دشت جنون 🇵🇸
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 #خاطره_آخرین_پرواز #سرلشگر_خلبان #شهید_حسین_لشگری #قسمت_دوم هر اندازه گرمای شهریور فزون
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#خاطره_آخرین_پرواز
#سرلشگر_خلبان
#شهید_حسین_لشگری
#قسمت_سوم
#حسین_لشکری بامداد روز پنجشنبه با صدای زنگ ساعت از خواب برخاست و پس از اقامه فریضه نماز، لباس خلبانی بر تن کرد و به گردان پرواز رفت.
او همراه سرگرد ورتوان برگه مأموریت را باز کرده و هر دو برای هماهنگی به اتاق توجیه رفتند.
#لشکری پیشنهاد کرد که هنگام ورود به خاک عراق در ارتفاع پایین پرواز کنند و با فاصله هدف را رد کرده و هنگام بازگشت به خاک خودمان اهداف مورد نظر را مورد حمله قرار دهند. ولی سرگرد ورتوان که فرماندهی عملیات را به عهده داشت این پیشنهاد را نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی و با سرعتی حدود ۹۰۰ کیلومتر در ساعت عملیات آغاز شود.
هر دو پس از توجیه لازم به اتاق تجهیزات پروازی رفتند، و خود را برای پرواز آماده کردند .
هواپیمای فانتوم #لشکری مسلح به راکت بود و لیدر او ورتوان بمب رها می کرد.
پس از بازدید از هواپیما از نظر فنی، فرم صحت دو فروند هواپیما را امضا کرده و به مکانیسین پرواز دادند و لحظاتی بعد هر دو هواپیما سینه آسمان را شکافتند.
#ادامه_دارد ...
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊
#یاد_یاران
#اسارت
#ماه_محرم
اسرا می خواستند عزاداری های محرم و صفر را با همان شور و حال سال هایی که در داخل کشور حضور داشتند برپا کنند و مسئولین عراقی هم که از قبل این برنامه آن ها را پیش بینی کرده بودند، از چند روز قبل از فرا رسیدن محرم فرمانده اردوگاه عراقی به سرکرده های اسرا در مورد عواقب پرداختن به عزاداری ها هشدار داده بود.
فرمانده اردوگاه عراقی عزاداری را در پادگان نظامی ممنوع اعلام کرده و ما مجبور بودیم برای عزا داری هایمان نقشه بکشیم و تعدادی از اسرا را به نگهبانی بگذاریم تا در صورت لو رفتن عزاداری ها به دیگر اسرا خبر دهند.
فرمانده اردوگاه به اسرا هشدار داده بود که در صورت عزاداری کردن گروه های کتک وارد کار می شوند، اما اسرا از این تهدید هراسی نداشتند و خود را آماده شهادت هم می دانستند، چه رسد به شکنجه و کتک خوردن و ...
روزها محیط پادگان شلوغ بود و به علت زیادی رفت و آمدها نمی توانستیم عزاداری کنیم و به همین خاطر شب ها را برای عزاداری انتخاب کرده بودیم و وقتی شب می شد تعدادی از اسرا نگهبانی می دادند و بقیه هم با همان شور و حال عزاداری های داخل کشور سینه زنی می کردند و نوحه می خواندند.
#ادامه_دارد...
راوي :
#آزاده_سرافراز
#ابوالقاسم_آزرمی
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 #خاطره_آخرین_پرواز #سرلشگر_خلبان #شهید_حسین_لشگری #قسمت_سوم #حسین_لشکری بامداد روز پنجشن
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#خاطره_آخرین_پرواز
#سرلشگر_خلبان
#شهید_حسین_لشگری
#قسمت_چهارم
در آن بامداد #لشکری و سرگرد ورتوان دومین دسته پروازی پایگاه دزفول بودند که در خاک عراق به عملیات رفته بودند.
دسته او با حملاتی که انجام داد، پدافند موشک عراق را هوشیار کرد. لذا به محض عبور آن دو هواپمیا از مرز نقطه هدف را شناسایی کردند. گرد و غبار ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را مشخص کرده بود.
هر دو برای شیرجه آماده بودند.
در پناه تپه ای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده بودند.
#لشکری از لیدر پرواز اجازه زدن هدف را می گیرد.
قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده و هدف ها را منهدم نمایند.
#لشکری زاویه مخصوص راکت را به هواپیما داد و نشان دهنده مخصوص را روی هدف تنظیم کرد ولی ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و #حسین_لشکری فرمان کنترل را از دست داد.
نمی دانست چه بر سر هواپیما آمده است.
کوشید هواپیما را که در حال پایین آمدن بود کنترل کند.
او در وصف آن حادثه می گوید: « به هر نحو توسط پدال ها سکان افقی هواپیما را به سمت هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به شش هزار پا رسیده بود.
چراغ هشدار دهنده موتور مرتب اخطار می داد.
شاسی پرتاب راکت ها را رها کردم.
در یک لحظه ۷۶ راکت روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد.
از این که هدف را با موفقیت نشانه گیری و بمباران کردم بسیار خوشحال بودم ولی می دانستم با وضعیتی که برای هواپیما پیش آمده قادر به بازگشت نیستم.
در حالی که دست چپم روی دسته گاز موتور بود دست راستم را به سمت دکمه ایجکت بردم.
دماغ هواپیما در حال شیرجه بود و هر لحظه زمین جلوی چشمانم بزرگتر می شد.
تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن #شهادتین دسته ایجکت را کشیدم و از اینجا به بعد دیگر چیزی یادم نیست.»
#ادامه_دارد ...
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊
#یاد_یاران
#اسارت
#ماه_محرم
#قسمت_اول
دو هفته قبل از محرم، آزادگان در بند، به فكر زمينهسازي اجراي مراسم افتادند؛ ابتدا به مسئولان آسايشگاهها گفتيم به عراقيها بگويند كه ما عزاداري خواهيم كرد؛ عراقيها كه از نحوه برگزاري مراسم اطلاعي نداشتند يا خود را به بياطلاعي ميزدند، به مسئولان ما قول دادند كه مزاحم برگزاري مراسم نشوند.
محرم ماه عشق و جانبازي معشوق فرا رسيد؛ اسرا الگوي خويش را امام زينالعابدين(ع) و زينب كبري(س) قرار ميدادند و بنابر رسالت سجادي خويش هرگونه سازش با دشمن را خيانت به اسلام و آرمان مقدس شهدا و نظام جمهوري اسلامي ميدانستند.
با فرا رسيدن ايام عاشورا به پيشنهاد عدهاي از بچهها قرار شد بر روي سينه همه بچهها ذكر «يا حسين مظلوم(ع)» نوشته شود كه اين كار در طول يكي دو شب به طور مخفيانه انجام شد و با شور و شوقي كه بچهها داشتند به سرعت گلدوزي شد.
بچهها از همان ابتدا شروع به سينهزني و نوحهخواني كردند و شبها از ساعت 8 اين كار را ادامه ميدادند؛ هنوز يكي دو روز نگذشته بود كه مسئولان عراقي اعلام كردند عزاداري را آهسته بدون سينهزني انجام دهيد ولي اين طرح از سوي اسرا رد شد.
#ادامه_دارد....
راوي :
#آزاده_سرافراز
#مرتضی_مولائی
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊
#یاد_یاران
#اسارت
#ماه_محرم
#قسمت_اول
بعثی ها قبل از فرا رسیدن ماه محرم مخالفت خود را با عزاداری از طریق مسوولان آسایشگاه ها به گوش اسرا رساندند و تهدید کردند در صورت توجه نکردن به این دستور عقوبت سختی در انتظار شماست. معتمدین اردوگاه گفتند چون اسیر دشمن هستیم، باید در این مورد تقیه کنیم، یعنی طوری عزاداری کنیم که باعث حساسیت بعثی ها نشود. بچه ها هم با این تصمیم موافق بودند.
تا شب عاشورا عزاداری آرام به طوری که بعثی ها متوجه نشوند ادامه داشت. ولی شب عاشورا یک دفعه سکوت نُه شبه شکسته شد. همه پیراهن هایمان را از تن درآوردیم، برق آسایشگاه را خاموش کردیم -این در حالی بود که خاموش کردن برق از نظر دشمن جرم بزرگی محسوب می شد- و در تاریکی شب نوحه خوانی و سینه زنی شروع شد. به پیروی از آسایشگاه شماره یک که من در آن بودم بقیه آسایشگاه ها هم عزاداریشان را شروع کردند؛ صدای فریاد "یا حسین" "یا حسین" اسرای اردوگاه رمادی که تعدادشان دو هزار و چهارصد نفر بودند، در دل شب در اردوگاه طنین انداخت.
#ادامه_دارد....
راوي :
#آزاده_سرافراز
#شهید_والامقام
#سیدعلی_اکبر_مصطفوی
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 #یاد_یاران #اسارت #ماه_محرم #قسمت_اول بعثی ها قبل از فرا رسیدن ماه محرم مخالفت خود را با
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊
#یاد_یاران
#اسارت
#ماه_محرم
#قسمت_دوم
فریاد "یا حسین، یا حسین" بچه ها که مطمئنا از کیلومترها دورتر شنیده می شد شاید به گوش مردم شهر رمادی هم رسید. عشق و دلباختگی اسرا به سالار شهیدان اباعبدالله الحسین(ع)، اسرا را طوری شیفته خود کرده بود که در آن شب به تنها چیزی که فکر نمی کردند، شکنجه سربازان بعثی بود.
عزاداری همچنان ادامه داشت تا اینکه یک دفعه متوجه شدیم که بیش از پنجاه نفر از سربازان و نگهبانان در حالی که چوب و کابل های برق فشار قوی در دست دارند، وارد اردوگاه شده و مستقیما به طرف آسایشگاه شماره یک می آیند.
با عصبانیت و فریاد در آسایشگاه را باز کردند و در همان تاریکی شب با کابل، چوب و لگد به جان اسرا افتادند. ناله و فریاد اسرا با نوای "یا حسین، یا حسین" در هم آمیخته بود. شکنجه جلادان بعثی بیش از ده دقیقه ادامه داشت.
بعد از کتک کاری مفصل، برق آسایشگاه را روشن کردند. وضعیت بچه ها واقعا رقت انگیز بود. خیلی ها روی زمین افتاده و می نالیدند، بقیه هم با بدن های خون آلود و زار و نزار به دیوار تکیه داده بودند.
#ادامه_دارد....
راوي :
#آزاده_سرافراز
#شهید_والامقام
#سیدعلی_اکبر_مصطفوی
🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
حکم اعدام #اسیر_ایرانی
به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام»
#قسمت_اول
#حسین_الله_وردی اهل میانه و ساکن تهران، یک بسیجی واقعی و پردل و جرأت بود و به خود این جرأت را داده بود که در دستشویی اسارتگاه بنویسد «مرگ بر صدام». یکی از جاسوسان این موضوع را به بعثیها گزارش داده بود. بعثیها هم با عصبانیت و خشونت وارد آسایشگاه شده و با کابل و باتوم به جان بچهها افتادند و همه را زیر ضربههای شدید لت و پار کردند. آنها از ما خواستند عامل این کار را به آنها معرفی کنیم. ولی نمیدانستیم کار چه کسی است. هیچ کس دم برنیاورد و عراقیها آن قدر زدند که خودشان خسته شدند و دو نفر از اسرا را که بهشان مشکوک شده بودند، با خود بردند. یکیشان مرد لاغر و میانسالی بود و دیگری نوجوانی نحیف و ساکت. بعثیها این دو نفر را پس از شکنجه و اذیت و آزارهای بسیار به زندان انفرادی انداختند.
سلول انفرادی تقریباً شش متر بود و تاریک و بدون کمترین روزنه. طوری که وقتی در انفرادی بودی، روز و شب را تشخیص نمیدادی. دیوارها و کف و سقف آن سیمانی بود؛ اسرایی که به انفرادی برده میشدند، با انواع شکنجهها روبرو بودند و با پای برهنه آنجا نگه داشته میشدند؛ بعثیها حتی پیراهن آنها را درمیآوردند تا از آن به عنوان بالش استفاده نکرده و لحظهای استراحت نکنند.
#ادامه_دارد ...
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عادل_خانی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان حکم اعدام #اسیر_ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» #قسمت_اول #حسین_الله_
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
حکم اعدام #اسیر_ایرانی
به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام»
#قسمت_دوم
بعد از بردن این دو نفر به انفرادی، دیدم #حسین_الله_وردی که مردی کوتاه قد با چهرهای گندمی بود پیش ما آمد و گفت که میخواهد به یک چیزی اعتراف کند. #حسین حالش اصلاً خوب نبود و رنگ و رویش پریده بود؛ وقتی علت را از او پرسیدیم گفت که نوشتن شعار در دستشویی کار من بوده و ادامه داد: هنوز هم از نوشتن آن شعار پشیمان نیستم اما از این ناراحتم که دوستانم را به جای من شکنجه میکنند و تصمیم گرفتم خودم را معرفی کنم.
به #حسین گفتیم یکی دو روز دیگر آن دونفر را آزاد میکنند اگر تو بروی اعتراف کنی، حتماً تو را میکشند. هر چه اصرار کردیم #حسین قبول نکرد و مصمم بود خود را معرفی کند. #حسین آدرس خانهشان را به من داد و گفت: اگر زمانی آزاد شدی و من در جمع شما نبودم، پیش خانوادهام برو و به آنها بگو چه ماجرایی پیش آمده و چه بلایی سرم آمده است.
#ادامه_دارد ...
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عادل_خانی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان حکم اعدام #اسیر_ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» #قسمت_دوم بعد از بردن
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
حکم اعدام #اسیر_ایرانی
به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام»
#قسمت_سوم
#حسین با بچهها خداحافظی کرد و پیش بعثیها رفت. عراقیها #حسین را حدود سه ماه در سلول انفرادی و تحت بدترین شکنجهها قرار دادند. صدای آه و ناله #حسین شب و روز داخل اساراتگاه میپیچید و عذابمان میداد. کار #حسین از شکنجه و کابل و باتوم گذشته بود و قرار بود برای او تشکیل دادگاه بدهند و او را نه به عنوان یک اسیر بلکه به عنوان یک مجرم محاکمه کنند.
یک روز مانده به وقت دادگاه #حسین را پیش ما آوردند. باورکردنی نبود. #حسین رنگش پریده و کاملاً عوض شده بود او میگفت: توی سلول که بودم بعضی وقت ها صدای شما را از محوطه اسارتگاه میشنیدم و دلم برایتان تنگ میشد. حتی وقتی صدای بشین و پاشو و شکنجه شما را میشنیدم دوست داشتم کنار شما باشم و همراه شماها شکنجه میشدم. #حسین از روزهای سخت در سلول انفرادی میگفت و ما گریه میکردیم.
#ادامه_دارد ...
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عادل_خانی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان حکم اعدام #اسیر_ایرانی به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» #قسمت_سوم #حسین با بچه
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
حکم اعدام #اسیر_ایرانی
به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام»
#قسمت_چهارم
روز بعد #حسین را به همراه محمد شالچی که ارشد اسارتگاه بود به دادگاه نظامی بغداد بردند. بعد از سه روز شالچی تک و تنها به اسارتگاه آمد و حال و روز خوبی نداشت. بچهها سراغ #حسین را گرفتند، اما نتوانست حرفی بزند. شالچی نگاهی به اسرا انداخت و بغضش ترکید و گفت: بچهها ناشکری نکنید و نگویید ما در جهنم هستیم. اینجا بهشت است. جهنم جایی بود که من و #حسین رفتیم و من #حسین را آنجا گذاشتم و تنها برگشتم. من و #حسین را قبل از اینکه دادگاه ببرند در یک سلول آن قدر با کابل زدند که دیگر در سر و بدنمان جای سالمی باقی نماند. همه جای بدنمان کبود بود و از زخمهایمان خون میآمد. آنها ما را در آن حال و روز تنها گذاشتند و رفتند.
دور و بر ما پر از اسکلت و خون خشکشده بود. به محض رفتن عراقیها بیحال بر کف زمین افتادیم و چند لحظه بعد متوجه شدیم هزاران مورچه درشت به ما حمله کردهاند. تمام بدنمان پر از مورچه شده بود. وضعیت دیوانهکنندهای بود. مورچهها زخمهایمان را به درد میآورند. سعی میکردیم مورچهها را بکشیم، ولی تمامی نداشتند و از جایجای سلول بیرون میآمدند. #حسین اصلاً حال خوبی نداشت. پیراهنش را بالا زد دیدم صدها مورچه به زخمهایش حمله کردهاند. در بدن #حسین جای سالمی نبود. بعثیها ما را تا صبح با مورچهها در آن وضعیت تنها گذاشتند و تازه فهمیدم آن استخوانها و اسکلتها و خونهای خشکیده آنجا چه میکنند. خدا میداند کدام آزادمردی خوراک مورچهها شده بود.
#ادامه_دارد ...
راوی :
#آزاده_سرافراز
#عادل_خانی
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🌹بسم رب الشهدا و الصالحین🌹
#دل_نـوشــتــه
دلنوشته ای از جنس درد
از غم و دردُ فراقِ پدر
تقدیم به فرزندان شهدا
اول مهر که می شه....خیلی هامون ذوق مدرسه رفتن بچه هامونو داریم
مخصوصا اگه کلاس اولیم باشن
اینقدر ذوق و شوق هست که همه چی رو فراموش می کنیم و فقط حواسمون به رفتن بچمون به مدرسه اس
بد نیس یه وقتایی هم پای درد و دل بچه یتیم ها بشنیم ببینیم اونا چه حسی داشتن وقتی روز اول مدرسه رو بدون پدر شروع کردند
داستانی که می خوام براتون بگم ....
کمی طولانیه ولی ...
پر از درد و غمه ....
از کنارش بی تفاوت رد نشین .....
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🌹بسم رب الشهدا و الصالحین🌹 #دل_نـوشــتــه دلنوشته ای از جنس درد از غم و دردُ فراقِ پدر
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#روز_اول_مدرسه
فاطمه جان
دخترکم
عروسکم
عسلکم....
نمیخوای بیدار بشی مامان
بده روز اولی دیر برسی ها
دخترم میخواد خوندن و نوشتن یاد بگیره
وااااااااااااای خداجون.... شکرت
صدای مامان رو می شنیدم....
ولی دلم نمی خواست جواب بدم...
اصلا دلم نمی خواست برم مدرسه...
دلم نمی خواست نوشتن یاد بگیرم....
آخه........
مریم....دختر همسایه مون می گفت فردا باباش می بردش مدرسه
دختر خاله اش مبینا هم همینطور
ولی....
من چی....؟!!
من از پدر فقط و فقط یه قاب عکس داشتم
که مامان هر روز با یه دستمال پاکش می کرد که گرد و غبار نشینه روش
دخترکم
عسلکم....
خوشگلم....
مامان هم چنان صدا میزد....
بیخیالم نمی شد.....
چاره ای نبود....
جواب دادم بله مامانی بیدارم....
الان میام....
بر خلاف میلم صبحونه خوردم....
آماده شدم که برم مدرسه....
مامانم با هام همراه شد.....
از زیر قرآن ردم کرد....
و برام صدقه داد.....
چه ذوقی داشت....
همهی تلاششو می کرد که احساس بی پدری نکنم.....
ولی....
اینو الان که خودم مادر شدم می فهمم...
اونروزا خیلی سرم نمی شد
خلاصه راه افتادیم....
تو راه صحنه هایی می دیدم....
که همش واسه ی من آرزو بود....
درست حدس زدین....
بابا....
بچه های کلاس اولی یه دستشون تو دست باباشون بود و اون یکی دستشون تو دست مامانشون
بیچاره مادرم....
هی سرمو بند می کرد که من نبینم و حواسم پرت بشه.....
فاطمه جون....
مامان نیگا کن اون گنجشکه چقدر نازه...
پروانه رو نگا چه پرای رنگارنگی داره
منم بی تفاوت به حرفهای مامانم....
فقط به بچهها خیره شده بودمو
تو تصوراتم....
دست بابام رو گرفته بودم و می رفتم
رسیدیم تو مدرسه......
جای قشنگی بود....
دیواراش رنگی بودند....
پر ازطرح و نقشهای قشنگ....
ولی نمی دونم چرا نمی تونستم....
خوشحال باشم....
جای خالیه بابا بد جوری احساس می شد
چقدر بهش نیاز داشتم....
وقتی نگاه به اطرافم می کردم...
دلم آتیش می گرفت
دست خودم نبود....
آخه.....
یه دختری خودش رو واسه باباش لوس می کرد
اون یکی ژست می گرفت باباش ازش عکس بگیره
یکی دیگه از بغل باباش جدا نمی شد
و....و.....و....
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#شهیدانه
#دوری_شهدا_از_گناه
#شهید_والامقام
#احمدعلی_نیری
#قسمت_اول
در تابستان ۱۳۴۵ در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود.
از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود.
در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان میداد.
همه میدانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آنها برخورد سختی خواهد کرد.
او در تاریخ ۲۷ بهمن ماه سال ۱۲۶۴ و در سن ۱۹ سالگی طی عملیات والفجر ۸ به آرزوی دیرینهاش یعنی #شهادت ، رسید.
#احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود.
دکتر محسن نوری یکی از دوستان #شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این #شهید_والامقام و عارف مسلک داشته است.
او در مورد نحوه تحول این #شهید که با وجود سن کمش مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطرهای از زبان خود #شهید اشاره میکند.
این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است .
رفتار و عملکرد #احمد با بقیه فرق چندانی نداشت.
در داخل یک جمع همیشه مثل آنها بود با آنها میخندید با آنها حرف میزد و...
#احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمیدانست. در حالی که همه میدانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است.
#ادامه_دارد ...
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
دشت جنون 🇵🇸
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 #شهیدانه #دوری_شهدا_از_گناه #شهید_والامقام #احمدعلی_نیری #قسمت_اول در تابستان ۱۳۴۵ در
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#شهیدانه
#دوری_شهدا_از_گناه
#شهید_والامقام
#احمدعلی_نیری
#قسمت_دوم
از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از #احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که #احمد خداوند را به گونهای دیگر میشناسد و بندگی میکند! ما #نماز میخواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا میدیدم که #احمد از نماز و مناجات با خدا لذت میبرد. شاید لذت بردن از #نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه ۱۲ ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه میکند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه میگفت و میخندید. من فقط میدیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام میداد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر میداد.
#احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد. فقط زمانی برافروخته میشد که میدید کسی در یک جمعی #غیبت میکند و پشت سر دیگران صحبت میکرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمیکرد با قاطعیت از شخص #غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد.
من در آن دوران نزدیکترین دوست #احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از #احمد پرسیدم که #احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت : طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم : طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم.
#ادامه_دارد ...
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
دشت جنون 🇵🇸
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 #شهیدانه #دوری_شهدا_از_گناه #شهید_والامقام #احمدعلی_نیری #قسمت_دوم از همان دوران راهن
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
#شهیدانه
#دوری_شهدا_از_گناه
#شهید_والامقام
#احمدعلی_نیری
#قسمت_سوم
نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت #احمد_آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم : خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم .
بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.
#ادامه_دارد ...
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#سفر_عاشقانه
به بهانه روز
#جهانی_ناشنوایان
#شهیدی که با #گوش_جان می شنید و با #زبان_دل حرف می زد
#شهید_والامقام
#عبدالمطلب_اکبری
می خواهیم به یکی از روستاهای دوردست سفر کنیم به جایی که مردمانش حق بزرگی برگردن انقلاب دارند.
وقتی از مسیر اصفهان به شیراز حرکت و از آباده عبور کنیم، به شهرستان کوچکی به نام «خرم بید» میرسیم.
در حوالی این شهرستان روستای کوچکی است که اکنون نامش #شهید_آباد است.
خانوادههای ساکن این روستا زیاد نیستند اما وقتی به گلزار #شهدای روستا سر بزنی تعجب خواهی کرد.
آن ها چهل و سه #شهید تقدیم انقلاب و اسلام کرده اند ؛ #شهدایی که هرکدام پرچمی برای سرافرازی و سربلندی نظام هستند.
از میان قبور #شهدا وقتی عبورکنی به مزار سردار رشید اسلام، #شهید_شعبانعلی_اکبری خواهی رسید.
در بالای مزار او قبر #شهیدی است که اکنون زائرانی از مناطق دور و نزدیک دارد.
آنجا مزار #شهید_عبدالمطلب_اکبری است.
#عبدامطلب به همه، من و شما نشان داده که هیچ چیز نمیتواند مانع رشد و کمال معنوی انسان شود.
او از نعمت گویایی و شنوایی محروم بود، نه می شنید، نه می توانست حرف بزند.
اما این پسر هوش و استعداد فوق العاده داشت. با بچههای هم سن و سال خود مدرسه رفت.
آنقدر نیز هوش بود که تا کلاس پنجم درس خواند بعد به سراغ بنایی رفت. یک استاد کار ماهر در بنایی شد. تقریباً همه خانههای روستا یادگار اوست. هرکس احتیاج به تعمیر خانه داشت #عبدالمطلب را خبر میکرد.
در لوله کشی و کارهای خدماتی هم استاد بود. خلاصه یک آدم با استعداد و دوست داشتنی که از نعمت تکلم و شنوایی محروم بود.
#ادامه_دارد
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #سفر_عاشقانه به بهانه روز #جهانی_ناشنوایان #شهیدی که با #گوش_جان می شنید و با #زبان_دل ح
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#سفر_عاشقانه
به بهانه روز
#جهانی_ناشنوایان
#شهیدی که با #گوش_جان می شنید و با #زبان_دل حرف می زد
#شهید_والامقام
#عبدالمطلب_اکبری
انقلاب که پیروز شد به بسیج پیوست. دوستی داشت که ارتباط آنها مانند مرید و مراد بود. دوست او #شهید_شعبانعلی_اکبری بود که مسئولیت عقیدتی سپاه خرم بید را برعهده داشت. آن ها شب و روز با هم بودند.
#عبدالمطلب با کمک او راهی جبهه شد. قدرت بدنی او بالا بود. برای همین سختترین کارها را قبول میکرد. او آرپی جی زن شده بود. در کارش بسیار ماهر و استاد بود. خیلی دقیق هدفگیری میکرد.
دوستانش از #عبدالمطلب چیزهای عجیبی میگفتند. یکی میگفت عجیب است؛ #عبدالمطلب ناشنواست، اما وقتی خمپاره شلیک میشود او زودتر از همه خیز برمیدارد.
دیگری می گفت بارها با هم توی خط بودیم #عبدالمطلب بسیار به نماز اول وقت مقید بود. ما شنوایی داشتیم ، ساعت داشتیم اما او هیچ کدام را نداشت ، اما هنگامی که موقع اذان می شد آرپی جی را کنار می گذاشت و آماده نماز می شد. هنوز این معما باقی مانده که او از کجا هنگام اذان را تشخیص می داد.
اما این رزمنده شجاع و غریب ، زمانی که دوست عزیزش را از دست داد بسیار بی تاب شده بود.
وقتی #شهید_شعبانعلی_اکبری را به خاک می سپردند در کنار قبر نشسته بود و اشک می ریخت. #شعبانعلی در والفجر ۸ به #شهادت رسید.
#عبدالمطلب در بالای مزارش نشست و روی زمین صورت یک قبر را ترسیم کرد،با زبان بی زبانی به همه گفت : اینجا قبر من است.
برخی از افراد او را مسخره کردند؛ برخی به او خندیدند و…
#عبدالمطب در آخرین روزهای سال ۱۳۶۵ ازدواج کرد. آن موقع بیست و دو ساله بود. بلافاصله به منطقه برگشت. درعملیات کربلای ۸ در شلمچه غوغا کرد . هر جا همه خسته می شدند او یک تنه در مقابل تانک های دشمن با شلیک آرپی جی قد علم می کرد .
برادرش می کفت : نوزدهم فروردین ۱۳۶۶ #عبدالمطلب به وصال محبوب خود رسید.
پیکر پاک این #شهید ربه روستا آوردند.
#شهدا را به ردیف دفن می کردند. حالا نوبت به جایی رسیده بود بالای مزار #شهید_شعبانعلی_اکبری ، وقتی او را به خاک می سپردیم برخی با تعجب به هم نگاه می کردند ، مثل اینکه خاطره ای به یادشان آمده بود.
بله آنها خاطره آن روزی را به یاد آوردند که #عبدالمطلب درست همین مکان را نشان داد و گفت : « من اینجا دفن خواهم شد »
#ادامه_دارد
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #شهید_والامقام #امیرسرتیپ_محمدعلی_صفا #رکورددار_شکار_تانک_در_جهان #شهیدی به خاطر #شهادتش
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#شهید_والامقام
#محمدعلی_صفا
#رکورددار_شکار_تانک_در_جهان
#قسمت_اول
امیر سرتیپ محمدعلی صفا در سال ۱۳۲۸ در بجنورد متولد شد و در سال ۵۹ در خرمشهر به شهادت رسید. او از فرماندهان تکاوران دریایی بود. پس از پیوستن محمدعلی به ارتش و گذراندن دورههای انتخابی در ایران برای ادامه دورههای تخصصی کماندویی در پایگاه کماندویی «رویال مارین» معروف به پایگاه «موشهای صحرا» انگلستان انتخاب شد.
در خارج از ایران یک سال گذراندن دورههای تکمیلی کماندویی از قبیل S.P.S، شکار تانک، چتربازی، دورههای تخصصی تارزان کورس ژاپن، دورههای رزمی جودو، کونگ فو و جنگ در خشکی، دریا و هوا، به طول کشید و محمدعلی در تمام این دورهها ممتاز بود. تلاشهای او موجب شد عنوان و مدرک متخصص شکار تانک را از پایگاه کماندویی «رویال مارین» دریافت کند.از آن جایی که صفا توانسته بود دورههای یاد شده را با موفقیت در انگلستان به پایان برساند و عنوان کماندوی برتر و مقام اول کماندویی ارتشهای جهان را از آن خود کند برای آموزش دورههای تخصصی انهدام ناوهای جنگی به پایگاه کماندویی جان. اف .کندی آمریکا اعزام شد و پس از گذراندن آموزش دورههای مختلف در آمریکا برای نخستین بار در ایران توانست مدرک تخصصی کماندوی ویژه با عنوان انهدام ناوهای جنگی را دریافت کند. هم چنین به دلیل شجاعت بسیاری که او در عملیاتهای آموزشی از خودش نشان داده بود برای دورههای کماندویی زندگی در شرایط سخت به نام Long Hope (امید طولانی) در جنگلهای آمازون نیز انتخاب شد.به دلیل آنکه محمد علی علاقه شدیدی به وطن و خدمت به مردم داشت، پس از آموزش به کشور بازگشت و آموختههای خود را در اختیار هموطنان قرار داد و در قدم اول در پایگاه کماندویی نیروی دریایی ارتش در بوشهر به عنوان مربی و استاد به تعلیم و تربیت کماندوها پرداخت و در روزهای اول پیروزی انقلاب که کشور شرایط خاصی داشت و افراد ضد انقلاب در گوشه و کنار، آشوبگری میکردند محمدعلی نیز همگام با مردم انقلابی به دفاع از انقلاب پرداخت. صفا در هنگام درگیری با نیروهای ضد انقلاب از راه دور هدف تیراندازی قرار گرفت و از ناحیه شکم به شدت مجروح شد.
#ادامه_دارد ...
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
#شهیدانه
#شهید_مدافع_امنیت
#آرمان_علی_وردی
#قسمت_اول
روز چهارشنبه ۴ آبان، کلاس درس و حوزهاش که تمام شد بعد از گپ و گفت با هم کلاسی ها راهی مسجد محل شد، تا طبق قرار قبلی برای مقابله با آشوبگران راهی شوند، به مسجد که رسید یکی از بچه های مسجد آرمان را دید او را گوشه مسجد نشاند و شروع کرد به مباحثه، یواش یواش دوستان دیگه هم کنار هم جمع شدند و گعده شکل گرفت، چند ساعتی را مشغول مباحثه بودند.
اطلاع دادند که در خیابان اکباتان شلوغ کاری کردهاند، آرمان و مابقی دوستان گعده را تمام کردند و با موتور خودشان را به اکباتان رساندند، تعدادی مشغول شعار دادن بودند، افرادی هم سطل زباله ها را آتش زده و وسط خیابان وارونه کرده بودند.
آرمان کتاب ها و عمامه خود را توی کیف گذاشته بود، کیف را روی دوش گذاشت و با بچه ها خداحافظی کرد و رفت، میخواست از آشوبگران عبور کند که هم اطلاعاتی از تعداد آنها کسب کند و هم بعد از آن خود را به پایگاه برساند.
یکی از نیروهای بسیج توسط اشیائی که از بالای ساختمان پرتاب میشد مجروح شد، او را به عقب کشاندند و از آنجا هم به بیمارستان منتقل شد.
#ادامه_دارد
🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀 🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹 #شهيد_والامقام #محمدحسین_فهمیده فرزند: محمدتقی #طلوع : 🗓 1346/02/16
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀
#گذری_بر_زندگی
#شهید_والامقام
#محمدحسین_فهمیده
#قسمت_اول
#محمدحسین_فهمیده در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در روستای سراجه قم زاده شد.
در سال ۱۳۵۲ به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال ۱۳۵۶ تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر قم ادامه داد. سپس همراه خانوادهاش به کرج مهاجرت کرد و از مهرماه ۱۳۵۸ در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد.
پخش اعلامیههای #امام_خمینی_ره در سالهای ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی ، دیدار با #امام_خمینی_ره در بازگشت به ایران ، شرکت در تظاهرات انقلاب اسلامی در زمستان ۱۳۵۷ و شرکت در درگیریهای خوزستان از جمله اقدامات اوست.
وی در بیست ششم شهریور ماه ۱۳۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ و همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ خرمشهر اعزام شد.
از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در خط مقدم جلوگیری میشد، با تلاشهایی از جمله یک نفوذ چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت.
وی در غروب سی و یکم شهریور ماه از نخستین روزهای اعلام تجاوز نظامی ارتش عراق همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت.
این دو، یک بار در هفته اول مهرماه زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند.
چند روزی پس از بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان ، به خط مقدم اعزام شدند. امّا #فهمیده بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حملههای دشمن دوباره زخمی شد.
#ادامه_دارد
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سید_مهدی_رضوی
#قسمت_اول
در روزهای پایانی 8 سال دفاع مقدس و پس از قبول قطع نامه 598 شورای امنیت توسط ایران، گروهک منافقین با ادعای اینکه 48 ساعته به تهران می رسند، عملیاتی نظامی را آغاز کردند که حاصل آن، شکست مفتضحانه شان توسط نیروهای نظامی و مردمی ایران بود. حاصل شکست منافقین در عملیات مرصاد که در روز 5 مرداد سال 67 صورت گرفت, کشته شدن بیش از 2 هزار نفر از نیروهایش بود اما منافقین در همان حملات خود برای جبران شکست خود در این عملیات, رزمندگان ایرانی را به بدترین شکل ممکن به شهادت رساندند که شهید سید مهدی رضوی یکی از این شهدا بود.
او متولد سال 1350 بود که از سال 66 به جبهه های نبرد میرود و در نهایت ششم مرداد 67 در عملیات مرصاد به فیض شهادت نائل میشود.
مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی ها و سرگذشت فرزندش میگوید: سید مهدی در سال 50 به دینا آمد.
زمانی که انقلاب پیروز شد به بسیج مسجد الرحمن رفت و در آنجا فعالیت می کرد.
یادم میآید زمانی که 11 سالش بود, یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت ، گفتم «چرا پتو رو زیر بغلت گرفتی؟» گفت «می خواهم به جبهه بفرستمش»، گفتم «پس خودت چی» گفت «رزمندگانی که در جبهه هستند و در سرما دارند برای در سختی برای ما میجنگند، آن وقت من باید راحت باشم؟» ما به او پول دادیم و یک پتو خرید و خیلی خوشحال شد .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 #بزرگ_مردان_کوچک #نوجوان_شهید #سید_مهدی_رضوی #قسمت_اول در روزهای پایانی 8 سال دفاع مقدس
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#سید_مهدی_رضوی
#قسمت_دوم
14 ساله که بود همش می گفت «مادر میخواهم برومجبهه» اما به خاطر سن پایینش او را نمی بردند.
دوره راهنمایی اش که تمام شد به خاطر مشکلات مالی که پدرش داشت مدرسه نرفت و به سر کار رفت و در فرش فروشی کار می کرد.
حقوقی که می گرفت، عیناً همان را به پدرش می داد و مقداری که پدرش به او پس می داد را به صندوق جنگ می ریخت و به جبهه کمک می کرد.
صاحب کارش که پدر شهید بود واسطه شد تا رضایت ما را برای جبهه رفتن سید مهدی بگیرید چون اگر ما رضایت می دادیم و نمیدادیم او هوای دفاع از کشور و انقلاب را در سر داشت و میرفت،ما هم رضایت دادیم.
شب آن روز که رضایت دادیم تا به جبهه برود خیلی خوشحال به خانه آمد و یک جعبه شیرینی گرفت و صورت من و پدرش را بوسید و تشکر کرد.
گفت اگر رضایت نمیدادین من خیلی ناراحت می شدم اما الان با خیال راحت و آسوده می روم تا از انقلاب و کشورم دفاع کنم.
اواخر سال 66 بود رفت به جبهه و در طی این مدت دو بار به مرخصی آمد.
هر وقت زنگ می زد می گفتم «چرا نمی آیی مرخصی» می گفت «هر وقت می آیم مرخصی شما می گویید نرو.
من اینجا از قفس آزاد شدم.
من اینجا عاشق شدم».
دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده.
وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش.
به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم» .
گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمی گردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما! »
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#بزرگ_مردان_کوچک
#شهید_نوجوان
#مرحمت_بالازاده
#حکایت_شیرین
#اعزام_به_جبهه
#قسمت_اول
در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنهای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
صدا از طرف محافظها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی میرود.
کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم».
حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند, صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود, در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
#ادامه_دارد ...
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
#بزرگ_مردان_کوچک
#شهید_نوجوان
#مرحمت_بالازاده
#حکایت_شیرین
#اعزام_به_جبهه
#قسمت_دوم
شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»
شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
#ادامه_دارد ...
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
🌹🕊💐🌷💐🕊🌹
#بزرگ_مردان_کوچک
#نوجوان_شهید
#محمدحسین_ذوالفقاری
#قسمت_اول
پدر #محمدحسین نقل می کند که :
آمد و گفت : پدر می خواهم بروم #جبهه
گفتم : #درس واجب تر است
گفت : در آینده هم می شود #درس خواند، اکنون لازم است بروم
گفتم : تو چه کار می توانی انجام دهی ؟ تو خیلی کوچکی ، هنوز #دوازده_سال بیشتر نداری !
او ناراحت شد و گفت : می گویید من #نروم ؟ حتی نمی توانم برای رزمندگان #آب ببرم که این چنین #حرفی به من می زنید ؟
گفتم : چرا !
گفت : پس می روم
سر انجام عازم جبهه شد
نوجوان بود ولی روح بزرگی داشت . #محمدحسین در تاریخ ۲۳/ ۷/ ۱۳۶۰ چون #شهابی رهیده از خاکریز شهر با سرعت #نوری راهی #کهکشان پر فروغ #جبهه شد .
وقتی برادر بزرگتر محمد حسین در تاریخ ۱۸/ ۹/ ۱۳۶۰ در منطقه #لاله_زار بستان به فیض عظیم #شهادت نائل شد ، #مسئولین تصمیم گرفتند بدون این که وی از #شهادت برادرش #مطلع شود ، او را روانه #میبد نمایند .
#ادامه_دارد ...
🌹 @dashtejonoon1💐🕊