درراه بندگی
#کلیپ 🍀 داستانی فوق العاده تاثیرگذار 🍀هزار بار ببینیش کمه؛ببینیش عاشق خدا میشی 🍀 استاد انصاریان
رفقا به نظرم اون جوان بعدازشنیداون صدا که تو هر چقدر گناه کنی من میبخشم، میبخشم، میبخشم...خجالت میکشه، ازخدا 😔😔
و دیگه سمت گناه نمیره تا خجالت زده حبیبش نشه.
رفقا بیاید از امشب یه عهدی با پروردگارمون ببندیم دست از نافرمانی وگناهامون برداریم.
این همه نافرمانی خدا کردیم.چه بدست آوردیم، هیچ..
وچه ها ازدست دادیم...😔😔😔
یک داستانی یادم اومد رفقا حتما بخونید
یک روز حضرت موسی کلیم الله درحال رفتن بوده یکی جلوی ایشون رومیگیره میگه رفتی به خدابگو من گناه کردم منوببخشه، میگه باشه
حضرت موسی کلیم الله میره بعدِ عبادتش میگه خدا راستی فلان بنده تو گفت بگم این گناه کرده تو ببخشش
(رفقا اینجا حضرت موسی رو واسطه کرده تاخدابه واسطه پیامبرش ببخشه هاااا)
خداگفت موسی بهش بگو بخشیدم.
اماموسی بهش بگو ازش گله دارم...
چرا گناهش اومده به توگفته
چرابه خودمن نگفته
یاستارالعیوب😭😭😭
تاهروقت موسی اون بنده خدارو ببینه یاد گناهش نیفته واون بنده خدا خجالت بکشه.
رفقا مابااین خداطرف هستیم
دیگه چیبگم.
ولی نکنه از درب رحمتش واردبشیم وهرکاری دوست داشتیم بکنیم ماااا این عین نامردی
شماکه خوب هستیدان شاءالله امااین درگوشی عرض میکنم.
تا حالا چند بار گناه کردیم و خدا به روی ما نیاورد و آبرومون خرید.
میتونست دستمون روپیش بقیه روبکنه،
ولی دستمون گرفت ورهانکرد.
رفقا دیگه بسمون هر چقدر گناه کردیم. بقول کلامآیت الله بهجت (ره) گناه کردیم اینجور هوامون داشت اگر بندگیش میکردیم چکار میکرد.
با گناهمون سیلی به رخسار پسر فاطمه سلام الله علیها نزنیم😔
مانع ظهورش نشیم
بار آقا نشیم یار آقا بشیم
ان شاءالله همگی ما یار باشیم
درراه بندگی
کتمان سرّ . یکی از شاگردان شیخ محمدجواد انصاری ( آقای اسلامیه ) درباره ایشان نقل می کند: . « یک شب م
بر پرنیان ملائک
.
فرزند شیخ محمدجواد انصاری ( خانم فاطمه انصاری ) چنین نقل می کنند:
.
« یک شب پدرم منزل ما مهمان بودند. من خوابیده بودم که یکدفعه احساس کردم اتاق شلوغ است. نگاه کردم و دیدم یک گوشه سقف اتاق باز شده و آسمان پیداست.
.
عده زیادی از ملائکه همه سبزپوش و خیلی زیبا می آمدند و می رفتند دور رختخواب پدر. یک همهمه ای بود. انگار همه ذکر می گفتند.
.
و در همان حال صدایی شنیدم که می گفت: نباید این را فاش کنی. خیس عرق شده بودم و می خواستم بلند شوم ولی نتوانستم. انگار به زمین چسبیده بودم و شاید این حالت حدود پنج دقیقه طول کشید.
.
بعد بلند شدم و رفتم دنبال پدر. ایشان دو سه دفعه در شب برای تجدید وضو بلند می شدند. پشت سرشان آمدم بیرون و گفتم: چه خبر بود؟
.
فرمودند: هیس!
.
و من تا مرحوم پدرم زنده بودند نتوانستم چیزی بگویم، انگار خودشان تصرف کرده بودند.»
.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
.
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو
.
کانال"درراه بندگی"
@darrahbandgi