eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
834 ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 گذشتے از روزهـاے خوش ! دعــا ڪن برایــم ... تا این مرا بہ بازے نگیرد 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
💐🌼🌺💐🌺🌼💐 خداوند که خويش را در راه اطاعت خداي تعالي بگذراند ، دوست دارد . 🌺 🌺 💐 @dashtejonoon1💐🌺
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 ... بر آنانـے ڪه نڪردند تا ما ڪنیم ، مبارڪ باد . آرامشمان مدیون شماست براے دعا ڪنید زمان ما ... شادی روح و 🌴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌴💐🍀🌺🍀💐🌴 (ره) مي‌فرمايد : مرد شريف و صالحي را مي‌شناسم به نام . او چهل بار با پاي پياده به حج مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طي‌الارض دارد . او يك سال به اصفهان آمد ، من حضوراً با او ملاقات كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم . او گفت : يك سال با كارواني به طرف مكه به راه افتادم . حدود هفت يا نُه منزل بيشتر به مكه نمانده بود كه براي انجام كاري تعلّل كرده ، از قافله عقب افتادم . وقتي به خود آمدم ، ديدم كاروان حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي‌شد . راه را گم كردم ، حيران و سرگردان وامانده بودم . از طرفي تشنگي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نا اميد شده و آماده‌ي مرگ بودم . ناگهان به ياد بشريّت افتادم و فرياد زدم : ! ! راه را به من نشان بده ! خدا تو را رحمت كند ! در همين حال ، از دور شبحي به نظرم رسيد ، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير طولاني را در يك چشم به هم زدن و در كنارم ايستاد . بود و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر مي‌آمد از اشراف باشد . بر شتري سوار بود و مَشك آبي با خود داشت . سلام كردم . او نيز پاسخ مرا به نيكي ادا نمود . فرمود : تشنه‌اي؟ گفتم: آري ، اگر امكان دارد كمي آب از آن مَشك مرحمت بفرماييد ! او مَشك آب را به من داد و من آب نوشيدم . آنگاه فرمود : مي‌خواهي به قافله برسي؟ گفتم : آري . او نيز مرا بر ترك شتر خويش سوار نمود و به طرف مكه به راه افتاد . من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قرائت كنم . مشغول قرائت دعا شدم . در حين دعا گاهي به طرف من برمي‌گشت و مي‌فرمود : اين طور بخوان چيزي نگذشت كه به من فرمود : اين‌جا را مي‌شناسي؟ نگاه كردم، ديدم در حومه‌ي شهر مكه هستم . گفتم : آري مي‌شناسم . فرمود : پس پياده شو ! من پياده شدم، برگشتم او را ببينم ، ناگاه از نظرم ناپديد شد . متوجّه شدم كه او است . از گذشته‌ي خود پشيمان شدم و از اين كه او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسيار متأسف و ناراحت بودم. پس از هفت روز كاروان ما به مكه رسيد ، وقتي مرا ديدند ، تعجّب نمودند ، زيرا يقين كرده بودند كه من جان سالم به در نخواهم برد . به همين خاطر بين مردم مشهور شد كه من طيّ‌الارض دارم . منبع : كتاب داستان‌هايي از امام زمان (ع) 🌺 @dashtejonoon1💐🌴
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 یادمان باشد گناه که کردیم آن را به حساب نگذاریم، می شود جوانی کرد به عشق (عج) و به رسید فدای (عج) 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹