#انرژی_مثبت 🎈
نمایش زندگیت را
با تمام وجود زندگی کن:
لبخند بزن؛
اشک بریز؛
غمگین شو؛
شادی کـن؛
و به طور کلی،
همه ی زندگی ات را زندگی کن.
ولی یک اصل رو در کنار همه ی چیزهایی که گفتم مد نظر داشته باش:
از تلاش و کوششت غافـل نشو
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
📚 داستان کوتاه
پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی میافتاد میگفت: خيراست!!
روزی دست پادشاه در سنگلاخها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست! پادشاه از درد به خود میپيچيد،از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت،
۱سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله ای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال ۱نفر را كه دينش با آنها مختلف بود،سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است! پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير ازاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت:خيراست!
پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟ وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام میكردند.
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست...
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 این نقشه هم برای #گلیم خوشگل هست، مگههه نهههه ؟ 😎🤌
به زودی میبافم !
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت۲۳
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت چهارم
آمدن رجب به خانه همزمان بود با رفتن وجیهالله به سر کار. اگر غذایی از شب باقی میماند، داخل بغچه میگذاشتم، پشتم مخفی میکردم، یواشکی از جلوی رجب رد میشدم و جلوی در تحویل برادرشوهرم میدادم. وجیهالله با شرمندگی میگفت: «زن داداش! خودت رو به زحمت ننداز. داداش راضی نیست یه موقع حرفی بهت میزنه من ناراحت میشم.» در جوابش میگفتم: «شما کاری نداشته باش آقا وجیهالله! اگه چیزی بگه، به من گفته. برو بهسلامت.»
رجب اگر میدید غذا برای وجیهالله آماده میکنم، با من یکیبهدو میکرد و میگفت: «به تو چه که پسر ننهی من غذا داره یا نه! بذار هر غلطی دلش میخواد بکنه. همین که از این خونه بیرونش نمیکنم خدا رو شکر کنه! اصلا بره از بیرون غذا بخره.» پیش خودم میگفتم: «طفلک تو این شهر غریب هست و سایه مادر بالای سرش نیست. خدا رو خوش نمیاد بیکسی بکشه! مگه چقدر دستمزد میگیره که پول غذا هم بده؟!
💖 کانال مدداز شهدا 💖
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۲۴
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت پنجم
وجیهالله با پولی که از کارگری جمع کرده بود، موتور دست دومی برای خودش خرید. طولی نکشید که موتورش را دزدیدند. ناراحت بود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. چند روزی زیر نظرش گرفتم؛ نمازش را ترک کرده بود. علت را پرسیدم. با عصبانیت گفت: «زن داداش! هروقت خدا موتور منو آورد گذاشت پشت در خونه، منم نماز میخونم.» وجیهالله مثل برادر خودم بود؛ دلم برایش میسوخت. از هر دری وارد شدم، کوتاه نیامد و روی حرفش ایستاد. چند روزی گذشت، تا اینکه فکری به سرم زد. یک روز مچ پاهایم را تا اندازهای که شرع مشخص کرده، پوشاندم. جوراب را از پا درآورده و در خانه راه میرفتم. وجیهالله غیرتی شد، گفت: «زن داداش! این چه وضعیه! جورابت کو؟!» گفتم: «مشکلش چیه؟ جوراب میخوام چیکار! اصلا هرموقع تو نماز خوندی، منم جوراب میپوشم.» فهمید طعنه به جریان دزدی موتورش میزنم. گفت: «یعنی چی؟! اینا چه ربطی به هم دارن؟!» گفتم: «ربطش اینه که من میخوام بدونم اون خدایی که باید موتورت رو پیدا کنه، میتونه جوراب منم تو پام بکنه یا نه؟!» مثل مار گزیدهها از جا پرید و گفت: «زن داداش! غلط کردم! باشه، نماز میخونم؛ فقط شما جورابت رو بپوش.» از آن روز دوباره نمازش را مرتب میخواند و سعی میکرد گزک دست من ندهد تا به روش خودم نقرهداغش کنم.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
💢 این نقشه هم تصمیم کبری گرفتم ببافیم، به نظرم زیبا میشه🤓👍
فروشگاه #گلیم من در باسلام👇
https://basalam.com/darshahram/product/6977948
ادمین سفارش ⬇️
@sonia_badiee
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#گلیم_پشمی اندازه ۲۰ در ۲۰
مناسب به عنوان دیوارکوب، زیرتلفن، رومیزی، تزیین اتاق نوعروسان، کافه سنتی، بومگردی
سفارش در اندازه و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود🙂
#ارسال_رایگان
ارتباط با مودور ⬇️
@sonia_badiee
فروشگاه #گلیم من در باسلام👇
https://basalam.com/darshahram/product/6977948
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
گلیم پشمی اندازه ۲۰ در ۲۰
مناسب به عنوان دیوارکوب، زیرتلفن، رومیزی، تزیین اتاق نوعروسان، کافه سنتی، بومگردی
#ارسال_رایگان
سفارش در اندازه و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود🙂
ارتباط با مودور ⬇️
@sonia_badiee
فروشگاه #گلیم من در باسلام👇
https://basalam.com/darshahram/product/6977948
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۲۵
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت ششم
امیر نشسته بود و بازی میکرد. ناگهان کمد آهنی گوشهی اتاق کج شد و افتاد. امیر ماند زیر کمد! جیغ زدم و به طرفش دویدم. کمد خیلی سنگین بود، زورم نمیرسید جابهجایش کنم. ذکر یا زهرا (علیهاالسلام) از زبانم نمیافتاد. تمام توانم را جمع کردم و بهسختی کمد را کنار کشیدم. دیدم بچه سالم است؛ حتی یک خراش هم برنداشته بود. سر تا پایش را بوسیدم. خوب به چهرهاش نگاه کردم، امیر نبود. رنگم پرید، زبانم بند آمد. گفتم: «خدایا! این بچه کیه؟! امیرم کو؟!» صدایی در گوشم پیچید و گفت: «زهرا! این علی پسرته!» از خواب پریدم. به امیر نگاه کردم، آرام خوابیده بود. نشستم داخل همان تشک و گریه کردم. خداخدا میکردم باردار نباشم؛ اما... . امیر تازه از آب و گل درآمده بود که دوباره باردار شدم. رجب هم خوشحال نشد و نق و نوق کرد. خیلی نگران آینده بودم. نمیدانستم با نداری و بچه دوم چه کنم. مادرم مثل همیشه به دادم رسید و نصیحتم کرد: «زهرا جان! تو دیگه بچههات دارن دوتا میشن. یه کم به فکر خودت باش. خوب بخور مادر. تو سرپا نباشی کی میخواد این زندگی رو جمع کنه؟! انقدر ضعیف شدی و زیر چشمات گود افتاده که دلش رو ندارم به صورتت نگاه کنم.»
💖 کانال مدداز شهدا 💖
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
#گلیم_پشمی اندازه ۲۰ در ۲۰
مناسب به عنوان دیوارکوب، زیرتلفن، رومیزی، تزیین اتاق نوعروسان، کافه سنتی، بومگردی
سفارش در اندازه و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود🙂
#ارسال_رایگان
ارتباط با مودور ⬇️
@sonia_badiee
فروشگاه #گلیم من در باسلام👇
https://basalam.com/darshahram/product/6977948
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 به احتمال قوی سهشنبه اول ماه رمضان باشه 🙂
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۲۶
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت هفتم
روزهای بارداری بهسختی میگذشت. بیبی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانهی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او میبود. دست به هر کاری میزد، بیشتر از دو سه روز دوام نمیآورد و جوابش میکردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر میکرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله میتوان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگیاش تباه میشود. دستش را گرفتم و بردم مدرسه، اسمش را نوشتم تا درس بخواند؛ اما دل به درس هم نمیداد. یک روز توی کوچه، وسط دعوا انگشتانش را با درب حلبی روغن بریدند. فوری یدالله را رساندم دکتر، زخمش را بخیه زدند. طفلک تا چند هفته دستش آویزان گردنش بود و درد میکشید. خودم برایش لقمه درست میکردم و دهانش میگذاشتم. رجب عصبانی میشد، مرا به فحش میکشید و میگفت: «تو چرا به این دوتا محبت میکنی؟!» در جوابش میگفتم: «مرد حسابی! نمیبینی مادر بالا سرشون نیست؟ تو این شهر غریبن، برن کجا آواره بشن؟!» فریاد میزد و میگفت: «مگه من مادر بالا سرم بود؟!» مرغش یک پا داشت، آن یک پا هم دنبال تلافی و انتقام از گذشته بود! تلاش میکردم کمتر کاری کنم و حرفی بزنم که باعث عصبانیت رجب شود. خرجی که نمیداد، بهسختی غذایی دستوپا میکردم و میدادم به این دو برادر بخورند. همان خامهی مختصری که میخریدم را هم حالا باید میگذاشتم جلوی برادران ناتنی شوهرم. امیر را با نان خالی سیر میکردم و خودم هم گرسنه میخوابیدم. نمیخواستم تا زمانی که در خانهی من هستند، حس غربت و بیکسی داشته باشند. یدالله مدتی همراه پسر داییاش میوهفروشی کرد و برگشت شهرستان پیش بیبی خانم و پدرش.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
#گلیم_پشمی اندازه ۲۰ سانت در ۲۰ سانت
مناسب به عنوان دیوارکوب، زیرتلفن، رومیزی، تزیین اتاق نوعروسان، کافه سنتی، بومگردی
سفارش در اندازه و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود🙂
#ارسال_رایگان
ارتباط با مودور ⬇️
@sonia_badiee
فروشگاه #گلیم من در باسلام👇
https://basalam.com/darshahram/product/6977948
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت۲۸
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت دوم
صبح زود چشمانم شده بود کاسهی خون از بس گریه کرده بودم. دست و صورتم را شستم و صبحانه بچهها را دادم. مریم آمد و دوباره گریهام گرفت. گفت: «زهرا چته؟!ن چی شده؟!» با هقهق گفتم: «مریم! بدبخت شدم!»
هول کرد و گفت: «خدا نکنه خواهر، چرا؟!»
- باز خواب دیدم!
- خیر باشه! چی دیدی؟!
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «خواب دیدم یه تخت سلطنتی گذاشتن وسط یه قصر بزرگ. یه پسر بچه لاغر و نحیف غلتی روی تخت زد و به من نگاه کرد. پرسیدم: این بچه کیه؟! یکی گفت: عزیزه! پسرت.» مریم گفت: «خب؟! همین؟!» زدم توی سرم و گفتم: «پس چی؟! لابد باز باردار شدم دیگه! اسم این یکی هم عزیز آقاست! آخه من با این وضعیتم بچه میخوام چیکار؟» مریم پقی زد زیر خنده و گفت: «برای این گریه میکنی زهرا؟! دیوونه! پاشو. خدا رو شکر این بچه عزیزه، کی عزیزتر از حسین؟! اسمشم بذار حسین که همیشه عزیز باشه.» از اینهمه سرخوشیاش حرصم میگرفت و در دلم میگفتم: «تو چی میدونی از مصیبتای من با این مرد بیخیال!»
💖 کانال مدد از شهدا 💖
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
#گلیم_پشمی در اندازه ۴۰ سانتیمتر در ۴۰ سانتیمتر
مناسب برای رویه صندلی، قابل استفاده به عنوان زیرانداز در فضای سبز، دیوارکوب و رومیزی
#ارسال_رایگان
جنس پشم
سفارش در طرح و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm