شهید بزرگوار مهندس سید میلاد مصطفوی خیلی
به دوستانشون توصیه میکردند به نماز اول وقت :)
و بارها میگفتند که : نماز اول وقت چکشی است بر سر نفس و برعکس نماز آخر وقت چکشی است بر سر نماز!
📚کتاب مهمان شام
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
🔉 #چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم؟ (۱) 📅 جلسه ۱ 🔍 #نماز #استاد_پناهیان 🌱@darolmahdi313
این سلسله مباحث رو حتما دنبال کنید که پر از نکته هست برای اینکه نماز بهتری بخونیم ...
33.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرائت صحیح نماز تو بلدی؟؟؟🌱
تو این زمونه بهونه نیار که کسی بهم یاد نداد!
بفرست برا اونایی که فکر میکنی به دردشون میخوره♥️
🌷@darolmahdi313
هر بار که یادت میافتم
جملهای آشنا به ذهنم خطور میکند؛
در این دنیا کسی هست
که آرزوی دیدنش؛
ارزش زندگی کردن را دارد ...
#امامزمانم🤍
@darolmahdi313
#پیام_ناشناس
رمان نسل سوخته عالیه فقط قسمت های بیشتری ازش رو بزارید کانال
----------------------------------
چشم، ان شاءالله از این به بعد ۴ قسمتش رو میذاریم
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت هفتاد و هشتم: الفاتحه برق از سر جمع پرید: - کجا هست؟ - یه جای بکر ... - تو از
#نسل_سوخته
قسمت هفتاد و نهم: پس یا پیش؟
من و آقا رسول دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدی هم دست بردار نبود. پشت سر
هم شوخی میکرد. هر چی ما میگفتیم، در جا یه جواب طنز میداد ولی رنگ
از روی صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی میکردیم، اون بیشتر جا میزد
آخر صداش در اومد ...
- حالا حتما باید بریم اونجا؟ اون راویه گفت حتی از قسمتهای تفحص شده
به خاطر حرکت خاک، چند بار مین در اومده! اینجاها که دیگه ...
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود، از توی آینه بهش نگاهی انداخت:
- نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق
نیوفتاده که مینگذاری کنن. منطقه آلوده نیست ...
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش کنه اما بدتر ...
- پدرت راست میگه. اینجاها خطر نداره فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه
خیلی عوض شده. تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم.
با شنیدن کلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت.
پرنده پر نمیزد. تا چشم کار میکرد، بیابان بود و خاک. بکر و دست نخورده ...
هر چند، حق داشت نگران بشه.
دو ساعت بعد ما واقعا گم شدیم و زمانی به
خودمون اومدیم که دیر شده بود.
آقا مهدی، پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم اما فایدهای نداشت.
نماز رو که خوندیم، سریعتر از چیزی که فکر میکردیم بتونیم به جاده آسفالت
برسیم، هوا تاریک شد. تاریکِ تاریک ... وسط بیابان با جادههای خاکی ...
که
معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ...
چند متر که رفتیم، زد روی ترمز
- دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاکیه. اگر تا الان کامل گم نشده باشیم، جلوتر
بریم معلوم نیست چی میشه ... باید صبر کنیم هوا روشن بشه.
شب ... وسط بیابان ... راه پس و پیشی نبود.
__________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت هشتاد: شب خاطره
ماشین رو خاموش کردیم.
شب وسط بیابان، سوز سردی میاومد. صادق خوابش
برد و آقا مهدی کتش رو انداخت روی پسرش.
و من، توی اون سکوت و تاریکی... غرق فکر بودم. یاد آیه قرآن که میفرمود چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما
شر شما در اونه...
- خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهای اشتباه منه؟
یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟
محو افکار خودم بودم که آقا رسول و آقا مهدی، شروع به صحبت کردند ...
از خاطرات
جبههشون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم، محو
صحبتهاشون شده بودم. گاهی غرق خنده، گاهی پر از سوز و اشک ...
- آقا مهدی، تلخترین خاطره اون ایام تون چیه؟
هنوزم نمیدونم چی شد که اون شب این سوال رو پرسیدم. یهو از دهنم پرید.
اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود.
حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم میشد بهم ریختن و خیس شدن چشمهاش رو دید:
ـ تلخترین خاطرهام مال جبهه نبود. شنیدنش دل میخواد. دیدن و تجربه
کردنش...
ساکت شد.
- من دلش رو دارم، اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس میگیرم.
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد. منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم، خودم
رو سرزنش میکردم که...
- ظهر بود. بعد از کلی کار، خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم که باهامون تماس
گرفتند.
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ...
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت هشتاد و یکم: مأموریت
- اون ایام هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود، اما اتوبوس ها تعدادشون فوق
العاده کمتر بود ... تهویه هم نداشتن. هوا که یه ذره گرم میشد پنجرهها رو باز
میکردیم.
با این وجود توی فشار جمعیت بازم هوا کم میاومد. مردم کتابی میچسبیدن بهم. سوزن میانداختی زمین نمیاومد. میشد فشار قبر رو رسما حس
کرد.
ظهر بود ... مدرسهها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتند. وقتی رسیدیم به
محل ...
اشک، امانش رو برید:
- یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو. همه شون ایستاده ... حتی نتونسته
بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت، بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن، زنده زنده سوخته بودن. جزغاله شده بودن ... جنازههاشون چسبیده بود بهم.
بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود.
خیلی طول کشید تا آرومتر شد. منم پا به پاشون گریه میکردم.
- بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود. جنازهها رو در میآوردیم؛ دیگه شمارهشون از دستمون در رفته بود. دو تا رو میآوردیم بیرون، محشر به پا میشد؛ علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون.
یکی از
بچهها حالش خراب شده بود. با مشت میزد توی سر خودش. فرداش حکم مأموریت اومد. بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ...
نفس آقا مهدی که هیچ، دیگه نفس منم در نمیاومد ...
- پیداش کردید؟
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت هشتاد و دوم: شرافت
تمام وجودش میلرزید:
ـ پیداش کردیم. یه دختر بود ... به زور سنش به ۱۶ میرسید ... یکم از تو بزرگتر
...
نفسم بند اومد. حس میکردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که میشنیدم رو باور
نمیکردم.
- خدا شاهده باورم نمیشد. اون صحنه و جنازهها میاومد جلوی چشمم. بهش
نگاه میکردم ... نمیتونستم باور کنم. با همه وجود به زمین و زمان التماس میکردم اشتباه شده باشه. برای بازجویی رفتیم تو. تا چشمش به ما افتاد یهو اون چهره عادی و مظلوم،
حالت وحشیانهای به خودش گرفت. با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت اگر من
رو تیکه تکیه هم بکنید، به شما کثافتهای آدمکش هیچی نمیگم. من به آرمانهای حزب خیانت نمیکنم ...
می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه و با وجود همه مشکلات و مسائل، مردم توی امنیت زندگی میکنند، فقط به خاطر خون شهداست. شرافت و هویت
مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه. جوونهای مثل دسته
گل که از عمر و جوونیشون گذشتند.
...
این نامردها، شبانه میریختن توی یه خونه ... فردا، ما میرفتیم جنازه تکه تکه شده
جمع میکردیم.
توی مشهد، همون اوایل ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر
و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه
کشتن. با ضرب، سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده
شده بود ...
هر چند، ماجرای مشهد رو فقط عکسهاش رو دیدم اما به خدا این خاطرات ... تلخترین خاطرات عمر منه ... سختتر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوستها و همرزمها ...
و می دونی سختتر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه مگه شماها چی کار کردید؟ ... میخواستید نرید! کی بهتون گفته بود برید؟
...
یکی از رفیقهام، نفوذی رفته بود ... لو رفت. جنازهای به ما دادند که نتونستیم به
پدر و مادرش نشون بدیم. ما برای خدا رفتیم. به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... طلبی هم از
احدی نداریم ... اما به همون خدا قسم، مگه میشه چنین جنایتهایی رو فراموش
کرد؟ به همون خدا قسم اگه یه لحظه، فقط یه لحظه ... وسط همین آرامش مجال پیدا کنند، کاری میکنند بدتر از گذشته ...
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313