eitaa logo
درشهرم
201 دنبال‌کننده
309 عکس
7 ویدیو
2 فایل
🤣 باهم #بخندیم تنها، اولین، بهترین، ویژه ترین و خاص ترین کلا رسانه ترین رسانه رسانه طنز آذربایجان غربی😊 روزمرگی های یک خبرنگار طنزنویسی که گلیم باف شد☺ مودور سونیا بدیع ارتباط با مودور ↘️ @sonia_badiee
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت۱۵ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت هفتم با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشته‌ی تلخی که پشت سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق می‌دادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست می‌دهد، بی‌بی خانم به‌اجبار برادرش ازدواج مجدد می‌کند و از روستا می‌رود. ناپدری رجب اجازه نمی‌دهد او با مادرش زندگی کند. بین آن‌ها جدایی می‌افتد. رجب زیر دست دایی‌اش بزرگ می‌شود و محبت نمی‌بیند. هفته‌ای یک بار با پای برهنه و لباس‌های پاره خودش را به چند روستا آن طرف‌تر می‌رسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بی‌بی خانم شلوار پاره‌اش را وصله می‌زده و نوازشش می‌کرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد، باید رجب را می‌فرستاده خانه‌ی برادرش تا هفته‌ی بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصله‌ی شلوارش را بو می‌کرده و اشک می‌ریخته تا دل‌تنگی‌اش کم شود. خیلی مصیبت و سختی می‌کشد، بی مادر و پدر بزرگ می‌شود تا می‌تواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچ‌وقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هروقت من را زیر مشت و لگد می‌گرفت، فوری معذرت می‌خواست و سعی می‌کرد از دلم دربیاورد. می‌دانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل می‌کردم. 💖 کانال مددار شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۱۶ فصل سوم : شمشیر ذوالفقار قسمت اول وحشت‌زده چشمانم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. در تمام عمرم چنین نوری ندیده بودم. نور شمشیر ذوالفقار همه‌جا را گرفته بود. از خواب پریدم. تمام لباس‌های تنم خیس عرق بود، آبی به دست و صورتم زدم و به خانه دایی رفتم. زن دایی مرا با آن حال که دید، هُرّی دلش ریخت. پای برهنه به طرفم دوید و گفت: «زهرا! مامان چیزیش شده؟! رجب خوبه؟! چرا حرف نمی‌زنی؟!» زبان در دهان چرخاندم و خوابم را برایش تعریف کردم. نفس راحتی کشید. خندید و گفت: «خیر ببینی دختر! داشتم سکته می‌کردم. خواب دیدی، حالا چرا مثل بید داری می‌لرزی؟!» - نمی‌دونم زن دایی! شاید من اشتباهی کردم که خواب دیدم! شاید باز رجب از من دلگیر شده. - بیا بریم تو. چرا رنگ و روت زرد شده دختر؟! ناهار خوردی یا نه؟! با بی‌حالی جوابش را دادم: «نه زن دایی! گلاب به روت، از صبح چند بار بالا آوردم.» خنده به صورتش نشست و گفت: «به‌به! مبارکه زهرا جان! از حال و روزت معلومه بارداری! پس چرا نمیای تو؟!» از شنیدن این خبر خشکم زد. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✖محلی برای فروش گلیم، کیف پول و کیف دوشی و پادری گلیمی ✅ارسال به سراسر کشور لینک کانال گلیمی من ⬇️ https://eitaa.com/darshahramm ادمین گلیم در ایتا @sonia_badiee شماره تماس سونیا بدیع ۰۹۳۵۵۷۹۶۱۶۴ لینک کانال درشهرم در ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/53149922C118d632622 فروشگاه من در باسلام👇 https://basalam.com/darshahram/product/6977948 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت۱۷ فصل سوم : شمشیر ذوالفقار قسمت دوم آرام در حیاط قدم برداشتم تا به اتاق رسیدم. از بوی غذا عُق می‌زدم! به اصرار زن دایی چند قاشق خوردم و برگشتم خانه. مریم، زن داداشم، مشغول پهن کردن لباس بود. چشمش که به من افتاد، گفت: «کجا بودی زهرا؟! سید خانوم اومده بود کارت داشت!» سید خانم همسایه دیوار به دیوار خانه‌ی مادرم بود. دست و صورتم را شستم. برگ درختان از سوز سرمای پاییز زرد شده بود؛ اما من از درون گُر گرفته بودم. با جوراب رفتم داخل آب و لب حوض نشستم. مریم دستم را گرفت، گفت: «چقدر تنت داغه! حالت خوبه؟! سرما نخوری؟!» گفتم: «خوبم. سید خانوم چی‌کار داشت؟» بلند شد و به طرف لباس‌ها‌ی داخل تشت رفت و گفت: «خواب دیده یه آقایی با اسب سفید اومده طرف تو و یه بچه گذاشته بغلت. بعدش گفته: این پسر شماست دخترم، اسمشم امیره. زهرا! نکنه خبریه؟!» رفتم توی فکر. یاد خواب دیشبم و حرف زن دایی افتادم، گفتم: «خیر باشه ان‌شاءالله! نمی‌دونم، شاید.» صبح زود همراه رجب رفتم دکتر و بارداری‌ام را تأیید کرد. خواب سید خانم را برای رجب تعریف کردم؛ خیلی خوش‌حال شد. برادر تنی نداشت و تنها بزرگ شده بود؛ برای همین هم عاشق پسر بود. خدا می‌داند بعد از شنیدن این خواب‌ها در خیال خودش چه نقشه‌هایی برای پسرش کشید! 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» فروشگاه گلیمی من در باسلام👇 https://basalam.com/darshahram/product/6977948 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
گروهی برای معرفی تولیدات و محصولات بانوان ارومیه تبلیغ آزاد و رایگان https://eitaa.com/joinchat/910360770Cf2d9f09d56
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 فصل سوم : شمشیر ذوالفقار قسمت سوم یکی از شب‌های تابستان رجب با پاکتی بزرگ که به دست داشت به خانه برگشت. پاکت را باز کرد و گذاشت جلوی من و گفت: «بخور زهرا. خودت و اون بچه باید جون بگیرید.» کمی به جلو خم شدم و داخل پاکت را نگاه کردم؛ پسته بود. از ظاهرش معلوم بود مرغوب و گران قیمت است. درشت و یک‌دست، دهان باز کرده بودند تا با آدم حرف بزنند! - اینا خیلی گرونه رجب! پولش رو از کجا آوردی؟! - چی‌کار به پولش داری؟! تو فقط بخور. امشب بعد از مهمونی هتل، صاحب مراسم اینا رو بین کارگرا تقسیم کرد. کمی عقب رفتم و گفتم: «پس نمی‌خورم!» - چرا؟! - از کجا معلوم حلال باشه؟! با ناراحتی گفت: «دزدی که نکردم، با رضایت خودش داده. این اداها چیه درمیاری؟!» - من از کجا بدونم با پول حلال خریده؟! اصلا شاید اهل خمس دادن نباشه! من نمی‌خورم. ببر پسشون بده. عصبانی شد و پاکت را از جلوی من برداشت. سر مسائل به‌ظاهر کوچک خیلی با هم درگیر می‌شدیم. همین که مال دزدی نباشد، برای او کافی بود؛ اما من نصیحت‌های مادرم را آویزه‌ی گوشم کرده بودم. حرام که جای خود داشت، شبهه‌ناک هم نمی‌خوردم! واقعا از لقمه حرام می‌ترسیدم. جز حلال از گلویم پایین نرفته بود. به‌خاطر یک ویار زنانه نمی‌خواستم عاقبت امیرم خراب شود. می‌دانستم مال شبهه‌ناک در آینده و نسل تأثیر مستقیم دارد. آخر شب دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. پاهایم ورم کرده بود، خسته بودم. چشمانم را به‌سختی باز نگه داشتم. زیر دلم خیلی درد می‌کرد. باد بزن دست گرفتم و کمی خودم را باد زدم. چند دقیقه بعد درد امانم را برید؛ فهمیدم موقع زایمان است. چراغ اتاق برادرم خاموش بود. مادرم شب را سر کار مانده بود. رجب فوری رفت دنبال زن دایی. چندین مرتبه از حال رفتم و به هوش آمدم. نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدیم. درد نفسم را بریده بود. چیزی نمانده بود کمرم از وسط نصف شود. بازوی پرستار را محکم فشار دادم و جیغ کشیدم. پرستار با عصبانیت دستم را پس زد و گفت: «چی‌کار می‌کنی؟! تو رو تربیت نکردن؟!» انگار آب یخ روی سرم ریختند! به‌زحمت از تخت پایین آمدم. خیلی بهم برخورد. گفتم: «من درد دارم. دست خودم نیست! بازوت رو محکم فشار دادم، از جا که نکندم!» چادر سر کردم و از اتاق رفتم بیرون، دنبال درِ خروجی بیمارستان می‌گشتم. رجب و زن دایی افتادند دنبالم که: «کجا میری؟!» فریاد زدم: «منو ببرید خونه! دیگه اینجا نمی‌مونم.» رجب دستپاچه دنبالم راه افتاده بود و می‌گفت: «صبر کن زن! بذار ببینیم دکتر چی میگه.» فریاد زدم: «بمیرمم اینجا نمی‌مونم. رجب! منو ببر خونه.» پا در یک کفش کرده بودم و داد می‌زدم. با لجبازیِ من به خانه برگشتیم. رجب دنبال قابله رفت. اشهدم را خواندم. گفتم خورشید فردا را نمی‌بینم! از هوش رفتم؛ اما تقدیر چیز دیگری برایم نوشته بود. اول خرداد سال 44 صدای اذان صبح و گریه‌های امیر به هم گره خورد و قابله گفت: «آقا رجب! مژدگونی بده! بچه‌ت پسره!» رجب زد تو ذوق قابله و گفت: «خودم می‌دونم. کلی آدم خواب دیدن؛ اسمشم امیره.» دستمزدش را داد و راهی‌اش کرد. زن دایی تا آمدن مادرم کنارم ماند. نزدیک ظهر مادرم برگشت خانه. با صدای گریه‌ی امیر، فهمید من فارغ شدم. دست و پای امیر را بوسید و برایمان اسپند دود کرد. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت اول مقداری طلا و سکه داشتم که از فامیل هدیه گرفته بودم، همه را دادم به رجب تا خرج ساخت خانه کند. خودش هم کمی پول پس‌انداز کرده بود؛ اما همچنان برای تکمیل خانه کافی نبود. بالاخره با قرض و قوله کار را پیش برد و دو اتاق کنار هم ساخت؛ یکی دوازده متری و یکی هم نُه متری. مثل همه‌ی خانه‌ها یک حوض کوچک وسط حیاط ساختیم؛ کمی آن طرف‌تر هم آشپزخانه. دیوار اتاق‌ها را گچ و خاک کردیم و وسایل را چیدیم. پول کافی برای خرید پنجره نداشتیم؛ با نایلون و پتو پنجره طرف خیابان را پوشاندم. هر بار که طوفان می‌آمد، تمام زندگی را گرد و خاک برمی‌داشت. فرش‌ها را به‌سختی می‌بردم داخل خیاط و خاکشان را می‌تکاندم. نایلون را دوباره با میخ به دیوار می‌زدم و تا قبل از آمدن رجب همه‌چیز را مرتب می‌کردم. بزرگ‌ترین حُسن وصفنارد این بود که آب لوله‌کشی داشت و احتیاج به آب‌انبار نداشتیم. با اینکه محله‌ی فقیر نشینی بود، اما دولت تمام خانه‌ها را لوله‌کشی کرده بود. دوری از مادرم مثل گذشته برایم سخت نبود. به تنهایی عادت کرده بودم. رجب شیفت کاری‌اش تغییر کرد؛ غروب می‌رفت سر کار و هفت و هشت صبح برمی‌گشت خانه. از خستگی غش می‌کرد؛ من هم باید امیر را آرام می‌کردم تا مزاحم خواب او نشود. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🔹 دستپخت جدید از کارگاه‌ نُقلی‌مون 🤓👍 ادمین گلیم در ایتا 👇 @sonia_badiee شماره تماس: ۰۹۳۵۵۷۹۶۱۶۴ فروشگاه من در باسلام👇 https://basalam.com/darshahram/product/6977948 گروهی برای تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/910360770Cf2d9f09d56 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت ۲۱ فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت دوم تازه‌عروسی شهرستانی دیوار به دیوار خانه ما زندگی می‌کرد؛ از من هم بی‌زبان‌تر بود. حسابی از شوهرش می‌ترسید. مریم، همدم تنهایی من شده بود. شوهرهایمان را راهی سر کار می‌کردیم و تا شب کنار هم بودیم. روز اولی که پیش مریم رفتم، به هم ریختگی و شلوغی خانه‌اش کلافه‌ام کرد. روغن، برنج، ظرف و ظروف، همه روی طاقچه ردیف کنار هم چیده شده بود. پیش خودم گفتم: «دخترای روستایی با سلیقه و اهل زندگی‌ان. چرا خونه و زندگی مریم این شکلیه؟!» مریم اصلا حوصله‌ی کار خانه را نداشت. کمکش کردم راه و رسم خانه‌داری را یاد گرفت. مرتب کردن خانه‌اش یک روز بیشتر طول نکشید؛ اما تا آداب زندگی را یاد بگیرد چند ماهی طول کشید. هرچه از مادرم یاد گرفته بودم به مریم هم می‌گفتم. با سروسامان گرفتن زندگی‌اش، دل آقای ترابی همسرش نرم شد و کمتر اذیتش می‌کرد. وقتی که برای شام میهمان داشت، مواد اولیه‌ی غذا را به من می‌رساند تا برایش خورشت درست کنم. تا او برنج را دَم می‌گذاشت، من هم خورشت را آماده کرده بودم. از نردبان بالا می‌رفتم، مریم را صدا می‌زدم و از بالای دیوار، قابلمه را به دستش می‌دادم. دست‌پخت بدی نداشت؛ اما دلش می‌خواست جلوی خانواده شوهر سربلند و عزیز شود. شوهر مریم برعکس رجب، آدم دست و دلبازی بود. تنها مشکلش اجاق کوری زنش بود. مریم بچه‌دار نمی‌شد و فامیل شوهرش با متلک‌هایشان او را آزار می‌دادند. مدام نذر و نیاز می‌کرد که خدا با دادن بچه‌ای چراغ زندگی‌اش را روشن نگه دارد؛ اما بی‌فایده بود. کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۲۲ فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت سوم فقر و نداری دست از سر ما برنمی‌داشت. آبروداری می‌کردم و چیزی به کسی نمی‌گفتم. خیلی اوقات برای مریم غذا درست می‌کردم و به خانه برمی‌گشتم و با امیر نان خالی می‌خوردیم. رجب شکمش سیر بود و شامش را در هتل می‌خورد. اگر خرجی می‌داد، یک ظرف خامه می‌خریدم و همراه امیر دلی از عزا درمی‌آوردیم. حساب جیبش را داشت. یکی دو بار مجبور شدم از شلوارش پول بردارم و برای خانه خرید کنم. وقتی فهمید، دعوایی راه انداخت که از کرده‌ام پشیمان شدم. بعد از ساخت خانه بدتر هم شد. بابت پول مصالح و مزد کارگرها آن‌قدر بدهی بالا آورده بودیم که هرچه درمی‌آورد، یکجا می‌داد دست طلبکار و چیزی برای خرجی خانه باقی نمی‌ماند. مادرم با دست پر به دیدنم می‌آمد؛ اما یک شیشه روغن، مقداری برنج و گوشت کفاف چند روز بیشتر را نمی‌داد و سریع تمام می‌شد. با همه‌ی این مشکلات، بی‌بی خانم برادر ناتنی رجب را خانه‌ی ما گذاشت تا در تهران مشغول به کار شود. کم گرفتاری داشتم، حالا باید به فکر ناهار و شام وجیه‌الله هم می‌بودم! رجب دلِ خوشی از ناپدری و برادرانش نداشت، از همه‌ی آن‌ها بدش می‌آمد؛ ولی به‌خاطر مادرش حرفی نزد و قبول کرد. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎈 نمایش زندگیت را با تمام وجود زندگی کن: لبخند بزن؛ اشک بریز؛ غمگین شو؛ شادی کـن؛ و به طور کلی، همه ی زندگی ات را زندگی کن. ولی یک اصل رو در کنار همه ی چیزهایی که گفتم مد نظر داشته باش: از تلاش و کوششت غافـل نشو 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
📚 داستان کوتاه پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی می‌افتاد می‌گفت: خيراست!! روزی دست پادشاه در سنگلاخها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست! پادشاه از درد به خود می‌پيچيد،از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت، ۱سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله ای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال ۱نفر را كه دينش با آنها مختلف بود،سر می‌برند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است! پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير ازاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت:خيراست! پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟ وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام می‌كردند. در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست... 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 این‌ نقشه هم برای خوشگل هست، مگههه نهههه ؟ 😎🤌 به زودی می‌بافم ! 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت۲۳ فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت چهارم آمدن رجب به خانه هم‌زمان بود با رفتن وجیه‌الله به سر کار. اگر غذایی از شب باقی می‌ماند، داخل بغچه می‌گذاشتم، پشتم مخفی می‌کردم، یواشکی از جلوی رجب رد می‌شدم و جلوی در تحویل برادرشوهرم می‌دادم. وجیه‌الله با شرمندگی می‌گفت: «زن داداش! خودت رو به زحمت ننداز. داداش راضی نیست یه موقع حرفی بهت میزنه من ناراحت میشم.» در جوابش می‌گفتم: «شما کاری نداشته باش آقا وجیه‌الله! اگه چیزی بگه، به من گفته. برو به‌سلامت.» رجب اگر می‌دید غذا برای وجیه‌الله آماده می‌کنم، با من یکی‌به‌دو می‌کرد و می‌گفت: «به تو چه که پسر ننه‌ی من غذا داره یا نه! بذار هر غلطی دلش می‌خواد بکنه. همین که از این خونه بیرونش نمی‌کنم خدا رو شکر کنه! اصلا بره از بیرون غذا بخره.» پیش خودم می‌گفتم: «طفلک تو این شهر غریب هست و سایه مادر بالای سرش نیست. خدا رو خوش نمیاد بی‌کسی بکشه! مگه چقدر دستمزد می‌گیره که پول غذا هم بده؟! 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 قسمت ۲۴ فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت پنجم وجیه‌الله با پولی که از کارگری جمع کرده بود، موتور دست دومی برای خودش خرید. طولی نکشید که موتورش را دزدیدند. ناراحت بود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. چند روزی زیر نظرش گرفتم؛ نمازش را ترک کرده بود. علت را پرسیدم. با عصبانیت گفت: «زن داداش! هروقت خدا موتور منو آورد گذاشت پشت در خونه، منم نماز می‌خونم.» وجیه‌الله مثل برادر خودم بود؛ دلم برایش می‌سوخت. از هر دری وارد شدم، کوتاه نیامد و روی حرفش ایستاد. چند روزی گذشت، تا اینکه فکری به سرم زد. یک روز مچ پاهایم را تا اندازه‌ای که شرع مشخص کرده، پوشاندم. جوراب را از پا درآورده و در خانه راه می‌رفتم. وجیه‌الله غیرتی شد، گفت: «زن داداش! این چه وضعیه! جورابت کو؟!» گفتم: «مشکلش چیه؟ جوراب می‌خوام چی‌کار! اصلا هرموقع تو نماز خوندی، منم جوراب می‌پوشم.» فهمید طعنه به جریان دزدی موتورش می‌زنم. گفت: «یعنی چی؟! اینا چه ربطی به هم دارن؟!» گفتم: «ربطش اینه که من می‌خوام بدونم اون خدایی که باید موتورت رو پیدا کنه، می‌تونه جوراب منم تو پام بکنه یا نه؟!» مثل مار گزیده‌ها از جا پرید و گفت: «زن داداش! غلط کردم! باشه، نماز می‌خونم؛ فقط شما جورابت رو بپوش.» از آن روز دوباره نمازش را مرتب می‌خواند و سعی می‌کرد گزک دست من ندهد تا به روش خودم نقره‌داغش کنم. 💖 کانال مدداز شهدا 💖 «» 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm