eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
240 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
همه خطاها از حب دنیاست ، از حب شهرت است ؛ این حب دنیا را از دل خود بیرون کنید !🤍 -امام‌روح‌الله @darolmahdi313
ما اهل توییم... هر کس که تو را دوست ندارد!؟ 🙂 _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
48.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضاعلیه السلام السلام علیک یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها برگزاری جشن روز دختر و ولادت مولای مهربانمان آقا جانمان امام رضا علیه السلام 🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺 حبیب آباد @darolmahdi313
14.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضاعلیه السلام السلام علیک یا فاطمه المعصومه سلام الله علیها اهدای بادکنک به کودکان در پارک آزادگان به مناسبت تولد آقا جانمون امام رضا علیه السلام 🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺 حبیب آباد @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
#نسل_سوخته قسمت هشتاد و دوم: شرافت تمام وجودش می‌لرزید: ـ پیداش کردیم. یه دختر بود ... به زور سنش
قسمت هشتاد و سوم: فصل عقرب شب، تمام مدت حرف‌های آقا مهدی توی گوشم تکرار می‌شد ... و یه سوال ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم، در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق‌العاده‌ای داشتیم که در اوج سختی‌ها و مشکلات، فراتر از یک قهرمان بودند. و اون حس بهم می‌گفت، هنوز هم مردم ما انسان‌های بزرگی هستند اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. صادق که از اول شب خوابش برده بود. آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود. آقا رسول هم ... اما من خوابم نمی‌برد. می‌خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین که یهو آقا رسول چرخید عقب: - اینجا فصل عقرب داره. نمی‌دونم توی اون منطقه هستیم یا نه؛ شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده. فکر کردم شوخی می‌کنه. توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار - اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه؟ - یه وقت‌هایی از سال که از زمین، عقرب می‌جوشه. شب می‌خوابیدی، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می‌شدی! لای موهات، روی دست یا صورتت، وسط جنگ و درگیری، عقرب‌ها هم حسابی از خجالت‌مون در می‌اومدن. یکی از بچه‌ها خیز رفت، بلند نشد. فکر کردیم ترکش خورده. رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش. پیشنهاد می‌کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی. شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت. شب عجیبی بود ... _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت هشتاد و چهارم: پاک‌تر از خاک نفهمیدم کی خوابم برد اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم. یه نفر چند بار، پشت سر هم زد به پنجره. چشم‌هام رو باز کردم و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم... صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت. آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم. حضور برای من قوی‌تر از یک حس ساده بود. به حدی قوی شده بود که انگار می‌دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش تا بی‌فاصله و پرده ببینم اما کنار نمی‌رفت. به حدی قوی که می‌تونستم تک تک‌شون رو بشمارم. چند نفر، و هر کدوم کجا ایستاده ... پام با کفش‌ها غریبی می‌کرد. انگار بار‌ سنگین اضافه‌ای رو بر دوش می‌کشیدند. از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم‌هام نگهم نداشت. مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ... نشسته بودم همون‌جا ... گریه می‌کردم و باهاشون صحبت می‌کردم، درد دل می‌کردم، حرف می‌زدم و می‌سوختم. می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود. پرده حریری، که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم. شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودند. ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم. به خودم که اومدم، وقت نماز شب بود و پاک‌تر از خاک اون دشت برای سجده، فقط خاک کربلا بود. وتر هم به آخر رسید ... - الهی عظم البلاء ... گریه می‌کردم و می‌خوندم. انگار کل دشت با من هم‌نوا شده بود. سرم رو از سجده بلند کردم. خطوط نور خورشید، به زحمت توی افق دیده می‌شد. _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت هشتاد و پنجم: اولین قدم غیر قابل وصف‌ترین لحظات عمرم، رو به پایان بود. هوا گرگ و میش بود و خورشید، آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم، به کار بسته بود. توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد: - مهران !!! سرم رو بلند کردم. با چشم‌های نگران بهم نگاه می‌کرد. نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید. رنگش پریده بود و صداش می‌لرزید. حس می‌کردم می‌تونم از اون فاصله صدای نفس‌هاش رو بشنوم. توی اون گرگ و میش، به زحمت دیده می‌شد اما برعکس اون شب تاریک، به وضوح تکه‌های استخوان رو می‌دیدم. پیکرهایی که خاک و گذر زمان، قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود. دیگه حس اون شبم، فراتر از حقیقت بود. از خود بی خود شدم. اولین قدم رو که سمت نزدیک‌ترین‌شون برداشتم، دوباره صدای آقا مهدی بلند شد. با همه وجود فریاد زد: همون جا وایسا ! پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد. توی وجودم محشری به پا شده بود. از دومین فریاد آقا مهدی، بقیه هم بیدار شدند.آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید. چند دقیقه نشستم. نمی‌تونستم چشم از استخوان شهدا بردارم. اشک امانم نمی‌داد. - صبر کن بیایم سراغت. ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود؛ علی‌الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم. - از همون مسیری که دیشب اومدم برمی‌گردم. گفتم و اولین قدم رو برداشتم. _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
قسمت هشتاد و ششم: دست‌های خالی با هر قدمی که برمی‌داشتم، اونها یک بار، مرگ رو تجربه می‌کردند اما من خیالم راحت بود. اگر قرار به رفتن بود، کسی نمی‌تونست جلوش رو بگیره. اونهایی که دیشب بیدارم کردند و من رو تا اونجا بردند ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت، هیچ کدوم بی‌دلیل و حکمت نبود. چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود. سرم رو انداختم پایین. هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. خوب می‌دونستم از دید اونها، حسابی گند زدم و کاملا به هر دوشون حق می‌دادم ... اما احدی دیشب و چیزی که بر من گذشته بود رو باور نمی‌کرد. آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می‌کرد. تا اومد چیزی بگه ‌... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش. عمق فاجعه رو، تازه اونجا بود که درک کردم. قلبش به حدی تند می‌زد که حس می‌کردم الان قفسه سینه‌اش از هم می‌پاشه! تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم ... چند لحظه به صادق نگاه کردم و نگاهم برگشت توی دشت. ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می‌زدند ... هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد. - پس شهدا چی؟ نگاهش سنگین توی دشت چرخید: - با توجه به شرایط، ممکنه میدون مین باشه. هر چند هیچی معلوم نیست. دست خالی نمیشه بریم جلو. برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم. اگر میدون مین باشه، یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه! نگران نباش ... به بچه‌های تفحص، موقعیت اینجا رو خبر میدم. آقا رسول از پشت سر، گرا می‌داد و آقا مهدی روی رد چرخ‌های دیشب، دنده عقب برمی‌گشت و من با چشم‌های خیس از اشک، محو تصویری بودم که لحظه به لحظه، محوتر می‌شد. _________ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«💛🕊» به‌چه‌مشغول‌کنم‌دیده‌ودل‌را‌که‌مدام دل تورامیطلبد،دیده تورامیجوید..! 💛¦↫ ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
مرحوم نخودکی در وصیت خود به فرزندش می‌گوید: اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی‌ارزش خواهد شد. فرزندم تو را سفارش می‌کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آن‌جا که می‌توانی غفلت نکن...‼️