eitaa logo
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
240 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
29 فایل
💐#اللهم_عجل_لولیک_الفرج •|بسم‌ربِّ‌المہــدے|• تنها کانال رسمی 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد ❣️ماییمُ‌نَوای‌بی‌نَوایی بِسم الَّه اگر حریف مایی❣ (کپےمطالب بھ شࢪط دعا براے فࢪجِ مھدے زهࢪا) ادمین: @Parvaaz120
مشاهده در ایتا
دانلود
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
●نِیست‌نِشان‌زِندگی‌تَانِرسدنِشان‌تُو.💚. ○خورشیدی‌وزمین‌و‌زمان‌در‌مدارتوست مولای‌من‌بیا‌که‌جهان‌بی‌قرارتوست.. "برای‌مَانِگاهت‌آفَتاب‌است.🤍. ○یَابن‌الحَسن‌جَانم... " السَّلامُ عليكَ يا صَاحبْ الزْمان" |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
‌#مفهوم_انتظار ۲ ❗️ حالت مادری را که پس از سال‌ها جدایی، به دیدار فرزند خود نائل شده و یا غمگینیِ م
۳ 💠 در انتظار، هر چه پدیده مورد انتظار، بزرگ و با اهمیت‌تر باشد، چشم به‌راهی و انتظار کشیدن آن هم با ارزش‌تر و مهم‌تر و مفیدتر خواهد بود.👌🏻 🔹یعقوب دانست که یوسف چه گوهری است، لذا دائم او را یاد می‌کرد، اما انتظار علیه السلام، قابل مقایسه با هیچ انتظاری نیست، چون انتظار همه انبیاء و اولیاء الهی و انسان‌های بزرگ در طول تاریخ بوده و هست...🌸 💠انتظار امام مهدی علیه السلام، یعنی آرزوی تحقق همه خوبی‌ها و زیبایی‌ها... کجاست ⁉️ همانی که دوستان خدا به سویش توجه کنند... کجاست وسیله پیوند بین زمین و آسمان؟😔 |•🌻•| @darolmahdi313
19.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿اعتکاف دختران🌿🌸 💐 _ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زینب(س) دخترِ شهید بود و ‎مادرِ شهید هم! اما عاشق این بود صدایش بزنند خواهرِ شهید ... سَلامُ عَلی قَلبِ زِینَبِ الصَّبور ..♥️ 🖤 |•🥀•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
🪴چگونه شهید شویم(۱۳) بیا یه چیزی رو در گوشی بهت بگم رفیق! من میدونم خیلی سخته گناه نکردن خیلی سخته
🪴چگونه شهید شویم(۱۴) گفت من نمیدونم چطوری خدا رو همیشه حاضر بر اعمالم ببینم!😔 هر چی تصور میکنم بازم گاهی اوقات وقتایی که میخوام گناه کنم حواسم نیست خدا ناظره و همه کارامو میبینه!گفتم رفیق بیا یه پیشنهاد بهت‌بدم... اول اینکه رفاقت با امام زمان (عج) از هر چیزی مهم تره...اگه تصورش برات سخته که خدا همه‌جا هست و تو رو میبینه بیا یه مدت اینجوری تصور کن که امام‌زمان(عج)مهمون خونه تونه و هرجایی که میری و هر کاری که میکنی ایشون هم میبینه. وقتی یه مهمون میاد خونه تون مثل همیشه رفتار میکنی؟حالا فکر کن دیگه این مهمون امام زمانت هم باشه! تو هم بیا یه مدت اینطوری تصور کنیم رفیق... میدونم واسه گناه نکردن یه هدف،یه انگیزه،یه محرک میخوای حالا بیا و تصور کن این محرک امام زمانه... فکر کن آقا به اندازه ۴۰ روز مهمون خونه تونه..هر طوری که جلوشون رفتار میکنی رفتار کن بعد چهل روز دیگه این مدل رفتار عادتت میشه بهت قول میدم این یه راهکار خوب برای گناه نکردنه.هم رابطه تو با امام زمانت که مظلوم‌ترین و غریب‌ترینه زمانه‌ست تقویت میکنی،هم محرک و انگیزه واسه گناه نکردن داری بسم الله! از الان شروع کن♥️ اگه این راهکار برات مفید بود بیا و نظر بده تا بقیه قدما رو برات بگم🪴😇 .... 💚 ✒️《 @shahid_dehghan 》🖋 |•🌻•| @darolmahdi313
بـسمـ ربِّ‌ المھد؎‌ فـٰاطمہ♥️🌿 اَلسَـلامُ‌عَلَیڪَ‌یـٰابقیَة‌اللّٰھِ‌فِۍ‌ارضِہ🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○دَل‌خوش‌نَشسته‌ايم ●كه‌شَايدگُذركني.... ○لعنت‌به‌شَايدي... ●كه‌مُهيّا‌نميشود.♥️. °خُورشیدی‌وزَمین‌و‌زَمان‌در‌مَدارتوست °مُولای‌مَن‌بیا‌که‌جَهان‌بِی‌قرارتوست.. ●اَلسَـّـلاٰمُ‌عَلىَ‌الْقٰائمُ‌الْمُنتَظَر°💚° |•🌻•| @darolmahdi313
شهدا موقعی که داشتن خون میدادن، نگفتن به ما چی دادن که بریم شهید بشیم! میدونستن این خون دادن باعث ثبات انقلاب میشه اونوقت طرف میخواد یه دونه رای بده، 🗳 هزار مدل بهونه میاره که چرا برم رای بدم! |•🌻•| @darolmahdi313
«🪴🌸» - - بـٰاتـو‌از‌مَـرگ‌نَدارَم‌بھ‌خُـدا‌وآهِـمہ‌ایۍ جـٰا‌نِمـٰان‌پیشڪِش‌ِسـِیدنـٰا‌خـٰامِنھ‌اۍ🖐🏻シ..! - - |•🌻•| @darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸🇮🇷
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتادم اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای نگران شدم.با گریه حرف میزد.... به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید شده... بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم. حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم. خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه. گفت: _پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد.همه اطرافیان مون رفتارشون کرد.مدام و و تهمت میشنیدیم. بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره.خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت، باعصبانیت، باناراحتی،باتهدید... ما همیشه تنها بودیم....هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟ دوباره گریه کرد.صداش کردم: _محیا.. نگاهم کرد.گفتم: _محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟ -آره. -پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!! سؤالی و با اخم نگاهم کرد. -فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!! -خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟ -آره.آره.آره. -پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟ بلند گفت: _بسه دیگه. بامحبت نگاهش کردم. -مطمئن باش حواسش بهت هست.مطمئن باش داره میکنه.مطمئن باش خدا میکنه. شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای تو...به نظرت دوست داره تو برای عزاداری شوهرت باشی؟ مدتی فکر کرد.بعد.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو __ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ و و که همه از ظاهرم بفهمن با کیه...مثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم.... واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟.. میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟.. من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده. بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات گفتم خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم. وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه. خدایا این که تا حالا ازم گرفتی. خدایا اگه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه. رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر ،بخاطر به دست آوردن ، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک. قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم.. آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. 💫"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا" یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام. بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟ -شما معرفی شون کنید. -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد... به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو. دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!! مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم... ✍نویسنده بانو ______ 🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺 حبیب آباد👇 @darolmahdi313