⚫️ إنّا لله وإنّا إليهِ رَاجعُون
🏴 آیت الله محمد یزدی دار فانی را وداع گفت.
▪️آیت الله یزدی از جمله کسانی بودند که بیبیسی در انتخابات مجلس خبرگان گذشته، تمام تلاش خود را برای رای نیاوردن ایشان به کار بسته بود و ناکام ماند ...
▫️خداوند جهادهای ایشان در عرصههای گوناگون را ذخیره آخرتشان قرار بدهد
▪️درگذشت یار انقلاب؛ حضرت آیت الله یزدی را خدمت بازماندگان ایشان؛ مردم شریف و مقام معظم رهبری تسلیت میگوییم ...
AUD-20201204-WA0020.m4a
3.1M
ـــــــــــ●.᯾.❀.᯾.●ــــــــــ
🔷 داستان تشرف
🔴 داستان تشرف شیخ حسین سامرایی و نحوه دعا کردن برای فرج حضرت
🎙 #ابراهیم_افشاری
💌ʝøїη↷
@darseakhlaghebozorgan 💐
#مخاطب_خاصم_باش 👌❤️👆
ـــــــــــ●.᯾.❀.᯾.●ــــــــــ
ArzeSalam.mp3
2.19M
فقط تو باشی و من و
جمکران، دو رکعت عشق...😭
ʝøїη↷
@darseakhlaghebozorgan 💐
#مخاطب_خاصم_باش 👌❤️👆
6⃣💥سپاسگزاری ۶💥
امام صادق عليه السّلام فرمودند:
مرسوم رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله
اين بود كه هر گاه امرى شادمانش
ميساخت، مي فرمود:
🤲 خدا را شكر بر اين نعمت
و چون پيش آمدى ميكرد كه اندوهگينش
می نمود ؛ مي فرمود:
🤲 خدا را شكر در هر حال
📌 مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنِ اَلْقَاسِمِ بْنِ يَحْيَى عَنْ جَدِّهِ اَلْحَسَنِ بْنِ رَاشِدٍ عَنِ اَلْمُثَنَّى اَلْحَنَّاطِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: كَانَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ إِذَا وَرَدَ عَلَيْهِ أَمْرٌ يَسُرُّهُ قَالَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى هَذِهِ اَلنِّعْمَةِ وَ إِذَا وَرَدَ عَلَيْهِ أَمْرٌ يَغْتَمُّ بِهِ قَالَ اَلْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ .
📚اصول کافی / ترجمه مصطفوی ; ج ۳ ص۱۵۳
درد وقتی به استخوان برسد
چشم هایت ، به حرف می آیند...😭
💌ʝøїη↷
@darseakhlaghebozorgan 💐
#مخاطب_خاصم_باش 👌❤️👆
درس اخلاق در محضر بزرگان
مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» د
قسمت :1⃣5⃣1⃣
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
قسمت :2⃣5⃣1⃣
خانمت به سلامتی وضع حمل کرده و سر خانه و زندگی خودش نشسته. شوهرش هفتم پسرش را به خوبی راه انداخته. بچه ها توی خانه خودمان، سر سفره خودمان، دارند بزرگ می شوند. اصلاً برای چی باید قهر باشم. مگر مرض دارم از این همه خوشبختی نق بزنم.»
بچه ها را زمین گذاشت و گفت: «طعنه می زنی؟!»
عصبانی بودم، گفتم: «از وقتی رفتی، دارم فکر می کنم یعنی این جنگ فقط برای من و تو و این بچه های طفل معصوم است. این همه مرد توی این روستاست. چرا جنگ فقط زندگی مرا گرفته؟!»
ناراحت شد. اخم هایش توی هم رفت و گفت: «این همه مدت اشتباه فکر می کردی. جنگ فقط برای تو نیست. جنگ برای زن های دیگری هم هست. آن هایی که جنگ یک شبه شوهر و خانه و زندگی و بچه هایشان را گرفته. مادری که تنهاپسرش در جنگ شهید شده و الان خودش پشت جبهه دارد از پسرهای مردم پرستاری می کند. جنگ برای مردهایی هم هست که هفت هشت تا بچه را بی خرجی رها کرده اند و آمده اند جبهه؛ پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، داماد یک شبه، نوجوان چهارده ساله. وقتی آن ها را می بینم، از خودم بدم می آید. برای این انقلاب و مردم چه کرده ام؛ هیچ! آن ها می جنگند و کشته می شوند که تو اینجا راحت و آسوده کنار بچه هایت بخوابی؛ وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار این کشور را یکسره کرده بود.
قسمت :3⃣5⃣1⃣
اگر آن ها نباشند، تو به این راحتی می توانی بچه ات را بغل بگیری و شیر بدهی؟!»
از صدای صمد مهدی که داشت خوابش می برد، بیدار شده بود و گریه می کرد. او را از بغلم گرفت، بوسید و گفت: «اگر دیر آمدم، ببخش بابا جان. عملیات داشتیم.»
خواهرم آمد توی اتاق گفت: «آقا صمد! مژدگانی بده، این دفعه بچه پسر است.»
صمد خندید و گفت: «مژدگانی می دهم؛ اما نه به خاطر اینکه بچه پسر است. به این خاطر که الحمدلله، هم قدم و هم بچه ها صحیح و سلامت اند.»
بعد مهدی را داد به من و رفت طرف خدیجه و معصومه. آن ها را بغل گرفت و گفت: «به خدا یک تار موی این دو تا را نمی دهم به صد تا پسر. فقط از این خوشحالم که بعد از من سایة یک مرد روی سر قدم و دخترها هست.»
لب گزیدم. خواهرم با ناراحتی گفت: «آقا صمد! دور از جان، چرا حرف خیر نمی زنید.»
صمد خندید و گفت: «حالا اسم پسرم چی هست؟!»
معصومه و خدیجه آمدند کنار مهدی نشستند او را بوسیدند و گفتند: «داداس مهدی.»
چهار پنج روزی قایش ماندیم. روزهای خوبی بود. مثل همیشه با هم می رفتیم مهمانی. ناهار خانة این خواهر بودیم و شام خانة آن برادر. با اینکه قبل از آمدن صمد، موقع ولیمه مهدی، همة فامیل ها را دیده بودم؛ اما مهمانی رفتن با صمد طور دیگری بود.
قسمت :4⃣5⃣1⃣
همه با عزت و احترام بیشتری با من و بچه ها رفتار می کردند. مهمانی ها رسمی تر برگزار می شد. این را می شد حتی از ظروف چینی و قاشق های استیل و نو فهمید.
روز پنجم صمد گفت: «وسایلت را جمع کن برویم خانة خودمان.» آمدیم همدان. چند ماه بود خانه را گذاشته و رفته بودم. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. تا عصر مشغول گردگیری و رُفت و روب شدم. شب صمد خوشحال و خندان آمد. کلیدی گذاشت توی دستم و گفت: «این هم کلید خانة خودمان.»
از خوشحالی کلید را بوسیدم. صمد نگاهم می کرد و می خندید. گفت: «خانه آماده است. فردا صبح می توانیم اسباب کشی کنیم.» فردا صبح رفتیم خانة خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانة قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله ها؛ جلوی در ورودی. امّا حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کم
درس اخلاق در محضر بزرگان
مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» د
ک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم.
عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
✨ قسمت 5⃣5⃣1⃣
این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.»
فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود.
عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.»
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!»
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.»
قسمت : 6⃣5⃣1⃣
داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.»
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم.
قسمت:7⃣5⃣1⃣
به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.»
این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم.
خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود.
قسمت :8⃣5⃣1⃣
چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می
درس اخلاق در محضر بزرگان
مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» د
کند. بیا ببین چی شده.»
بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود.
گفتم: «ترکش نارنجک است
#حدیث_شبانه:
🔸شخصی خدمت
💚پیامبر (صلی الله علیه و آله) آمد و گفت:
گناهانم بسیار و عمل من اندك است.
فرمود: «سجدههای خود را زیاد كن،
زیرا آنگونه كه باد، برگ درختان را میریزد🍁
سجده هم گناهان را میریزد🍁
📒کافی، ج82، ص162
24.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#نماهنگ وصال✨
🎤مجتبیرمضانی
#شبجمعه_شبدلتنگی
جهت دیدن پخش مستقیم حرم حضرت ابالفضل و امام حسین علیه السلام:
http://www.alatash.com/index4.htm
عرض سلام و ادب به همه
بخصوص خیاطان محترم در کانال
روز خیاط رو به همه خیاطان حاضر در کانال تبریک میگویم
همیشه دستانتان سلامت و پرتلاش و چرخ زندگیتان روان بچرخد😊
البته خدمتتون عرض کنم هممون خیاط و هنرمندیم
هممون ناراحتی ها و کم کسری زتدگیمونو درز میگیریم
سعی میکنیم وصلهی ناجور
نه باشیم نه قبول کنیم
هممون امیدواریم ....
ته خیالات و ارزوهامونو گره میکنیم به خدا و از سوزن زندگیمون رد میکنیم
ولی خاطر جمع که گره داره اونم به خدا.
سعی کنیم الگوهامون هم الگوهای خوب باشه
انتخابامون مهمه چون خیلی از کارامونو ازش برش خواهیم زد
و خدا کمک کنه که کدورتها و خشمهامونو اتو بزنیم
و آویز چوب لباسی زندگیمون کنیم
بلکه تجربهی خوب و الگوی خوبی برای هم و عزیزانمون باشیم
انشاالله😍
ʝøїη↷
@darseakhlaghebozorgan 💐
#مخاطب_خاصم_باش 👌❤️👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خفن دعا کنیم... نسل طلایی
💍تاحالا به ازدواج اینجوری نگاه کردی؟؟ 🤔🤔🤔
💌ʝøїη↷
@darseakhlaghebozorgan 💐
#مخاطب_خاصم_باش 👌❤️👆
🇮🇷🍁
🍁
💢ماجراجوییهای اردوغان
🔻اردوغان روز پنجشنبه درحالیکه برای شرکت در مراسم رژه نظامی آذربایجان به مناسبت پایان اشغال منطقه «قرهباغ کوهستانی»، به باکو سفر کرده بود، ابیاتی از یک شعر جداییطلبانه درباره رود ارس در مرز ایران و آذربایجان، علیه تمامیت ارضی ایران خواند که لازم است به ابعاد امنیتی و سیاسی آن توجه کرد.
🔸نکات تحلیلی: 1- نکته مهم در این زمینه آن است که اظهارات اردوغان کاملاً آگاهانه و با اهداف مشخص بیان شده است. دراینباره نباید به توجیه این اظهارات روی آورد و آن را سخنانی احساسی قلمداد کرد. این مواضع کاملاً مرتبط با اهداف پروژه مهم جنگ دوم قرهباغ است. طرح آزادسازی مناطق اشغالی آذربایجان ابزاری برای اجرایی کردن جنگ دوم قرهباغ بود که در پشت آن اهداف ژئوپلیتیکی خطرناک از قبیل تغییر مرزهای سیاسی منطقه وجود دارد. یکی از اهداف ترکیه، آذربایجان و رژیم صهیونیستی در جنگ اخیر، اشغال نوار مرزی 42 کیلومتری ایران با ارمنستان بود، ولی تحرکات نظامی ایران، باعث شد آنکارا و باکو از این ایده، عدول و موضوع معاوضه کریدور ترانزیتی در دستور کار قرار گیرد.
🔹 2- سخنرانی اخیر اردوغان، فیالواقع آغاز فاز جدیدی از فرآیند مهمی است که قرار است در منطقه دنبال شود؛ مخصوصاً این مواضع تجزیهطلبانه در آستانه رویداد ۲۱ آذر ۱۳۲۴ که در طی آن سید جعفر پیشهوری، رهبر فرقه دموکرات، تأسیس حکومت خودمختار آذربایجان را اعلام کرد، بسیار قابلتأمل میباشد. معنای این اقدام یعنی پیام به گروههای تجزیهطلب ایرانی که فاز جدید تحرکات خود را آغاز کنند.
🔺نکته راهبردی: مواضع اخیر اردوغان آشکارا تهدید علیه تمامیت ارضی ایران است؛ بنابراین نباید اظهارات اخیر اردوغان سادهانگارانه تحلیل شود. نباید در این شرایط حساس دچار انفعال شد و از این طریق به توسعهطلبی پانترکیسم تهاجمی که اینک تکفیریها نیز در کنار آن قرار گرفتهاند کمک کرد. در کنار این، ضروری است به آذربایجان تذکرات معتبر داده شود تا در دام و نقشه خطرناک طراحی شده قرار نگیرد. دوره طمعورزی به سیاق گذشته به پایان رسیده است. جدای از اینکه پیگیری این سیاست در وهله اول به ضرر خود ترکیه است؛ سیاست تک قومی بیش از همه توسط ترکیه در منطقه پیگیری میشود؛ هویت ارمنیها، کردها و علویها در ترکیه انکار شده است؛ از این منظر، ترکیه خود بیش از دیگران آسیبپذیر است. ایران هیچگونه چشمداشتی به مناطق شمالی که از ایران جدا شده ندارد، اما اگر بناست تغییری اتفاق بیفتد، آنچنان که اردوغان در پی آن است، به تعبیر نغز برخی رسانهها، دست باید به تن الحاق شود، نه تن به دست!
🌀(نویسنده: عزیز غضنفری)
💌ʝøїη↷
@darseakhlaghebozorgan 💐
#مخاطب_خاصم_باش 👌❤️👆