14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرساله ۸ـ۱۴میلیونتن پلاستیک وارد اقیانوس ها میشود.
تا سال ۲۰۵۰وزن پلاستیک در اقیانوس ممکن است از وزنکل ماهی هابیشتر شود
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻ساحل جزیره زیبای هرمز پس از بارش باران
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند لحظه #آرامش
مهم نيست از خدا چه می خواهی.
اصلا مهم نيست خواسته ات چقدر بزرگ است. اصلا مهم نيست چه كاری بايد انجام شود تا تو به خواسته ات برسی. اصلا مهم نيست راه حل مسئله تو چيست. مهم نيست آرزويت در چه
حد ممكن است.
مهم اين است كه خالق مجيد و كبير قدرت انجام هر كاری را برای تو دارد. كائنات به روش های اعجاب انگيز و مبهوت كننده كمكت می كنند.
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
اجرای سه عملیات امدادرسانی دریایی در آبهای بوشهر
معاون دریایی اداره کل بنادر و دریانوردی استان بوشهر گفت: با حضور به موقع شناورهای ناجی، سه عملیات امدادرسانی در آبهای این استان با موفقیت انجام شد.
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
🚨🚨🚨🚨#فوری | اورشلیم پست:
⛔️محاصره کامل دریایی ونزوئلا توسط آمریکا به زودی باعث فروپاشی اقتصادی در ونزوئلا خواهد شد و پیامد های بسیار بزرگ تر حتی برای ایران، کوبا و روسیه نیز در بر خواهد داشت.
🚫چندین نفت کش تحریم شده روسیه و ایران در روز های گذشته از ورود به ونزوئلا اجتناب کرده و در حال برگشت میباشند.
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e.
5.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کدام دیوار بهتر میتواند سونامی را مهار کند ؟
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
زیباترین ستاره دریایی جهان معروف به ستاره دریایی شکلاتِ ریز یا Chocolate Chip Sea star
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
4.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدیده آبفشان ساحل جزیره کیش در روزهای بارانی...
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
پهلوگیری ناو گارد ساحلی هند در بند چابهار
🔹گارد ساحلی هند در حساب ایکس خود اعلام کرد ناو سارتاک گارد ساحلی هند از نوع شناور گشتی فراساحلی، در تاریخ ۲۵ آذر ماه ۱۴۰۴ (۱۶ دسامبر ۲۰۲۵) در چارچوب ماموریت اعزام برونمرزی (OSD – Overseas Deployment) خود به کشورهای حوزه خلیج فارس، وارد بندر چابهار، ایران شد.
🔹این رویداد، نخستین سفر یک کشتی گارد ساحلی هند (ICG) به بندر چابهار بهشمار میرود؛ بندری عمیق و راهبردی که دسترسی مستقیم دریایی هند به ایران، افغانستان و آسیای مرکزی را فراهم میکند و با کریدور بینالمللی حملونقل شمال–جنوب (INSTC) و چشمانداز MAHASAGAR هند همراستا است.
🔹این پهلوگیری شامل تبادلهای حرفهای با نهادهای دریایی ایران، آموزشهای مشترک در حوزه جستوجو و نجات (SAR)، اجرای قانون دریایی و نمایش واکنش به آلودگیهای دریایی است.
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
📕رمان #آواتار
🔻قسمت پنجاه و سوم
▪️به قدری از تیغ تهدیدهایشان زخم خورده بودم که لب و دندانم از درد و ترس به هم میخورد و شاید از وزش باد در این شب پاییزی، سرما تا مغز استخوانم فرو رفته بود.
▫لپتاپی که باید با لپتاپش جابجا میکردم، روی دوشم بود؛ میدانستم تا به حال اینهمه پریشانیام را یکجا ندیده که حتی متوجه کیف لپتاپ روی دوشم نشد و من آهسته زمزمه کردم: «حالم خوب نبود... بعد دادگاه رفتم قدم زدم...»
▪سعی میکردم محکم حرف بزنم تا لرزش دندانهایم را نبیند اما دید و یک کلمه پرسید: «سردته؟» و این بهترین فرصت برای فرار از رسوا شدن بود که سرم را پایین انداختم و فقط مقاومت میکردم گریه در گلویم گیر نکند: «فکر کنم سرما خوردم...»
▫هوا آنچنان سرد نبود و سرماخوردگی بهانۀ خوبی بود که با یکی دو سرفۀ تشریفاتی، صدایم را صاف کردم و او دوباره پاپیچم شد: «گوشیت چرا خاموشه؟»
▪احمقانه احساس کردم بهترین دفاع حمله باشد؛ سرم را بالا گرفتم، مستقیم نگاهش کردم و تلاش کردم صریح صحبت کنم: «وکیلم به یاسیمن زنگ زد گفت مرتب داری بهش زنگ میزنی و تهدیدش میکنی، خواست گوشیمو خاموش کنم که یه وقت به من زنگ نزنی!»
▫طوری نگاهم کرد که پیش از آنکه حرفی بزند، خودم فهمیدم این یکی هم دروغ یاسمین بوده و او با صدایی که میخواست در خلوت شامگاهی کوچه بلند نشود، از خودش دفاع کرد: «من از دادگاه که اومدم بیرون یه راست رفتم بیمارستان پیش مادرم تا بعد از ظهر هم اونجا بودم، با هیچکسی هم جز خواهرم حرف نزدم!»
▪میدانستم راست میگوید و نمیتوانستم ترس نشسته در چشمانم را پنهان کنم که به سمت درِ خانه چرخیدم و با یک جمله از حضورش فرار کردم: «من حالم خوب نیس...»
▫تمام توانم را جمع کردم تا محکم به سمت خانه قدم بردارم اما بیتعادلیام از پشت پیدا بود که جلوتر از من خودش را مقابل آپارتمان رساند و در را برایم باز کرد.
▪مسیر حیاط آپارتمان تا آسانسور را شانه به شانهام در سکوت آمد و من نمیخواستم یک لحظۀ دیگر کنارم باشد که میترسیدم وحشت از چشمانم فوران کند: «نمیری شرکت؟»
▫مقابل در آسانسور رسیده بودیم و میخواستم با این سؤال از همینجا برگردد اما پشت سرم وارد شد و بیآنکه نگاهم کند، جواب داد: «باید با هم حرف بزنیم.»
▪حدس میزدم هنوز فکرش درگیر ماجرای وکیل است و همین که وارد خانه شدیم، فرصت نداد حتی لباسم را عوض کنم.
▫خودش روی یکی از مبلها نشست، نگاهش به زمین بود و با دست اشاره کرد بنشینم اما من میترسیدم همین کیف لپتاپ همه چیز را لو دهد که مخفیانه کیف را پشت دیوار راهرو قرار دادم و مضطرب مقابلش نشستم.
▪هنوز نگاهش به گلهای فرش بود و نفسش انگار زیر خروارها خشم و خستگی، خِسخِس میکرد: «نمیدونم چند وقت دیگه این ماجرا قراره طول بکشه... یه ماه... دو ماه... اما قبلش...»
▫نشد حرفش را تمام کند، شاید نیاز داشت مستقیم نگاهم کند که پس از چند لحظه مکث سرش را بالا آورد و رو به چشمانم، حرفی زد که فکرش را هم نمیکردم: «کی پشت این قضیه داره بهت خط میده؟»
▪لپتاپ پشت دیوار همین راهرو مانده و طوری مستقیم به هدف زد که تمام تنم لرزید و انگار دید؛ مطمئن شده بود پشت اینهمه وحشت، خلافی سنگین پنهان شده که تکیهاش را از مبل گرفت؛ کاملاً به سمتم خم شد و ماهرانه زیر پایم را خالی کرد: «بابت بلاگری چقدر میگرفتی؟»
▫احساس میکردم جایی در انتهای زندگی گرفتار شدم؛ به خدایی که پس از سالها عجیب دلتنگش شده بودم، التماس میکردم بلکه محمد دست از سرم بردارد؛ اما انگار بنا نبود دعایم مستجاب شود که چشمانش هر لحظه گداختهتر میشد و لحنش بدتر شعله میکشید: «کی ازت خواست وارد کار بلاگری بشی؟ این آقای پاشایی رو کی بهت معرفی کرده؟ چرا گفت به گردنش حق داری؟»
▪طوری ترسیده بودم که دیگر کار از پنهان کردنش گذشته و فقط تلاش میکردم تن و بدنم کمتر بلرزد و همین حال هراسانم، فریادش را بلند کرد: «لااقل بگو چه غلطی کردی! زندگی من و تو دیگه تموم شده، فقط حرف بزن دیگه بدبختتر از این نشیم!»
▫انگار هنوز از صبح تیغ غیرت در گلویش مانده و خشمش بوی خون میداد: «با کی میخواستی بجنگی که وکیل گرفتی؟! با من؟! با منی که همه زندگیم واسه تو بود و هنوزم میخوام به دادت برسم؟!»
▪هر فریادی که میکشید، نفسم را بدتر میگرفت که امروز تا سرحدّ مرگ ترسیده و دیگر جانی برای جرّ و بحث نداشتم اما شاید او بهتر از من میدانست چه کسانی هنوز سایهاش را با تیر میزنند که با همان داد و بیدادها، مثل کسی که زمین خورده باشد، به التماس افتاد: «سحر! موقعیت منو درک کن! وضعیت کارم، شرکتم، روابطم... والله اگه یه اشتباه بکنی ممکنه دیگه هیچکس نتونه جمعش کنه، اینو بفهم! به هر چی اعتقاد داری فقط با من حرف بزن!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e
📕رمان #آواتار
🔻قسمت پنجاه و چهارم
▪️زیر لگدهای وحشی وحشت، انگار تمام استخوانهایم هر لحظه هزار بار در هم خُرد میشد؛ از همین درد، روی چشمانم را شیشۀ نازکی از اشک پوشانده و از پشت همین شیشه، مظلومانه نگاهش میکردم.
▫توانی برای پنهانکاری نمانده و شاید همین اثر انگشت گریه، مهمترین مدرک جرمم شده بود که فریاد آخرش قلبم را از تپش انداخت: «فقط بگو داری با کی کار میکنی!»
▪کار دلم از ترسیدن گذشته بود؛ نفس کشیدن برایم سخت شده و به گمانم در حال جان دادن بودم که چشمانش را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید.
▫سرم هر لحظه داغتر میشد، صورتم خیس عرق شده بود، تلاش میکردم از روی مبل بلند شوم و انگار کسی زیر پایم را خالی کرد که با پهلو زمین خوردم.
▪احساس میکردم ساق پایم لمس شده و دیگر نه از ترس محمد که از وحشت مرگی که انگار گردنم را گرفته بود، بیاختیار ضجه زدم.
▫دیگر نه محمد را میدیدم نه هیچ صدایی میشنیدم جز هقهق گریههایم که فقط خدا را صدا میزدم؛ مطمئن بودم در حال جان کندن هستم و من نمیخواستم بمیرم که با هر دو دست به زمین چنگ میزدم و با آخرین جانی که برایم مانده بود، خدا خدا میکردم.
▪فشار دستان محمد را روی بازوهایم حس میکردم که میخواست از زمین بلندم کند؛ چشمانم غرق گریه بود و انگار نگاه نگرانش را هم میدیدم؛ التماسم میکرد تا نفس بکشم و من با نفسی که برایم نمانده بود، ناله میزدم: «خدایا! غلط کردم... نفهمیدم.. خدایا هرچی تو بگی...»
▫در تنگنایی از درد و وحشت، دست و پا میزدم و انگار رنگ مرگ به صورتم پاشیده بودند که محمد وحشتزده نامم را فریاد میزد؛ از عطر تنش که به صورتم میخورد، حس میکردم سرم را به سینهاش گرفته و برای نخستین بار شنیدم با گریه صدایم میزند: «سحر... صدامو میشنوی؟... سحر...»
▪گرمای دستانش را زیر سر و شانههایم حس میکردم، دلم میخواست پاسخش را بدهم و انگار جانم به گلو رسیده بود که در آخرین لحظات پیش چشمان خیسش با گریه اعتراف کردم: «من میترسم محمد... من نمیخوام اعدام بشم...»
▫مات کلمات نامفهومی که به سختی ادا میکردم، مردمک چشمانش بیحرکت مانده و من خوابیده در آغوش مرگ، با آخرین نایی که به نفسهایم مانده بود، بیپروا شهادت میدادم: «گفتن بهت پول میدیم... گفتن واسه زیباییهای حجاب... من نمیدونستم اسرائیله... من میترسم محمد...»
▪با هر کلمه، نفسم بیشتر در سینه فرو میرفت و میدیدم رنگ محمد بیشتر میپَرد؛ دیگر حتی پلکی هم نمیزد که انگار به جای من، او جان داده بود و من با صدایی که به زحمت از گلوی خشکم رد میشد، با گریه گواهی میدادم: «تهدیدم کردن... گفتن آبرومو پیش تو میبرن... گفتن زندانم میکنن... اعدامم میکنن...»
▫و شاید از ترس اعدام، درد شدیدی بدتر از شلیک گلوله در سرم پیچید و یک لحظه چشمانم بیحرکت ماند که سرم را روی زمین رها کرد و سراسیمه به سمت میز دوید.
▪با نگاه بیروحم میدیدم موبایلش را از روی میز چنگ زد و ظاهراً با اورژانس تماس میگرفت که پس از چند ثانیه رعشۀ صدایش را شنیدم: «رنگش کاملاً سفیده... نمیتونه نفس بکشه... سرش خیس عرق شده...دست و پاش یخه...»
▫سرم به حدی لمس شده بود که دیگر حتی صدای محمد را نشنیدم و بین برزخی از مرگ و زندگی، از حال رفتم.
▪نمیدانم چقدر طول کشید تا چشمانم را روی تخت اورژانس بیمارستان باز کنم اما اولین چیزی که شنیدم، صدای محمد بود.
▫بیخبر از به حال آمدنم، پشت به من، نزدیک پردهای که دورم کشیده بودند، آهسته با موبایلش حرف میزد: «هنوز دقیق نمیدونم... باید از خودش بپرسم... فعلاً بهش دارو زدن خوابیده...»
▪نمیدانستم با چه کسی صحبت میکند؛ باورم نمیشد هنوز روی تخت بیمارستان باشم و بخواهد به کسی گِرای دستگیریام را بدهد که با لحنی لرزان صدا زدم: «محمد...»
▫به سرعت به سمتم چرخید و همین که چشمانم را دید، تماس را قطع کرد. تلاش میکردم روی تخت نیمخیز بنشینم و وحشتزده پرسیدم: «با کی حرف میزدی؟»
▪با گامهایی بلند به سمتم آمد و به جای جواب، دستور داد: «دراز بکش!» و با نگاهی به سِرمی که به دستم وصل بود، با لحنی که اصلاً مثل گذشته محکم نبود، چند کلمه به زحمت گفت: «این تموم بشه میریم خونه، بعد...»
▫حالش از من بدتر بود که حتی نتوانست جملهاش را تمام کند؛ رنگ صورتش به سفیدی میزد و سفیدی چشمانش رنگ خون شده بود.
▪چند قدم کنار تختم رژه رفت، چند بار میان موهایش دست کشید و انگار نمیتوانست حتی با همین حالم چند لحظه کنارم بماند که بیهیچ حرفی، پرده را کنار زد و رفت...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
•┈┈••••✾•❁•✾•••┈┈•
#دریانورد|عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/1225917211C1d9ab4863e