فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه تو مدرسه میگن نه تلویزیون!😳😳
#پیشنهاد_دانلود
نه نه حتما ببینید کار از پیشنهاد گذشته #سفارش_دانلود
#کلیپ
🍀
🍃🌻🍃
@darentezareshahadat
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_سه
به ریحانه گفتم میرم هوا بخورم
رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس
اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن
محمد دستش تو جیبش بود و اطرافشو نگاه میکرد نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین
رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:
+فاطمه کجا رفتی؟
_هیچی رفتم یه دوری بزنم
+ اوف ترسیدم چند بار زنگ جواب ندادی
_عه لابد متوجه نشدم.
نشستم سرجام
محمد هم نشست
یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:
_عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن، بیشتر خوش گذشت
ریحانه گفت:
+تره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم:
_نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم
نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد
انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره
واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی فرقی نمیکرد
فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم، خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش
ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت
محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
به ریحانه گفت:
+ من و بغل دستیم جامون راحته!
ناراحتی ای نداریم که
هر کی داره بسم الله
بغضم گرفت
واقعا الان سبک شدم؟ آخع این چه کاری بود؟
به خودم گفتم:
خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟
زدی ضربتی، ضربتی نوش کن
خاک بر سر عقده ایت
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام.
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکی هارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
_
ماشین رو نگه داشتن
وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیماون سمت تونل.
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا
کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها.
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن.
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر.
پام رو گذاشتم تو سوله .
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد.
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم.
یه سری پتو اونجا بود.
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد.
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن.
پتوهاش خیلی بد بود.
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه.
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن.
دلم نمیکشید بهش دست بزنم.
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخورتت.
دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
+شپش ؟
مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:
+نه عزیز دلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم.
دلم میخاست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایاااا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو.
رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم.
درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم.
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن.
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم.
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه.
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود.
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام.
منتظر موندم تا بیاد.
#Naheleh_org
بـهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_چهار
ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید.
کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم.
من مسواک زدمو شمیم رفت دستشویی.
یه خورده صبر کردم تا اومد.
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد.
آقا محسن بود.
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+اره
_من مسواک کردم که.
ریحانه هم خوابه
+نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم.
روسریو چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم.
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام. غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه افتادیم.
چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه.
با بقیه خانما وارد شدیم.
بعضیا نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شمیم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم.
یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.
شمیم رفت و از اون پشت نایلون ها رو گرفت. من رو صدا زد که برم کمکش.
جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود. غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یاالله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق و چنگال و بعدش هم سفره و بطرب آب و لیوان هم گذاشت.
بقیه خانوما هم تو پخششون کمک کردن.
تقریبا فقط دو سه نغر مسن بودن و بقیه جوون. شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن. میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس.
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند.
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون.
به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد.
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صددی قدم ها نزدیک تر میشد.
دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون.
یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گف
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.
گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
____
به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.
کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم
چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم، دراز کشیدم.
#Naheleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_ده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_پنج
دیگه احساس چندش نداشتم انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود. چشم هام و بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
_____
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت: فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفیتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو ازش قرض گرفته بودم.
ریحانه گغت: عجله کنید به نماز جماعت برسیم. نگاهش که به من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی تووو
خندیدم، شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسموت هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدامای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چرخوندم نگاهم به محمد افتاد که دست میکشید به موهاش و با محسن حرف میزد انگار منتظر بودن محسن، شمیم رو دید با محمد اومدن سمتمون سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیام وسایل رو گذاشتم حسینیه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب خا نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه روی صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالبتره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترل کنم نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدا رو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم و اوردم بالا
نگاه محمد رو کتاب بود کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره وگفتم :
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
__
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش
و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته
سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم
خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند
خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت
به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم
چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه
رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم
با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
_
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش.
حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود
حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره.
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن
الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم
حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین
اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین.
#Nahrleh_org
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙
#کپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat
اَلَلَّهُـمَّاَرِنِی الْاَشْیَاءَکَمَـاهِـیَ
ایتـکدلبرعالـم!
امور را آن گونه که هست،
به من نشان بده...!
🆔 @darentezareshahadat
◄ خواسته وزیر آموزشوپرورش؛ مدارس حضوری باشد/ وزیر آموزشوپرورش گفت: «علاقهمندیم که سال تحصیلی آینده، مدارس حضوری شود. در اجلاس وزرای آموزش و پرورش جهان به همه توصیه شد که مدارس بازگشایی شوند؛ چون دور بودن دانشآموزان از مدرسه اختلالات زیادی ایجاد کرده است. در این اجلاس، دنیا به این جمعبندی رسید که آموزش حضوری جایگزین ندارد؛ بنابراین ما باید سمت آموزش حضوری برویم. باید واکسیناسیون معلمان و دانشآموزان جدی گرفته شود».
🆔 @darentezareshahadat
محمد: اگر رئیسی به انتخابات ورود کند به او کمک میکنم
داوطلب کاندیداتوری انتخابات ریاست جمهوری:
🔹اگر آقای رئیسی به انتخابات ورود کند به او کمک میکنم چون اولویت عدم انشقاق است.
🔹شورای وحدت از ما دعوت کرده که برنامه خود را ارائه دهیم.
🔹دعوت شورای وحدت را قبول می کنیم، اما نحوه اجماع را نه بر اساس تحمیل اشخاص، که براساس نظرسنجیهای نزدیک انتخابات انجام خواهیم داد.
🆔 @darentezareshahadat
💐یه فرمول جالب برای اینکه بدونیم فلان جزئه قرآن ... تو صفحه چنده؟🕊🕊🕊
💐 الان لازم شده ک بدونیم هر جزء قرآن تو صفحه چنده؟؟؟!
خب حالا باهم بهش میرسیم✌
🍒الان میخوایم جزء ۸رو ببینیم از کدوم صفحه شروع باید کنیم
🍒از ۸ یه عدد کم میکنیم
میشه ۷ حالا ۷ رو ضرب در ۲ میکنیم میشه ۱۴
اون ۲ رو میزاریم بغل ۱۴
میشه، ۱۴۲
🍒پس جزء ۸ از صفحه ۱۴۲ شروع میشه
به همین راحتی😊✌
#برای_هم_دعا_کنیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊🌹🌹🌸🌹🌹🕊
@darentezareshahadat
مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!🍃🍂
@darentezareshahadat
💌 قلبهایپاک
میگن سختترین صبر
صبر در برابر گناهه؛ وقتی که
میتونی دل به تیرگی بدی
اما بخاطر خدا
با شرایطتت مقابله کنی...🍁
خدا خودش خواست
🎀 #دخترها برای داشتن یه قلب پاک
وظایف خاصتری داشته باشن...
پوشیده باشن،
حتی قدمهاشون
رنگ خداییتر داشته باشه🌱
♥️خودش میدونست
یه وقتایی
صبر دربرابر شرایطی
برای دخترها سختتره...
پس توی قرآن
🌿 یه داستان قشنگ رو آورد؛
اونجا که مریم (سلام الله علیها) گفت
من سمت گناه نرفتم...
خدا هم بهش گفت:
#الاتحزنی
... #هزی_الیک_بجذع_النخله
🎀معنی دخترونهش این میشه که:
ناراحت نباشی...
تو پاک باش؛
توی شرایط سخت،
حتی اگه همه دشمنت باشند
خودم... خودم... من... هواتو دارم . . .
📙 سوره مریم/ آیه ۲۴
@darentezareshahadat
.
چقدر این متن زیباست .
🤔🤔🤔🤔
ازشیخ عبدالله انصاری پرسیدند :
" عبادت " چیست ؟
فرمود :
عبادت " خدمت " کردن به " خلق " است ...
پرسیدند : چگونه ؟ !
گفت : اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال داری ،
" رضای خدا " و " مردم " را در نظر داشته باشی ؛
( این نامش عبادت است )
پرسیدند :
پس " نماز و روزه و خمس ... " این ها چه هستند ؟؟؟
گفت : اینها " اطاعت " هستند که باید بنده برای
" نزدیک شدن " به " خدا " انجام دهد ،،
تا " انوار حق " بگیرد ...
*
خردمندی را گفتند : تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی ؟!
گفت : هیچ کار ،
گفتند : مگر میشود ؟!
پس چرا فرزندان تو چنین خوبند ؟!
گفت : من در تربیت خود کوشیدم ، ..
تا الگوی خوبی برای آنان باشم ...
فرزندان راستی گفتار و درستی رفتار پدر و مادر را
می بینند ، نه امر و نهی های بیهوده ای که خود عمل نمیکنند ...
تخم مرغ اگر با نیروی بیرونی بشکند ، پایان زندگیست ...
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند ، آغاز زندگیست ...
همیشه بزرگترین تغییرات از درون شکل میگیرد ...
درون خود را بشکن تا شخصیت جدیدت متولد شود ...
آنگاه خودت را خواهی دید ....
تاریخ تولدت مهم نیست ، تاریخ تحولت مهم است ...
اهل کجا بودنت مهم نیست ، اهل و بجا بودنت مهم است ...
منطقه زندگیت مهم نیست ، منطق زندگیت مهم است ...
درود بر کسانی که دین دارند و تظاهر ندارند ...
دعا دارند و ادعا ندارند ...
نیایش دارند و نمایش ندارند ...
حیا دارند و ریا ندارند ...
رسم دارند و اسم ندارند ...
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
@darentezareshahadat
🍀✨🍀✨🍀✨🍀✨🍀
*❤️نماز شبی ها*
*خواندن نماز شب که این همه توصیه شده اگر حتی از روی خواب آلودگی و خستگی و بدون حضور قلب هم خوانده شود هم درست است؟⁉️*
🔹چنین نماز شبی نه تنها درست و صحیح است، بلکه یکی از بالاترین ارزشهای نمازشب این است که انسان در عین خستگی و خواب آلودگی برای کسب رضایت الهی به اقامه نماز بایستد؛
🔸در حدیثی قدسی آمده است: *وقتى که بندهاى در نیمه شب براى نماز و طاعت خداوندى برخیزد و سپس خواب بر وى غلبه کند و در اثر چرت به چپ و راست متمایل شود و چانهاش به سینهاش بچسبد.*
خداوند امر مىکند درهاى آسمان باز مىشود و سپس به ملائکه مىفرماید: *به این بنده من نگاه کنید و ببینید در اثر تقرب به من و انجام عملى که بر وى واجب نکردهام به چه روزى افتاده و من سه خصلت به این بنده عطا مىکنم.*
1⃣ گناهان او را مىبخشم،
2⃣ یا توبه مجددى برایش فراهم مىکنم
3⃣ و روزىاش را زیادتر مىکنم و من همه شما را شاهد مىگیرم که این سه چیز را به وى بدهم.
📚الجواهر السنیة-کلیات حدیث قدسى، ص 707
@darentezareshahadat
در غربت عشق...
آشـ❤️ـنا را برسان
فرزنـ❤️ـد علیِ...
مرتضـ❤️ـی را برسان
خشنودی قلبِ...
چهارده معصـ❤️ـومت
یارب فرجِ...
امـ❤️ـام ما را برسان
#اللّهمعجّللولیکالفرج 🍀🌹
☘🌾🌹☘🌾🌹☘🌾🌹☘🌾
@darentezareshahadat
سه چیز از همدیگر جدا نیستند
کسی که زیاد دعا کند
از اجابت محروم نمی شود
کسی که زیاد استغفار کند
از مغفرت و بخشش محروم نمی شود
کسی که زیاد شکر کند
از زیاد شدن نعمت ها محروم نمی شود
@darentezareshahadat
#ریحانہ🌱
حجاب یعنے :
زیبایے هاے من براے خدا💛🌱
حجاب یعنے :
خدایا مےدانم غیرتت بہ من وصف ناشدنیسٺ((:
بہ احترام غیرتت؛حجاب بر سࢪ مےڪنم<قُرْبةً اللّٰه>
@darentezareshahadat
•🌿یا علی
جبرئیل برای هفت عمل آرزو کرد از بنی آدم باشد.
1⃣ نماز جماعت
2⃣ همنشینی با اشخاصی که عالم ربانی باشند و اهل دنیا نباشند.
3⃣ اصلاح بین مردم
4⃣ نوازش یتیم
5⃣ عیادت مریض
6⃣ تشییع جنازه
7⃣ آب دادن به مردم
📚🌱مواعظ العددیه
اللهم عجل لولیک الفرج 🌷🌷🌷
@darentezareshahadat
دم افطار قبل از اینکه روزتو باز کنی
بگو
السلام علیک یا صاحب الزمان
اقا... روزه تون قبول
اقا هم جواب میدن...از شماهم قبول باشه🦋
مگه میشه دیگه این روزه قبول نشه؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
@darentezareshahadat
اَللَّهُمَّ فَارْحَمْ وَحْدَتى بَيْنَ يَدَيْكَ، وَ وَجيبَ قَلْبى
مِنْ خَشْيَتِكَ، وَ اضْطِرابَ اَرْكانى مِنْ هَيْبَتِكَ
الهی..!
بر تنهائیم در پیشگاهت،
و تپیدن قلبم از ترست،
و لرزه اعضایم از هیبتت رحم فرما...🥀
#جرعهایمناجات
🆔 @darentezareshahadat
زهرا یتیم گشت و
پدر بی خدیجه ماند...
#وفات ام المومنین
🆔 @darentezareshahadat
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨
✫⇠ رمان زیبای
#پسرک_فلافل_فروش
📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت39
#مرد_میدان_نبرد
#دوستان_عراقی_شهید
اولین بار که ایشان را دیدم با یک خودرو به سمت نجف برمی گشتیم. موقع اذان صبح بود که به ورودی نجف و کنار وادی السلام رسیدیم. هادی به راننده گفت: نگه دار
تعجب کردیم. گفتم: شیخ هادی اینجا چکار داری؟
گفت: می خواهم برم وادی السلام.
گفتم: نمی ترسی؟ اینجا پر از سگ و حیوانات است. صبر کن وسط روز برو توی قبرستان.
هادی برگشت و گفت: مرد میدان نبرد از این چیزها نباید بترسد. بعد هم پیاده شد و رفت.
بعدها فهمیدم که مدتها در ساعات سحر به وادی السلام می رفته و بر سر مزاری که برای خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت می شده.
***
هادی مرد مبارزه بود. او در میدان رزم، دست از اعتقاداتش بر نمی داشت. همیشه تصویر مقام عظمای ولایت بر روی سینه داشت. برای رزمندگان عراقی صحبت می کرد و آنها را از لحاظ اعتقادی آماده می کرد.
یادم هست به جمعی از رزمندگان می گفت: لحظه شهادت نام مقدس یاحسین(ع) را به زبان داشته باشید تا خود آقا بالای سرتان بیاید.
کل وسایل همراه هادی، در تمام مدت حضور در میادین نبرد، فقط یک ساک دستی کوچک بود. تعلقات او از تمام دنیای مادی بریده شده بود.
در دوران نبرد خیلی کم غذا می خورد، می گفت: شاید بقیه رزمندگان همین را هم نداشته باشند. کم می خوابید و به واقع خودش را برای وصال آماده کرده بود.
هادی در خط نبرد هم وظیفه روحانی بودن و مبلّغ بودن خود را رها نمی کرد. در آنجا هم، وظیفه هرکس را به آنها متذکر می شد.
#پسرک_فلافل_فروش
زندگینامه وخاطرات #طلبه_شهید_مدافع_حرم_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت40
#در_خط_مقدم
#محمدرضا_ناجی
از موسسه اسلام اصیل با هادی آشنا شدم. بعد از مدتی از موسسه بیرون آمد و بیشتر مشغول درس بود. ما در ایام محرم در مسجد هندی نجف همدیگر را می دیدیم.
بعد از مدتی بحران داعش پیش آمد. هادی را بیشتر از قبل می دیدم. من در جریان نمایشگاه فرهنگی با او همکاری داشتم.
یک روز می خواستم به منطقه عملیاتی بروم که هادی را دیدم. او اصرار داشت با من بیاید. همان روز هماهنگ کردم و با هادی حرکت کردیم.
او خیلی آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پیدا کرده. در آنجا روی یک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهیونیست ها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او برای دوستانش فرستاد.
بعد از چند روز راهی شهر شیعه نشین «بلد» شدیم. این شهر محاصره شده بود و تنها یک راه مواصلاتی داشت. این مسیر تحت اشراف تک تیراندازهای داعش بود. هرکسی نمی توانست به راحتی وارد شهر بلد شود.
صبح به نیروهای خط مقدم ملحق شدیم. هادی با اینکه به عنوان تصویربردار آمده بود، اما یک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصویر معروف را آنجا از هادی گرفتیم.
همانجا دیدم که هادی، پیشانی بندهای زیبای یازهرا(س) را بین رزمندگان پخش می کند.
آن روز در تقسیم غذا بین رزمندگان کمک کرد. خیلی خوشحال و سرحال بود. می گفت: جبهه اینجا حال و هوای دفاع مقدس ما را دارد. این بچه ها مثل بسیجی های خود ما هستند.
هادی مدتی در منطقه عملیات بلد حضور داشت. در چند مورد پیشروی و حمله رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبی را از خودش به یادگار گذاشت.
در آن ایام همیشه دوربین در دست داشت و مشغول فیلم برداری و عکاسی بود.
یک روز من را دید و گفت: آنجا را ببین. یک دکل مخابراتی هست که پرچم داعش بالای آن نصب شده. بیا برویم و پرچم را پایین بکشیم.
گفتم شاید تله باشد. آنها منتظرند ببینند چه کسی به این پرچم نزدیک می شود تا او را بزنند.
در ثانی، شما تجربه بالا رفتن از دکل داری؟ این دکل خیلی بلند است. ممکن است آن بالا سرگیجه بگیری. خلاصه راضی شد که این کار را انجام ندهد.
عملیات بلد تمام شد و این شهر آزاد شد. هادی تقاضای اعزام به سامراء داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهی منطقه سامراء شده و به زیارت رفتیم.
سه روز بعد با هم به یک منطقه درگیری رفتیم. منطقه تحت سیطره داعش بود. من و برخی رزمندگان، خیلی سرمان را پایین گرفته بودیم. واقعاً می ترسیدیم.
هادی شجاعانه جلو می رفت و فریاد می زد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشیئ ... نترس نترس چیزی نیست.
ما آنقدر جلو رفتیم که به دشت باز رسیدیم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شدیم. خیلی ترس داشت. نمی دانستیم چه کنیم اما هادی خیلی شاد بود! به همه روحیه می داد.
عصر بود که راه باز شد و برگشتیم. از آنجا با هم راهی بغداد شدیم. بعد هم نجف رفتیم و چند روز بعد، هادی به تنهایی راهی سامراء شد.
ما از طریق شبکه های اجتماعی با هم در ارتباط بودیم. یک شب وقتی با هادی صحبت می کردم گفت: اینجا اوضاع ما بحرانی است! من امروز در یک قدمی شهادت بودم.
او ادامه داد: یک انتحاری پشت سر ما در میان نیروها منفجر شد. من بالای پشت بام خانه بودم که بلافاصله یک انتحاری دیگر در حیاط خانه خودش را منفجر کرد و...
چند روز بعد هادی به نجف برگشت. زیاد در شهر نماند و به منطقه مقدادیه رفت. از آنجا هم راهی سامراء شد.
دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادی تماس گرفتم و گفتم: کی برمی گردی؟
گفت: انشاالله مصلحت ما شهادت است!
من هم گفتم این هفته پیش شما می آیم تا با هم فیلم و عکس بگیریم.
اما چند روز بعد، روز دوشنبه بود که از دوستان شنیدم که هادی شهید شده.
#پسرک_فلافل_فروش
زندگینامه وخاطرات #طلبه_شهید_مدافع_حرم_محمدهادی_ذوالفقاری🌷
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
مداحی آنلاین - به چشم گریون زهرا قسم - مطیعی.mp3
7.87M
🔳 #وفات_حضرت_خدیجه(س)
🌴به چشم گریون زهرا قسم
🌴به اشک و آه مصطفی قسم
🎤 #میثم_مطیعی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
🆔 @darentezareshahadat