4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرواز ما از پریدن هزاران پرنده بالاتر بود
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
21.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از عرشه تا عرش ،روایت زندگی ش٫ه٫ید حبیب الله محمدزاده
از تحصیل در امریکا تا ناوچه پیکان و عملیات مروارید🌹
هرگونه استفاده از این اثر بدون ذکر منبع مجاز نمی باشد
ساخته شده توسط گروه تناوا در خشکبیجار
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
🚨#توجــــه 🟢 دریادار ایرانی:
🔥 توانمندیهای رونمایینشدۀ زیادی داریم
🔴 فرماندۀ نیروی دریایی ارتش: نیروی دریایی از امکانات و توانمندیهای متعددی برخوردار است که تاکنون رونمایی نشدهاند.
🔴 با این رویکرد، دشمن باید هر لحظه منتظر یک غافلگیری جدید باشد؛ این «توانمندیهای پنهان» بهطور کامل در خدمت حفظ امنیت کشور قرار دارند.
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰📱۲۵ آذر ماه روز پژوهش و هفته ملی پژوهش و فناوری گرامی باد.
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون امروز صبح ساحل سرخ هرمز😍
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
📕رمان #آواتار
🔻قسمت پنجاه و یکم
▪️انگار این مرد حقیقتاً قصد کشتنم را کرده بود که امان نمیداد حتی یک کلمه حرفی بزنم و بیامان تهدیدم میکرد: «میتونیم به نادیا بگیم یه گزارش آماده کنه در مورد سحر عرفانی که از سالها پیش رابط این شبکه در ایران بوده و گزارش نیروهای لباس شخصی رو به این شبکههای خارجی میداده! بعد در نقش یک پرستو با یکی از افراد فعال در نظام ازدواج میکنه و تا الان اطلاعات زیادی به سرویسهای خارجی منتقل کرده! حتی جریانی هم که همین چند ماه پیش علیه محمد مصطفوی ایجاد شد، نقشهای بوده که سرویسها به این پرستو سفارش دادن و اون خیلی خوب اجرا کرد!»
▫️سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی موزیانه پرسید: «میدونی به کیا میگن پرستو؟!»
▪️از لحن نحسش حالم به هم خورد و او انگار از آزارم لذت میبرد که کف هر دو دستش را به هم کوبید و شبیه کسی که مست کرده باشد، دیوانهوار خندید: «وقتی این گزارش پخش بشه به خصوص با افتضاحی که تو اینستاگرام راه انداختی، کارِت تمومه دختر! بلافاصله به جرم جاسوسی بازداشت میشی و بعدش هم خودت میدونی چی میشه!»
▫️دیگر کار تنم از لرزیدن گذشته و حتی ضربان قلبم را حس نمیکردم؛ فضای نه چندان بزرگ این دفتر مثلاً کاری، برایم شبیه قبر شده و ای کاش همینجا میمُردم که بنا بود از این لحظه، هر ثانیه هزار بار از ترس کشته شوم.
▪️به گمانم رنگ زندگی از صورتم پریده و چشمانم طوری بوی مرگ گرفته بود که لبخندی زد و با مهربانی تهوعآوری نصیحتم کرد: «اما هیچکدوم از این اتفاقها قرار نیس بیفته؛ نه این عکس رو همسرت میبینه، نه طلبکار و شرخری با مامور میاد در خونه، نه نادیا گزارشی پخش میکنه؛ تو فقط دو ساعت یه لپتاپ رو با لپتاپ همسرت جابجا میکنی! بعدش اقامت آلمان و تضمین شغلیات با ما!»
▫️انگار روح از تنم رفته بود که نمیتوانستم یک کلمه پاسخی بدهم؛ حتی چشمانم به زحمت حرکت میکرد و دیدم از کیفی که روی میزش بود، لپتاپی درآورد درست مثل لپتاپ محمد و همزمان با خونسردی توضیح داد: «بچهها قبلاً مدل لپتاپش رو دراوردن، این دقیقاً همون مارک و همون مدله! هر زمان تونستی همسرت رو بیاری خونه، با یاسمین تماس میگیری تا همکار ما نزدیک خونهتون مستقر بشه. بعد به محضی که تونستی لپتاپ رو جابجا کنی، مجدداً تماس میگیری تا همکارم بیاد و لپتاپ رو ازت بگیره، دو ساعت بعد هم هر زمان موقعیت مناسب بود، خبر میدی تا لپتاپ رو برگردونه.»
▪️سپس با چشمانی شیطانی خندید و با لحنی مشمئزکننده حالم را بدتر به هم زد: «این دو ساعت هم هر جور میتونی سرش رو گرم کن که سراغ لپتاپ نره!»
▫️لپتاپ را دوباره در کیف جا کرد، کیف را با حالتی محترمانه به دستم سپرد و انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش به بدترین شکل ممکن تهدیدم میکرد که اینبار مؤدبانه حرف زد: «موفق باشید خانم عرفانی! ضمناً با حساسیتی که همسرتون روی موضوع وکالت پیدا کرده و پیگیریهایی که ممکنه انجام بده، باید هر چه زودتر قضیه تموم بشه!»
▪️سپس چند لحظه به عمق چشمانم خیره ماند؛ شاید میخواست مطمئن شود دست از پا خطا نمیکنم و انگار مطمئن نبود که هر دو دستش را به کمرش گرفت و حرفی زد که تمام تهدیدات قبلی یادم رفت: «این مسیری که از سه ماه قبل شروع کردی، راه برگشتی نداره! پس حواست باشه کم نیاری چون تا همینجا هم کلی با موساد همکاری کردی و از اینجا به بعد اگه هوس کنی به کسی حرفی بزنی، قبل از اینکه ما هر کاری کنیم، خودت به جرم جاسوسی برای اسرائیل کارت تمومه!»
▫️در این یک ساعت هر لحظه با تهدیدی تازه تیربارانم کرده و اینبار چه تهدید وحشتناکی بود که بیصدا نفس کشیدم: «اسرائیل؟!»
▪️از سؤال و صدای مستأصلم، یاسمین ریسه رفت و آرون اینهمه سادگیام را به تمسخر گرفت: «نکنه واقعاً فکر کردی این پولها رو گروه آلالههای حجاب خرجت کرده؟!»
▫️در تمام عمرم حتی یک حرف از الفبای سیاست نمیفهمیدم اما همین دیشب وحشت حملۀ اسرائیل را احساس کرده و حتی از تصور اینکه این مدت، برای اسرائیل کار کرده باشم، تنم یخ زد.
▪️نمیدانستم از جان محمد و لپتاپش چه میخواهند؛ دیگر نمیفهمیدم با چه جملاتی همچنان تهدیدم میکنند و حتی وقتی اجازه دادند بروم، دیگر جانی به تنم نمانده بود که شبیه یک جنازه خودم را میکشیدم تا بلاخره از این برج جهنمی خارج شدم.
▫️در این ناکجا آباد نمیدانستم چطور باید خودم را به خانه برسانم، از هر ماشینی که از کنارم رد میشد، وحشت میکردم و میترسیدم هر لحظه تحت نظر باشم که مدام پشت سرم را میپاییدم و جرأت نداشتم قدم از قدم بردارم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
📕رمان #آواتار
🔻قسمت پنجاه و دوم
▪️به فکرم رسید اسنپ بگیرم و تازه به خاطر آوردم هنوز موبایلم خاموش است.
▫میترسیدم موبایل را روشن کنم که اگر محمد تماس میگرفت نمیتوانستم اینهمه وحشت را پنهان کنم.
▪چشمانم پریشان کمکی دورم میچرخید و چارهای نداشتم جز اینکه جسدم را در همین خیابانهای خرابشده بکشم؛ تابلوهای اتوبانها را میدیدم و حتی نمیدانستم از کدام طرف باید بروم.
▫حساب زمان از دستم رفته بود، آفتاب بعد از ظهر پاییز هر لحظه بیرنگتر میشد؛ با سرطان وحشتی که به تنم افتاده بود، دیگر حتی رمقی برای قدم زدن در خیابان هم نداشتم و فقط برای رسیدن به خانه، خودم را زیر خرواری از خرابیها روی زمین میکشیدم.
▪هوای گرگ و میش، میان غروب خورشید و اذان مغرب، ترسناکترین صحنۀ عمرم شده بود؛ از در و دیوار شهر، از تمام ماشینها و هر کسی که از کنارم رد میشد، میترسیدم؛ نمیدانستم در کدام خیابان هستم و در تنهاترین حالت ممکن، حتی از تردد آدمها وحشت میکردم.
▫من فقط میخواستم با دلخوشیهای ریز و درشت زندگی خوش باشم و نمیفهمیدم چطور سر از چاهی در آوردم که امیدی نداشتم کسی حتی صدایم را بشنود!
▪با اینهمه دسیسهای که چیده بودند، مطمئن بودم چه لپتاپ محمد را ببرم چه نبرم، همین روزها اعدام خواهم شد؛ انگار طناب اعدام دور گردنم هر لحظه تنگتر میشد و نبض نفسهایم درست شبیه ضربان قلبم هر ثانیه کُندتر میزد.
▫شالم را از دور گردنم باز کرده بودم ولی باز هم حس میکردم کسی محکم گلویم را گرفته و نمیتوانم نفس بکشم.
▪دلم میخواست فقط به یک نفر اعتماد کنم و شاید همان یک نفر نالهام را شنید؛ صدای اذان در آسمان شهر پیچید و به "أَشْهَدُ أَنَّ عَلیّاً وَلیُّ الله" که رسید، چلچراغ قلبم در هم شکست و خرده شیشههای اشک از هر دو چشمم پاشید.
▫مسجدی در اطرافم نمیدیدم، نمیدانستم صدای اذان از کدام کوچه به این خیابان رسیده و هر چه بود میتوانستم به این یک نفر اعتماد کنم که بیخیال هر کسی که نزدیکم بود، شبیه کودکی گمشده گریه میکردم.
▪طوری کمرم زیر بار غصه و استرس شکسته بود که حاشیۀ خیابان دست به شیشۀ فروشگاهی گرفته، چشمانم را با دست دیگر پوشانده و شاید سرم روی پای خدا بود که التماسش میکردم به دادم برسد.
▫صدای رهگذری را میشنیدم که میخواست کمکم کند، یکی از کارمندان فروشگاه برایم آب آورده بود اما درد من با این چیزها دوا نمیشد و انگار از همه فراری بودم که حتی نگاهشان نمیکردم.
▪دستم هنوز به شیشههای سرد فروشگاه مانده و دیگر اینجا هم جای ماندن نبود؛ اما پس از چهار ساعت سرگردانی در خیابانها و سنگینی کیف لپتاپی که روی دوشم بود، حقیقتاً توانی حتی برای برداشتن یک قدم نداشتم.
▫نمیدانم با نیمهجانی که برایم مانده بود، چقدر طول کشید تا بلاخره در این شهر بیدر و پیکر، راه خانه را پیدا کردم و ساعت حوالی ۹ شب بود که وارد کوچه شدم.
▪از همان فاصله، نگاهم تا طبقۀ ششم آپارتمان قد کشید تا مطمئن شوم چراغها خاموش است مبادا محمد خانه باشد؛ خانه کاملاً تاریک بود و هنوز خیالم راحت نشده، صدای قدمهایی را شنیدم که از پشت سر نزدیک میشدند.
▫شاید فقط یک ثانیه کشید تا به سمت صدا بچرخم و در همین یک ثانیه از ترس کسی که در انتهای این کوچه، تنها گرفتارم کرده بود، سکته کردم.
▪درست چند قدم مانده به من، روبرویم ایستاده بود؛ در تاریکی هوا و زیر نور مهتابی چراغ سر کوچه، صورتش به درستی پیدا نبود اما خشم چشمانش حتی از همین فاصله، نفس نگاهم را گرفت.
▫شانهام از سنگینی لپتاپ سِر شده بود؛ درد اینهمه پیاده راه رفتن، تا کمرم میکشید و شاید ضربی که یاسمین به زمینم کوبید، کار کمرم را ساخته بود.
▪با اینهمه وحشت و گرسنگی که از صبح تحمل کرده بودم، در برابر غیرت و نگرانی نگاهش، دیگر نایی برای نمایش دادن هم نداشتم.
▫یک قدم دیگر به طرفم آمد؛ لبهایش برای گفتن حرفی از هم گشوده شد؛ انگار یکی دو کلمه هم گفت که درست نشنیدم و خرابی حالم به حدی بود که دیگر ادامه نداد.
▪با نگاهش روی صورت ترسیده و رنگ و روی پریدهام، دنبال دلیلی میگشت و از بین هزار سؤالی که در چشمانش طوفان به پا کرده بود، با دلواپسی پرسید: «کجا بودی؟» و بلافاصله سؤال بعدی: «گوشیت چرا خاموشه؟»
▫میدانستم بابت حساب پس کشیدن از ماجرای وکیلم به خانه آمده است اما تأخیرم تا این ساعت از شب و موبایل خاموشم، بهقدری دلنگرانش کرده بود که در کوچه به انتظارم ایستاده و در برابر این ظاهر آش و لاش، حالش بدتر به هم ریخت: «یک کلمه حرف بزن چی شده!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
1.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرواز ماهی تُن به دنبال شکار ساردین!
این نوع ماهی خیلی سریع شنا میکند و سرعت حرکت آن به ۷۰ کیلومتر بر ساعت میرسد.
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ پدیدهای کمسابقه در خلیج فارس؛ گردباد دریایی بر فراز آبهای جنوبی
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴درحالیکه جهان هنوز درگیر کپی «شاهد ۱۳۶» است، ایران یک گام جلوتر رفت؛حدید ۱۱۰ رونمایی شد؛ پهپادی رادارگریز، جتموتور و برقآسا.
🔹بدون باند، از هر نقطه شلیک میشود؛ یک نیرو، یک پرتاب… و تغییر معادله میدان.
🔹حدید ۱۱۰ فقط سلاح نیست؛
پیامی روشن است: ایران قواعد بازی را خودش مینویسد.
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
️ هشدار فرمانده نیروی دریایی ارتش: دشمن هر لحظه منتظر غافلگیری جدید باشد
🔹 فرمانده نیروی دریایی ارتش با بیان اینکه این نیرو دارای امکانات و توانمندیهای متعددی است که همه آنها تاکنون رونمایی نشدهاند، گفت: با این رویکرد، دشمن همواره در شرایط تردید و ضعف قرار خواهد داشت و باید در هر لحظه منتظر یک غافلگیری جدید باشد.
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e