز هم همان است. هدف این است ایمانی که در دلها وجود دارد، عمیق شود. ۱۳۸۱/۷/۲۴ 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازبخش برگزاری مرحله مقدماتی لیگ علمی پایا در شبکه استانی قزوین: شرکت 218 تیم پنج نفره‌ی دانش‌آموزان قزوینی در دوره مقدماتی بزرگترین لیگ علمی جهان اسلام تنها کانال رسمی سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین در پیام رسان شاد: https://shad.ir/qazvinbasij دنبال کنید ما را در پیام رسان بله به آدرس👇 https://ble.ir/qazvin20 پیام رسان سروش👇 http://sapp.ir/qazviin.beest.ir کانال تلگرام👇 https://t.me/qazvinbeest
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
هادی یک انسان بسیار عادی بود. مثل بقیه، تنها تفاوت او عمل دقیق به دستورات دین بود. برای همین در مسیر خودسازی و عرفان قرار گرفت. اما مسیر عرفانی زندگی او در نجف به چند بخش تقسیم می شود. مانند آنچه که بزرگان فلسفه و عرفان گفته اند، مسیر من الخلق الی الحق و ... به خوبی طی نمود. هادی در زمانی که در نجف در محضر بزرگان تحصیل می کرد، نیمی از روز را مشغول تحصیل و بقیه را مشغول کار بود. در ابتدا برای انجام کار حقوق می گرفت، اما بعدها کارش را فقط برای رضای خدا انجام می داد. شهریه نمی گرفت، برای کاری که انجام می داد مزد نمی گرفت. حتی اگر کسی می خواست به او مزد بدهد ناراحت می شد. منزل بسیاری از طلبه ها و برخی مساجد نجف را لوله کشی کرد اما مزد نگرفت! توکل و اعتماد عجیبی به خدا داشت. یکبار به هادی گفتم: تو که شهریه نمی گیری، برای کار هم پول نمی گیری، پس هزینه های خودت را چطور تأمین می کنی؟ هادی گفت: باید برای خدا کار کرد، خدا خودش هوای ما را دارد. گفتم: این درست، اما ... یادم هست آن روز منزل یکی از دوستانش بودیم. هادی بعد از صحبت من، مبلغ بسیار زیادی را از جیب خودش بیرون آورد و به دوستش داد و گفت:‌ هر طور صلاح می دانی مصرف کن!   خانه‌ای وسیع و قدیمی در نجف به هادی سپرده شده بود تا از آن نگهداری کند. او در یکی از اتاق‌های کوچک و محقر آن سکونت داشت. بیشتر وقتش را در خانه به عبادت و مطالعه اختصاص داده بود. او از صاحب خانه اجازه گرفته بود تا زائران تهی‌دستی که پولی ندارند را به آن خانه بیاورد و در آنجا به آن‌ها اسکان دهد. برای زائران غذا درست می‌کرد. در بیشتر کارها کمک‌حال‌شان بود. اگر زائری هم نبود، به تهی‌دستان اطراف خانه سکونت می‌داد و در هیچ‌حالی از کمک دادن دریغ نمی‌کرد. آن خانه‌ حدود صد سال قدمت داشت و بسیار وسیع بود، شاید هرکسی جرات نمی‌کرد در آن زندگی کند. بعد از شهادت هادی آن را به طلبه دیگری سپردند اما آن طلبه نتوانست با ظلمت و وحشت خانه کنار بیاید! اربعین که نزدیک می شد، هادی اتاق‌ها را به زائران و مهمانان می‌داد و خودش یک گوشه می‌خوابید، گاهی پتوی خودش را هم به آن‌ها می‌بخشید. او عادت کرده بود که بدون بالش و لوازم گرمایشی بخوابد. یکبار مریض شده بود، خودش در سرما در راهروی خانه خوابید اما اتاق را که گرم بود در اختیار زائران راهپیمایی اربعین قرار داد. او در این مدت با پیرمرد نابینایی آشنا شده بود و کمک‌های زیادی به او کرده بود. حتی آن پیرمرد نابینا را برای زیارت به کربلا هم برده بود هادی در زمانی که مشغول کارهای عرفانی و ذکر و خلوت شده بود، کمتر با دیگران حرف می زد. این هم از توصیه های بزرگان است که انسان در ابتدای راه، سکوت را بر هر کاری مقدم بدارد. هادی می دانست بسیاری از معاشرت ها تأثیر منفی در رشد معنوی انسان دارد، لذا ارتباط خود را با بیشتر دوستان در حد یک سلام و علیک پایین آورده بود. این اواخر بسیار کتوم شده بود. یعنی خیلی از مسائل معنوی را پنهان می کرد. از طرفی تا آنجا که امکان داشت در راه خدا زحمت می کشید. هر زائری که به نجف می آمد، به خانه خودش می برد و از آنها پذیرائی می کرد. هیچ وقت دوست نداشت که دیگران فکر کنند که آدم خوبی است. این سال آخر روزه داری و دیگر مراقبت های معنوی را بیشتر کرده بود. تا اینکه ماجرای مبارزه با داعش پیش آمد، هادی آنجا بود که از خلوت معنوی خود بیرون آمد. او به قول خودش مرد میدان جهاد بود، شجاعتش را هم قبلاً اثبات کرد. حالا هم میدان مبارزه ایجاد شده بود. زندگینامه وخاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
     از بالاترین ویژگی های آقا هادی که باعث شد در این سن کم، ره صدساله را یک شبه طی کند طهارت درونی او بود. برخلاف بسیاری از انسان ها که ظاهر و باطن یکسانی ندارند، هادی بسیار پاک و صاف و بدون هرگونه ناپاکی بود. حرفش را می زد و اگر اشکالی در کار خودش می دید سعی در برطرف نمودن آن داشت. یادم هست اواخر سال 1390 آمد و در حوزه کاشف الغطاء نجف مشغول تحصیل شد. بعد از مدتی کار پیدا کرد و دیگر از شهریه استفاده نکرد. آن اوایل به هادی گفتم: نمی خوای زن بگیری؟ می خندید و می گفت: نه، فعلاً باید به درس و بحث برسم. سال بعد وقتی در مورد زن و زندگی با او صحبت می کردم، احساس کردم بدش نمی آید که زن بگیرد. چند نفر از طلبه های هم مباحثه با هادی متأهل شده بودند و ظاهراً در هادی تأثیر گذاشته بودند. یکبار سر شوخی را باز کرد و بعد هم گفت: اگر یه وقت مورد خوبی برای من پیدا کردی من حرفی برای ازدواج ندارم. از این صحبت چند روزی گذشت. یکبار به دیدنم آمد و گفت: می خواهم برای پیاده روی اربعین به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را طی کنم. با توجه به اینکه کارت اقامت او هنوز هماهنگ نشده بود با اینکار مخالفت کردم اما هادی تصمیم خودش را گرفته بود. آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فکر می کنم حالت سوختگی داشت. دست او را دیدم اما چیزی نگفتم. هادی به بصره رفت و ده روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت: سید امروز رسیدیم به نجف، منزل هستی بیام؟ گفتم: با کمال میل، بفرمائید. هادی به منزل ما آمد و کمی استراحت کرد. بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم. هادی از سفر به بصره و پیاده روی تا نجف تعریف می کرد، اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود! صحبت های هادی را قطع کردم و گفتم: این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که می بینم. سوخته؟ نمی خواست جواب بده و موضوع را عوض می کرد. اما من همچنان اصرار می کردم. بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم! مدتی قبل، در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود. می گفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چاره ای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم! من مات و مبهوت به هادی نگاه می کردم. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود.  زندگینامه وخاطرات ... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
YEKNET.IR - shoor - shabe avale ramezan - 1400.01.24 - narimani.mp3
5.68M
🌙 🍃یه عالمه گریه به روضه بدهکارم 🍃تا خوب نشه زحمات دست بر نمیدارم 🎤کربلایی 🎤کربلایی 🆔 @darentezareshahadat