eitaa logo
در مسیر شهادت
661 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد محمد: تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه خدا رو شکر که چشام بهش نخورد اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه خیلی بد بود خیلی! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم بعدش نشستم واسه نماز با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم به ساعت نگاه کردم که خشکم زد چه زود ۹ شده بود زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون خیلی اذیت کردن هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن رفتم سمت اتاق سردار کاظمی بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی این و گفت و از جاش پا شد منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم دوباره همه چیو ریختم تو کوله _دست شما درد نکنه خیلی لطف کردید سرشو تکون داد +خواهش میکنم رفتم سمت دَر و +خدا به همرات _خدانگهدار حاج اقا در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم کسی تو اتاق نبود پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو برگشتم بهش سلام کردم اونم سلام کردو بم دست داد مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شدباهاتون تماس میگیریم _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون دم یه ساندویچی نگه داشتمو دوتا ساندویچ همبرخریدم پولشو حساب کردم ونشستم توماشین و مشغول خوردن شدم ساندویچم که تموم شدگازماشینو گرفتم ویه راست روندم سمت خونه نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیموچک کنم که ازخستگی بیهوش شدم فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی امشب همه اونجاجمع شده بودن بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم حوصله هیچیونداشتم به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بودخیره شدم چقدر زشت خسته ازرفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت: +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کرد تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم: عهه و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم پشتشم چاییمو خوردم یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن رو تختشون دراز کشیدم کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا؟ به حرفش ادامه نداد کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد از حرفش خندم گرفته بود اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن میزشون شش نفره بود عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
نظر شریعتمداری درباره ‎ها و سریال گاندو/ دیوار که گناهی ندارد، دشمن از دروازه وارد شده! 🔹مدیرمسئول کیهان: آن‎چه که از برخی دوتابعیتی‎ها اهمیت بیشتری دارد، چگونگی ورود آنان به مراکز تصمیم‎ساز نظام است. این وظیفه مراکز اطلاعاتی است که چگونگی ورود آن‎ها به مراکز حساس را بررسی کرده و جرم افرادی را که زمینه نفوذ آنان را فراهم آورده‎اند، نادیده نگیرند. اگر به متن سوگندنامه دوتابعیتی مراجعه کنید، خواهید دید که آن‎ها برای دشمنی با کشورشان قسم یاد کرده‎اند. 🔹در تاریخ باستان آمده که وقتی چینی‌ها از حملات دشمنان به تنگ آمده بودند، دیوار چین را ساختند و بر این باور بودند که هیچ دشمنی توان بالا رفتن از آن دیوار و ورود به شهر را ندارد اما چین طی ۱۰۰ سال بعد از ساخت آن دیوار مستحکم، سه بار از سوی دشمنان مورد حمله قرار گرفت. 🔹در هر سه بار سپاهیان دشمن توانسته بودند به شهر وارد شوند، نه اینکه از دیوار چین بالا رفته باشند دیوار، بلندتر و مستحکم‌تر از آن بود که قابل عبور باشد. دشمن با استفاده از خیانت نگهبانان و پرداخت رشوه به آنان توانسته بود از دروازه‌ها وارد شود. ✅‌‌ بصیرت 🆔 @darentezareshahadat
| 🔻راهیان عید بسوی جبهه‌ها ... 🌟 تصویری از اعزام نیروهای دانشکده افسری،‌ گردان قدس ارتش به جبهه که مصادف با عید نوروز بوده است. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ 🔻اجرای گروه سرود کمیته مرکزی خادمین شهدا استان اصفهان 🔅 به مناسبت نیمه شعبان ‌ 📍شهر زلزله زده ‌ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🌟دعای فرج را همراه با شهدا بخوانیم 🔻توجه: این کلیپ با تکنیک دیپ فیک ساخته شده است. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
🌟 | 🔻 تو می آیی و شهیدان نیز باز میگردند و آوینی روایت میکند فتح نهایی را...  ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
رمان نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم گفت : فاطمه‌خانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی _لابدنمیتونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی جوابش و ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌تشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همچی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد خودشون بریدن و دوختن احساس خفگی میکردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چون‌اگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم من دخترمنطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاء هایی توزندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام و باعقلم‌میگرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد همه اینام تنها ی دلیل داشت گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم عکسای محمدُو باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش ازاول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش خداخیلی عجیب و یهویی مهرشو به دلم انداخته بود! همیشه اینو یه ضعف میدونستم هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم (اون نگاه من به اون‌نگاه تو بند نمیشد (کاش ازاول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد) هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت من در کمال حیرت عاشق شده بودم عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفرباشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپو پول و ظاهرکم نداشت ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من بخاطر تیپ و ظواهر و پول محمدجذبش نشده بودم قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا میخواست ازم امتحانشو بگیره یه امتحان خیلی سخت با تمام‌وجودم ازش خواستم‌کمکم کنه من واقعانمیتونستم کاری کنم فقط میتونستم از خودش کمک بخوام اونقدرگریه کردم ک سردردگرفتم ازدیدن چشمام توآینه وحشت کردم دور مردمک چشامو هاله قرمز رنگی پوشونده بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد محمد: تازه رسیده بودم تهران بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه خدا رو شکر که چشام بهش نخورد اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه خیلی بد بود خیلی! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم بعدش نشستم واسه نماز با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم به ساعت نگاه کردم که خشکم زد چه زود ۹ شده بود زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌بیرون از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون خیلی اذیت کردن هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن رفتم سمت اتاق سردار کاظمی بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی این و گفت و از جاش پا شد منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم دوباره همه چیو ریختم تو کوله _دست شما درد نکنه خیلی لطف کردید سرشو تکون داد +خواهش میکنم رفتم سمت دَر و +خدا به همرات _خدانگهدار حاج اقا در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم کسی تو اتاق نبود پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو برگشتم بهش سلام کردم اونم سلام کردو بم دست داد مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شدباهاتون تماس میگیریم _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون دم یه ساندویچی نگه داشتمو دوتا ساندویچ همبرخریدم پولشو حساب کردم ونشستم توماشین و مشغول خوردن شدم ساندویچم که تموم شدگازماشینو گرفتم ویه راست روندم سمت خونه نماز ظهر و عصرمو خوندم خواستم گوشیموچک کنم که ازخستگی بیهوش شدم فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی امشب همه اونجاجمع شده بودن بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم حوصله هیچیونداشتم به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بودخیره شدم چقدر زشت خسته ازرفتارشون و ترس از این که دوباره گریم‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت چرا اخه این همه حالِ بد؟ دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی کولمو گذاشتم رو دوشم واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم احساس بهتری داشتم‌ که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره طبق معمول اولین کارم این بود پیج محمدو باز کردم و صبر کردم پست اخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دیقه گذشت که لود شد دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته صدا رو بیشتر کردم‌ میخندید خندش شدت گرف گف (دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن خدایآ اللهم الرزقنا..) و دوباره خنده‌ !!! از خندیدنش لبخند زدم چه صدای دلنشینی داشت این پسرر! چقد قشنگ حرف میزد دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم‌ تو کاسه شکلاتامونم اوردم از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم نشستم جلو تلویزیون کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه بادوما روهم جدا کردم مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود‌ چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش هی فیلم میدیدم و هی میخوردم از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه‌ بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت سعی کردم تعادلمو حفظ کنم آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم غروبِ هوا منو به خودم اورد با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم یه پست دیگه گذاشته بود داشت سبزه گره میزد زیرش نوشته بود (ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم و والسلام) حاجتِ دلی؟ کسیو دوس داره ؟ ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد چقدر پست میزاره اه دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود (هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد برا اولین بار عمو شدنم مبآرک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه‌ سیزده بدر کنار این مموشک! ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم ) عهههه پسره پررووو رو نیگا بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمیخونم که همون لحظه مصطفی پیام داد +شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !! بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد مرسی باوفا!! چقد بهم سر میزنی به دقیقه نکشید جوابمو داد +به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _اها راستی جزوه رو نوشتی؟ +اره نوشتم چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت +نه دیگه زحمتت میشه اگه ادرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟ استیکر خنده فرستادو +خونه ننش بود الان خونه ماست _عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش (اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!) اروم زدم رو پیشونیم مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابمو نمیدی؟؟؟ رفتم پی ویش _مصطفی بسه به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره +عه سلام چرا _نمیدونم‌ +میخوای من بیام؟ _نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم تو فکر این بودم که فردا چجوری برم چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا‌ رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل سریع رفتم سمتش _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیراره چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده به خدا حالم بهم میخوره! یه کاری کن خواهش میکنم +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه _عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی کچلم کردن _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار +چته تو دختررر؟؟‌پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا وضومو که گرفتم نمازمو خوندم رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم همین که کتابمو باز کردم محوش شدم با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین تا برسیم یه اهنگ پلی کردم چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
📌‌ درباره برنامه همکاری جامع ایران و چین 1⃣ مشخصات اصلی کدامند؟ 🔹این سند برنامه‌ای است سیاسی، راهبردی، اقتصادی و فرهنگی که عرصه‌های مختلف همکاری دو کشور ایران و چین را مدنظر قرار داده است. در بعد سیاسی، طرفین رایزنی و همکاری‌های نزدیک خود در موضوعات مورد نظر و در نهادهای منطقه‌ای و بین‌المللی را افزایش می‌دهند و طرفین زیرساخت‌های دفاعی، مقابله با تروریسم و همکاری در عرصه‌های مختلف دفاعی را تقویت خواهند کرد. 2⃣ آیا سند همکاری ایران-چین علیه کشور ثالثی است؟ 🔹این سند در راستای صلح، ثبات و توسعه منطقه ای و بین المللی تدوین شده و لذا در مخالفت با هیچ طرف ثالثی و یا برای مداخله در امور هیج کشوری نیست. 3⃣ عدد و رقم‌های مطرح شده چقدر واقعی است؟ 🔹این سند صرفاً یک چارچوب کلان درباره حوزه‌های همکاری است و اعداد و ارقام در مراحل بعد که سند تبدیل به پروژه‌های مشخص سازمان‌ها و بخش‌های مختلف با ارگان‌های چینی خواهد شد، می‌تواند روی کاغذ بیاید. لذا در شرایطی که فعلاً هیچ پروژه‌ای نیست، بنابراین اعداد و ارقام نیز نمی‌تواند هیچ قطعیتی داشته باشد. 4⃣ چرا متن رسمی منتشر نمی‌شود؟ 🔹اگر چه انتشار موافقتنامه‌ها، الزامی قانونی دارد اما انتشار اسناد غیرتعهدآور در روابط بین الملل چندان متداول نیست. همچنین تحریم‌های غرب ایجاب می‌کند تا از انتشار محتوای کامل سند خودداری کرد. 5⃣ آیا برنامه همکاری جامع ایران و چین باید به تصویب مجلس برسد؟ 🔹بر اساس اصل ۷۷ قانون اساسی، عهدنامه‌ها، مقاوله نامه‌ها، قرارداد‌ها و موافقت‌نامه‌های بین‌المللی باید به تصویب مجلس شورای اسلامی برسد اما به گفته مقام وزارت خارجه سند همکاری جامع چین و ایران، اصولا ماهیت و حتی شکل قرارداد و یا موافقتنامه ندارد بلکه صرفا یک نقشه راه و چارچوب روابط بلند مدت است. 6⃣ آیا ایران اولین کشوری است که چنین تفاهمی با چین امضا می‌کند؟ چین پیش از این با بسیاری از کشورها تفاهم نامه مشارکت استراتژیک یا تجاری امضا کرده که از جمله آن می‌توان به قرارداد ۶۵ میلیارد دلاری با عربستان، توافق با ترکیه و همچنین توافق‌های جامع تجاری با اتحادیه اروپا و ۱۴ کشور آسیایی اشاره کرد. 7⃣ همکاری جامع با چین عدول از شعار نه شرقی نه غربی است؟ 🔹نه شرقی نه غربی نه به معنای قطع رابطه با غرب و شرق، بلکه عدم پذیرش استعمار هیچکدام از قطب‌های شرق(شوروی سابق) و غرب(آمریکا) است. لذا نگاه به شرق، نه به معنای پذیرش استثمار و استعمار شرق، بلکه به معنای ارتباط با شرق، آنهم در شرایطی است که کشور تقریباً ۴۰ سال محصول تجربه‌ی نگاه به غرب بسیاری از دولتمردانش را چشیده است. 8⃣ آیا سند همکاری جامع ایران-چین، استعماری است؟ 🔹سند همکاری ۲۵ ساله از جنس ارتباط است؛ اما چگونه می‌توان «ارتباط» را از «استعمار» تمیز داد. در واقع سندی که امضا شد یک برنامه جامع است برای مدون کردن قراردادها و تقویت‌همکاری‌ها لذا نشستن و غیب‌گویی از یک سند آنهم در برهه فعلی بیش از آنکه نگرانی از خود سند باشد، واهمه از اصل نگاه به شرق است که غربگرایان برای آشفته شدن از آن انگیزه‌های شخصی و گروهی کم ندارند. ✅‌‌ بصیرت 🆔 @darentezareshahadat
. ستـاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد تمامِ هستـی زهرا برایِ نـرجس شد... ♥️ 🆔 @darentezareshahadat
" چهارشنبه های امام رضایی " چشم واکردیم محو گنبدت بودیم باز ما نفهمیدیم این نوع از کَرَم را هیچ‌وقت مثل عاشق که نمی‌داند مقام وصل را ما ندانستیم قدر این حرم را هیچ‌وقت...!! 🆔 @darentezareshahadat
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 🆔 @darentezareshahadat
آقای بهشتی 🌷 بانوی بهشتی 🌹 ⚠در آخرالزمان مسائل و مشکلات عقیدتی زیاده.. گاهی دینداری شخص از صبح تا شب تغییر میکنه! امکان اینکه فرزندانت عاقبت به خیر بشن و همیشه در مسیر درست و صراط مستقیم باشند،، 👈 خیلی سخته! برای همین ممکنه اضطراب و نگرانی داشته باشید... ممکنه همین الان هم،، فرزندت داره راه شر و ناثواب میره،، و ممکنه عاقبت به خیر نشه و همین باعث اضطرار و استرس زیاد شما شده... ✴صاحب نَفَسی این فرمول رو برای عاقبت به خیری و اصلاح فرزندان بیان کردند : ✳1. تلاوت روزی 5 مرتبه،، "سوره مبارکه انسان" و ثواب آن به امام زمان علیه السلام.. ⬅حتی در اصلاح فرزندانی که تا آخر خط انحراف رفتند،، بسیار بسیار موثره!! برای هر فرزند روزی 5 مرتبه... ✔ ✳2. دعای 25 صحیفه سجادیه: این دعا یک پک فرهنگی و رمز گذاری شده ست. دعا خاصیت تربیتی داره. یعنی با مداومت منظم بر دعای معصوم،، نگرش، فکر،، شخصیت، هویت و حالت شخص دعا کننده و کسی که برای او دعا میشه،، 👈نورانی و الهی میشه. معمولا بعد از سه یا 7 روز اثرات تربیتی دعا را می بینید. برای مداومت بر دعا میتونید به ازای سن فرزند چله بگیرید. مثلا برای فرزند 6 ساله،، شش چله و بعد به صورت همیشگی بخونید. ✳3. توسل به شهدا و مادران شهدا... مخصوصا شهدایی که مشکل شبیه فرزند شما داشتند. 👈توسل به حر یار امام حسین علیه السلام،، 👈 یا شهید ضرغام حر انقلاب... یا شهید هادی، شهید حججی، شهید سلیمانی و.... و مادران بزرگوارشون، بسیار موثر هست. 🆔 @darentezareshahadat
🍃🌸 *﷽ 🌸🍃 💖 انتظار می کشیم رسیدنت را ، دیدارت را ، دم زدن در هوایت را ... چشم به راهیم سرزدن آفتاب را ، شروع سبز بهار را ... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🆔 @darentezareshahadat
🔴 سال 1933، قرارداد نفتی بین رضاخان و انگلیسی‌ها منعقد شد که به موجب آن، فقط 20% منافع حاصل از فروش نفت به ایران می‌رسید و مناطق نفتی کشور تا سال 1993 کاملا در اختیار انگلیسی‌ها می‌ماند. ‼️همان کسانی که این خائن را ایران‌ساز می‌دانند، به توافق همکاری ضد تحریمی ایران و چین حمله می‌کنند! 🆔 @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡چرا ایمان ما ضعیفه؟ 👈🏻 چطور تقویتش کنیم؟ 🆔 @darentezareshahadat
وَ لا تَقْطَعْنِی عَنْکَ وَ لا تُبْعِدْنِی مِنْکَ منو از خودت جدا نڪن و از خودت دورم نڪن....🙏 مناجات المریدین💚 🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃 خدایا ! به من بیاموز دعا کنم، عمل کنم و شجاع باشم. به من بیاموز تا دشواری های راه را بپیمایم و سرانجام در نور بیکران تو محو شوم. آنجا که (من) ناپدید می گردد، و فقط (تو) بر جای می مانی. معبودم در خاموشی به سوی تو می آیم. سکوت، ستایش من است. سکوت نیایش من است. سکوت، آیه های ستایشی است که برای تو می خوانم. تو صدای سکوت مرا می شنوی و پاسخ تو سکوت است. سکوتی پر معنا و روشن. گر تو بر همه چیز آگاهی، پس باشد که من نیز به اقیانوس آگاهی روحت بپیوندم. 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat