🇮🇷 رمان جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۳
قلبش به شدت میتپید.
چشمهايش را از خوشحالي بسته، نفس در سينه حبس ميكند.
حسين را در نظر مجسم ميكند
كه با دسته گلی قدم به درون حياط ميگذارد و نگاهی دزدكي به پنجره ميدوزد پلکهايش را باز ميكند تا رؤيايش را در واقعيت ببيند
كه يک باره لبخند بر لبانش خشك شده چشم هايش سياهي مي رود
«خداي من ! باور نميكنم ... اين !... اين كه فريبرزه !»
بوی چای فضای آشپزخانه را پر كرده است.
استكانهای پاشنه طلایی كمر باریک، درون سینی ميناكاری شده به نقش طاووس نشستهاند.
رنگ چاي، عقيق جای گرفته برانگشتری طلا را مینماياند.
ليلا زير لب غرولند مي كند ؛
«براي چی اومد... اونم امروز... خروس بیمحل!»
گره روسری را محكمتر كرده،
نفسی عميق ميكشد.
سينی به دست وارد اتاق ميشود.
سنگينی نگاهها را بر خود احساس ميكند،
بیاختيار به طرف حسين ميرود.
چای تعارف ميكند.
حسين بیآنكه به او نگاه كند، استكان را برميدارد.....
🌷قسمت ۴
ليلا به آرامی مقابل مادر حسين میايستد
پيرزن نگاه مهربانش را به او ميدوزد.
لبخند، چروك به گوشهی چشمهايش مينشاند.
دستهای استخوانيش را پيش میآورد:
- دستت درد نكنه... دخترم !
به طرف علي ميرود، زير چشمی نظری به او میافكند:
«اصلاً شبيه حسين نيست ،
حتي رنگ چشماش ،
كي باور ميكنه ..
اين برادر حسين باشه !»
مقابل فريبرز میايستد.
نگاهش نميكند.
تنها چشم به سيني ميدوزد
فريبرز سرش را نيم كج بالا میآورد،
چشم خمار كرده ،
نيم نگاهي به او ميكند،
سپس دستش را به آرامي بالا میآورد
و براي برداشتن چای تعلل میورزد
عرق به بدن ليلا مینشيند،
صورتش گُر میگيرد،
میخواهد هر چه زودتر از چنگال نگاههای سنگين فريبرز رها شود:
«چه نگاهي ميكنه ...
نكنه فكر كرده خودش شاداماده ...
چه ادوكُلُني زده ...
فكر كنم همه شو روي خودش خالي كرده »
فريبرز چاي را برمي دارد
و ليلا چون تيري رها شده از كمان، از مقابلش دور ميشود.
مي خواهد به آشپزخانه برود كه با توصیه طلعت کنار او مینشیند
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده #شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱
۲۵تيرماه سال ۱۳۵۸ هجري شمسي پشت پنجره ايستاده است.
چشم هاي درشت و سياهش از شادي ميدرخشد.
به در حياط چشم ميدوزد.
و نگاهش را امتداد ميدهد تا سرو بلند كنار باغچه.
نسيم بعدازظهر تابستان، پردهی سفيد پنجره را به سر و روي او ميلغزاند.
عطر گلهای ياس مشامش را پر ميكند.
زنگ ساعت آونگ دار، سه بار در فضای خانه طنین انداز میشود.
خنده به چشمانش می دود و لبخند بر لبانش مینشیند.
صدای زنگ در گوشش می پیچد وبه ذهنش انگشت می زند:
_چیزی نمونده... به زودی مییان
مقابل آینه می ایستد
آینه هم اورا زیباتر مینمایاند.
ابروانی به هم پیوسته و مژگانی بلند چون سایبان بر روی چشم ها.
خود را تصور میکند در لباس عروسی
تور سفید بلند پر از شکوفههای صورتی و مردی که دوش به دوش او ایستاده با کُت سورمهای وگل میخک قرمز به سینه که باچشم های آبی به او نظر دوخته
در اتاق باز می شود
صدای خشک لولاها، او را از رویا خارج میسازد
صدای طلعت در اتاق می پیچد:
+لیلا...!
🌷قسمت ۲
+مهمونا كِي مييان ؟
ليلا با دستپاچگی جواب ميدهد
_ساعت پنج !
طلعت سر تا پای او را ورانداز مي كند. پشت چشم نازك كرده
مي گويد
+گفتی اسمش چيه ؟
ليلا سر از شرم پايين مياندازد، آرام جواب مي دهد
_حسين ... حسين معصومی
طلعت چشم ها را گرد كرده، زيرلب كلماتی نامفهوم زمزمه ميكند و از اتاق بيرون ميرود.
ليلا روی مبل مينشيند و سر را ميان دو دست مي گيرد:
اگه پدر از حسين خوشش نياد چي ...
ولي نه ...
حسين ستاره اش گرمه، حتما ازش خوشت میاد
دیشبی...
دیشب وقتی ازحسین حرف می زدم...
ناراحتی رو تو چشماش خوندم...
اما نه... به دلت بد نیار...
طبیعیه دیگه...
شاید بخاطر اینه که میخوام از پیشش برم...
خب پدره دیگه!
زنگ خانه به صدادرمی آید
لیلابادستپاچگی چشم به ساعت می دوزد
_به این زودی!
باعجله به طرف پنجره می رود....
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
سلااام دوستانم
قسمت یک و دو یادم رفته بود بارگزاری کنم🤦♀
پَس و پیش ارسال شد، ببخشایید، از این به بعد سعی میکنم دقت کنم، اما قول نمیدهم! 😅
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
May 11
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۵
سرش پايين است
و انگشتهايش را در هم فرو ميكند.
نگاهي گذرا به حسين كه مقابلش نشسته ،
میاندازد:
«به چي فكر ميكنه ؟
حتماً به اين پسره ...
عجب شانسي دارم من !»
طلعت كه تا آن لحظه با لبخند موذيانه اش حركات ليلا را زيرنظر داشت ،
لب به سخن باز مي كند:
_خيلي خوش آمدين ... قبل از هر چيز ميخوام خواهر زادهی بسيار عزيزم رو خدمت شما معرفي كنم .
سپس نگاه خندانش را به فريبرز دوخته ،
ادامه ميدهد:
_فريبرز جان تازه ازخارجه آمدن ، تحصيل کردهی فرنگن ، من و آقا اصلان وقتي فريبرز جان بیخبر به خونمون آمدن واقعاً شوكه شديم
و نگاه ذوق زدهاش به فريبرز دوخته ميشود:
_لااقل خاله جان ! قبلش خبر میكردي ... گاوي ... گوسفندي ... پيش پات ميكشتيم
فريبرز يقهی كُتش را جابه جا كرده با شرمندگي میگويد:
_نه خاله جان ! میخواستم سورپريز باشه .
طلعت با هيجان مي گويد:
_بله ... فريبرز جان ميخواستند براي ما «سور» باشه ، نه ... «سوپ » باشه ...نه ... هماني كه گفت باشه ...
🌷قسمت ۶
نگاه جمع به فريبرز دوخته ميشود.
نگاه تحسين برانگيز اصلان از فريبرز روی گردان نيست.
با لبخند رضايت سر تكان مي دهد.
علی كه چند تار موی سبيل پرپشتش را بين دو انگشت ميتاباند، از كنج چشم به او نگاه مي كند.
لبان گوشتيش را حركت داده ، سخن آغاز ميكند:
_پس با اين حساب ما خيلي سعادت داشتيم كه آقا فريبرز امروز تشريف آوردن تا چشممون به جمال ايشون روشن بشه .
رو به فريبرز ميكند و ادامه ميدهد:
_با اين حساب آقا فريبرز به وطن برگشتن تا موندگار بشن و به مردم خدمت كنن .
طلعت چون اسب رَم كرده ، وسط حرف علي مي پرد:
_گر دستشو بند كنيم ... محاله برگرده.
مادر حسين ، به حسين نگاه ميكند
و او هم به ليلا.
ليلا كه سرخي به گونههای برجستهاش دويده ، لب به دندان ميگزد
و چشم به قاليچهی زير ميز مي دوزد.
علي در اين سكوت ايجاد شده از ردّ و بدل نگاهها، رو به اصلان ميكند
و باب سخني ديگر باز ميكند:
_آقا اصلان ! شنيدم شما هم فرش فروشي دارين و مثل من اهل كسب و كارين ، من به همين حسين ، داداشم گفتم ، درس و دانشگاه رو ول كن و بيا پيش خودم تا فوت و فن كار رو يادت بدم ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده #شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خلاصه عملیات دیشب سپاه برای اونایی که خواب بودن😁😅
#طنز_حلال
#وعده_صادق
#الموت_اسرائیل
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
💢 شوخی کاربران فضای مجازی پیرامون حملات بامداد امروز به مواضع اسراییل
🔹 بزنید اسرائیل رو
هر کی گفت نزنید، اونم بزنید
هر کی گفت این راهش نیست، اونم بزنید
هر کی گفت توافق، اونو دوبار بزنید
اونقدر بزنیدشون تا تموم شن
🔹یه زود پز تو آشپزخونه میترکه ۵ تا کشته میده بعد اینا میگن تلفات نداده😂😂
🔹 گنبد آهنین
در حد نو ، فقط ۵۰۰تا موشک بهش خورده
مال نتانیاهو بوده فقط باهاش پُز میداده
قیمت توافقی
مشتری واقعی پیام بده
لطفا الکی مزاحم نشین 😂
🔹ثبت نام اعزام کاروان زیارتی و سیاحتی فلسطین آغاز شد😆😉
🔹 سال دیگه پهپادها :
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت 😂
🔹 وضعیت کلاسهای ریاضی
در مدارس اسرائیل
+ اگر سه تا پهپاد از ایران بیاد
و دو تا موشک هم بهش اضافه بشه
الان ما چی داریم؟
- الان ما فقط دسشویی داریم😂
🔹 وزیر خارجه انگلیس دیشب گفت:
از ایران میخواهیم این رفتار خطرناک خود را
که به نفع کسی نیست متوقف کند
پاسخ ایران: دیر گفتی عزیز!
کروزا و پهپادا زدن به دل جاده
گوشیاشونم جا گذاشتن 😂
🔹 از دیشب مقامات اسرائیل
در حال حفظ و تمرین:
سلام فرمانده
سلام از این نسل غیور جا مانده😂
🔹 + چرا ایران به سمت اسراییل موشک انداخت؟
- خب تو مرام جمهوری اسلامی نیست
که پیامی رو سین کنه اما جواب نده😂
#مرگ_بر_اسراییل
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
#طنز_حلال
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷
-يهو چشم باز ميكنی و ميبيني صاحب همه چيز شدي . مثل من ، خانه ... ماشين ... چند جريب زمين ... فروشگاه لوازم يدكي ... .
حسين غضبآلود به علي نگاه ميكند.
مي خواهد حرفي بزند كه مادر با اشاره او را به سكوت دعوت ميكند.
فريبرز كه تا آن لحظه ساكت بود؛
پا روي پا میاندازد، شانه عقب رانده ، يك دست به روي مبل تكيه ميدهد و با دست ديگر درحاليكه انگشت كوچك خود را از ديگر انگشتان جدا كرده ،
با شست و سبابه اش شيريني برداشته ميگويد:
_حرف اول رو تو دنيا، علم و تكنولوژي ميزنه ، اساتيد ما تو دانشگاه هاروارد معتقد بودند كه دنياي امروز دنياي كمپيوتره ، يكي از فيلاسوفاي بزرگ تو دانشگاه نيوجرسي سخنراني ميكرد و ميگفت :
قرن حاضر... قرن مغز و تفكره ...
صحبت ها بالا مي گيرد،
علي از كاسبي سخن میراند
و فريبرز از تخصص و تحصيلات
و طلعت سخنان فريبرز را با آب و لعاب به رخ جمع ميكشيد.
ليلا گوشهی روسریاش را مرتب دور انگشتانش ميتاباند و پاهايش را ناخودآگاه به هم قفل ميكرد.
🌷قسمت ۸
به گفتگوها توجهی ندارد
و گاه و بيگاه حسين را كه همچنان سرش پايين است زيرچشمي میپايد،
در دل ميگويد:
- حسين ! چرا ساكتي !
تو هم يك حرفي بزن ، اين جوري نبودي ، خداي من !
چرا چايش رو نميخوره ...
نكنه ديگه منو نميخواد...
نكنه پشيمان شده ...
نگاه ليلا با نگراني به ديوار مقابل دوخته ميشود....
و به ساعت قاب سفيدی كه پرتو رنگين كمانی از نور چلچراغ به روي شيشهاش افتاده بود.
يك ساعت از آمدن آنها گذشته است
و زمان براي او چه دير و دشوار مي گذرد
گويي عقربههای ساعت هم از حركت باز ايستادهاند
در اين دل آشوبي و بلوا،
ناگاه چشمش به بشقاب حسين میافتد.
افكار ماليخوليايي به ذهنش هجوم میآورند، غوغا به پا ميكنند:
- چرا نمیخوره ؟
چايش هم كه سرد شده ...
يعني خجالت ميكشه ...
اينقدر خجالتي نبود!
پس مريم راست ميگفت :
چيزي نخوردن يعني پسند نكردن .
شيريني شو نخورده يعني ... .
دوباره به بشقاب نگاه ميكند،
آرزو ميكند بعد از رفتن مهمانها شيريني درون بشقاب حسين نباشد:
- عجب فكراحمقانهاي !
خجالت ميكشه ...
آره خجالت ميكشه ...
🍃🇮🇷ادامه دارد..
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
#طنز
💢شوخی کاربران فضای مجازی با حملات اخیر سپاه پاسداران به مواضع رژیم صهیونیستی:
🔹 این موشک هایی که شلیک شد فقط بخشی از موشک هایی بود که تو انبارها خیلی سال مونده بود و داشت تاریخ انقضاش تموم میشد و خمس بهش میخورد😂
خمسش رد کردیم دادیم مستحق😂😂😂
اصل کاری ها و جدید ها موندند برای یه موقع اگر غلط زیادی بخوان بکنن 😉
🔹 پیام اعتراضی گروهی از مردم
به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی:
آقا قبول نیست
ما خواب بودیم ندیدیم
دوباره از اول بزنید
یا لااقل پخش مجدد بذارید😁
🔹 از مهمترین نتایج این حمله این بود که یکبار دیگه به خودمون و دنیا ثابت کردیم که ایرانی جماعت در هر پست و مقامی که باشه، همیشه کاراشو از شنبه شروع میکنه😂
تا شنبه دیگر بدرود😁
🔹 شعار بلاگرهای فضای مجازی
بعد از پاسخ موشکی ایران:
«سـنُـسَـلـفی في القدس»✊🏻
یعنی به زودی در قدس
سلفی خواهیم گرفت😂
🔹 هم اکنون وضعیتِ اتاق جنگِ اسرائیل:
بچهها بخندید فکر کنن چیزی نشده😂
#مرگ_بر_اسراییل
#وعده_صادف
#انتقام_سخت
#طوفان_الاحرار
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۹
مهمانها عزم رفتن ميكنند.
دل ليلا به تلاطم ميافتد و نگاه نگرانش به حسين دوخته ميشود.
در اين اثنا حسين در برابر ديدگان ناباور ليلا، دست به بشقاب برده ، شيريني را به دهان مي گذارد و در حاليكه زيرچشمي به ليلا نگاه ميكند، لبخند به لب مي آورد.
چشمهاي شگفتزدهی ليلا از خوشحالي ميدرخشند.
نفسي به راحتي کشيده ،
دلش آرام ميگيرد زير لب ميگويد:
-خيلي زرنگي ... از كجا فكرمو خوندي ... مگه تله پاتي ميدوني .
صداي تيز و بلند طلعت ،
همچون زنجيري كه روي آهن كشيده شود ليلا و اصلان را در جاي خود ميخكوب كرده است :
-چطور روشان شده به خواستگاري ليلا بيان ! مادرش رو ديدي؟ دماغش رو مي گرفتي ... پس ميافتاد، علي آقا هم كه واه واه ! سر تا پا هيكلش يك قرون هم نميارزيد، آدم ياد گاوكُشها مي افتاد.
رو به ليلا مي كند و مي گويد:
-«ليلا! تو واقعاً عارت نمیشه با اين خانواده وصلت كني ! همين علي آقا فقط میخواست با چشماش آدمو بخوره...
🌷قسمت ۱۰
_اين حسين هم كه اونقدر تعريفش رو ميكردي و ميگفتي شاعره و همهی استادا آيندهشو درخشان مي بينن ... همين بود!
اون كه از اول مجلس تا آخر نُطُقش باز نشد... نميدونم با اين لال مونيش چطوري شعر ميگه ... خلاصه ليلا جان ! خودتوبدبخت نكن
سپس رو به اصلان كرده ، دست بر سينه ، با لحن ملايمی ادامه ميدهد:
- همين فريبرز جان يك پارچه آقا... تحصيل كرده ... خارج رفته ... معاشرتي ...از وقتي اومده ايران نميدوني چه ولولهای تو دخترای فاميل راه افتاده ...
اصلان با حركت سر، سخنان طلعت را تأييد مي كند
ليلا كه از عصبانيت دندان به هم میساييد سخنان طلعت را كه چون پتكي برسرش فرود میآمد تحمل نكرده
با عجله به اتاقش ميرود و در را محكم ميبندد.
طلعت شانه بالا میاندازد:
- نگاه كن اصلان ! تا ميگيم كيش از كيشميش... خانم قهر ميكنه و ميره ... نميدونه كه خير و صلاح و خوشبختي شو ميخوايم ...
- مادر! كاش زنده بودي !
كاش تنهام نميذاشتي و منم با خودت مي بردي .
عكس را مرتب ميبوسيد و محكم به سينه ميفشرد.
درونش از غم ذره ذره آب ميشد و قطره قطره از چشمها به روي گونهها سرازير ميگشت .
از وقتي طلعت قدم به زندگي آنها گذاشت . ليلا با اين عكس نزديك و مأنوستر شده بود.
مادر را هميشه با چادر عربي و سه نقطة سبز خالكوبي شده پايين چانه به خاطر میآورد و صدايش را با فارسي شكسته بسته و لهجهی عربي .
اصلان براي تجارت به كويت رفته بود
و در يك مهماني ، شرارههاي نگاه حوراء بر دلش آتش افكنده و طلسم آن ديار شده بود.
وقتي هم كه حوراء مُرد،
تمام هست و نيستش را درون كشتي فراق گذاشت و با يگانه يادگار او به مشهد آمد.
دياري كه نه وطن باشد و نه غربت .
نه صدايي از حوراء بشنود و نه نگاهش را احساس كند.
ولی خوب میدانست كه نگاه حوراء نمرده
و چشمان سياهش را ليلا به ميراث برده با همان عمق نگاه ....
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۱ و ۱۲
-پدر! چرا متوجه نيستين ، من فريبرز رو نميخوام ... اون همسر ايده آل من نيست ... چرا همهاش حرف مامان طلعت رو به گوشم مي زنين ؟
- دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو ميخواد، منم راضي نيستم تنها دختر عزيزم با اين يك لاقبا ازدواج كنه .
- پدر! خانوادهی حسين ... خانوادهی محترميه ... مادرش اين دو پسر رو با خوندل بزرگ كرده ،
علي آقا با زور بازو و عرق پيشاني تا اينجا رسيده ،
حسين هم يكي از دانشجويان ممتاز دانشكده هست ، ديگه چه خانواده اي شريفتر و بزرگوارتر از اين ها!
- ليلا جان ! در هر صورت ما نقد رو به نسيه نميديم خيال كردي فريبرز نميتونسته يكي از اون دختراي رنگ و وارنگ فرنگ رو بگيره ... يا روي يكي از دختراي فاميل انگشت بگذاره ... فريبرز عاشق نجابت و متانت تو شده ، ميبيني فهم و شعور رو... حالا تو ناز ميكني و لگد به بختت ميزني
يك هفته از خواستگاري ميگذرد.
جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان ادامه دارد.
ليلا از بحث با پدر خسته شده است .
ميداند كه طلعت دائم زير پاي پدر مينشيند و مغزش را شستشو ميدهد.
سردرگم و كلافه مانند مرغ «نيم بسمل» طول و عرض اتاقش را قدم ميزند :
«خدايا! چقدر تنهام ...
چقدر بدبختم ...
چكاركنم ...
پدر دركم نميكنه ...
حرف حرف خودشه انگار نه انگار منم آدمم .»
پنج شنبه است .
هوا از همان خروس خوان سحر، گرم و نفسگير است .
اصلان به مغازه رفته و سهراب و سپهر دوقلوهاي شيطان سر و صدا راه انداختهاند.
صداي جيغ و فرياد آن دو بر سر تصاحب تفنگ اسباب بازي به آسمان بلند است .
ليلا از اين همه سر و صدا اعصابش متشنّج است .
كتابش را با عصبانيت به روي ميز كوبيده ، سرش را بين دو دست ميفشرد.
خانه براي او جهنم شده از بگو مگوها و سر و صداها به ستوه آمده است ،
دوست دارد از اين خانه برود. از اين خانه كه فضايش براي او جانكاه شده است ،
برود به يك جاي آرام و ساكت ، به يك جنگل دور افتاده ،
جائي كه سر و صداي آدميزاد نباشد.
🍃🇮🇷ادامه دارد..
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
📚 داستان کوتاه
🔴 دهن بینی
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی میکنند
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۳
با عجله لباس ميپوشد.
كيف را روي دوش انداخته ، و به طرف آشپزخانه میرود. بر آستانه در میايستد، طلعت سبزي پاك ميكند،
ليلا را كه ميبيند، لبخند به كنج لبانش مينشيند. چاك چشمهايش بازتر ميشود،
ميگويد:
ـ ليلا جان كجا؟
ـ ميرم كتابخونه ، مهلت كتابام سر اومده .
طلعت به آرامي از پشت ميز بلند ميشود و با همان لبخند به طرفش میآيد:
- ليلا! از حرف پدرت دلگير نشو، به جان سهراب و سپهر قسم پدرت تو رو از همهی ما بيشتر دوست داره ... خوشبختي تو رو ميخواد.
ليلا، روي از ديدگان طلعت به سويی ديگر ميچرخاند. نميخواهد نگاه زل زدهی او را ببيند، زيرلب با خودش حرف ميزند:
«باز شروع كرد، حوصلهی حرفاشو ندارم . بس كن تو رو به خدا!»
شانه بالا میاندازد
و بعد از كمي اين پا و آن پاكردن ، خداحافظي كرده باعجله از آشپزخانه بیرون میرود
هنوز دستگیره در را نچرخانده ڪه صدای طلعت را میشنود
-لیلا جان!
🌷قسمت ۱۴
كتابخونهی حضرت كه ميري ،
اگه تونستي صدتومان بنداز تو ضريح امام رضا(عليه السلام )... نذر دارم
از خيابان فرعي وارد خيابان اصلي شده ،
كنار آن میايستد و به گلكاري وسط بلوار و رفت و آمد ماشينها چشم ميدوزد.
براي لحظهاي فراموش ميكند كه براي چه آمده و كجا ميخواهد برود.
مينیبوسی شلوغ از جلويش عبور ميكند، پسركي سر از پنجرهی مينيبوس بيرون آورده ،
مرتب فرياد ميزند:
- بهشت رضا! بهشت رضا ميريم ... بهشت رضايي ها سوار شن !
پدر حسين را به ياد مي آورد
كه زير شكنجههای ساواك شهيد شده بود و در بهشت رضا به خاك سپرده شده
يكدفعه به فكرش ميرسد كه سوار مينیبوس شود و در بهشت رضا بر سر مزار پدر حسين نشسته و يك دل سير گريه كند و درد دلش را بازگو نمايد
ميخواست دستش را بالا بياورد
كه ناگاه از بوق تاكسي از جا پريده، دستپاچه ميگويد:
- فلكهی آب !؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۵
تاكسی ترمز ميزند
و او به ناچار سوار مي شود.
تاكسي مسافتي نميرود
كه ليلا دست به كيفش برده تا پول خُرد آماده كند ولي هرچه ميگردد، كيف پول را نمیيابد،
سراسيمه با صدای لرزانی ميگويد:
- ببخشيد آقا! كيف پولم رو جا گذاشتم ميخوام برگردم خونه ...
پياده ميشود و با عجله به طرف خانه به راه میافتد.
به خانه ميرسد،
داد و فرياد دوقلوها، هنوز هم به گوش ميرسد.
به آشپزخانه ميرود،
طلعت را نمي بيند،
سبزیها هنوز روی ميز آشپزخانه پخش هستند، و بخار از گوشه و كنار در قابلمه بيرون ميجهد
به طرف اتاقش به راه میافتد كه صدای قهقهه طلعت ، او را كنجكاوانه به آن سو ميكشاند:
- چي گفتي !... چقدر مزه میپراني ...دختره خيلي اُمّله پس چي فكر كردي ! فكر كردي ليلا مثل ناتاليه ... ولي خودمانيم ها، خوب نقش بازي ميكني ... آن قدر خوب كه اصلان عاشق اخلاق و رفتارت شده . ...
تازه اين رو هم بگم كه ليلا از اين پسره دلكَن نيست ... راستي مبادا سفارشهايی رو كه كردم يادت بره ... ببينم ميتوني اين ورپريده رو از چشم باباش بندازي ، ميدوني كه اصلان خيلي دوستش داره ....
ليلا نفسش به شماره افتاده ،
زانوانش سست ميشود، دست به چهارچوب در تكيه ميدهد
كيف از شانهاش بر زمين میافتد.
طلعت يك دفعه به طرف صدا برميگردد،
با ديدن ليلا چون برق گرفتهها، بر جاي خشكش ميزند و رنگ از چهرهاش ميپرد
🌷قسمت ۱۶
دهانش باز و چشمانش گرد شده ، گوشي تلفن از دستش میافتد.
صداي فريبرز از گوشي شنيده ميشود:
- خاله طلعت ! چي شده ؟ خاله طلعت !
نگاه نفرت انگيز ليلا به او دوخته ميشود، لبانش از خشم ميلرزد
عقب عقب گام برميدارد و انگشت سبابهاش به طرف او بالا میآيد
- پس تو!... تو!
از خشم زبانش بند میآيد. نميتواند كلمه ای بگويد.
به طرف اتاقش ميدود
و در را از پشت قفل ميكرد
زانوانش را بغل زده و نگاه بهتزدهاش به راه راه های موكت كف اتاق دوخته شده است :
«پس اين ها همه اش نقشه بود...
مامان طلعت ! مامان طلعت ! مگه من چه هيزم تری به تو فروختم !
بيچاره پدر كه به تو اعتماد كرده و خام ظاهر فريبنده اون پسره شده !»
داد و هوار طلعت ،
ليلا را از نجواي درون بيرون ميسازد:
ـ سهراب !
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷 قسمت ۱۷
_سپهر!... خفهخون بگيرين ، ديوانه شدم ... سرسام گرفتم از دست شما...
ليلا سر از تأسف تكان داده ، لب برميچيند:
«عقده دلشو سر اين طفلاي معصوم خالي ميكنه ... آخه به تو هم مي گن مادر!»
آفتاب سايهی چهارچوب پنجره را كف اتاق انداخته و قسمتي از سايه تا لبه ميزتحرير بالا آمده است
لیلا به طرف پنجره ميرود
و به بيرون و سروی كه تا پشتبام خانه قد كشيده ، نگاه ميكند
پرده را با خشم تا انتها ميكشد
و با عصبانيت روي تنها مبل اتاقش فرو رفته، با ضرباتي نه چندان محكم به دسته ها ميكوبد:
«حالا من ميدونم و اون ...
يك آشی براش بپزم كه يك وجب روغن داشته باشه ...قربون خدا برم كه دستشو رو كرد...
چقدر خودشو كاسهی داغ تر از آش نشون ميداد...
چه قيافة حق به جانبي ميگرفت ...
بيچاره پدر كه گول اين دلسوزیهای بيجا رو خورده .»
صداي گريه دوقلوها، ليلا را از مبل جدا ميكند
از اتاق بيرون میآيد.
سهراب و سپهر با ديدن او، به طرفش ميدوند و پشت او پنهان ميشوند تا از كتكهای مادر در امان باشند
صورت هايشان سرخ شده و آب از بينیشان آويزان
🍃 ادامه دارد...
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷 قسمت ۱۸
ـ چه كار ميكني ؟ كبابشان كردي ! زورت به اين بدبخت ها ميرسه ...
عقده ها تو سر اينا خالي ميكني !
طلعت چشمان از حدقه درآمدهاش را به سوي او ميگرداند و با غيظ مي گويد:
«نميخواد ادای دايهی مهربانتر از مادر رو دربياری ... اصلاً به توچه مربوط !»
ليلا به طرفش نيم خيز شده و مي گويد:
- به من چه مربوطه ! برادرام هستن ... داري اونا رو ميكشي !
طلعت دست به كمر ميزند، قيافه حق به جانبي گرفته و
ميگويد:
- اصلاً مي دوني چيه ؟ پدرت كه اومد.. برو همه چيز رو گزارش بده از سير تاپياز... باز آشوب به پا كن !
خشم و نفرت به چشمان ليلا ميدود، لب به دندان ميگزد
مدتي خيره خيره به طلعت نگاه ميكند.
سپس با همان خشم و نفرت با عجله به طرف اتاقش ميرود،
سهراب و سپهر، دامنش را محكم ميگيرند
ولي او خودش را به زور از دست آنها ميرهاند. پشت به در اتاقش تكيه ميدهد،
زيرلب غرولند ميكند:
«عجب رويي داره ! دست پيش ميگيره تا پس نيفته ، فتنه رو اون به پا كرده ،حالا دو قورت و نيمش هم باقيه .»
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۹
سايه روی ديوار بالا آمده است .
ليلا كنار پنجره ايستاده و دستانش را بر لبهی آن گذاشته است .
سايه اش درون سايهی پنجره قرار ميگيرد،
همچون شبحي در قاب پنجرهی اندوه :
«همه چيز رو به پدرم ميگم ... ميگم كه مامان طلعت و فريبرز چه نقشه اي برام كشيده بودن ...!
ميگم دلشو به اين پسره دغلباز دورو خوش نكنه !»
دستانش را محكم به لبهی پنجره ميفشرد. چشم به افق ميدوزد.
صدای خندهی كودكانه سپهر و سهراب كه در حياط توپ بازي ميكنند خشم و نفرت را به آرامي در وجودش ميميراند و رحم و شفقت بر آن سرازير ميسازد
دلسوزانه به آن دو نگاه ميكند:
«اگه پدر موضوع رو بفهمه ...
مامان طلعت بيكار نمینشينه و بالاخره زهرشو ميريزه ...
پيش پدر دروغ و درم ميگه و تو در و همسايه از من بد و بيراه ميگه ...
اگه هم نگم پدر رو چطور از اشتباه بيرون بيارم ...
تازه اگه هم متوجه بشه ...
آن وقت مامان طلعت چي ؟
اين طفل های معصوم چي ؟
اين طفلک ها چه گناهی کردن!؟»
🌷قسمت ۲۰
همه دور ميز بيضی شكل ، شام ميخورند.
اصلان ، سهراب و سپهر را دوطرفش نشانده و با مهرباني به آنها غذا ميدهد.
طلعت و ليلا روبروی هم نشسته اند.
تنها صدای اصلان و دوقلوها به گوش ميرسد و صداي برخورد قاشق و چنگال ها با بشقابهای چينی
طلعت زير چشمی ليلا را میپايد،
وقتي ليلا لب میجنباند يا چشم ميگرداند، لرزه بر اندام طلعت میافتد
اصلان از سكوت طلعت شگفتزده ميشود، ضمن آنكه قاشق به دهان سپهر ميبرد،
ميگويد:
- طلعت ! چه ساكتي ! بلبل ما چرا خاموشه امشب ؟
طلعت دستپاچه ميشود با لبخندي تصنعي ميگويد:
- هيچي ! امروز خيلي خسته شدم ، سهراب و سپهر خيلي اذيتم كردن
اصلان خندهی كوتاهي سر داده
و با بیتفاوتی سر تكان میدهد و در حاليكه قاشق به دهان سهراب نزديك ميكند
ميگويد:
- راستي ! از خواستگارهای سينه چاك ليلا چه خبر؟ با هم دوئل نكردن ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران شهدا
کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۱
نگاه طلعت و ليلا به هم گره ميخورد،
لرزشي سر تا پای طلعت را فرا ميگيرد آب دهانش خشك شده و رنگ از رخسارش ميپرد:
«خداي من ! اگه ليلا همه چيز رو بگه ... چه خاكي به سرم بريزم ؟»
قاشق از دست طلعت پايين میافتد.
اصلان با تعجب ميگويد:
- طلعت ، حالت خوب نيست ؟ مريضي ! چرا دستات ميلرزه ؟
طلعت كنترلش را از دست داده ، به سرعت از پشت ميز بلند ميشود
دستهاي لرزانش را به طرف سر برده ، باصداي خفه اي ميگويد:
- نه اصلان ! يك كم سرم درد ميكنه ... شما شامتونو بخورين
او با عجله از آشپزخانه بيرون ميرود
اصلان نگاه پرسشگرش را به ليلا ميدوزد:
- اتفاقي افتاده ليلا؟ ببينم به خواستگاراي تو مربوطه ؟
ليلا با عجله از پشت ميز بلند شده و با عصبانيت ميگويد:
- پدر! خواستگاراي من مهم نيست ، موضوع خواستگاراي منو فراموش كنين ... مشكل مامان طلعت رو حل كنين !
سپس چند حبه قند درون ليوان آبي انداخته ، در حالي كه با قاشق آن را هم ميزند، از آشپزخانه بيرون ميرود.
اصلان با تعجب دور شدن او را نگاه ميكند. شانه بالا انداخته و بعد از كمي تأمل ، با دوقلوهايش مشغول ميشود.
🌷قسمت ۲۲
طلعت پيشانيش را روي دست خميدهاش كه به مبل تكيه دارد، گذاشته است
ليلا به آرامي آب قند را به او تعارف ميكند:
- مامان طلعت ! اينو بخور تا كمي حالت جا بياد... خودتو اذيت نكن ...
نگاه شرمزدهی طلعت با نگاه مهربان ليلا در هم میآميزد قطرات اشك از چشمان طلعت به روي گونه ها سرازير ميشود
با تعلل ليوان را ميگيرد و با دستاني لرزان به دهان نزديك ميكند
ليلا پشت در گوش ايستاده است .
صداي شكستن بشقاب چينی با داد و فرياد اصلان درهم آميخته
ليلا سرش را به در ميفشارد و با نگرانی گوش فرا ميدهد:
ـ همهی آتيشها از زير سر تو بلند ميشه ...
تو به ليلا حسوديت ميشه ...
وقتي ديدي فريبرز خاطرخواه ليلا شده و منم راضيم ... معلوم نيست تو گوش پسره چي خوندي كه پاشو كنار كشيده... حالا هم اومدي و ميگي ... ليلا رو به اين حسين بديم ... اونا همديگه رو دوست دارن ... ميخوام صد سال سياه همديگه رو دوست نداشته باشن ... قبل از اين سنگ فريبرز را به سينه ميزدي و حالا سنگ حسين رو...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۱
نگاه طلعت و ليلا به هم گره ميخورد،
لرزشي سر تا پای طلعت را فرا ميگيرد آب دهانش خشك شده و رنگ از رخسارش ميپرد:
«خداي من ! اگه ليلا همه چيز رو بگه ... چه خاكي به سرم بريزم ؟»
قاشق از دست طلعت پايين میافتد.
اصلان با تعجب ميگويد:
- طلعت ، حالت خوب نيست ؟ مريضي ! چرا دستات ميلرزه ؟
طلعت كنترلش را از دست داده ، به سرعت از پشت ميز بلند ميشود
دستهاي لرزانش را به طرف سر برده ، باصداي خفه اي ميگويد:
- نه اصلان ! يك كم سرم درد ميكنه ... شما شامتونو بخورين
او با عجله از آشپزخانه بيرون ميرود
اصلان نگاه پرسشگرش را به ليلا ميدوزد:
- اتفاقي افتاده ليلا؟ ببينم به خواستگاراي تو مربوطه ؟
ليلا با عجله از پشت ميز بلند شده و با عصبانيت ميگويد:
- پدر! خواستگاراي من مهم نيست ، موضوع خواستگاراي منو فراموش كنين ... مشكل مامان طلعت رو حل كنين !
سپس چند حبه قند درون ليوان آبي انداخته ، در حالي كه با قاشق آن را هم ميزند، از آشپزخانه بيرون ميرود.
اصلان با تعجب دور شدن او را نگاه ميكند. شانه بالا انداخته و بعد از كمي تأمل ، با دوقلوهايش مشغول ميشود.
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۳
-....معلوم نيست چه كاسهاي زير نيم كاسته !
اشك از چشمان طلعت سرازير شده و از زير چانه به روي لباسش ميچكد
ميخواهد حرفي بزند ولي اصلان مجالش نميدهد
طلعت ديگر طاقت نمي آورد و با فرياد ميگويد:
- بس كن اصلان ! ميگذاري منم دو كلام حرف بزنم... اگه فريبرز پاشو كناركشيده بخاطر اين بوده كه ميگه :
حيف ليلاست كه به آمريكا بياد و ميان آن همه گرگ زندگي كنه
اصلان پوزخند ميزند:
- تو گفتي و منم باور كردم ، هالو گير آوردي ! منو بگو كه فكر ميكردم داري در حق ليلا مادري ميكني
هق هق گرية طلعت بلند ميشود، دست جلوي دهان گرفته از اتاق بيرون ميرود
دوقلوها وحشت زده و گريان از پي مادر ميروند
ليلا ديگر طاقت نمیآورد
ديگر نمي تواند جوِّ ناآرام خانه را تحمل كند
به طرف پدر ميرود.
چشم در چشم او دوخته و با قاطعيت ميگويد:
- پدر! من بودم كه به هيچوجه حاضر نشدم با فريبرز ازدواج كنم ... مامان طلعت بیتقصيره ... شما نبايد با اون اين طور حرف بزنين
سرش را پايين مي اندازد و بريده بريده ادامه ميدهد:
- پدر!
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۴ و ۲۵
_....من ... من فقط با حسين ازدواج ميكنم ... يا او... يا هيچكس ديگه !
اصلان باخشم چشم به سوي ليلا ميگرداند رگ وسط پيشانيش بيرون زده ، چانهاش ميلرزد، غصب آلود ميگويد:
ـ چشمم روشن! خيلي پُررو شدي ... به خاطر اون پسرهی يک لاقبا تو روی من میايستی و ميگي ...
خشم مجال گفتنش نميدهد،
نفس نفس ميزند، سرخي تا لالههای گوشش بالا آمده است آب دهان فرو داده و با لحني خشمگنانه تر در ادامهی سخن ميگويد:
- ليلا! اگه حرف آخرت اينه ... حرف آخر منم آويزهی گوشت كن ... از خونهی من كه به خونهی اون پسره رفتي ... ديگه نه من و نه تو! ديگه خود دانی...
پاييز سال ۱۳۶۲ هجری شمسي خورشيد آرام آرام در پس افق فرو مينشيند اتاق به تدريج در تاريكي فرو ميرود
مرد نشسته بر مبل ،
چون شبحي است كه موهاي سفيد شقيقه ها، حركت آونگ مانند سرش را كه به روي آلبوم خم شده است نشان ميدهد اشکها قطره قطره به روي صفحهی آلبوم پايين ميچكد و خندههاي كودكانهی دخترک را شكوفا ميكند
دست به روی صفحات آلبوم ميكشد موهاي نرم و صورت لطيف او را احساس ميكند:
«ليلا! خيلي دلم برات تنگ شده ! ديدي آخرش خودتو بدبخت كردي !»
طلعت وارد اتاق شده و كليد برق را ميزند. اصلان آلبوم را ميبندد و به سرعت به طرف پنجره ميرود دست بر صورت نمناك و ته ريش جوگندمياش ميكشد چشم به بيرون ميپوزد.
طلعت به طرفش میآيد و با ناراحتی ميگويد:
«اصلاً باورم نميشه ... بيچاره ليلا! خيلی خوشبخت بودن ...»
خون به صورت اصلان ميدود.
رويش را به طرف طلعت ميچرخاند و به او كه وحشتزده قدمي به عقب برداشته چشم ميدوزد:
- خوشبخت ! اونها هيچوقت خوشبخت نبودن ... اداي خوشبختها رو در مي آوردن
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۶
طلعت با لحن دلسوزانهای ميگويد:
- اصلان ! گذشتهها رو فراموش كن ، ليلا تو اين موقعيت بيش از هر چيزی به محبت تو نياز داره، هر چی باشه پدرش هستي !
اصلان مشت محكمی به لبهی پنجره كوبيده ، فرياد ميزند:
-پس چی فكر كردي؟كه قلبم از سنگه؟ كه ديگه دخترم رو نميخوام ؟دوستش ندارم ؟
صدای اذان از منارهی مسجد در فضا طنين انداخته است ، آميخته با صداي باران رعد و برق تازيانه ميكوبد،
ناودانها با اشك آسمان ميخروشند
قطرات باران از لبهی كلاه مرد ريزان است ، مردم باعجله در حركتند.
عدهای پالتوها را روی سر انداخته
و برخي ديگر نايلون پلاستيكي به سر گذاشتهاند
زني لبه هاي چادرش را زيربغل گرفته و از روي گودال پر از آب ميپرد
مرد به مسجد نزديك ميشود
با نوای اذان گامها تندتر به سوی مسجد میروند...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۷ و ۲۸
مرد بدون توجه به آنها پيش ميرود.
مقابل مسجد ميرسد تابلوهايي در دو طرف در مسجد، پهلوي هم چيده شدهاند.
مرد مقابل تابلويي ميايستد دستانش را كه درون جيب پالتوی بارانیاش قرار دارد، محكم ميفشرد
و به آن چشمان آبي خيره ميشود:
- هنوز هم با همان گستاخي به من نگاه ميكني
صدای حسين در گوشش ميپيچد:
- آقای اصلاني! من ليلا رو فقط به خاطر خودش ميخوام، نه چشم طمع به ثروت شما دارم و نه اجازه ميدم ليلا یک سرسوزن به خانهی من بياره
- پاتو از زندگی دخترم بكش بيرون ... ليلا رو فراموش كن!
چشم از تابلو برميگيرد و به زمين گلآلود نگاه ميكند دوباره از كنج چشمها به تابلو خيره ميشود:
- آقاي اصلاني! گستاخيه، ولي ميخوام بگم ... ليلا تو قلب من جا داره، ما همديگه رو خوب شناختيم، عشق ما از روی هوي و هوس نيست ما ميتونيم باهم خوشبخت باشيم... خوشبخت... خوشبخت
اصلان طاقت نمیآورد
لبهی كلاهش را روي گوشها پايين ميكشد و با عجله از مقابل تابلو دور ميشود.
سر كوچهاي ميرسد.
كوچهاي كه بارها و بارها از مقابل آن ميگذشت ميدانست كه درون آن خانهای است كه جگرگوشهاش را در خود جای داده است
چقدر دلش ميخواست او را ببيند، چقدر دلش براي او تنگ شده بود
لحظاتي بر سر كوچه میايستاد
و با ولع نفسي به درون ميكشيد تا مگر بوي او را استشمام كند
بارها ميخواست غرورش را زير پا بگذارد
تنها براي ديداري از او كه بندبند وجودش هنوز در گرو او بود،
در گرو نگاه او، نگاه حوراء
داخل كوچه ميشود و در انتهاي آن مقابل دری میايستد، دری كوچك و قديمي كه جاي جاي آن رنگها ريخته و زنگ زده است، با كوبهاي برنجي به شكل پنجة شير.
براي لحظهاي دلش ميگيرد و غربت به درونش ميخزد
دست به طرف كوبه بالا ميآورد،
نرسيده به آن ، دستش لرزان در هوا ميماند گویی وزنهاي سنگين، دستش را به پايين ميكشيد، روي برميگرداند.
از آمدن پشيمان ميشود
ميخواهد برگردد كه سيماي ليلا جلوی ديدگانش ظاهر ميشود با همان چشمهاي سياه :
«خدايا!اين چاه ويل است يا نگاه ! حوراست يا ليلا!»
غوغاي درونش را مي شنود:
«پدر!
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
#درشهرم 👩🍳🧕👩🎓🍄🌻🪴
🤌عضو بشید👇
https://eitaa.com/darshahramm