eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
240 دنبال‌کننده
2هزار عکس
837 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
حتما هرروز چند دقیقه وقت بذار و خودت رو محاسبه کن اگه موفق بودی، شکر خدا رو به جا بیار وگرنه استغفار کن و یه جریمه برای خودت تعیین کن.
می‌تونی برای جریمه، نماز قضا بخونی که با یه تیر، دو نشون زده باشی!
یا هر کاری که مخالفت با هوای نفست محسوب میشه مثلاً اگه عادت داری هی شبکه‌های اجتماعی رو چک کنی، تا شب نرو سراغش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تقلب‌فقط‌یہ‌جا‌جایزه اونم‌توامتحانات‌زندگی‌ سرتو‌بالا‌بگیری‌و‌ ازبرگہ‌شهدا‌تقلب‌کنی... @darolmahdi313
بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
بسم رب المهدی 🌻
الهی که امروزمون زیر نگاه پربرکت حضرت زهرا سلام الله علیها 💚به بهترین شکل رقم بخوره 🤗
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت نود و چهارم: ۷ سال اعتماد دایی محسن، اون شب کلی حرف‌های منطقی و فلسفی رو با زبان ب
قسمت نود و پنجم: و نمازی که قضا نشد خوابم برد؛ بی‌توجه به زمان و ساعت ... و اینکه حتی چقدر تا نمازشب یا اذان، باقی مونده بود. غرق خواب بودم که یه نفر صدام کرد: - «مهران!» و دستش رو گذاشت روی شونه‌ام: - «پاشو! الان نمازت قضا میشه.» خمار خواب، چشم‌هام رو باز کردم. چشم‌هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم. گیجی از سرم پرید ... جوانی به غایت زیبا، غرق نور بالای سرم ایستاده بود. و بعد مکان بهم ریخت. در مسیر قبله، از من دور می‌شد در حالی که هنوز فاصله مادی ما، فاصله من تا دیوار بود. تا اینکه از نظرم ناپدید شد. مبهوت، نشسته توی رختخواب خشکم زده بود. یهو به خودم اومدم: - نمازم ... و مثل فنر از جا پریدم. زمان زیادی به طلوع آفتاب نمونده بود. حتی برای وضو گرفتن وقت نبود. تیمم کردم و ... الله اکبر ... همون طور رو به قبله. دونه های درشت اشک، تمام صورتم رو خیس کرده بود. هر چه قدر که زمان می‌گذشت، تازه بهتر می‌فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود ... - «کی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟ تو هستی! هست‌تر از هر هستی دیگه‌ای ... و تو، از من به من مشتاق‌تری. من دیشب شکست خوردم و بریدم؛ اما تو از من نبریدی. من چشمم رو بستم اما تو بازش کردی. من ...» گریه می‌کردم و تک تک کلمات و جملات رو می‌گفتم. به خودم که اومدم، تازه حواسم جمع شد. این اولین شب زندگی من بود که از خودم، فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم. جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم. فقط من بودم و خدا ... خدا از قبل می‌دونست و همه چیز رو ترتیب داده بود. __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت نود و ششم: فقط تو را می‌خواهم دل توی دلم نبود. دلم می‌خواست برم حرم و این شادی رو با آقا تقسیم کنم. شاد بودم و شرمنده. شرمنده از ناتوانی و شکست دیشبم، و غرق شادی ... دیگه هیچ چیز و هیچ کس نمی‌تونست من رو متقاعد کنه که این راه درست نیست. هیچ منطق و فلسفه‌ای، هر چقدر قوی تر از عقل ناقص و اندک خودم! هر چند دلم می‌خواست بدونم اون جوان کی بود، اما فقط خدایی برام مهم بود که اون جوان رو فرستاد. اشک شادی، بی‌اختیار از چشمم پایین می‌اومد. دل توی دلم نبود و منتظر که مادرم بیدار بشه، اجازه بگیرم و اطلاع بدم که می‌خوام برم حرم. چند بار می‌خواستم برم صداش کنم اما نتونستم. به حدی شیرینی وجود خدا برام شیرین بود که دلم نمی‌خواست سر سوزنی از چیزی که داشتم کم بشه. بیدار کردن مادرم به خاطر دل خودم گناه نبود، اما از معرفت و احسان به دور بود. ساعت حدود ه‍ شده بود. با فاصله، ایستاده بودم و بهش نگاه می‌کردم. مادرم خیلی دیر خوابیده بود ولی دیگه دلم طاقت نمی‌آورد. - «خدایا، اگر صلاح می‌دونی، میشه خودت صداش کنی؟» جمله‌ام تموم نشده، مادرم چرخی زد و از خواب بیدار شد. چشمم که به چشمش افتاد، سریع برگشتم توی اتاق. نمی‌تونستم اشکم رو کنترل کنم. دیگه چی از این واقعی‌تر؟ دیگه خدا چطور باید جوابم رو می‌داد؟ برای اولین بار، حسی فراتر از محبت وجودم رو پر کرده بود. من ... عاشق شده بودم ... - «خدایا، هرگز ازت دست نمی‌کشم. هر اتفاقی که بیوفته، هر بلایی سرم بیاد، تو فقط رهام نکن. جز خودت، دیگه هیچی ازت نمی‌خوام. هیچی ...» ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313