eitaa logo
درشهرم
201 دنبال‌کننده
278 عکس
2 ویدیو
2 فایل
🤣 باهم #بخندیم تنها، اولین، بهترین، ویژه ترین و خاص ترین کلا رسانه ترین رسانه رسانه طنز آذربایجان غربی😊 روزمرگی های یک خبرنگار طنزنویسی که گلیم باف شد☺ مودور سونیا بدیع ارتباط با مودور ↘️ @sonia_badiee ۰۹۳۵۵۷۹۶۱۶۴
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 یک گلیم خوشگل 🙂 اندازه ۳۰ در ۳۰ جنس الیاف آکرولیک مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ... 💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته می‌شود🙂🤌 ارتباط با مودور ⬇️ @sonia_badiee 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂 اندازه ۳۰ در ۳۰ جنس الیاف آکرولیک مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ... 💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته می‌شود🙂🤌 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 یک گلیم خوشگل 🙂 اندازه ۴۰ در ۴۰ جنس الیاف پشم طبیعی مناسب برای دیوارکوب، رومیزی، تابلو، روی عسلی و ... 💢 سفارش بافت در طرح و رنگ دلخواه پذیرفته می‌شود🙂🤌 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳ قلبش به شدت می‌تپید. چشم‌هايش را از خوشحالي بسته، نفس در سينه حبس ميكند. حسين را در نظر مجسم ميكند كه با دسته گلی قدم به درون حياط ميگذارد و نگاهی دزدكي به پنجره ميدوزد پلک‌هايش را باز ميكند تا رؤيايش را در واقعيت ببيند كه يک باره لبخند بر لبانش خشك شده چشم هايش سياهي مي رود «خداي من ! باور نميكنم ... اين !... اين كه  فريبرزه !» بوی چای فضای آشپزخانه را پر كرده است. استكان‌های پاشنه طلایی كمر باریک، درون‌ سینی ميناكاری شده به نقش طاووس نشسته‌اند. رنگ چاي، عقيق جای گرفته بر‌انگشتری طلا را می‌نماياند. ليلا زير لب  غرولند مي كند ؛ «براي چی اومد... اونم امروز... خروس بی‌محل!» گره روسری را محكم‌تر كرده، نفسی عميق ميكشد. سينی به دست وارد اتاق  ميشود. سنگينی نگاه‌ها را بر خود احساس ميكند، بی‌اختيار به طرف حسين ميرود. چای تعارف ميكند. حسين بی‌آنكه به او نگاه كند، استكان  را برميدارد..... 🌷قسمت ۴ ليلا به آرامی مقابل مادر حسين می‌ايستد پيرزن نگاه مهربانش را به او ميدوزد. لبخند، چروك به گوشه‌ی چشم‌هايش  مي‌نشاند. دست‌های استخوانيش  را پيش می‌آورد: - دستت  درد نكنه... دخترم ! به طرف علي ميرود، زير چشمی نظری به او می‌افكند: «اصلاً شبيه حسين نيست ، حتي رنگ چشماش ، كي باور ميكنه .. اين  برادر حسين  باشه !» مقابل فريبرز می‌ايستد. نگاهش نميكند. تنها چشم به سيني ميدوزد فريبرز سرش را نيم كج بالا می‌آورد، چشم خمار كرده ، نيم نگاهي به او ميكند، سپس دستش را به آرامي بالا می‌آورد و براي برداشتن چای  تعلل می‌ورزد عرق به بدن ليلا می‌نشيند، صورتش گُر میگيرد، میخواهد هر چه زودتر از چنگال نگاه‌های سنگين فريبرز رها شود: «چه نگاهي ميكنه ... نكنه فكر كرده خودش شاداماده ... چه ادوكُلُني زده ... فكر كنم  همه شو روي خودش خالي كرده » فريبرز چاي را برمي دارد و ليلا چون تيري رها شده از كمان، از مقابلش  دور‌‌ ميشود. مي خواهد به آشپزخانه برود كه با توصیه طلعت کنار او مینشیند 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۱ ۲۵تيرماه سال ۱۳۵۸ هجري شمسي پشت  پنجره ايستاده است. چشم هاي درشت و سياهش از شادي ميدرخشد. به در حياط چشم  ميدوزد. و نگاهش را امتداد ميدهد تا سرو بلند كنار باغچه. نسيم  بعدازظهر تابستان، پرده‌ی سفيد پنجره را به سر و روي او ميلغزاند. عطر گلهای ياس مشامش را پر ميكند. زنگ ساعت آونگ دار، سه بار در فضای خانه طنین انداز میشود. خنده به چشمانش می دود و لبخند بر لبانش مینشیند. صدای زنگ در گوشش می پیچد وبه ذهنش انگشت می زند: _چیزی نمونده... به زودی می‌یان مقابل آینه می ایستد آینه هم اورا زیباتر می‌نمایاند. ابروانی به هم پیوسته و مژگانی بلند چون سایبان بر روی چشم ها. خود را تصور میکند در لباس عروسی تور سفید بلند پر از شکوفه‌های صورتی و مردی که دوش به دوش او ایستاده با کُت سورمه‌ای وگل میخک قرمز به سینه که باچشم های آبی به او نظر دوخته در اتاق باز می شود صدای خشک لولاها، او را از رویا خارج میسازد صدای طلعت در اتاق می پیچد: +لیلا...! 🌷قسمت ۲ +مهمونا كِي مي‌يان ؟ ليلا با دستپاچگی جواب  ميدهد _ساعت  پنج ! طلعت سر تا پای او را ورانداز مي كند. پشت  چشم نازك  كرده مي گويد +گفتی اسمش چيه ؟   ليلا سر از شرم پايين مي‌اندازد، آرام  جواب  مي دهد _حسين ... حسين معصومی طلعت چشم ها را گرد كرده، زيرلب كلماتی نامفهوم زمزمه ميكند و از اتاق بيرون ميرود. ليلا روی مبل مينشيند و سر را ميان دو دست  مي گيرد: اگه پدر از حسين خوشش نياد چي ... ولي نه ... حسين  ستاره اش گرمه، حتما ازش خوشت میاد دیشبی... دیشب وقتی ازحسین حرف می زدم... ناراحتی رو تو چشماش خوندم... اما‌ نه... به دلت بد نیار... طبیعیه دیگه... شاید بخاطر اینه که میخوام از پیشش برم... خب پدره دیگه! زنگ خانه به صدادرمی آید لیلابادستپاچگی چشم به ساعت می دوزد _به این زودی! باعجله به طرف پنجره می رود.... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
سلااام دوستانم قسمت یک و دو یادم رفته بود بارگزاری کنم🤦‍♀ پَس و پیش ارسال شد، ببخشایید، از این به بعد سعی می‌کنم دقت کنم، اما قول نمی‌دهم! 😅 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۵ سرش پايين است  و انگشت‌هايش را در هم فرو ميكند. نگاهي گذرا به حسين كه مقابلش نشسته ، می‌اندازد: «به  چي فكر ميكنه ؟ حتماً به اين پسره ... عجب شانسي دارم  من !» طلعت كه تا آن لحظه با لبخند موذيانه اش  حركات ليلا را زيرنظر داشت ، لب  به سخن  باز مي كند: _خيلي خوش آمدين ... قبل از هر چيز ميخوام خواهر زاده‌ی بسيار عزيزم رو خدمت  شما معرفي كنم . سپس نگاه خندانش را به فريبرز دوخته ، ادامه ميدهد: _فريبرز جان تازه ازخارجه آمدن ، تحصيل کرده‌ی فرنگن ، من و آقا اصلان وقتي فريبرز جان بی‌خبر به خونمون آمدن واقعاً شوكه  شديم و نگاه ذوق زده‌اش به فريبرز دوخته ميشود: _لااقل خاله جان ! قبلش خبر میكردي ... گاوي ... گوسفندي ... پيش پات ميكشتيم فريبرز يقه‌ی كُتش را جابه جا كرده  با شرمندگي میگويد: _نه خاله جان ! میخواستم سورپريز باشه . طلعت با هيجان مي گويد: _بله ... فريبرز جان  ميخواستند براي ما «سور» باشه ، نه ... «سوپ » باشه ...نه ... هماني كه گفت باشه ... 🌷قسمت ۶ نگاه جمع به فريبرز دوخته  ميشود. نگاه تحسين برانگيز اصلان از فريبرز روی  گردان نيست. با لبخند رضايت سر تكان مي دهد. علی كه چند تار موی سبيل پرپشتش را بين  دو انگشت مي‌تاباند، از كنج چشم به او نگاه  مي كند. لبان گوشتيش را حركت داده ، سخن آغاز ميكند: _پس با اين حساب ما خيلي سعادت داشتيم  كه آقا فريبرز امروز تشريف آوردن تا چشممون  به جمال ايشون روشن بشه . رو به فريبرز ميكند و ادامه ميدهد: _با اين حساب آقا فريبرز به وطن برگشتن تا موندگار بشن و به مردم خدمت كنن . طلعت چون اسب رَم كرده ، وسط حرف علي  مي پرد: _گر دستشو بند كنيم ... محاله برگرده. مادر حسين ، به حسين نگاه ميكند و او هم به ليلا. ليلا كه سرخي به گونه‌های برجسته‌اش دويده ، لب به دندان ميگزد و چشم به قاليچه‌ی زير ميز مي دوزد. علي در اين سكوت ايجاد شده از ردّ و بدل  نگاه‌ها، رو به اصلان ميكند و باب سخني ديگر باز ميكند: _آقا اصلان ! شنيدم شما هم فرش فروشي  دارين و مثل من اهل كسب و كارين ، من به  همين حسين ، داداشم گفتم ، درس و دانشگاه  رو ول كن و بيا پيش خودم تا فوت و فن كار رو يادت بدم ... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خلاصه عملیات دیشب سپاه برای اونایی که خواب بودن😁😅 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢 شوخی کاربران فضای مجازی پیرامون حملات بامداد امروز به مواضع اسراییل 🔹 بزنید اسرائیل رو هر کی گفت نزنید، اونم بزنید هر کی گفت این راهش نیست، اونم بزنید هر کی گفت توافق، اونو دوبار بزنید اونقدر بزنیدشون تا تموم شن 🔹یه زود پز تو آشپزخونه میترکه ۵ تا کشته میده بعد اینا میگن تلفات نداده😂😂 🔹 گنبد آهنین در حد نو ، فقط ۵۰۰تا موشک بهش خورده مال نتانیاهو بوده فقط باهاش پُز میداده قیمت توافقی مشتری واقعی پیام بده لطفا الکی مزاحم نشین 😂 🔹ثبت نام اعزام کاروان زیارتی و سیاحتی فلسطین آغاز شد😆😉 🔹 سال دیگه پهپادها : پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت 😂 🔹 وضعیت کلاس‌های ریاضی در مدارس اسرائیل + اگر سه تا پهپاد از ایران بیاد و دو تا موشک هم بهش اضافه بشه الان ما چی داریم؟ - الان ما فقط دسشویی داریم😂 🔹 وزیر خارجه انگلیس دیشب گفت: از ایران می‌خواهیم این رفتار خطرناک خود را که به نفع کسی نیست متوقف کند پاسخ ایران: دیر گفتی عزیز! کروزا و پهپادا زدن به دل جاده گوشیاشونم جا گذاشتن 😂 🔹 از دیشب مقامات اسرائیل در حال حفظ و تمرین: سلام فرمانده سلام از این نسل غیور جا مانده😂 ‌ 🔹 + چرا ایران به سمت اسراییل موشک انداخت؟ - خب تو مرام جمهوری اسلامی نیست که پیامی رو سین کنه اما جواب نده😂 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۷ -يهو چشم  باز ميكنی و ميبيني صاحب همه چيز شدي . مثل من ، خانه ... ماشين ... چند جريب زمين ... فروشگاه  لوازم يدكي ... . حسين غضب‌آلود به علي نگاه ميكند. مي خواهد حرفي بزند كه مادر با اشاره او را به سكوت دعوت ميكند.  فريبرز كه تا آن لحظه ساكت بود؛ پا روي پا‌ می‌اندازد، شانه عقب رانده ، يك دست به روي مبل تكيه ميدهد و با دست  ديگر درحاليكه انگشت كوچك خود را از ديگر انگشتان جدا كرده ، با شست و سبابه اش شيريني برداشته ميگويد: _حرف اول رو تو دنيا، علم و تكنولوژي  ميزنه ، اساتيد ما تو دانشگاه هاروارد معتقد بودند كه  دنياي امروز دنياي كمپيوتره ، يكي از فيلاسوفاي بزرگ تو دانشگاه نيوجرسي  سخنراني ميكرد و ميگفت : قرن حاضر... قرن مغز و تفكره ...  صحبت ها بالا مي گيرد، علي از كاسبي سخن  می‌راند و فريبرز از تخصص  و تحصيلات  و طلعت  سخنان  فريبرز را با آب و لعاب به  رخ جمع ميكشيد. ليلا گوشه‌ی روسری‌اش را مرتب دور انگشتانش مي‌تاباند و پاهايش را ناخودآگاه  به  هم قفل ميكرد. 🌷قسمت ۸   به  گفتگوها توجهی ندارد و گاه و بيگاه حسين را كه همچنان سرش  پايين است زيرچشمي می‌پايد، در دل ميگويد: - حسين ! چرا ساكتي ! تو هم يك حرفي بزن ، اين جوري نبودي ، خداي من ! چرا چايش رو نميخوره ... نكنه ديگه منو نميخواد... نكنه پشيمان شده ... نگاه ليلا با نگراني به ديوار مقابل دوخته ميشود.... و به ساعت قاب سفيدی كه پرتو رنگين كمانی  از نور چلچراغ به روي شيشه‌اش افتاده بود. يك ساعت از آمدن آنها گذشته است و زمان براي او چه دير و دشوار مي گذرد گويي عقربه‌های ساعت هم از حركت باز ايستاده‌اند در اين دل آشوبي و بلوا، ناگاه چشمش به بشقاب حسين می‌افتد. افكار ماليخوليايي به ذهنش هجوم  می‌آورند، غوغا به پا ميكنند: - چرا نمیخوره ؟ چايش هم كه سرد شده ... يعني خجالت ميكشه ... اينقدر خجالتي نبود! پس مريم راست  ميگفت : چيزي نخوردن يعني پسند نكردن . شيريني شو نخورده يعني ... . دوباره به بشقاب نگاه ميكند، آرزو ميكند بعد از رفتن مهمان‌ها شيريني درون بشقاب حسين نباشد: - عجب فكراحمقانه‌اي ! خجالت ميكشه ... آره خجالت ميكشه ... 🍃🇮🇷ادامه دارد.. 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
💢شوخی‌ کاربران فضای مجازی با حملات اخیر سپاه پاسداران به مواضع رژیم صهیونیستی: 🔹 این موشک هایی که شلیک شد فقط بخشی از موشک هایی بود که تو انبارها خیلی سال مونده بود و داشت تاریخ انقضاش تموم میشد و خمس بهش میخورد😂 خمسش رد کردیم دادیم مستحق😂😂😂 اصل کاری ها و جدید ها موندند برای یه موقع اگر غلط زیادی بخوان بکنن 😉 🔹 پیام اعتراضی گروهی از مردم به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: آقا قبول نیست ما خواب بودیم ندیدیم دوباره از اول بزنید یا لااقل پخش مجدد بذارید😁 ‌ 🔹 از مهمترین نتایج این حمله این بود که یک‌بار دیگه به خودمون و دنیا ثابت کردیم که ایرانی جماعت در هر پست و مقامی که باشه، همیشه کاراشو از شنبه شروع می‌کنه😂 تا شنبه دیگر بدرود😁 ‌ 🔹 شعار بلاگرهای فضای مجازی بعد از پاسخ موشکی ایران: «سـنُـسَـلـفی في القدس»✊🏻 یعنی به زودی در قدس سلفی خواهیم گرفت😂 🔹 هم اکنون وضعیتِ اتاق جنگِ اسرائیل: بچه‌ها بخندید فکر کنن چیزی نشده😂 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۹ مهمان‌ها عزم رفتن ميكنند. دل ليلا به تلاطم  مي‌افتد و نگاه نگرانش به  حسين دوخته ميشود. در اين اثنا حسين در برابر ديدگان ناباور ليلا، دست به بشقاب برده ، شيريني را به دهان مي گذارد و در حاليكه زيرچشمي به ليلا نگاه ميكند، لبخند به لب مي آورد. چشمهاي شگفت‌زده‌ی ليلا از خوشحالي  ميدرخشند. نفسي به راحتي کشيده ، دلش آرام  ميگيرد زير لب ميگويد: -خيلي زرنگي ... از كجا فكرمو خوندي ... مگه تله پاتي  ميدوني . صداي تيز و بلند طلعت ، همچون زنجيري كه روي آهن كشيده شود ليلا و‌ اصلان  را در جاي خود ميخكوب كرده  است :  -چطور روشان شده به خواستگاري ليلا بيان ! مادرش رو ديدي؟ دماغش رو مي گرفتي ... پس  مي‌افتاد، علي آقا هم كه واه واه ! سر تا پا هيكلش يك قرون هم نمي‌ارزيد، آدم ياد گاوكُشها مي افتاد. رو به  ليلا مي كند و مي گويد: -«ليلا! تو واقعاً عارت نمیشه  با اين خانواده وصلت كني ! همين علي آقا فقط میخواست با چشماش آدمو بخوره... 🌷قسمت ۱۰ _اين حسين هم كه اونقدر تعريفش رو ميكردي و ميگفتي شاعره و همه‌ی استادا آينده‌شو درخشان مي بينن ... همين  بود! اون كه از اول مجلس تا آخر نُطُقش باز نشد... نميدونم با اين لال مونيش چطوري شعر ميگه ... خلاصه  ليلا جان ! خودتوبدبخت  نكن سپس رو به اصلان كرده ، دست  بر سينه ، با لحن ملايمی ادامه ميدهد: - همين  فريبرز جان يك  پارچه آقا... تحصيل كرده ... خارج رفته ... معاشرتي ...از وقتي اومده ايران نميدوني چه ولوله‌ای تو دخترای فاميل راه افتاده ... اصلان با حركت  سر، سخنان طلعت را تأييد مي كند ليلا كه از عصبانيت دندان به هم می‌ساييد سخنان طلعت را كه چون پتكي برسرش فرود می‌آمد تحمل نكرده  با عجله به اتاقش ميرود و در را محكم ميبندد. طلعت شانه بالا می‌اندازد: - نگاه كن اصلان ! تا ميگيم  كيش از كيشميش... خانم قهر ميكنه و ميره ... نميدونه  كه خير و صلاح و خوشبختي شو ميخوايم ... - مادر! كاش زنده بودي ! كاش تنهام نميذاشتي  و منم با خودت مي بردي . عكس را مرتب ميبوسيد و محكم به سينه  ميفشرد. درونش از غم ذره ذره آب ميشد و قطره قطره  از چشمها به روي گونه‌ها سرازير ميگشت . از وقتي طلعت قدم به زندگي آنها گذاشت . ليلا با اين عكس نزديك و مأنوس‌تر شده  بود. مادر را هميشه با چادر عربي و سه نقطة سبز خالكوبي شده پايين چانه به خاطر می‌آورد و صدايش را با فارسي شكسته بسته و لهجه‌ی عربي . اصلان براي تجارت به كويت رفته بود و در يك مهماني ، شراره‌هاي نگاه حوراء بر دلش آتش افكنده و طلسم آن ديار شده بود. وقتي هم  كه  حوراء مُرد، تمام هست و نيستش را درون كشتي فراق  گذاشت و با يگانه يادگار او به مشهد آمد. دياري كه نه وطن باشد و نه غربت . نه صدايي از حوراء بشنود و نه نگاهش را احساس كند. ولی خوب میدانست كه نگاه حوراء نمرده  و چشمان سياهش را ليلا به ميراث برده با همان عمق نگاه .... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۱۱ و ۱۲ -پدر! چرا متوجه نيستين ، من فريبرز رو نميخوام ... اون  همسر ايده آل من نيست ... چرا همه‌اش حرف مامان طلعت رو به گوشم  مي زنين ؟ - دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو ميخواد، منم راضي نيستم تنها دختر عزيزم با اين يك لاقبا ازدواج  كنه . - پدر! خانواده‌ی حسين ... خانواده‌ی محترميه ... مادرش اين دو پسر رو با خون‌دل بزرگ كرده ، علي آقا با زور بازو و عرق پيشاني تا اينجا رسيده ، حسين هم يكي از دانشجويان ممتاز دانشكده هست ، ديگه چه خانواده اي شريف‌تر و بزرگوارتر از اين ها! - ليلا جان ! در هر صورت ما نقد رو به نسيه  نميديم خيال كردي فريبرز نميتونسته يكي از اون دختراي رنگ و وارنگ فرنگ رو بگيره ... يا روي يكي از دختراي فاميل انگشت بگذاره ... فريبرز عاشق نجابت و متانت تو شده ، ميبيني فهم و شعور رو... حالا تو ناز ميكني  و لگد به بختت  ميزني يك هفته از خواستگاري ميگذرد. جار و جنجال‌ها و بگو مگوها همچنان ادامه دارد. ليلا از بحث با پدر خسته شده است . ميداند كه طلعت دائم زير پاي پدر مينشيند و مغزش را شستشو ميدهد. سردرگم و كلافه مانند مرغ «نيم بسمل» طول  و عرض اتاقش را قدم ميزند : «خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم نميكنه ... حرف حرف خودشه انگار نه انگار منم آدمم .» پنج شنبه است . هوا از همان خروس خوان سحر، گرم و نفس‌گير است . اصلان به مغازه رفته و سهراب و سپهر دوقلوهاي شيطان سر و صدا راه انداخته‌اند. صداي جيغ و فرياد آن دو بر سر تصاحب تفنگ  اسباب بازي به آسمان بلند است . ليلا از اين همه سر و صدا اعصابش متشنّج است . كتابش  را با عصبانيت به روي ميز كوبيده ، سرش را بين دو دست ميفشرد. خانه براي او جهنم شده از بگو مگوها و سر و صداها به ستوه آمده است ، دوست دارد از اين خانه برود. از اين خانه كه فضايش براي او جانكاه شده است ، برود به يك جاي آرام و ساكت ، به يك جنگل دور افتاده ، جائي كه  سر و صداي آدميزاد نباشد. 🍃🇮🇷ادامه دارد.. 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی 🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷 💖 کانال مدد از شهدا 💖 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
📚 داستان کوتاه 🔴 دهن بینی مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است. آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می‌کنند 👩‍🍳🧕👩‍🎓🍄🌻🪴 🤌عضو بشید👇 https://eitaa.com/darshahramm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا