eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
264 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 یکی از بیچارگی های آدم ها اینه که برای رسیدن به برخی لذت ها، قید راحتی خودشون رو هم میزنن! مثلا گوش دادن به موسیقی ظاهرا لذت داره ولی بدن و روح و تمرکز و اراده انسان نابود میشه...🎶🎶🎶 خب عزیز دلم چرا راحتی خودت رو با گناه از بین میبری؟! ⭕️ کسی که گناه میکنه در قدم اول استعداد لذت بردن خودش رو از بین میبره. 💢اگه ڪسی میخواد شروع به خودسازی و مبارزه با هوای نفس ڪنه 🔰اولین ڪاری ڪه باید انجام بده اینه ڪه؛ «راحت طلبی» خودش رو ڪنار بذاره✔️ اگه راحت طلبیتو نزنی نمیکنی‼
😈 🙁تو مسیره خودسازی ما یک دشمنه سرسخت و البته قسم خورده داریم به اسمه (در کناره نفس حیله گر مکارمون🤦🏻‍♂) 😞این ملعون به عزت جلال خداوند قسم خورده که هرجور شده مارو بدبخت کنه و تا به پایین ترین حد مارو نرسونده ول کنمون نباشه 😒 این ملعون خیلی با تجربه و باهوشه و وسوسه کردنش جوریه ک ما فک میکنیم این وسوسه فکره خودمون بوده نه وسوسه ی اون و اگه باهاش مقابله کنیم با خودمون مقابله کردیم و خیلیم هم صبورانه و اروم اروم گولمون میزنه به این صورت که اصلا نفهمیم از کجا گول خوردیم؟ 😶 خلاصه ک تو وسوسه کردن خیلی کارش درسته پس برای خودسازی کاره زیاد راحتی در پیش نداریم🙄 ولی با کمک خدا ان شالله که میتونیم💪 یادتون باشه همه ی ما میتونیم به مقام ایت الله بهجت برسیم فقط کافیه که بخوایم👌
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈دهم✨ استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،👈مثل زندگی این بچه مذهبی ها. بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد.. و به تدریسش ادامه داد. کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، ، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود. آخرکلاس استاد گفت: _سؤالی نیست؟ وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم: _من سؤال دارم.🙂☝️ استادشمس که انگار منتظر بود گفت: _بپرس.😏 -گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟ باپوزخند گفت: _بله،گفتم.😏 -معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟🙂 یه کمی فکر کرد و گفت: _نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.😏 _ توی جایگاه ویژه ای داره. همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین. گفتم: _عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست. مثل که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره. اسکناس درسته ولی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه. استادشمس گفت: تو تا حالا عاشق شدی؟😕 -من هم عاشق شدم...🙂منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه میفته.. بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم: _من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم. با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم *خدا*❤️✋ برگشتم سمت بچه ها و گفتم: _آدمی که مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم باشه.😊👌 وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در... برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم: _کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر بوده. رفتم توی حیاط.... ادامه دارد...
سلام خداقوت شنبه 4تیر عصرساعت19 منزل شهید😉 (نمیگم اسمشو) دعوت شدیم هرکس میاد بگه یامهدی خیابان ایت الله سعیدی کوچه شهید عامری سرکوچه کتابخانه علامه فیض و نانوایی سفید رو ویژه خواهران حوزه بسیج دانش اموزی
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈یازدهم✨ رفتم توی حیاط.... ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍 بازهم کلاس داشتم... ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم. موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم باشم. تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم. عصر هم کلاس داشتم. تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم. ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه. مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️ بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑 هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت: _هیچ معلوم هست کجایی؟😐 -سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕 -علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ -سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁 -مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐 -آخ،تازه یادم افتاد.😅 -چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش بزن.😕 گوشیمو از کیفم درآوردم... سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره.... پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄 پیامهاشو بازمیکنم: 📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره. 📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟ سه پیام از حانیه و خانم رسولی: 📲دانشگاه رو ترکوندی. 📲کجایی؟ 📲خبری ازت نیست؟ دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود: 📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟ یکی دیگه ش نوشته بود: 📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید.. شماره ی محمد رو گرفتم. -چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁 -خب حالا...سلام😅 -علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐 -بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌 -ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑 -قرار کنسل شد؟😕 -همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔 -الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟 -اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊 -خونه ی ما؟! اینجا؟!😳 -بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁 سوار ماشین محمد شدم... -کجا قرار گذاشتین؟😃 -دربند خوبه؟😁 بالبخند گفتم:... ادامه دارد...
😈 💠 😶خب برای خود سازی و مبارزه با هوای نفس علاوه بر یک دشمن آشکار به اسم شیطون که باید هر لحظه باید باهاش مخالفت کنیم نفس اماره ای هم هست که هر لحظه با خواسته هایی که داره میخواد مارو به سقوط بکشونه 😟مثلا وقتی میگه فلان کارو انجام بده چه انجام بدی چه ندی بلافاصله درخواست دیگه داره و خواسته هاش پایانی نداره 😒 نفس اماره آرزوهای زیادی داره نفس ما دوس داره احوال و موانع خطرناکه پیش روش رو فراموش کنه مثل مرگ و قیامت تا راحت تر باشه و به ما میگه اینارو فراموش کن تا راحت تر باشی (یاده این چیزا ی جورایی مبارزه با نفسه) 😖نفس اماره همیشه انسان رو به راحت طلبی دعوت میکنه مدام میگه برو سمت چیزی که دلت میخاد (این دلت میخاد یک جمله بشدت شیطانیه ) کراولی پدر شیطون پرستا یک کتاب داره اولش نوشته بکن انچه را که خواهی(این اساسه شیطون پرستیه اینکه هرچی دلت خواست انجام بدی)
👿 😶خیلی وقتا تو مسیر خودسازی حس میکنیم که داریم راه رو درست میریم و حتی ممکنه مغرور بشیم به خودمون 🤨این دقیقا همون جاییه که یادمون میره ما بایک دشمن کار بلد طرفیم 😳حتی گاهی وقتا این دشمن کار بلد اونقد تو کارش مهارت داره که ما رو با ثوابم از خدا دور میکنه 😢علتشم اینکه نمیدونیم تو موقعیتای مختلف چیه… ✅مثلا شاید تو موقعیتای مختلف اون کار ثواب باشه و انجام دادنش درست ❌اما فعلا تو اولویت زندگی شما نیست 😬مثلا گاهی میبینیم که طرف داره کلی کار مذهبی میکنه و گاهی هم مغرور که ببین ما داریم کار میکنیم بقیه بیکار نشستن دارن دست دست میکنن… 🤭درحالی که وقتی میری تو زندگی همین فرد میبینی کلی داره از واجبات زندگی خودش میزنه مثلا تو اون موقعیت بچه اش نیاز به محبتش داره ولی شیطونه گولش میزنه کار مذهبی کردن مهم تره یا شاید حتی به نیاز های مادرشم بی توجه باشه همچین آدمی تو کمک کردن ب بقیه هم دنباله راضی کردنه هوای نفسشه و کاره خوبی رو میکنه که دلش میخواد یجورایی از این روش به هوای نفسش حال میده 📿یا مثلا موقع نمازه و داره تند تند تو گروهای مذهبی پست میزاره و دشمن کار بلد کنار گوشش میگه بابا خدا که به نماز تو نیاز نداره 😈بذار بعدا بخون ممکنه بااین پست تو یک نفر تغییر کنه… 🤤و بدتر از همه اینکه این آدم فکر میکنه داره خودسازی میکنه و ممکنه هیچوقت یا خیلی دیر بفهمه که چقد در اشتباه بوده 😉خلاصه سرتونو درد نیارم 😊تومسیر خودسازی باید اول از همه یک وظیفه شناس خوب باشیم نه اینکه ببینیم دلمون چی میخاد.. 🤔باید بدونیم اولویت زندگیمون چیه… 😰وگرنه خیلی زود دیر میشه و میبینیم همونایی ک فکر میکنیم دست رو دست گذاشتن و بیکارن تو معنویات ازما خیلی بهترن چون اونا هیچکاری نمیکردن 💥و فقط یک وظیفه شناس خوب بودن💥
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈دوازدهم✨ بالبخند گفتم:☺️ _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝 -خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁 به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅 مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄 پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊 -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود.😟 مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد۷ اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮 بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... ادامه دارد...