eitaa logo
درس اخلاق در محضر بزرگان
872 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
106 فایل
الهی به امید تو.... #یک کانال به جای چندین کانال داشته باش اخبار و مطالب متنوع و رویدادهای بروز, احادیث و فضایل ائمه علیهم السلام، سیرو سلوک،سخن بزرگان،ترفندهای خانه داری و...........💕💕💕
مشاهده در ایتا
دانلود
تجمع مردم تبریز در پی سخنان متوهمانه اردوغان
درس اخلاق در محضر بزرگان
کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده
گفت: «هیچ، چه کار داریم بکنیم؟! قطعش می کنیم. می اندازیمش دور. فدای سر امام.» از بی تفاوتی اش کفری شدم. گفتم: «صمد!» گفت: «جانم.» گفتم: «برو بنشین سر جایت، هر وقت دکتر اجازه داد، من هم اجازه می دهم.» تکیه اش را به عصایش داد و گفت: «قدم جان! این همه سال خانمی کردی، بزرگی کردی. خیلی جور من و بچه ها را کشیدی، ممنون. اما رفیق نیمه راه نشو. اَجرت را بی ثواب نکن. ببین من همان روز اولی که امام را دیدم، قسم خوردم تا آخرین قطره خون سربازش باشم و هر چه گفت بگویم چشم. حتماً یادت هست؟ حالا هم امام فرمان جهاد داده و گفته جهاد کنید. از دین و کشور دفاع کنید. من هم گفته ام چشم. نگذار روسیاه شوم.» گفتم: «باشد بگو چشم؛ اما هر وقت حالت خوب شد.» گفت: «قدم! به خدا حالم خوب است. تو که ندیدی چه طور بچه ها با پای قطع شده، با یک دست می آیند منطقه، آخ هم نمی گویند. من که چیزی ام نیست.» گفتم: «تو اصلاً خانواده ات را دوست نداری.» سرش را برگرداند. چیزی نگفت. لنگان لنگان رفت گوشه هال نشست و گفت: «حق داری آنچه باید برایتان می کردم، نکردم. اما به خدا همیشه دوستتان داشته و دارم.» ✫⇠قسمت : 4⃣6⃣1⃣ گفتم: «نه، تو جبهه و امام را بیشتر از ما دوست داری.» از دستم کلافه شده بود گفت: «قدم! امروز چرا این طوری شدی؟ چرا سربه سرم می گذاری؟!» یک دفعه از دهانم پرید و گفتم: «چون دوستت دارم.» این اولین باری بود که این حرف را می زدم.. دیدم سرش را گذاشت روی زانویش و های های گریه کرد. خودم هم حالم بد شد. رفتم آشپزخانه و نشستم گوشه ای و زارزار گریه کردم. کمی بعد لنگان لنگان آمد بالای سرم. دستش را گذاشت روی شانه ام. گفت: «یک عمر منتظر شنیدن این جمله بودم قدم جان. حالا چرا؟! کاش این دم آخر هم نگفته بودی. دلم را می لرزانی و می فرستی ام دم تیغ. من هم تو را دوست دارم. اما چه کنم؟! تکلیف چیز دیگری است.» کمی مکث کرد. انگار داشت فکر می کرد. بین رفتن و نرفتن مانده بود. اما یک دفعه گفت: «برای دو سه ماهتان پول گذاشته ام روی طاقچه. کمتر غصه بخور. به بچه ها برس. مواظب مهدی باش. او مرد خانه است.» گفت: «اگر واقعاً دوستم داری، نگذار حرفی که به امام زده ام و قولی که داده ام، پس بگیرم. کمکم کن تا آخرین لحظه سر حرفم باشم. اگر فقط یک ذره دوستم داری، قول بده کمکم کنی.» ✫⇠قسمت : 5⃣6⃣1⃣ قول دادم و گفتم: «چشم.» از سر راهش کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم نابود می شدم. نتوانستم تحمل کنم. قرآن جیبی کوچکی داشتیم، آن را برداشتم و دویدم توی کوچه. قرآن را توی جیب پیراهنش گذاشتم. زیر بغلش را گرفتم تا سر خیابان او را بردم. ماشینی برایش گرفتم. وقتی سوار ماشین شد، انگار خیابان و کوچه روی سرم خراب شد. تمام راهِ برگشت را گریه کردم. این اولین باری بود که یک هفته بعد از رفتنش هنوز رشته زندگی دستم نیامده بود. دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. مدام با خودم می گفتم: «قدم! گفتی چشم و باید منتظرِ از این بدترش باشی.» از این گوشه اتاق بلند می شدم و می رفتم آن گوشه می نشستم. فکر می کردم هفته پیش صمد اینجا نشسته بود. این وقت ها داشتیم با هم ناهار می خوردیم. این وقت ها بود فلان حرف را زد. خاطرات خوب لحظه هایی که کنارمان بود، یک آن تنهایم نمی گذاشت. خانه حزن عجیبی گرفته بود. غم و غصه یک لحظه دست از سرم برنمی داشت. همان روزها بود که متوجه شدم باز حامله ام. انگار غصه بزرگ تری از راه رسیده بود. باید چه کار می کردم؛ چهار تا بچه. من فقط بیست و دو سالم بود. ✫⇠قسمت : 6⃣6⃣1⃣ چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم. خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم. کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست. دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید. توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی. با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است. آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم. صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد. خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه. با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت. در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. ✫⇠قسمت : 9⃣6⃣1⃣ می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال
درس اخلاق در محضر بزرگان
کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده
قسمت : 9⃣5⃣1⃣ گفت برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور گفتم بهش دست نزن بیا برویم دکتر گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.» دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.» رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت. ✫⇠قسمت : 0⃣6⃣1⃣ کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.» خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.» گفت: «خودش است. لعنتی!» دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!» بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.» کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید. ✫⇠قسمت : 1⃣6⃣1⃣ بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت. نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!» گفت: «منطقه.» از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود. گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!» خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.» گفتم: «تو که حالت خوب نشده.» لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند. ✫⇠قسمت : 2⃣6⃣1⃣ خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!» زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.» جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.» گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.» ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.» گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم. قسمت 3⃣6⃣1⃣ با خونسردی
درس اخلاق در محضر بزرگان
کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده
نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.» بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.» دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.» گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.» مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.» گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.» گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.» ✫⇠قسمت : 0⃣7⃣1⃣ مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.» کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.» ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعامی کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود. ✫⇠قسمت : 1⃣7⃣1⃣ خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم. ✫⇠قسمت : 2⃣7⃣1⃣ در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه. صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم. گفت: «بچه به دنیا آمده؟!» باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!» می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▬▬▬▬🦋𖡗 ⃟ ⃟. ﷽🦋▬▬▬ موضوع؛ آسیب شناسی فضای مجازی 📌در آموزش مجازی، دایره مقایسه کردن دانش آموزان بزرگتر شده و به فضای خانواده ها رسیده. ❀←فرزندان دارای طبایع متفاوتی هستند و برای تشویق به درس خواندن و ایجاد انگیزه در آن ها باید به این تفاوت طبعی توجه شود که متاسفانه این موضوع نه توسط معلم و نه توسط خانواده ها رعایت نمی‌شود ☜اگر در آموزش حضوری📱 و در فضای کلاس، فقط معلم این مقایسه کردن رو انجام میداد، امروز با توجه به مجازی شدن آموزش و آمدن فضای آموزشی به درون خانه ها این کار توسط والدین هم صورت میگیرد و خانواده ها انتظار دارند فرزندشان مثل همکلاسی اش پاسخ بده، مثل همکلاسی اش مشق بنویسد و مثل همکلاسی درس یاد درس را فرا گیرد.❌ ♨️در واقع در آموزش مجازی رقابت ناسالم فقط بین دانش آموزان نیست بلکه بین خانواده های آن ها هم هست. 💯بهتر است بدانیم که هر فرزندی با توجه به طبعی که دارد یکسری توانمندی ها و توانایی هایی دارد و نباید از فرزندانمان انتظاری بیشتر از این توانایی ها داشته باشیم. ▫️🔘مثلا‌؛ فرزندان با طبع سودا دقت خیلی بالا و تحلیل خوبی دارند اما اعتماد به نفس پایینی دارند و به دلیل خجالت یا ترس از اینکه مبادا اشتباه باشه در مباحث کلاسی شرکت نکنن و در مشق نوشتن هم کند هستند اما خط خوبی دارند و تمیز مینویسند. در درس ریاضی هم خیلی خوب هستند ▫️▪️فرزندان صفراوی سریع الفهم و سریع الانتقال هستند اما چون عجول هستند بی‌دقتی زیادی دارند، اعتماد به نفس خوبی دارند، سرعت عمل بالایی دارند اما خط خیلی خوبی ندارند. ▫️🔘فرزندان دموی اعتماد به نفس بالایی دارند، در کلاس مشارکت بالایی دارند، مسئولیت پذیری بهترین تشویق هست برای آن ها. ▫️▪️بلغمی ها: در فهم درس ها کندتر هستند اما پشتکار خوبی دارند و زیاد سوال میپرسن، در مشق نوشتن هم کند هستند اما تمیز مینویسن. 🔲اگر والدین متناسب با طبع فرزند با او رفتار نکنند و از او بیش از توانایی اش انتظار داشته باشند و با این مقایسه کردن و سرزنش و توبیخ ها، هم آرامش روانی خود و هم آرامش فرزند رو بهم می‌ریزند و هم زمینه لجبازی و پرخاشگری و بی‌انگیزگی فرزند به درس را فراهم می‌کنند. ✿←بیایید به جای مقایسه کردن، طبع و مزاج فرزندانمان را بشناسیم و برای آن ها اصلاح تغذیه انجام دهیم و نقاط منفی طبعشان را با تمرین و ممارست برطرف کنیم. ✍مشاور محترم: خانم عبدی 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹اعطای نشان «درجه یک نصر» به خانواده شهید فخری زاده 🔹سرلشکر باقری، رئیس ستاد کل نیرو‌های مسلح با حضور در منزل دانشمند هسته ای و دفاعی و دیدار با خانواده این شهید، نشان درجه یک نصر را که مزین به امضاء مقام معظم رهبری است به ایشان اهداء کرد 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ─❣───────     اَللّٰھـُــمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 قراره در راه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مسخره بشیم..... اشکالی نداره. 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ─❣───────    ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌
﷽؛ 🚨از ما نیست کسی که ..... 🚨🚨 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ─❣───────     اَللّٰھـُــمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بودن تشکیلات ⭕️ آن‌چیزی که راجع‌ به فضای خصوصاً گوگل باید بدانید! 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ─❣───────     اَللّٰھـُــمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج
4_6028508614556125258.mp3
10.87M
خدایا الهی و ربی من لی غیرک.... 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ─❣───────     اَللّٰھـُــمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج
آقای قرائتی میگفت: اگر يك نوار ده تومانى داشته باشى حاضر نيستى صداى گربه روى آن ضبط كنى، ولى حاضرى روى نوار مغزت هر چرت و پرتى را ضبط كنى! چرا شنيدن دروغ و تهمت و غيبت و ... برايت بى اهميّت است؟ نکته ها اخلاقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَّنِ الرَّحِیمْ 🌺🍃زندگی رو شروع کن به امید ؛ 🍃نه امید به خود که غرور است ، 🍃نه امید به دیگران که تباهی است ، 🌸🌸🌸بلکه فقط امید به خدا که خوشبختی است 🌸🌸🌸 الهی به امیدخودت ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🌺🌸🌼🌺🌸🌼
🔺مصرف سه عدد خرما در صبح 🔶 شامل پتاسیم، فیبر، منگنز، ویتامین B-6 و منیزیم است 🔶 سلامت دستگاه گوارشی شما را بهبود دهد 🔶 کاهش خطر ابتلا به سرطان روده بزرگ 🔸تقویت قوای جنسی 🍏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خاطره ای شنیدنی از استاد شفیعی کدکنی: من حدوداً 21 یا 22 ساله بودم، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست های چروک و آفتاب سوخته! دست هایی که هر وقت آنها را می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم؛ کاری که هیچ وقت اجازه به خود ندادم با پدرم بکنم! اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام، بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم. استاد اکنون قدری با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دانم شما شاگردان هم به این پی برده اید که هر پدر و مادری بوی خاصّ خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن نقش بسته بود، حس می کردم؛ چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم... اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم؛ جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... استاد حالا خودش هم گریه می کند... پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی گذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما... حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود، بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی، با لفظ "عمو" و "دایی" خطابم می کردند. پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 نومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین؛ که رفتم سرِ کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود، گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم؛ 900 تومان پول نقد بود!گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی، بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود؛ که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ شنیده ای که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران، به آن ها پاداش می دهد؟! "مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا" (قرآن کریم؛ سوره مبارکه انعام، آیه شریفه 160) دوستان عزیز رفتار ما با پدر و مادرمان سرمشق رفتار فرزندانمان خواهد بود... شادی پدران و مادرانی كه در کنارمان نیستند و با خاطراتشان زندگی می کنیم؛ صلوات! 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ─❣───────     اَللّٰھـُــمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...👌🏻 ♻️ استفاده دوباره و بسیار کاربردی از وسایل دور ریختنی!😇 تزیینی برای آینه 😍👌 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ─❣───────    
✅ به نام خدای ناظر ⭕️ دوپینگ مجازی! در این هوای سرد🌨، دلت هوس شیر گرم و تازه کرده است. از لبنیاتی سر کوچه، شیر محلی🐄 می‌گیری و در خانه🏠 گرم می‌کنی...تلویزیون روشن است، خبر دوپینگ کردن فلان ورزشکار معروف،که مدال طلا🥇 به دست آورده بود، می شنوی! با تعجب می‌گویی: چه کار ناجوانمردانه ای😳! با دوپینگ مدال بگیری!؟ ♻️الان شیر آماده خوردن است، اما متوجه می‌شوی شیر، بی مزه است و مزه آب💧 می‌دهد! معلوم نیست فروشنده، چقدر آب💦 داخل شیر ریخته است! با این حال، چون بابت آن پول💵 داده ای، شیر را میل می‌کنی!... ⏪چند روز بعد، از کنار آن لبنیانی عبور می‌کنی، متوجه می‌شوی که این مغازه به علت تقلب و کم فروشی⛔️، پلمپ شده است! می‌گویی: خدایا، چرا بعضی از کاسب‌ها تقلب می‌کنند؟ آیا واقعا ارزش این کار را دارد؟... 🔵به لطف کرونا، کلاس‌ها و امتحان هایت مجازی شده است. درس‌ها📚 روی‌هم جمع شده و خواندن همه آنها، سخت است. فکری ذهنت را قلقلک می دهد!،او می گوید: عالی شد، موقع امتحان خیلی راحت می توانی جوابِ سؤالاتی را که نمی‌دانی، از روی کتاب📕 بنویسی! در این فکر بودی که قاضی‌القضات تو، جناب وارد می شود و می‌گوید: 🗣به کجا چنین شتابان! صبر کن، یک سوال!، چرا وقتی خبر دوپینگ⭕️ آن ورزشکار یا بسته شدن آن لبنیاتی را شنیدی، ناراحت شدی؟😢 می گویی: چون آنها با حیله و دروغ می خواستند به مقام و پول بیشتری برسند و به حق خودشان راضی نبودند... ✅- وجدان می گوید: آفرین، پس تو هم مثل آنها هستی! چون می‌خواهی تقلب ⁦کنی!... ✅- جناب وجدان، این حرف را نزنید، تقلب کجا بود؟! ...برفرض تقلب باشد، کسی که متوجه نمی‌شود! ✅- وجدان می‌گوید: آن ورزشکار هنگام دوپینگ⭕️ یا آن فروشنده هنگام ریختن آب داخل شیر، تصور نمی‌کردند،کسی متوجه تقلبشان شود، ولی چه اتفاقی افتاد؟ همه فهمیدند... آنها هم، آبروی خودشان را بردند و هم جریمه شدند... ⚠️وقتی تو تقلب می‌کنی درواقع چه کسی را فریب می‌دهی؟ ظاهرش این است که معلم را. آیا معلم‌ها با درس خواندن یا نخواندن تو آینده‌شان تغییر می‌کند؟ مهم‌ترین آدم زندگی تو، خودت هستی یا معلمت؟ وقتی تو تقلب می‌کنی خودت را گول‌زده‌ای؛ فرصت را از خودت گرفته‌ای... این حرف، مثل زلزله 5 ریشتر، اتاق فکرت💭 را می لرزاند!🤔 تو حق را به وجدان می‌دهی، ولی هنوز دو دل هستی... 🔆- از من می پرسی،آیا مراجع تقلید در مورد «تقلب» نظری دارند؟ ✅- بله، دوست عزیزم🌹 آنها فرموده‌اند: « این کار تقلب محسوب می‌شود و جایز نیست. یعنی «حرام است»⛔️. مگر این‌که معلم، مصلحت بداند و اجازه بدهد که دانش‌آموز یا دانشجو به کتاب📗 نگاه کند.» 🔶🔹اینک تو، تصمیم خود را می‌گیری و می گویی: باید این چند روز باقی‌مانده به امتحان، خوب درس ‌بخوانم، تا اولاً برای خودم، دوماً برای خودم! و سوماً برای جامعه‌ام فردی مفید باشم...🌹 توفیق یارتان! 🖌محمد اعرابی اردکانی ۹۹/۹/۲٠📅 ⚠️⚠️با توجه به شرایط کرونا و مجازی بودن آموزش برای مدارس و دانشگاه ها و ... حکم نگاه کردن به کتاب📚 در هنگام پاسخ دادن به سوالات و امتحانات چگونه است⁉️ آیا تقلب حساب شده و حرام است⁉️ ✅آیت الله خامنه‌ای: ⬅️به طور کلی تقلب جایز نیست. ✅آیت الله مکارم: ⬅️این کار تقلب محسوب شده و حرام است. مگر اینکه معلم و استاد مربوطه با استفاده از اختیارات قانونی خود اجازه این کار را داده باشند. ✅ آیت الله سیستانی: ⬅️ به طور کلی، تقلب در امتحان و در هیچ جا و هیچ موردی، صحیح و جایز نمی باشد. 📚منابع: ۱_شماره استفتاء از دفتر آیت الله خامنه ای،wkk99pk ۲_شماره استفتاء از دفتر آیت الله مکارم : 9909080028 ۳_ سایت جامع المسائل آیت الله سیستانی 👌 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ─❣───────    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅✅✅✅✅✅✅✅✅ بچه ها بیایید به گفتن عادت نکنیم!! ✍رهبر معظم انقلاب: بعضی جوانان هستند که اگر گفته شود این کار را بکن، میگوید وِلِش! این «وِلِش» بدترین بلا برای جوانان است. احساس مسؤولیت، یعنی رها کردن این حالت. ۷۷/۱۱/۱۳ 💌ʝøїη↷ @darseakhlaghebozorgan 💐 👌❤️👆 ─❣───────    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا