eitaa logo
در مسیر شهادت
657 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 فاطمه: ترم اولمون تموم شده بود. منتظر نتایج امتحان ها بودم. خسته و کوفته رو تخت دراز کشیده بودم و آهنگ گوش میکردم و با گوشی ور میرفتم که هانیه اس ام اس داد +نمره بیوشمی۱ اومد. چند شدی؟ با حرفش از جا پریدم. فوری لپ تاپمو باز کردم و رفتم تو سایت دانشگاه. و مشغول چک کردن نمرم. اعصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم _۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟ بعد چند دقیقه جواب داد. +پووفففف من ۱۴ شدم. دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم . بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین. جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم‌ . یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم‌. کلافه یه پوفی کشیدم. میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد. به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله!! تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم‌ . شمارش رو گرفتم. بعد چهارتا بوق جواب داد. _سلام خوبی؟کجایی؟ +بح بح سلام خانوم دکتر .چه عجب شما یادی از ما کردی‌.باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی _برو بابا این چ حرفیه نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی. +چرا اره . گناهم داری خودت. کی بیکار میشی؟ _امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟ +بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم. ولی تو میخای بیای خونمون؟ کسی نیستا!میتونی راحت باشی. قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش! تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم __ مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم. کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق. لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم. چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون. صدامو صاف کردمو در زدم‌ بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در و باز کرد باهم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونشون چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه. ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود گفتم: _عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم. +نه بابا کار چیه. تفریحه اینا _خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟ +چ میدونم بابا‌ کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم. بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم‌ محمده دگ.چ میدونم اه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد‌ . رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم‌ رو یکی نوشته بود ((رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد شهید علیرضا تهامی...)) زیرش هم نوشته بود : "به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!" یه لبخند نشست رو لبم. سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود. رفتم بببنم رو اونا چی نوشته انگار یه نامه بود یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم... (((سلام رفیق..... از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم.... هم مسیرت باشم حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو... وقتی روی رمل های فکه قدم زدی، وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد... وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی، وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی، وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت، کنارت بودم،همه جا همه ی حرفهایت راشنیدم همه ی قول هایت را راستی حواست به قول هایت باشد داری می روی و دلم نگران توست نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته تویی که خسته ای از گناه تویی که.... دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید. بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 دعوتت کردم که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت که بگویم من هم، همین روزها را گذراندم، در همان جایی که تو هستی بودم و.... که بگویم درس خواندنت، اخلاق خوبت، گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت( چه شخقی و چه اجتماعی) و همه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری، چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که دلت گرفت صدایم کن من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن برای توام.... سال بعد هم منتظرت هستم!))) نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونم رو خیس کرد . چه متن جذابی بود. رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد _راهیان نور چیه ؟ همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟ دانشگاه ماهم میخواد ببره. ولی من ثبت نام نکردم ! یعنی چی دعوت کرده. هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که! راستی این رو کی نوشته؟ ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت +اووو بسه دختر یکی یکی خب من الان به کدوم جواب بدم سرمو تکون دادم و گفتم : _تو خودت رفتی؟ +اره بابا! دو بار رفتم با محمد! _چرا با اون؟‌مگه اون میبره؟ +نه .سپاهشون هر سال جووناشونو میبره. منم دو سال با محمد رفتم. _قشنگه؟ +قشنگه؟بی نظیره فاطمه. بی نظیر وصف شدنی نیست. ببین مث اصفهان و شیراز نیست. ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی _امسالم میخای بری؟ +اره.اگه خدا بخواد. منو روح الله و محمد. +اهان چندتا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد. از شلمچه و غروبش ،از فکه و غربتش... از طلائیه و سه راهی شهادتش.... ازعلقمه و رودش! همه رو با حوصله برام تعریف کرد . خوشم اومده بود. ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم. اذان شد. وضو گرفتیم و باهم نماز مغرب رو خوندیم. خواستم‌دوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد جواب دادم ک گف +دم درم بیا پایین. وسایلمو جمع کردم و‌ چادرمو رو سرم مرتب کردم. رو ب ریحانه گفتم _خداحافظ ریحون خوشگلم. از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین. تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه ____ نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه . شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم مانتوم قهوه ای سوخته بود شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود چادرم رو سرم کردم و عطر زدم مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد خسته بود ولی بخاطر من اومد نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا آروم میرفتیم و به عکس ها نگاه مینداختیم چهره بیشترشون جوون بود داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن حال معنوی خاصی داشت. رفتیم داخل سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بود جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود ریحانه بهم زنگ زد : +نیومدی؟ _چرا اومدم تو کجایی؟ +بیا جلو .پنج امین صف نشستم. براتون جا گرفتم _باشه اومدم. تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم. ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم. یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد برگشتم سمت ریحانه و گفتم: _میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟ خندید و گفت: +من که نه !دلم نمیگیره .برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم. میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست کلاسه درسه ! میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم،یادمون بیاد کجای کاریم، اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره. اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم. وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن این ماییم که باید به حالمون گریه کرد حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم. __ محمد: خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد از پریشب تو مصلی بودیم با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود. بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
صداوسیما ۲۹ کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری را معرفی کرد صداوسیما در یک بخش خبری به بررسی نامزدهای احتمالی انتخابات ریاست جمهوری خرداد ۱۴۰۰ پرداخت و این افراد را خواهان حضور در این دوره از انتخابات معرفی کرد که اسامی آن‌ها به شرح زیر است: علی لاریجانی، سید عباس نبوی، رامین مهمان پرست، رستم قاسمی، محمد غرضی، محمد عباسی، محمد ناظمی اردکانی، صادق خرازی، احمد امیرآبادی فراهانی، محمدباقر قالیباف، محسن هاشمی رفسنجانی، محمد جواد آذری جهرمی، علی مطهری، محمدجواد ظریف، اسحاق جهانگیری، حسین دهقان، سید ابراهیم رئیسی، عزت الله ضرغامی، سعید محمد، محسن رضایی، محمود احمدی نژاد، سعید جلیلی، مطصفی کواکبیان، امیرحسین قاضی زاده هاشمی، علی نیکزاد، سورنا ستاری، محمدرضا عارف، حسن سبحانی، مسعود پزشکیان 🆔 @darentezareshahadat
📷 | 🔻 در زمین عشقی نیست که زمینت نزند آسمـان را دریاب .... 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ /استاد پناهیان / حتما نگاه کنید ماه رمضان امام زمانی 🆔 @darentezareshahadat
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
حدود پنجاه سال اختلاف سنی داشتیم. اما رفاقت من با هادی، حتی همین حالا که شهید شده بسیار زیاد است! روزی نیست که من و خانواده ام برای هادی فاتحه نخوانیم. از بس که این جوان در حق ما و بیشتر خانواده های این محل احسان کرد. من کنار مسجد هندی مغازه دارم. رفاقت ما از آنجا آغاز شد که می دیدم یک جوان در انتهای مسجد مشغول عبادت و سجده شده و چفیه ای روی سرش می کشد! موقعی که نماز آغاز می شد، این جوان بلند می شد و به صف جماعت ملحق می شد. نمازهای این جوان هم بسیار عارفانه بود. چند بار او را دیدم. فهمیدم از طلبه های بااخلاص نجف است. یکبار موقعی که می خواست مُهر بردارد با هم مواجه شدیم و من سلام کردم. این جوان خیلی باادب جواب داد. روز بعد دوباره سلام و علیک کردیم. یکی دو روز بعد ایشان را دوباره دیدم. فهمیدم ایرانی است. گفتم: چطورید، اسم شما چیست؟ اینجا چکار می کنید؟ نگاهی به چهره من انداخت و گفت: یک بنده خدا هستم که می خوام در کنار امیرالمومنین(ع)درس بخوانم. کمی به من برخورد. او جواب درستی به من نداد، گفتم: من هم مثل شما ایرانی هستم، اهل شیراز و پدرم از علمای این شهر بوده، می خواستم با شما که هموطن من هستی آشنا بشم. لبخندی زد و گفت: من رو ابراهیم صدا کنید. تو این شهر هم مشغول درس هستم. بعد خداحافظی کرد و رفت. این اولین دیدار ما بود. شاید خیلی برخورد جالبی نبود اما بعدها اینقدر رابطه ما نزدیک شد که آقا هادی رازهایش را به من می گفت. مدتی بعد به مغازه ما رفت و آمد پیدا کرد. دوستانش می گفتند این جوان طلبه سخت کوشی است، اما شهریه نمی گیرد. یکبار گفتم: آخه برای چی شهریه نمی گیری؟ گفت: من هنوز به اون درجه نرسیدم که از پول امام زمان عج استفاده کنم. گفتم: خُب خرجی چیکار می کنی؟ خندید و گفت: می گذرونیم... یک روز هادی آمد و گفت: اگه کسی کار لوله کشی داشت بگو من انجام می دم، بدون هزینه. فقط تو روزهای آخر هفته.  گفتم: مگه بلدی!؟ گفت: یاد گرفتم، وسایل لازم برای این کار رو هم تهیه کردم. فقط پول لوله را باید بپردازند. گفتم: خیلی خوبه، برای اولین کار بیا خونه ما! ساعتی بعد هادی با یک گاری آمد! وسایل لوله کشی را با خودش آورده بود. خوب یادم هست که چهار شب در منزل ما کار کرد و کار لوله کشی برای آشپزخانه و حمام را به پایان رساند. در این مدت جز چند لیوان آب هیچ چیزی نخورد. هرچه به او اصرار کردیم بی فایده بود. البته بیشتر مواقع روزه بود. اما هادی یا همان که ما به اسم ابراهیم می شناختیم هیچ مزدی برای لوله کشی خانه مردم نجف نمی گرفت و هیچ چیزی هم در منزل آنها نمی خورد! رفاقت ما با ایشان بعد از ماجرای لوله کشی بیشتر شد ... زندگینامه وخاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
هادی بعد از برطرف شدن مشکل مسکن در نجف، به سختی مشغول درس خواندن شده بود. کتابهای معارف و عرفانی را نیز مطالعه می کرد. هیچ مشغله ای به جز مطالعه نداشت. هر روز ساعتها مشغول مباحثه با طلبه های عراقی می شد. او در کنار درس خواندن، برای طلبه ها صحبت می کرد و شرایط روز عراق و موقعیت آمریکا و دشمنی این کشور را با مسلمانان اشاره می کرد. حالا دیگر زبان عربی را به خوبی تکلم می کرد. خیلی از طلبه ها عاشق هادی شده بودند. او با درآمد شخصی خودش بارها دوستان را به خانه خودش دعوت می کرد و برای آنها غذا درست می کرد. منزل هادی محل رفت و آمد دوستان ایرانی نیز شده بود. در ایام اربعین، خانه را برای اسکان زائرین آماده می کرد و خودش مشغول پخت و پز و پذیرایی از زائران اباعبدالله الحسین (ع) می شد. برخی از دوستان عراقی هادی می گفتند: تو نمی ترسی که در این خانه بزرگ و قدیمی و ترسناک، تک و تنها زندگی می کنی؟ هادی هم می گفت: اگر مثل من مدتها کنار خیابان خوابیده بودید قدر این خانه را می دانستید! بعد از آن، رفت و آمد هادی با منازل دوستان طلبه اش بیشتر شد. در این رفت و آمدها متوجه شد که بیشتر دوستان طلبه، از خانواده های مستضعف نجف هستند. بسیاری از این خانواده ها در منازلی زندگی می کنند که از نیازهای اولیه محروم است. این خانه ها آب لوله کشی نداشت. با اینکه آب لوله کشی تا مقابل درب خانه آمده بود، اما آنها بضاعت مالی برای لوله کشی نداشتند. این موضوع بسیار او را رنج می داد. برای همین به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت. دستگاه های مربوط به لوله کشی را خرید و چند روزی در مغازه یکی از دوستانش ماند تا نحوه لوله کشی با لوله های جدید پلاستیکی را یاد بگیرد. هرچه لازم داشت را تهیه کرد و راهی نجف شد. حالا صبح تا عصر در کلاس درس مشغول بود و بعداز ظهرها لوله تهیه می کرد و به خانه طلبه های نجف می رفت.    از خود طلبه ها کمک می گرفت و منازل مردم مستضعف، ولی مومن نجف را لوله کشی آب می کرد. خستگی برای این جوان معنا نداشت. از صبح زود تا ظهر سرکلاس بود. بعد هم کمی غذا می خورد و سوار بر دوچرخه ای که تازه خریده بود راهی می شد و در خانه های مردم مشغول به کار می شد. برخی از دوستان هادی نمی فهمیدند! یعنی نمی توانستند تصور کنند که یک طلبه که قرار است لباس روحانی بپوشد چرا این کارها را انجام می دهد؟! برخی فکر می کردند که لباس روحانیت یعنی آهسته قدم برداشتن و ذکر گفتن و دعا کردن و... برای همین به او ایراد می گرفتند. حتی برخی ها به اینکه او با دوچرخه به حوزه ی آید ایراد می گرفتند! اما آنها که با روحیات هادی آشنا بودند می فهمیدند که او اسلام واقعی را شناخته. هادی اعتقاد داشت که لباس روحانیت یعنی لباس خدمت به اسلام و مسلمین به هر نحو ممکن. با اینکه فقط دو سال از حضور هادی در نجف می گذشت اما دوستان زیادی پیدا کرده بود. برخی جوانان طلبه، که کاری جز مطالعه و درس و بحث نداشتند، باتعجب به کارهای هادی نگاه می کردند. او در هر کاری که وارد می شد به بهترین نحو عمل می کرد. کم کم خیلی ها فهمیدند که هادی، در کنار درس مشغول لوله کشی آب برای خانه های مردم محروم شده. هادی با این کار که بیشتر مخفیانه انجام می شد خدمت بزرگی با خانواده های طلاب می کرد. اخلاص و تقوا و ایمان هادی اثر خود را گذاشته بود. او هرجا می رفت می خواست گمنام باشد. هیچگاه از خودش حرفی نمی زد. هرگز ندیدیم که به خاطر پول کاری را انجام دهد. اما خدا محبت او را به دل همه انداخته بود. بعد از شهادت، همه از اخلاص او می گفتند.  چندین نفر را می شناختم که در تشییع هادی شرکت کردند و می گفتند: ما مدیون این جوان هستیم و بعد به لوله کشی آب منزلشان اشاره می کردند. هادی غیر از حوزه در هر جای دیگر هم که وارد می شد بهترین نظرات را ارائه می کرد. در مسائل امنیتی به خاطر تجربه بسیج و فتنه 88 بسیار مسلط بود. از طرفی دیدگاه های فرهنگی او به جهت تجربه فعالیت در مسجد بسیار موثر بود. شاید به همین خاطر بود که مسئولین حشدالشعبی به این طلبه ایرانی بسیار علاقه پیدا کردند. رفت و آمد هادی با نیروهای مردمی زیاد شده بود. او به کار هنری و ساخت فیلم علاقه داشت و این روند را در بین نیروهای حشدالشعبی گسترش داد. زندگینامه وخاطرات 🌷 🆔 @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
احساسی 🍃به قبر بی نشونی با گریه نامه میدم 🍃نمیرسه جوابت ولی ادامه میدم 🎤 👌بسیار دلنشین 🥀 💚 🆔 @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ویژه 🍃دلم رو باز دوباره به عشق تو سپردم 🍃پنجم ماه رو به ابن الکریم آوردم 🎤 👌بسیار دلنشین 🆔 @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• • هوای توبه داره دل زمین گیر من ڪاش با خودت طۍ بشه روزاۍ تقدیر من محمود 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 وقتی یه دهه هشتادی تقاضاهای جدی از رهبر انقلاب داره 😌😂 🆔 @darentezareshahadat
⭕️ انا لله و انا الیه راجعون «سردار حجازی» به لقاءالله پیوست روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از عروج سردار حجازی جانشین فرمانده نیروی قدس سپاه بر اثر عارضه قلبی خبر داد. 🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃 بارالها … ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﯽ ﻋﺼﺎﺭﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ، ﺣﺮﻣﺖ ﺩﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﻧﺒﺮﯾﻢ ... ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺒﺮﯾﻢ ... ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥِ ﺩﺭﻭﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻧﺴﺎﺯﯾﻢ ... ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﻖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ... به ما بياموز همان باشيم كه قولش را به تو داديم ... 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
🌸دعای روز ششم ماه مبارک رمضان 🌸 -بسم الله الرحمن الرحیم. اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهی رَغْبـةَ الرّاغبینَ. 🤲خدایا، مرا در این ماه به خاطر نزدیک شدن به نافرمانی ات وامگذار و با تازیانه های انتقامت عذاب مکن و از موجبات خشمت دورم بدار،بحق احسان ونعمتهای بی شمار تو ای حد نهایی علاقه واشتیاق مشتاقان.🌸🌷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 ترتیل قرآن - جزء۶- پرهیزکار
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترجمه جزء ششم قرآن مجید 🎙 ترجمه:
خوش تراز نقش تو در عالم تصویر نبود ❤️ 🆔 @darentezareshahadat
29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ناگفته هایی از شب شهادت حاج قاسم و تصاویر دفتر کار شهید 🔹️ گفت و گو به یادماندنی با سردار رشید سپاه اسلام سردار «سیدمحمد حجازی» جانشین فقید فرمانده نیروی قدس سپاه در دفتر کار حاج قاسم سلیمانی 💔 🆔 @darentezareshahadat
رمان نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 یه گوشه ایستادم تا به سخنرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم از سپاه زنگ زده لودن واسه اردوی راهیان نور گفتن؛ اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن. اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون. تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شلمچه نرفته. صدام زدن از فکر در اومدم و برگشتم داخل بعد از تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم انقدر خسته شدیم که خوابمون برد. تو مصلی خوابیدیم البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاظر نمیشد با چیزی عوض کنه. ----- نگام به ریحانه افتاد. بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟ نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟ نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟ ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم (. با تعجب به رفتنش نگاه کردم اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو از حرفی که زدم پشیمون شدم اگه نمیومد خیلی بهتر بود دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم. پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه. یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و دویید تو آشپزخونه توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته... _____ فاطمه امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب. یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟ وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد حتی فکرشم قشنگ بود ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟ از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم _فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام +ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم ____ بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم ساعت ۸ بود رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن. بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم نا امیده شده بودم بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین یه قلپ از چای شیرینش و خورد +میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟ چرا باید بزارم بری؟ _نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟ ۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟ به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و همیشه و همه جا که شما نیستین من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟ میخوام اجازه بدین این سفر و برم مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم.میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 از صندلی پریدم و محکم لپ بابا رو بوسیدم مامانم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم زنگ زدم به ریحانه صدای خواب آلودش به گوشم خورد: الو _سلام ریحووووون جونممممممممم بابااااااااممممممم قبولللل کردددد بایددددد چیکارررر کنمممم حالا °°°°°° ____ از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم همه وسایلم و چک کردم همچیو گرفته بودم از هیجان همش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت ۷ شه نمازم و خوندم و لباسام و پوشیدم با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم چندتا هنوز رو میز بود شال سرمه ایم و شکل روسری کردم و طرف بلندش دور گردنم شل زدم به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم مانتو سرمه ای بلندم و پوشیده بودم با شلوار مشکیم چادرمم اتو شده رو تخت، کنار کوله پُرم گذاشتم ریحانه گفت یه چیز گرمم نگه دارم شبا سرده سوییشرتم و گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش. مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش. با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری. نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو . کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه _مامان خیلی عشقی داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه _جان +اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره سرخوش خندیدم و بیرون رفتم با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون. بلاخره ساعت هف شد مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم چند دقیقه بعد رسیدیم بابا کولمو دستش گرفت یه نایلکسم دستم بود جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل. تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل. چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم یهو یکی زد رو شونم برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم با خوشحالی بغلش کردم محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد مثه خودش جوابش و دادم با ریحانه و مامان نشستیم کوله رو از بابا گرفتم بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش ریحانه:چشممممم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین جمعیت بیشتر شده بود یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمهه فاطمههه خانوم محسن و دیده بودی؟ _نه کوو +اوناهاش .تازه اومدن تو رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید دست محسن تو دستش بود جلوتر که اومدن خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد نگاهش به من افتاد از جام بلند شدم و بهش دست دادم ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟ ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثه خودش با وقار و متانت حرف بزنم به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم شمیم هم خوشگل بود هم مودب تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه رفتیم و جلو نشستیم یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت بعدش محمد اومد لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید تک تک اسمارو خوند اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟؟ منتطر موندیم اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد و هم خوند اسم من آخرین اسمی بود که خوند سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند. بهـ قلم🖊 💚و💙 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat