▪️خدایا از آن چه کردیم
▫️به تو پناه میآوریم ...
مولای غریبم
من نمیدانم کدام گناه ...
کدام حرف ...
کدام صدا ...
کدام رفتار ...
کدام نبودن ...
کدام خواستن ...
کدام بودن ...
کدام واژه ...
کدام نخواستن ...
کدام …
تو را از ما گرفت !!
ولی میدانم
دل دوستدارانت تا همیشه
در جادهی انتظار جا مانده است …
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
http://eitaa.com/joinchat/692322305C94913cbdfa
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
درس اخلاق در محضر بزرگان
#مسابقه #پویش #چالش ▪▪▪▪▪▪▪ #پویش_من_امامم_را_دوست_دارم (۳) 🔰🔰🔰🔰🔰 عضو کانال #در
برای شرکت در #مسابقه👆👆👆👆
پست سنجاق شده را بخوانید
🎊 مسابقه و پویش سوم
#من_امامم_را_دوست_دارم (۳)
#قربان_تا_غدیر با جوایز نفیس برای ۳ نفر 🌹
💯 شرکت کننده ۷۱
حضرت امیرالمؤمنین علے علیه السلام فرمودند:
هرگز دروغ نگفتم و به من دروغ نگفتند، و هرگز گمراه نشدم، و ڪسے به وسيله من گمراه نشده است.
📜 نھج البلاغہ،حڪمت۱۸۵
#غدیر
#دهه_امامت
پخش کنید تا سین بخوره 🎉☺️
#عیدقربان وغدیرمبارک♥️😍
شرکت در چالش و ارسال عکس و حکمت👇
http://eitaa.com/joinchat/692322305C94913cbdfa
#مسابقه👆👆👆
#جایزه
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
🎊 مسابقه و پویش سوم
#من_امامم_را_دوست_دارم
قربان تا غدیر با جوایز نفیس برای ۳ نفر🌹
💯شرکت کننده ۷۳
❤️قال امـام علی علیه السلام:
کـــسانی را که نه به زبان ، نه در دل
و نه در #عـــمل ، نسبت به منکـرات
واکنش منفی ندارند را مردگان زنده
نما «میت الاحیاء » معرفی می کند.
📚نهـــج البلاغه حکمت ۳۷۴
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
#دهه_ولایت
#عیدغدیر
پخش کنید تا سین بخوره 🎉☺️
#عیدغدیرمبارک♥️😍
شرکت در چالش و ارسال عکس و حکمت👇
http://eitaa.com/joinchat/692322305C94913cbdfa
#مسابقه👆👆👆
#جایزه
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
#در_انتظار_غدیر🌺
#_۶_روز_تا_عید_ولایت❤
💐نور خدا علیست ڪہ سرگرم تابش است
ایام فاصله بہ سرانجام ،خُم شش است
💐قربان عزیز وفطر گرامی ولی غدیــــ❤ـــر
دربین عیدها بہ دل شیعیان خوش است
#یاقاهرالعَدو✋
#پروفایل_غدیر
به عشق مولا علی علیه السلام نشر بدیم😊👌
@darseakhlaghebozorgan 💐
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
التماس دعا ی فرج 🤲
🎊 مسابقه و پویش سوم
#من_امامم_را_دوست_دارم
قربان تا غدیر با جوایز نفیس برای ۳ نفر🌹
💯شرکت کننده ۷۴
📝 قالَ أَبُو عَبْدِاللهِ (علیه السلام) :
" وَاللهِ ! مَا جَاءَتْ وَلايَةُ عَلِيّ (علیه السلام) مِنَ الاَْرْضِ وَلَكِنْ جَاءَتْ مِنَ السَّمَاءِ مُشَافَهَةً "
📖 امام صادق (علیه السلام) فرمود :
" به خدا سوگند ! ولايت على (علیه السلام) از زمين نيامده است ، بلكه به طور شفاهى از آسمان آمده است ".
أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
#دهه_ولایت
#فضیلت
#عیدغدیر
پخش کنید تا سین بخوره 🎉☺️
#عیدغدیرمبارک♥️😍
شرکت در چالش و ارسال عکس و حکمت👇
http://eitaa.com/joinchat/692322305C94913cbdfa
#مسابقه👆👆👆
#جایزه
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
خدا را شڪر ڪه مولایم علــــــــــے شد ....
این است شور ڪودکی و عشق پیری ام
بر سینه ام نوشته شده من غدیری ام ....♥️
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است 👌
#عکس_نوشته
#خانم_فلاح
#کاشان
@darseakhlaghebozorgan 💐
─┅═༅🍃🖤🍃༅═┅─
التماس دعا ی فرج 🤲
درس اخلاق در محضر بزرگان
قسمت :3⃣2⃣ #فصل_چهارم دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند،
🌹🍃
🍃
قسمت :5⃣2⃣
#فصل_چهارم
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود.
صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
ادامه دارد....
🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
قسمت :6⃣2⃣
#فصل_چهارم
بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.» دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.» از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد.
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.» من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم.
ادامه دارد.
🕊🌹
🍃