گلیم پشمی اندازه ۲۰ در ۲۰
مناسب به عنوان دیوارکوب، زیرتلفن، رومیزی، تزیین اتاق نوعروسان، کافه سنتی، بومگردی
#ارسال_رایگان
سفارش در اندازه و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود🙂
ارتباط با مودور ⬇️
@sonia_badiee
فروشگاه #گلیم من در باسلام👇
https://basalam.com/darshahram/product/6977948
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۲۵
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت ششم
امیر نشسته بود و بازی میکرد. ناگهان کمد آهنی گوشهی اتاق کج شد و افتاد. امیر ماند زیر کمد! جیغ زدم و به طرفش دویدم. کمد خیلی سنگین بود، زورم نمیرسید جابهجایش کنم. ذکر یا زهرا (علیهاالسلام) از زبانم نمیافتاد. تمام توانم را جمع کردم و بهسختی کمد را کنار کشیدم. دیدم بچه سالم است؛ حتی یک خراش هم برنداشته بود. سر تا پایش را بوسیدم. خوب به چهرهاش نگاه کردم، امیر نبود. رنگم پرید، زبانم بند آمد. گفتم: «خدایا! این بچه کیه؟! امیرم کو؟!» صدایی در گوشم پیچید و گفت: «زهرا! این علی پسرته!» از خواب پریدم. به امیر نگاه کردم، آرام خوابیده بود. نشستم داخل همان تشک و گریه کردم. خداخدا میکردم باردار نباشم؛ اما... . امیر تازه از آب و گل درآمده بود که دوباره باردار شدم. رجب هم خوشحال نشد و نق و نوق کرد. خیلی نگران آینده بودم. نمیدانستم با نداری و بچه دوم چه کنم. مادرم مثل همیشه به دادم رسید و نصیحتم کرد: «زهرا جان! تو دیگه بچههات دارن دوتا میشن. یه کم به فکر خودت باش. خوب بخور مادر. تو سرپا نباشی کی میخواد این زندگی رو جمع کنه؟! انقدر ضعیف شدی و زیر چشمات گود افتاده که دلش رو ندارم به صورتت نگاه کنم.»
💖 کانال مدداز شهدا 💖
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
#گلیم_پشمی اندازه ۲۰ در ۲۰
مناسب به عنوان دیوارکوب، زیرتلفن، رومیزی، تزیین اتاق نوعروسان، کافه سنتی، بومگردی
سفارش در اندازه و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود🙂
#ارسال_رایگان
ارتباط با مودور ⬇️
@sonia_badiee
فروشگاه #گلیم من در باسلام👇
https://basalam.com/darshahram/product/6977948
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 به احتمال قوی سهشنبه اول ماه رمضان باشه 🙂
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۲۶
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت هفتم
روزهای بارداری بهسختی میگذشت. بیبی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانهی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او میبود. دست به هر کاری میزد، بیشتر از دو سه روز دوام نمیآورد و جوابش میکردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر میکرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله میتوان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگیاش تباه میشود. دستش را گرفتم و بردم مدرسه، اسمش را نوشتم تا درس بخواند؛ اما دل به درس هم نمیداد. یک روز توی کوچه، وسط دعوا انگشتانش را با درب حلبی روغن بریدند. فوری یدالله را رساندم دکتر، زخمش را بخیه زدند. طفلک تا چند هفته دستش آویزان گردنش بود و درد میکشید. خودم برایش لقمه درست میکردم و دهانش میگذاشتم. رجب عصبانی میشد، مرا به فحش میکشید و میگفت: «تو چرا به این دوتا محبت میکنی؟!» در جوابش میگفتم: «مرد حسابی! نمیبینی مادر بالا سرشون نیست؟ تو این شهر غریبن، برن کجا آواره بشن؟!» فریاد میزد و میگفت: «مگه من مادر بالا سرم بود؟!» مرغش یک پا داشت، آن یک پا هم دنبال تلافی و انتقام از گذشته بود! تلاش میکردم کمتر کاری کنم و حرفی بزنم که باعث عصبانیت رجب شود. خرجی که نمیداد، بهسختی غذایی دستوپا میکردم و میدادم به این دو برادر بخورند. همان خامهی مختصری که میخریدم را هم حالا باید میگذاشتم جلوی برادران ناتنی شوهرم. امیر را با نان خالی سیر میکردم و خودم هم گرسنه میخوابیدم. نمیخواستم تا زمانی که در خانهی من هستند، حس غربت و بیکسی داشته باشند. یدالله مدتی همراه پسر داییاش میوهفروشی کرد و برگشت شهرستان پیش بیبی خانم و پدرش.
💖 کانال مدداز شهدا 💖
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
#گلیم_پشمی اندازه ۲۰ سانت در ۲۰ سانت
مناسب به عنوان دیوارکوب، زیرتلفن، رومیزی، تزیین اتاق نوعروسان، کافه سنتی، بومگردی
سفارش در اندازه و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود🙂
#ارسال_رایگان
ارتباط با مودور ⬇️
@sonia_badiee
فروشگاه #گلیم من در باسلام👇
https://basalam.com/darshahram/product/6977948
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت۲۸
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت دوم
صبح زود چشمانم شده بود کاسهی خون از بس گریه کرده بودم. دست و صورتم را شستم و صبحانه بچهها را دادم. مریم آمد و دوباره گریهام گرفت. گفت: «زهرا چته؟!ن چی شده؟!» با هقهق گفتم: «مریم! بدبخت شدم!»
هول کرد و گفت: «خدا نکنه خواهر، چرا؟!»
- باز خواب دیدم!
- خیر باشه! چی دیدی؟!
اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «خواب دیدم یه تخت سلطنتی گذاشتن وسط یه قصر بزرگ. یه پسر بچه لاغر و نحیف غلتی روی تخت زد و به من نگاه کرد. پرسیدم: این بچه کیه؟! یکی گفت: عزیزه! پسرت.» مریم گفت: «خب؟! همین؟!» زدم توی سرم و گفتم: «پس چی؟! لابد باز باردار شدم دیگه! اسم این یکی هم عزیز آقاست! آخه من با این وضعیتم بچه میخوام چیکار؟» مریم پقی زد زیر خنده و گفت: «برای این گریه میکنی زهرا؟! دیوونه! پاشو. خدا رو شکر این بچه عزیزه، کی عزیزتر از حسین؟! اسمشم بذار حسین که همیشه عزیز باشه.» از اینهمه سرخوشیاش حرصم میگرفت و در دلم میگفتم: «تو چی میدونی از مصیبتای من با این مرد بیخیال!»
💖 کانال مدد از شهدا 💖
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
#گلیم_پشمی در اندازه ۴۰ سانتیمتر در ۴۰ سانتیمتر
مناسب برای رویه صندلی، قابل استفاده به عنوان زیرانداز در فضای سبز، دیوارکوب و رومیزی
#ارسال_رایگان
جنس پشم
سفارش در طرح و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#گلیم_پشمی در اندازه ۴۰ سانتیمتر در ۴۰ سانتیمتر
🔹مناسب برای رویه صندلی، قابل استفاده به عنوان زیرانداز در فضای سبز، دیوارکوب و رومیزی 😎
#ارسال_رایگان
جنس پشم
سفارش در طرح و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود 😅
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
قسمت ۲۹
فصل پنجم : خداحافظ مادر
قسمت سوم
یک چشمم اشک بود و چشم دیگرم خون. رجب خودش از حال و روزم فهمید دوباره باردار شدم. اخمهایش در هم رفت. طوری رفتار میکرد انگار من مقصر هستم. تا قبل از آن تحویلم نمیگرفت؛ حالا بیمحلیهایش هم بیشتر شد. فرصت و توان سر کار رفتن نداشتم. رجب مرا گذاشت بالای سر کارگرهای خانه و گفت: «بالا سر کارگر جماعت نباشی، از کار میزنه! چهارچشمی حواست بهشون باشه که کارشون رو درست انجام بدن.» یک پایم خانه بود و پای دیگرم در مصالح فروشی. با آن بچهی در شکمم شب و روزم یکی شده بود و فرصت نمیکردم یک دقیقه بنشینم. دو اتاق بزرگ و یک آشپزخانه ساختند، کار به کندی پیش میرفت. کارگرها هرچه احتیاج داشتند من باید برایشان فراهم میکردم. «حاجخانوم! قیر میخوایم. حاجخانوم! گچ میخوایم. حاجخانوم! گونی بیار. حاجخانوم! گاز کپسول تموم شد.»
پولهایمان ته کشید. رجب کارگرها را مرخص کرد و من باید کنار دست بنّاها میایستادم. بلوک سیمانی را بلند میکردم و میبردم برای اوستا. خاک آبانبار را با طناب میکشیدم بالا و خالی میکردم گوشه حیاط. میرفتم سر پل امامزاده معصوم (علیهالسلام) نزدیک دوراهی قپان، قیر و گونی میخریدم بار وانت میزدم و در حیاط خانه خالی میکردم. در و همسایه به حالم گریه میکردند. هنوز عرقم خشک نشده باید بساط ناهار را ردیف میکردم.
💖 کانال مدداز شهدا
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
#گلیم_پشمی در اندازه ۴۰ سانتیمتر در ۴۰ سانتیمتر
🔹مناسب برای رویه صندلی، قابل استفاده به عنوان زیرانداز در فضای سبز، دیوارکوب و رومیزی 😎
#ارسال_رایگان
جنس پشم
سفارش در طرح و رنگهای دلخواه پذیرفته میشود 😅
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm