°•😔🕊•°
#خواندنے
🚫دیدنفیلممستهجن🚫
تویاسارت،عراقیهابراتضعیفروحیهیمافیلمای زنندهپخشمیکردند😣
ﯾﻪﺭﻭﺯیـﮑﯽﺍﺯﺑﭽﻪﻫﺎبـﻪنـﺸﺎﻧﻪاﻋﺘﺮﺍﺽﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ
ﺭﻭخـﺎﻣﻮﺵﮐﺮﺩ📺
ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎﮔﺮﻓﺘﻦﻭﺑﺮﺩﻧﺶﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻﮐﺲﺍﺯﺵﺧﺒﺮﻧﺪﺍﺷﺖ ...😕
ﺑﺮﺍﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖﻣﺎﺭﻭﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥﺑﻪﺣﯿﺎﻁﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩﺣﯿﺎﻁﮐﻪﺷﺪﯾﻢﺍﻭﻥﺑﺴﯿﺠﯽﺭﻭﺩﯾﺪﯾﻢ😟
ﯾﻪﭼﺎﻟﻪﮐﻨﺪﻩﺑﻮﺩﻧﺪﻭﺗﺎﮔﺮﺩﻥﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺑﻮﺩﻧﺶداخل چالهفقطسرشپیدابود،😥
ﺷﺐﮐﻪﺷﺪﺻﺪﺍﯼﺍﻟﻠﻪﺍﮐﺒﺮﻭﻧﺎﻟﻪﻫﺎﯼﺍﻭﻥﺑﺴﯿﺠﯽ
ﺑﻠﻨﺪﺷﺪ😭
ﻫﻤﻪﻧﮕﺮﺍﻧﺶﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺻﺒﺢﮐـهﺷﺪﮔﻔﺘﻨﺪﺷﻬﯿﺪﺷﺪﻩ،🕊
ﺧﯿﻠﯽدنبالبودیمﻋﻠﺖﻧﺎﻟﻪﻭﻓﺮﯾﺎﺩﺩﯾﺸﺒﺶ
ﺭﻭﺑﺪﻭﻧﯿﻢ⁉️
ﻭﻗﺘﯽﯾﮑﯽﺍﺯﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎنﻋﻠﺘﺶرﻭﮔﻔﺖﻣﻮﺑﻪﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖﺷﺪ😨
ﻣﯽﮔﻔﺖ:ﺯﯾﺮﺧﺎﮎاﯾﻦﻣﻨﻄﻘﻪﻣﻮﺷﻬﺎﯼﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖﺧﻮﺍﺭﻭﺟﻮﺩﺩﺍﺭﻩ🐀
ﻣﻮﺷﻬﺎﺣﺲﺑﻮﯾﺎﺋﯽﻗﻮﯼدﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽﻣﺘﻮﺟﻪﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥﺷﺪﻥﺑﻬﺶﺣﻤﻠﻪکـﺮﺩﻥﻭ ﮔﻮشتﺑﺪﻧﺶرﻭﺧﻮﺭﺩﻥ.🥀
ﻋﻠﺖﺷﻬﺎﺩﺕوﻧﺎﻟﻪﻫﺎﺵﻫﻢهـﻤﯿﻦﺑﻮﺩﻩ
ﺻﺒﺢﮐﻪبـﺪﻧﺶرﻭآﻭﺭﺩﯾﻢﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺗﮑﻪﺗﮑﻪﺷﺪﻩﺑﻮﺩ..😞
اینطوریشهیددادیم
وحالابعضیامونراحتپایکانالهایماهواره نشستیموصحنههایزنندهروتماشامیکنیم
وگاهیباخانوادههمهمراهیمی کنیم
ونمیدانیمیهروزهمانشهيدرومیآرنتاتوضیح
بدهبهچهقیمتیچشمخودروازگناهحفظوغصهی دوستانهماسارتیخودروداشتهوشهادتروبجون خریدهتاخودودوستانشمبتلابهدیدنصحنههای زنندهومستهجننشن😔🥀
#بعدازشہداماچہکردیم!
✨@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتمش نقاش را عکسے بکش از غربتش
قطره اشکے را بہ روے صورت زهرا کشید
✨@darolmahdi313
°﷽°
#رمان_قسمت_اول
ماجرای آشنایی شهید حججی
باهمسرش😍
از زبان همسر شهید🌱
هفته دفاع مقدس بود; مهر ماه سال91.
نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود.
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفهدار بودیم.
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران.
چون دورادور با موسسهشهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست..
برای انجام کاری ، شمارهتلفن موسسه را لازم داشتم.
با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن😇
گفتم: "ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟"
محسن #یه_لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر از لرزه گفت: "ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟"🙄🤔
گفتم: "بله."
چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم.
.
از آن موقع، هر روز من و محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم.😌
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
با اینکه سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگه فرار کنیم، اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم. 😇😌👌🏻
با این وجود نه او و نه من، جرات بیان این احساس را نداشتیم. 😰
یکی دو روز بعد که توی غرفه بودم ، پدرم بهم زنگ زد و گفت: "زهرا، یه خبرخوش. توی دانشگاه بابل قبول شدی."😃
حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم.😍✌🏻
گوشی را که قطع کردم، نگاهم بی اختیار رفت طرف غرفه ی برادران. 👀
یک لحظه محسن را دیدم. متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است.
سرش را باناراحتی پایین انداخت.
موقع رفتن بهم گفت: "دانشگاه قبول شدید؟"
گفتم: "بله.بابل."
گفت: "میخواهید بروید؟"
گفتم: "بله حتما" یکدفعه پکر شد. مثل تایری پنچر شد! 😔
توی خودش فرو رفت. حالتش را فهمیدم.😢
💟ادامه دارد…💟
✨@darolmahdi313
[ السّلامُ علیکَ فی اللَّیلِ إذا یَغشی ]
《سلام بر تو آن هنگام ڪه شب
در اوج تاریڪی قرار می گیرد...
#زیارتآلیس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سید حسن نصرالله:
💯ما به دگرگونی هایی نزدیک میشویم
که در قرن بیستم بوجود آمده اند
و تحولاتی که در قرن بیست و یکم آغاز شده..
🔰... برادران و خواهر، مهدی و مسیح هردو خواهند آمد
ما در آخرالزمان هستیم...
✅ظهور
@darolmahdi313