eitaa logo
در مسیر شهادت
640 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
2823107630.mp3
7.19M
🔊 🎶 چشم هایت فرات دلتنگی 🎤 🏴 🆔 @darentezareshahadat
38.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 🔎 👈 حال دلمون تو ماه رجب ماه عشقبازی با خدا چه جوریه؟! 👈 امشب شب شهادت امام هادی(ع) هستش به همه دوستان و کاربران تسلیت می گویم 🔹 26 بهمن 1399 🔹 قم/موسسه فرهنگی دارالعرفان 🆔 @darentezareshahadat
میگفت: من یڪ¹ چیزے فهمید‌ه‌ام! خُـدا شہادت را🍃 همیشه به آدم‌هایے داده ڪه در ڪار، سختڪوش بوده‌اند..|✌️🏻 🆔 @darentezareshahadat
🔰کانال سردار دلها تاسیس شد . 🔰مکتب حاج قاسم یعنی : 🔸شهادت به یگانگی خدا 🔸شهادت به رسالت محمد صل الله علیه و آله 🔸شهادت به ولایت امیرالمؤمنین علی‌علیه السلام 🔰کانالی به روز جهت زنده نگاه داشتن مکتب . 🔸 🔸 🔸...... 🔰اگر برای گسترش مکتب سلیمانی به دنبال استوری های جذاب و به روزی هستید فقط وفقط درلینک‌زیر👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4055629914C538dae1aaa https://eitaa.com/joinchat/4055629914C538dae1aaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧳رفیق چمدونتو بستی؟🤗 داریم می‌ریما؟🚶‍♀️🚶‍♂️ پای رضایت نامت رو شهدا امضا کردند؟ امسال شهدا برای همه دعوت نامه فرستادند😍😍 میخوای با دوستت بیای؟ باشه دوستتم بیار اتوبوسمون جا داره🚎 با خانوادت میای؟ خیلیم خوبه یه مسافرت خونوادگی👨‍👩‍👧‍👦 فقط بچها چفیه یادتون نرها حتما بردارید😌📿 زمان اعزام دوشنبه و سه شنبه همین هفته فقط جانمونید😲خوابم نمونید🥱 یه سفر زیارتی و معرفتی رفتید منطقه دعا فراموش نشه🤲 خیلی التماس دعا داریم به اروند که رسیدید، غروب شلمچه رو که دیدید به رسم رفاقت برای هم دعا کنید📿 برای شرکت در اردوهای زیارتی و معرفتی راهیان نور مجازی اینجا کلیک کنید👇 https://shad.ir/qazvinbasij
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد :«همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از ! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» 💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ، ولی نشد.» و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» 💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 💠 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 💠 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 💠 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 💠 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
♦️تا دقایقی دیگر افتتاحیه دوره راهیان نور مجازی استان قزوین♦️ ✔با حضور مسئولان سازمانی و استانی ⬅️همراه ما باشید.... •| https://shad.ir/qazvinbasij |• ♦️پخش هم زمان برنامه در روبیکا و اینستاگرام https://instagram.com/qazvin_student?igshid=yoezctecyabq https://rubika.ir/baseerattqazvin
. روزی متوکل به نود هزار سواره از ترک‌های ساکن سامرا دستور داد هر کدام ظرف علف اسب خود را از گِل سرخ‌رنگ پر کنند و در وسط یک میدان وسیع روی هم بریزند . گل‌ها به شکل همانند یک تپه بزرگ درآمد. متوکل بالای تپه رفت و امام هادی علیه السلام را نیز فرا خواند و گفت:« تو را خواسته‌ام که لشگریان مرا تماشا کنی.» لشگریان متوکل همه لباس رزم به تن و شمشیر در دست داشتند. غرض متوکل از این کار، ترساندن افرادی بود که قصد قیام علیه او را داشتند و ترس موکل بیشتر از امام هادی علیه السلام بود که مبادا به یکی از خاندانش دستور قیام دهد. امام هادی علیه السلام به متوکل فرمود:« آیا می‌خواهی من هم لشگرم را به تو نشان بدهم؟» متوکل گفت:« بله.» امام هادی علیه السلام دعایی کرد. ناگهان میان آسمان و زمین و میان مشرق و مغرب، فرشتگانی مسلح ظاهر شدند. متوکل با تماشای این صحنه از هوش رفت. پس از آنکه به هوش آمد، امام هادی علیه السلام فرمود:« ما در دنیا با شما درگیری نداریم و مشغول به امر آخرت هستیم. نترس و بیهوده به ما بدبین نباش.» بحارالانوار_ ج۵۰_ص۱۵۸ 🖤 🆔 @darentezareshahadat
🍁🌾🌻🍂 🌾🌻🍂 🌻🍂 🍂 💟 مردم را متوجه امام زمان علیه السلام ڪنید. 👈ما براے همین دنیا آمدیم ، ❌برای خوردن و خوابیدن و ...نیامدیم. ✔️ دلتان را متوجه امام زمان علیه السلام نگه دارید ،با حرف زدن با ایشان ،با خواندن قرآن ... ✔️ از نشانه هایے ڪه شما را یاد امام زمان علیه السلام مے اندازد استفاده ڪنید ،یڪے روز جمعه ،خصوصاً عصر جمعه است . ✔️ تابلوے امام زمان را بزرگ در خانه هایتان بزنید (فرضی)و روبرویش بنشینید بگویید : ایشان صاحبِ منِ ، ایشان اربابِ منِ ،ایشان مولایِ منِ ،ولے نعمتِ منِ 💯واینقدر توجه ڪنید و ذهنتان را متمرڪز ڪنید ،بگذارید اُنس به وجود بیاید . ✔️ مے خواهید ڪارے به شما یاد بدهم ڪه همیشه با امام زمان علیه السلام باشید ؟ خودتان را بسازید و اصلاح کنید تا خدا به شما بگوید " یا ایتها النفس المطمئنه " . ✔️ در مقابل امام زمان علیه السلام یڪ لحظه غفلت گناه بزرگے است . ✔️ آقایے یعنے بوے امام زمان دادن . ✔️ بیشترین فعالیت شیطان این است ڪه مردم را از یاد امام زمان علیه السلام غافل ڪند . ✔️ دلے سیاه تر از آن دلے ڪه یاد امام زمان ارواحنافداه نباشد ،نیست . ✔️ امام زمان علیه السلام وجود دارند و همه چیز دستِ ایشان است .امام زمانے داریم ڪه حضرت عیسے براے خواندنِ دو رڪعت نماز پشتِ سر ایشان دارند انتظار مے ڪشند . ❗️برای آمدنش کاری کنید❗️ 🍃💐همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است💐🍃 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🍂 🌻🍂 🌾🌻🍂 🍁🌾🌻🍂 °•°☘°•°↷ 🆔 @darentezareshahadat
4_5852770698971317113.mp3
978.9K
📻 ➖ او خودش را کُشت! 🎙 به روایت 🆔 @darentezareshahadat
📷 | 📍دوکوهه ! آیا جز اصحاب سیدالشهداء كسی را می‌شناسی كه بهتر از شهدای ما خدا را عبادت كرده باشد؟ تو چه كرده‌ای كه سزاوار گشته‌ای که سجده‌گاه یاران خمینی باشی؟! 🌷 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
معبودا، نازنینا ای آن‌کس که هستی در پنجه قدرت تو و ما در سایه رحمت و نعمت تو هستیم عنایتی کن که با ترک معصیت و انجام نوافل بخصوص نماز شب و دستگیری از نیازمندان محبت تو را حاصل کنیم. ای یگانه هستی، ای تمام وجود، بر ما توفیق ده که چشمانمان به هر چه می‌نگرد جز ذات اقدس و زیبای تو چیزی نبیند. گوش‌هایمان جز آنچه در مورد توست نشنود و قلب‌هایمان جز اندیشه در تو از چیزی خشنود نگردد. کریما، عزیزا چه فخر است از وجود قدسی تو گفتن؛ حمد تو را بین خلایقت کردن؛ هرچه هست تویی و هرچه هست تو با ما بمان تا زمان مرگ که از شرّ شیطان رها شویم و در کنارت آرام گیریم. به عزت و جلالت قسم. 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
💠 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 💠 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 💠 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 💠 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 💠 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
♦️تا دقایقی دیگر دوره راهیان نور مجازی استان قزوین♦️ ⬅️همراه ما باشید.... •| https://shad.ir/qazvinbasij |• ♦️پخش هم زمان برنامه در روبیکا و اینستاگرام https://instagram.com/qazvin_student?igshid=yoezctecyabq https://rubika.ir/baseerattqazvin
هم‌اکنون یادمان شماره ۴ ➖ ..طلاییه عجب طلاییه ➕ ۱۱ https://shad.ir/qazvinbasij