🇮🇷🌸
❌اطلاعیه / فوری
✅ موضوع: جذب نیروی مدافع حرم‼️
🔻از کلیه برادران و خواهرانی که آرزوی مدافع حرم شدن را داشتند دعوت به عمل می آید.
🌺 شهید حاج قاسم سلیمانی، سردار دلهایمان فرمود: امروز قرارگاه حسین بن علی، ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرم ها میمانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی(ص).
🔹 متاسفانه دشمن در آستانه انتخابات ریاست جمهوری، جمهوریت ایران و این قلب تپنده انقلاب را نشانه گرفته است.
🔸کسانی که امروز به شورای نگهبان می تازند همان کسانی هستند که تا دیروز در دفاع از انتخاب نادرستشان می گفتند اگر فلانی بد است چرا شورای نگهبان تاییدش کرده است.
🔺طبق عقیده سردار دلها امروز هرکس در دفاع از جمهوری اسلامی پای صندوقهای رای بیاید مدافع حرم است.
#روشنگری
#انتخابات۱۴۰۰
#مرد_میدان
🆔 🇮🇷@darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ Video ]
♨️ سوالهای انتخاباتی و پاسخ به آنها با آیات قرآن کریم
#رای_اولی_ها
#هستیم_بر_آن_عهد_که_بستیم ✅
@darentezareshahadat
[ Photo ]
🇮🇷
✅#عکس_نوشت
💠 موضوع: رای اولی ها
#مشارکت_حداکثری
#ایران_قوی
#روشنگری
🆔 🇮🇷@darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ Video ]
🇮🇷
💠 #موشن_گرافیک
🌀 موضوع: انتخابات۱۴۰۰
👌 مردم بدنبال مدیر قوی و کارآمدند، نه اسامی و جناحها
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_آگاهانه
#روشنگری
🆔@darentezareshahada
[ Photo ]
﷽
خاطرهای از شهید سردار مهدیباکری
یک روز گرم تابستان، شهید مهندس مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا از محور به قرارگاه بازگشت. یکی از بچهها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: امروز به بچههای بسیجی هم کمپوت داده اید؟ جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی این حرفها را شنید، با خشم پاسخ داد: از من بهتر، بچههای بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی میجنگند و جان میدهند. به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفتهای به آن برادر پاسخ داد: خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!
#یادگاری
@darentezareshahadat
[ Photo ]
﷽
🤔در گفتن برخی کلمات بخصوص کلمات قرآن دقت کنیم
✅وگفتن إن شاء الله یادمان نرود زیرا:
پروردگار کریم در آیات 23 و 24 سوره کهف سفارش میفرماید: «وَ لا تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فاعِلٌ ذلِکَ غَدا. إِلاَّ أَنْ یَشاءَ اللَّه...»؛ و هیچگاه با قاطعیت مگو که فردا چنین کاری را انجام خواهم داد، مگر آنکه آنرا وابسته به خواست و مشیت پروردگار نمایی.
از این آیه میتوان برداشت کرد که گفتن انشاء الله در هر کاری مطلوب است.
علاوه بر این، آیات بسیاری وجود دارند که همین عبارت «انشاء الله» در آنها به نقل از خود پروردگار و پیامبرانش آمده است.
بقره، ۷۰؛ یوسف، ۹۹؛ کهف، ۶۹؛ قصص، ۲۷؛ صافات، ۱۰۲؛ فتح، ۲۷.
#بهوقت_نماز
@darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ Video ]
دیرین دیرین، کالای خارجی
#تولید_ملی🇮🇷
@darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ Video ]
﷽
💬 نکتهای از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی خطاب به "سیاسیون" کشور
#مکتب_سلیمانی
@darentezareshahadat
[ Photo ]
﷽
🔷ایران در میان چهار قدرت برتر دنیا در صنعت پهپاد
#خودباوری
@darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ Video ]
🎥 ۷ معیار اصلی برای انتخاب فرد اصلح در نگاه رهبر معظم انقلاب
#انتخابات_۱۴۰۰
#انتخاب_اصلی
@darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ Video ]
📹 رهبر انقلاب: در مورد مسئلهی مشارکت، که بعضی نگرانند مشارکت کم خواهد شد. بنده به نظرم این جور میرسد که در مشارکت مردم عامّهی مردم و عموم مردم دنبال اسم این و آن نیستند؛ عامّهی مردم دنبال این هستند که ببینند چه کسی دارای یک مدیریّتی است، [دارای] یک قوّت عمل یا قوّت ارادهای است، [دارای] یک کارآمدیای است که میتواند مشکلات کشور را از میان بردارد؛ دنبال این هستند. ۱۴۰۰/۰۳/۰۶
#انتخاب_درست_کار_درست
#روشنگری
@darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
@darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان
🌴 #بازنشر_برای_دوستان_متدین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج
🆔 @darentezareshahadat
#تلنگرانه🌸🍃
آقا جان گناه سرابه !
هر چه بیشتـر بدویۍ ؛
بیشتر تشنه میشۍ : |🚶🏿♂..
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #روایتگری | #روایت_حماسه
🔻 میخ تابوت شهید مفقودالاثر،
چادر مادرش را گرفت
🎙راوی: حاج حسین یکتا
🆔 @darentezareshahadat
27.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امید دارم که به همین زودیها باز خواهد گشت...
🔻 از خداوند و امام رضای غریب میخواهم فرزندم برگردد...
🕊 مصاحبه با مادر شهید ابوالقاسم دشتیان در سال ۹۶
☑️ انتشار بهمناسبت کشف و شناسایی پیکر مطهر این شهید عزیز
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهدا و انتخابات | #انتخابات
🔻ویژگی رئیسجمهور از نگاه حاج احمد متوسلیان/نسبت به اغفال نامزدها در مناظرات هوشیار باشید
🆔 @darentezareshahadat
دلخوش به جهل مردم...
اینبار کور خوندن؛ مردم بیدارتر شدن!
🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
زندگی خیلی ساده است.
در چهار عبارت خلاصه میشود؛ که اسرار حیات آدمیست!
آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛
تا بتواند بگوید: "متاسفم"
آدمی باید شجاعت داشته باشد؛
تا بتواند بگوید: "من را ببخش"
آدمی باید عشق داشته باشد؛
تا بتواند بگوید: "دوستت دارم"
آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد؛
تا بتواند بگوید: "متشکرم"
و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛
تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد..
🆔 @darentezareshahadat
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست_و_شانزده
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم
بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم ...
چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار بابا نشسته .
پشت به من بود چهرش رو ندیدم
ولی به نظر امیرعلی نمیرسید .
بعد از یکم مکث رفتم جلو
بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم .
سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم .
یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش.
انگار متوجه حضور من نشده بود
بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم
چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد.
خالی شده بود عجیب بود .
تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا .
تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم
سرمو اوردم بالا
محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود .
منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست .
رفتارش از اولین روز عوض شده بود .انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود . شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا .
عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها .
چرا گذرش به من افتاده بود .
اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش ..
خیلی عجیب بود .
سرش به سمت گوشیش خم شده بود .
انگار داشت یه چیزی میخوند .
موهای بلند و لختی داشت .محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود.
یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود .
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت .
اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا .
تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم .
مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا .
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم .....
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا.
مداحی معروف محمد حسین پویانفر
تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود .
با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام .
محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد
هنوز تو بهت بود .
بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون
داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد.
دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش.
گریش گرفته بود ؟
تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم .
چقد باحال بودن خوش به حالشون .
به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب .
تو دلم حساب کردم امروز چندمه .
اومممم ۱۹ آبان ....
پس آبانیه .
عجب ...
رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود
۲۳ سالش شده بود .
چقدر همه چیز عجیب بود .
چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز.
چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک
که محمد حسام داد زد
_نههه نههه اقااا جان عزیزت ....
نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن .
محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد
احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود . بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه .
دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من.
سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست .
ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم.
بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن
انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم.
خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن.
پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم .
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم
ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم.
چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته .
چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:
ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده ...
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم
_نه خواهش میکنم.
+با اجازتون یاعلی ...
اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت .
دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن.
منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم.
یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم ...
و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ....
چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
#نویسندگان:فاطمه زهرا درری و غزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست_و_هفده
بارون شدیدی میزد .
با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم.
چهلمین روزِ نبودش بود .
نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود
انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید
از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا ...
ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم
همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم
بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد
مامان هم که اصلا اروم نمیشد .
علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن ...
یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن .
وصیتنامش رو هم رویه ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن .
چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن ...
ارزوش براورده شده بود
رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم
ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن ...
دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بزارم .
چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون
بابا اینا خواب بودن
حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم .
رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار .
چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود...
کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم .
روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم
چقد قشنگ شده بود.
سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن
بالای بنر هم نوشته شده بود
"وصیت شهید پاسدار مهندس محمد(مرتضی) دهقان فرد به همسرش"
پایین تر از اون نوشته بود
(دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم
اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند
برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند ..
تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳
محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال)
چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم.
رفتم کنار مزارش نشستم
_داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده .
راستی امشب شب جمعست
خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن ...
وقتی بم گفتن چجوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم .
برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت ...
تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ...
میتونم بهت نگم مرتضی؟
حس میکنم دیگه نمیشناسمت .
وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت...
از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...!
انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود .....
نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت .
نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد ...
نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ....
نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم ....
آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد..
ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ...
ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود ....
انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد ...
این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش ...
به وصالی که حضرت زینب واسطش بود ...
گوشیمو باز کردمو اهنگی که تو این چند روز با هر کلمش هزاربار اشک ریختم رو پخش کردم
اهنگی که باهاش کلیپ روز وداع با پیکرش رو میکس کرده بودن
(صدات میکردم
جوابمو دادی با نگات
صدات میکردم ....
میگفتی جونم بشه فدات ...دورت بگردم)
با خواننده زمزمه کردم
(با بی کسی هام نگفتی باید چیکار کنم ...
خوابیدی آروم ...
تو رو نباید بیدار کنم دورت بگردم
خدا به همرات
تنهایی رفتی رسیدی آخر به رویات
خدا به همرات
یه بار دیگه خدا رو دیدم تو چشمات)
حالت چشماش از یادم نمیرفت ..
مژه های بلند پلکاشو یه جوری رو هم فشرده بود که انگار از درد خلاص شده ...
(خدا به همرات ...
نمیشه باشه دوباره دستام تو دستات
میریزه اشکام
بگو بیارم واسه یه لحظه کیو جات؟
خدا به همرات ....!!!)
____
اهنگ رو قطع کردم
کتابو بستم و رفتم تو هال پیش مامان.
رو مبل کنارش نشستم
مشغول ور رفتن با گوشیش بود
_چیکار میکنی مامان؟
دارم با یه دختری حرف میزنم
+با یه دختر؟کیه؟
_نمیدونم خودمم ولی حرفاش جالبه
بیا بخون ...
گوشیو سمتم دراز کرد .
ازش گرفتم و پیامارو از اول با دقت خوندم مشغول تایپ کردن بود که خوندنم تموم شد
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله
#قسمت_دویست_و_هجده
_وای اره راست میگیا خیلی عجیبه .
به نظرت راست میگه؟
+نمیدونم
ولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن ....
_اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه
سنشون کمه خب
و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...!
+فقط شکل نیست ...
میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده .
_اره خوندم .
+دیدی چی گفت؟
گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم .
رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن...
فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ...
_اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟
+نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده
_خب؟
+اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خلاصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده .
_عه چه عجب اجازه دادین شما.
+ نظر تو چیه؟
_نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه ..
البته یه چیزی هم بگما .
با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست....
_نمیدونم حالا باید چیکار کرد ...
یه سری اطلاعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن
+خب بگو بهشون دیگه
_حالا باید یکم فکر کنم.
+تو کشتی ما رو بخدا ...
خندید و چیزی نگف.
_راستی اسمشون چی بود؟
+حلما و پرنیان
_اها . چه جالب ...
_
طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم ...
تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم.
از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم
منتظر بودیم استاد بیاد .
به اطرافم نگاه کردم.
محمد حسام هنوز نیومده بود
استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه...
دیوونه کار دست خودش داده بود.
دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست...
دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کلاس شدن. یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت
+ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا...
حالا چه برسه که این امتحانو هم نده.
یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت:
+اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره...
یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد ...
به ساعتم نگاه کردم
ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود
استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت
خیلی عجیب بود ...
پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن...
خانمی که یکی از مسئولای دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم
ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا ...
هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم..
با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه
یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه ...
خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد ...
عقلم میگفت اسم خودتو بنویس
ولی دل و وجدانم راضی نمیشد
محمدحسام گناه داشت
اون درسش خیلی خوب بود
نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش
دلم براش خیلی میسوخت .
استاد جلوی بچه های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود
غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود.
دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم..
با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود
جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم:
"محمد حسام ابتکار"
قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبود.
ولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من لابه لای ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه...
چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت ...
یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم..
ایشالله که شر نشه ...!
وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد
یه نفس عمیق کشیدم.
حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده
تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون
__
از اول کلاس دل تو دلم نبود که گند این امتحان در اد.
پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat