دیشب با خدا دعوایم شد، با هم قھر
کردیم، فکر کردم دیگر من را دوست
ندارد، رفتـم گوشھای نشسـتم، چند
قطـره اشڪ ریختم، و خوابـم برد !
صبح کہ بیدار شدم؛ مادرم گفت :
نمیدانۍ که از دیشب تا صبح چه
بارانـے میآمد :)
از تموم شدنا متنفرم .
مثلِ آخرین روز مسافرت، مثلِ آخرین لحظه
بودن با کسایۍ کہ بهم خوش میگذره، مثلِ
تموم شدن سریالِ مورد علاقم، و کلی چیزای
دیگه .. تموم شدنا غمگینه، نمیخوام چیزی
تموم بشه (:
اگہ دیدی من به اون مرحله رسیدم
که دیگه حتۍ دلمم نمیخواد باهات
حرف بزنم، شک نکن گذاشتمت کنار.
شماهم ؛
آدمای سمی زندگیتون رو دور نندازین
اونا خیلی بدردبخورن، از اونا پله
بسازید و از روشون رد شین و به
هدفاتون برسید، بعد که رسیدید
از اون بالا زبونتونو در بیارید بیرون
و بگین دیدی موفق شدم، بسوز احمق
بسوز و خاکستر شو .✌️🏽
نمیدونم کی و چہ وقت، اما انگار از یہ
تاریخۍ به بعد دیگه هیچی تو زندگیامون
حال نداد، انگار کھ هممون شدیم تعبیره
این بیت از جناب داریوش : تا قیامت
دلم گریه میخواد :)
من اینطوریم که یا برات میمیرم، یا جلوم
تیکه تیکه شۍ به هیچجام نیست، انتخاب
با خودته .