#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلسوّم3⃣
#قـسـمـتچـهارم4⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
چندین سال بعد در حوالی سال ۱۳۵۶ ، کمکم زمزمههای انقلاب از گوشه و کنار به گوش میرسید ، علی هم خیلی زود توی خط فعالیتهای انقلابی افتاد درس را هم کنار گذاشت ، بابا با اینکه همیشه روی درس علی و محسن حساس بود ، چون خودش سابقه فعالیت سیاسی داشت ، نه تنها با موضع علی مخالفتی نکرد بلکه خودش هم با او همراه شد.
آنها آخر شب ها مینشستند و آهسته درباره جریانات انقلاب صحبت میکردند ، من خیلی کنجکاو بودم از حرف های آنها سر در بیاورم ولی چیزی دستگیرم نمیشد ، آخرهای شب بیرون میرفتند تا اعلامیهها و نوارهای سخنرانی امام را که علی میآورد پخش کنند ، در جریان این مسائل علی از نظر فکری واقعاً رشد کرد ، این افکار روی جسمش هم تاثیر گذاشته بود ، تحت تاثیر علی ما هم بزرگ شدیم و به خواندن کتابهایی که علی میخواند رو آوردیم.
بابا دورادور حواسش به ما بود ، یکبار علی پوستری از (چه گوارا) آورد ، در آن زمان این فرد مورد توجه آزادیخواهان بود که قصد مبارزه با امپریالیسم را در سر می پروراندند ، وقتی بابا به خانه آمد و عکس (چه گوارا) را روی دیوار اتاق دید ناراحت شد ، بعد از چند روز پوستر را از دیوار جدا کرد و توی کمد علی گذاشت ، علی هم که دلیل این کار را میدانست ، چیزی نگفت آخر بابا نکته سنج و دقیق بود و با تمام عشقی که به ائمه اطهار داشت ، پوسترهای که عکس امامان در آن نقاشی شده بود را قبول نداشت و مخالف بود که این تصاویر به در و دیوار خانه زده شود میگفت:(یه عده یهودی ضالّه اینها را کشیدن تا در دین ما انحراف ایجاد کنن)
جریانات انقلاب که علنی تر شد و به اعتراضات خیابانی تبدیل شد ، علی یک دوربین عکاسی و یک ضبط صوت کوچک خرید ، در تظاهرات صدای مردم را ضبط میکرد و عکس میگرفت.
بابا که پا به پای علی حرکت میکردم ، محسن را هم با خودش میبرد ، قرار گذاشته بودند به مردم آب برسانند ، قالبهای بزرگ یخی میخریدند توی بشکه می انداختند و با وانت میان جمعیت میبردند.
بابا به من و لیلا اجازه شرکت در تظاهرات را نمیداد میگفت:(شما دخترید از اینکه دست ساواکیا بیفتید میترسم).
دو سالی میشد که من دیگر به مدرسه نمیرفتم با اینکه درسم خوب بود ولی مختلط بودن پسرها و دخترها در یک مدرسه ، باعث شد با خواسته بابا و کلی گریه و زاری ترک تحصیل کنم.
در مدرسه معلمی به نام خانم نجاتی داشتیم ، زنی محجبه بود و به خاطر مذهبی بودنش هر مدرسه ای می رفت ، بعد از مدتی عذرش را میخواستند.
خواهر خانم نجاتی همکلاسی من بود و از خانهشان برایم کتابهای مختلفی می آورد و بین کتاب های سری کتابهای (جوانان چرا) که فکر می کنم احمد بهشتی نویسنده آن بود به نظرم خیلی جالب میآمد.
روزهای عجیب بود انگار همه مردم توی خیابانها بودند سربازان رژیم در بیشتر خیابان ها به خصوص ۴۰ متری ، فردوسی ، اطراف مسجد جامع و قسمت کشتارگاه که میدانستند شلوغ میشود ، تانک مستقر می کردند میخواستند به این شکل مردم را متفرق کنند ، سردسته این راهپیماییها جوانان شهر و روحانیانی مثل حاج آقا محمدی و نوری بودند که فعالانه کارها را پیش میبردند.
کمکم به مغازه های مشروب فروشی که بیشتر بودن حمله به آوردند و آنها را آتش زدند ، مجسمه شاه را هم از فلکه فرمانداری پایین کشیدند ، خیلی هارا دستگیر کرده بودند ، ما هر روز منتظر بودیم ولی علی هم به دام آنها بیفتد
همیشه خودش میگفت:(باید خیلی چالاک و زرنگ باشی تا جون سالم به در ببری)
من هم با خانمهایی آشنا شدم که در مکتب قرآن فعالیت میکردند ، از طریق آنها در کلاسهای تفسیرشان که در دبیرستان هشترودی برگزار میشد شرکت کردم ، رفتهرفته ارتباطم با مکتب بیشتر میشد ، مسئول آنجا خانمی به نام خدیجه بود که همسرش هم از فعالان سیاسی بود او بیشتر راهپیماییها را برنامهریزی و هدایت میکرد ، دیگر برنامههای مکتب برگزاری مراسم دعای کمیل و ندبه بود ، از برنامه سخنرانی اساتیدی هم که از قم دعوت میشدند خیلی استفاده میشد.
سرانجام تلاش مردم به ثمر نشست عصر یکی از روزها که از تظاهرات بر میگشتم سر خیابانی فرعی که فلکه دروازه را به فلکه اردیبهشت وصل میکرد ، تیتر روزنامه ها را نگاه کردم تیتر بزرگ روزنامه این بود
(فردا امام میآید).
تمام وجودم پر از شادی شد و شهر غوغایی بود ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتچـهارم(فـصلسوّم)❤️🍃
#طـرحڪتابـخـوانـے📚
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞