eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
262 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸بافت گشت به روایت تصویر 👌بازدیدبه همراه کارشناس میراث فرهنگی از 👈 حمام سلطان امیر احمد 👈خانه طباطبایی ها 👈آب انبار کوشک صفی 👈مسجد آقابزرگ ♥️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج💬 ._______. @daribesoyeyaranashegh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود... به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت😞😨 و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم: _آقاسید،کوتاه بیاین.😊 با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم. آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.🤗آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.😳 وحید گفت: _رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو. بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت: _بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.😁 آقای رسولی هم آروم خندید.😅وحید بهش گفت: _فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟ آقای رسولی گفت: _فقط خانومم هست.☺️ وحید به من گفت: _تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.😊 گفتم: _چشم.😊 آقای رسولی گفت: _ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.😊 وحید لبخند زد و گفت: _خب منم میگم کمک کن دیگه.😇 بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.😊لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها. وحید هم باخنده بهش گفت: _مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.😁 آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.😅☺️بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود. وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.😊 موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت: _من روی تو حساب میکنم.🤗🤗 وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت: _همسر رضا رسولی چطور بود؟ -از چه نظر؟😕 -رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟😊 -مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.😇 وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت: _ساکت باشین. بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت: _اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر و و تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی... من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت😊👌 تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم😳😟 ♥️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج💬 ._______. @daribesoyeyaranashegh
🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 مامان و بابا به وحید نگاه کردن... منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.😞وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:🤒🙏 _وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام.. وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم: _ببریدش دیگه.😣😥 به مامان گفتم: _دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.🤒😒 به وحید گفتم: _پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.😒🙏 بابا رفت بیرون.گفتم: _بابا،وحید هم ببرین...😥 مامان اومد نزدیک.آروم گفت: _زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست...😒 با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم: _مریض شده؟!!😧 مامان گفت: _از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.😒 بیماری خودم یادم رفت... سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.😞مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.😖🤒به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست. دوباره به وحید نگاه کردم. -وحیدم.....وحیدجانم😒😥 سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم: _چی شده؟😥 سرشو انداخت پایین.گفت: _اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.😞وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.😓 بلند شد بره بیرون.گفتم: _خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟😊 یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم: _شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.☺️همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.☺️ لبخند زدم و گفتم: _وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.😍 وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت: _اجازه هست بیام پیشت؟😁 از حرفش خنده م گرفت.گفتم: _از دادهای من میترسی؟😅 خندید و گفت: _آره،خیلی.😅 جدی گفتم: _مریض میشی.😐 بالبخند گفت: _بهتر.بیشتر پیشت میمونم.☺️ اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم: _وحیدجان،چی شده؟😥 بابغض گفت: ... ♥️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج💬 ._______. @daribesoyeyaranashegh
🌈 🌈 ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 حتما مسئولیتش سنگین‌تر شده... حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت جان کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.😥 همسرحاجی آروم به من گفت: _آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای سخت‌تر از این آماده کن.😊 ✨تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!😧😥خدایا خودت کمکم کن.🙏 در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود. چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.😊 سه ماه بعد... سیدمحمد👶🏻 و سیدمهدی👶🏻 به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.😍☺️چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم: _اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.☺️ وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم: _پسر کو ندارد نشان از پدر...😃 خندیدیم.گفتم: _بیچاره من با این همه وحید.😜😫 وحید مثلا اخم کرد و گفت: _خیلی هم دلت بخواد.😠😉 بالبخند گفتم: _خیلی هم دلم میخواد.😇😍 بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.😅☺️ کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات👧🏻 هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.😊درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه. یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند... پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم.👀❤️ روزی هزار بار که وحید کنارم بود.... به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود... چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت: _منم خیلی دوست دارم.😍 گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت: _خب بیا اینجا بشین دیگه.😍 با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم: _با منی؟😳 صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت: _بله عزیز دلم.😊 -پشت سرت هم چشم داری؟!!☺️😅 -اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.😍 رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت: _هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟😇 لبخند زدم. -آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی سفیدت.☺️😌 -میبینی خانوم پیر شدم.😊 -قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.😍☺️ بالبخند گفت: _شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.😍 -وحید...خیلی دوست دارم..خیلی☺️ -اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.😎😉 -کی گفتم؟!!!😳 -اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.😍 -جدا پشت سرت هم چشم داری؟!😳☺️ -بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.😎😌 بلند شدم و باتحکم گفتم: _خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.😠😍☝️ بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:... ♥️الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج💬 ._______. @daribesoyeyaranashegh