eitaa logo
دشت جنون 🇵🇸
4.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
834 ویدیو
2 فایل
ما و مجنون همسفر بودیم در #دشت_جنون او به مطلبها رسید و ما هنوز آواره ایم #از_شهدا #با_شهدا #برای_دوست_داران_شهدا خصوصاً شهدای نجف آباد ـ اصفهان همه چیز درباره ی #شهدا (زندگینامه،وصیت نامه، خاطرات،مسابقه و ...) آی دی ادمین : @shohada8251 09133048251
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🏴🕊🏴🕊🌹 راوی می گوید: عصر عاشورا، ابن سعد سر شریف و مبارک امام حسین علیه السلام را به خولی و حمید ابن مسلم ازدی داد تا آن را نزد عبید الله ابن زیاد ببرند، سپس فرمانی صادر کرد که بقیه سر ها را که متعلق به اصحاب و خاندان حسین علیه السلام بود را بشویند سپس آن ها را همراه شمر و قیس ابن اشعث و عمرابن حجاج به کوفه فرستاد، آن ها سر ها را برداشته و به سمت کوفه حرکت کردند. ابن سعد روز عاشورا و روز یازدهم محرم نیز در کربلا بود. سپس کسانی که از خاندان و عیال امام حسین علیه السلام باقی مانده بودند را برداشت و از کربلا خارج شد. هنگامی که ابن سعد به اتفاق اسیران به طرف کوفه کوچ کردند گروهی از بنی اسد که در منطقه غاضریه سکونت کرده بودند به قتلگاه شهیدان آمده بر اجساد پاک آنها نماز خواندند و امام حسین علیه السلام را در محلی که اکنون مرقد شریف آن حضرت است دفن کردند و علی اکبر را در پایین پای مبارک دفن کردند و نیز در پایین پای مبارک قبری حفر کردند و اجساد پاک شهیدان را که در راه یاری حسین علیه السلام سر از بدنشان جدا و آنان را آماج تیرها و نیزه ها کرده بودند، در آن دفن کردند و بدن پاک حضرت قمربنی هاشم علیه السلام ا در محلی که کمر حسین علیه السلام شکسته و دل رسول خدا صلی الله علیه و آله را داغدار ساخته و سر راه غاضریه قرار گرفته و هم اکنون محل طواف فرشتگان است دفن کردند. ... 🌹 @dashtejonoon1🏴🕊
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 در سال 1368 کرامتی از سیدالشهدا(ع) در شهر قم مشاهده شد. مادر محمد معماریان، روز اول محرم به اتفاق خانواده به یکی از روستاهای اطراف قم مسافرت کردند. مادر در اثر حادثه‌ای به زمین افتاد و قرار شد به خاطر احتمال خونریزی مغزی سریعاً به قم منتقل گردد، ولی نرفت. مشخص شد پایش نیز دچار شکستگی شده، ولی از گچ گرفتن خودداری کرد. در روز هفتم محرم به خون دماغ مبتلا شد. در روز هشتم، باعصا در مسجدالمهدی(ع) واقع در بلوار محمّدامین(ص) حاضر و به خانم‌هایی که برای آماده‌سازی تدارک پذیرایی از عزاداران حسینی در شب عاشورا زحمت می‌کشیدند، کمک کرد و در روز تاسوعا نیز عصازنان به مسجد رفته و کمک نمود. در شب عاشورا نماز جماعت را نشسته خواند و در مراسم نوحه‌خوانی و عزاداری، حالش به شدت منقلب شد و به سیدالشهدا و حضرت زهرا متوسل گردید و شفای خود را خواست و نذر کرد اگر شفا یابد، دیگ‌های مسجد المهدی و دیگ‌های عزاداری را بشوید. صبح عاشورا، بعد از نماز صبح در خواب دید که در مسجدالمهدی هستند و می‌گویند: هیئتی به مسجد می‌آید. هیئتی فوق‌العاده منظم با لباسهای سفید، سربندهای مشکی وکفنی تقریباً خون‌آلود به گردن، وارد مسجد شدند و سید محمد سعید آل‌طه نوحه‌خوانی می‌کرد و بقیه سینه میزنند. با خود گفت سیدمحمد که شده بود. یک مرتبه متوجه شد فرزند محمد معماریان نیز در جلوی هیئت حرکت می‌کند و بقیه هم از دوستان فرزندش هستند. به این ترتیب، برایش مسلم شد که هیئت مربوط به است. ... 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌹🕊🌴🌹🌴🕊🌹 🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹 نماینده وقت مردم تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی #شهید_بصیرت #د
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 نماینده وقت مردم تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی سید حسن آیت در 1317 و نجف آباد اصفهان چشم به جهان گشود . وی پس از گذراندن دوران دبستان و دبیرستان در نجف آباد ، تحصیلات عالیه خود را در رشته‌های علوم اجتماعی، حقوق، ادبیات، جامعه شناسی و روزنامه نگاری در تهران به اتمام رساند و همزمان با تحصیل در دانشگاه دروس حوزوی را نیز آموخت و به زبان‌های عربی، انگلیسی و فرانسه نیز تسلط پیدا کرد. در حالی که در محافل سیاسی اوایل انقلاب گهگاه از او به عنوان «دکتر آیت » نام برده می‌شد ، اما گروهی دیگر مدعی اند وی موفق به اخذ درجه دکتری در هیچ رشته‌ای نگردید . همسر آیت در مصاحبه خود اعلام می دارد « شهید آیت پیش از انقلاب در مقطع دکترا تحصیل کردند و حتی تز خود را هم داده بودند اما به خاطر گرایشات سیاسی شان نتوانستند مدرک خود را اخذ نمایند ». وی از 15 سالگی که وارد سیاست شد و مسائل کلان ایران را دنبال می‌کرد طرفدار سرسخت آیت‌الله کاشانی بود و تقریبا به هر مناسبتی از آن مرحوم حمایت و علیه مخالفان آیت‌الله کاشانی موضع‌گیری می‌کرد. در اواخر سال ۱۳۳۹ به عضویت حزب زحمتکشان ملت ایران در آمد. بنیانگذار این حزب مظفر بقایی از پر رمز و رازترین رجال سیاسی تاریخ معاصر ایران است. فردی که تاثیرات زیادی در نهضت ملی ایران داشت . او در میانه راه مسیر خود را از مصدق جدا کرد و در این جدایی گاهی به دامان کاشانی و گاهی به دامان حکومت افتاد، اما گروهی دیگر معتقدند زندگی بقایی بیش از آنکه پررمز و راز باشد پر رمز وراز روایت شده است . بی تردید شناخت آیت بدون شناخت مواضع و دیدگاههای بقایی امری ناقص است. ... 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 حکایت توبه در روز ۵ اسفند سال ۱۲۸۴ شمسی، در محله قدیمی خیابان در شهر تبریز، فرزند مشهدی جعفر و آسیه خانم یعنی رسول چشم به جهان گشود. آسیه خانم یکی از گریه کنان روضه امام حسین (ع)، با عشق و محبتی که به مولا داشت فرزند خود را بزرگ کرد ولی بازیهای روزگار از رسول، جوانی خلافکار و لاابالی بارآورد. بعد از سنین بیست و چهار پنج سالگی، رسول شهر و دیار خود را رها کرد و به تهران آمد. از آنجایی که رسول آذری زبان بود در تهران به رسول ترک شهرت یافت. یکی از شبهای دهه اول محرم بود و رسول ترک دهانش را از نجاستی که خورده بود با آب کشیدن به خیال خود پاک کرد چرا که باز می خواست به همان هیأتی برود که شبهای گذشته نیز در آن شرکت داشت. ولی این بار گویا فرق می کرد. پچ پچ مسئولان هیأت که با نیم نگاهی او را زیر نظر داشتند برایش ناخوشایند بود. رسول یکی از قلدرهای شروری بود که حتی مأموران کلانتریهای تهران از اینکه بخواهند با او برخورد جدی داشته باشند بیم و هراس داشتند. می شود گفت که رسول از انجام هیچ گناهی مضایقه نکرده بود و این به زعم هیأتی ها که او در مجلسشان بود، گران تمام می شد. بالاخره یکی از میان آنها برخواست و در مقابل رسول قد راست کرد و در برابر لبخند رسول، از او با لحنی تند خواست که ازمجلس بیرون رود. رسول ساکت بود و فقط با ناراحتی به حرفهای او گوش می داد. خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نمی گفت. همه جا را سکوت فراگرفته بود. به گمان بعضی ها و طبق عادت رسول می بایست دعوایی راه می افتاد اما او بدون هیچ شکایتی و با دلی شکسته آنجا را ترک کرد و رو به سوی خانه حرکت کرد. ... 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 احترام ژنرال آمریکائی به در بخشی از خود در مورد تحصیلات گفته بود: دوره ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم نبود و به من نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر ، که یک آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به و یا شدنم اظهار نظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های بر می‌آمد که نظر نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با و من داشت، زیرا احساس می‌کردم که دوری از و برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال است و باید و بدون دریافت به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در به صدا در آمد و شخصی خواست تا داخل شود. او ضمن ، از خواست تا برای کار به خارج از برود با رفتن ، من لحظاتی را در تنها ماندم. 🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 دلنوشته در ماه محرم سال 1395 خدایا، تو را به مُحرَم حسین علیه‌السلام مرا هم مَحرَم کن... یا رب‌الحسین علیه‌السلام خدایا؛ چندیست عقدۀ دل پیشت باز نکرده‌ام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیه‌السلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و من هنوز...خدایا؛ چه شده است؟ مگر چه کرده‌ام که این‎گونه باید رنج و فراق بکشم؟ خدایا؛ می‌دانم... می‌دانم روسیاهم، پرگناهم...اما... تو را به حسین علیه‌السلام... تو را به زینب سلام‌الله‌علیها... تو را به عباس علیه‌السلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار این‌گونه بگویم... غلط کردم.خدایا... بگذر... بگذر از گذشته‌ام. ببخش...باور ندارم در عالم کبریایی تو گنهکاران را راهی نباشد. ببخش آن گناهانی را که از روی جهالت انجام داده‌ام. ببخش آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم. خدایا، تو را به مُحرَم حسین علیه‌السلام مرا هم مَحرَم کن... این غلام روسیاه پرگناه بی‌پناه را هم پناه بده... ... 🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹 #سرلشگر_خلبان #آزاده_سرافراز #جانباز_معزز #سیدالاسرای_ایران #شهید_والام
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 در یکی از روزهای گرم شهریور سال ۱۳۵۹ و فصل برداشت انگور در دشت ضیاء آباد قزوین، سرگرم کمک به پدرش بود که ناگهان از پایگاه هوایی دزفول تلگرام مهم و فوری به دست او رسید که با خواندن متن آن اطلاع یافت که نیروی هوایی او را احضار کرده است. با این وصف با همسرش در تهران تماس گرفت. جریان تلگراف را به آگاهی او رساند. در این تلگراف تصریح شده بود که بر اثر شدت حملات عراق به مناطق مرزی جنوب و غرب کشور، پایگاه دزفول به حالت آماده باش کامل درآمده است. حسین بلافاصله به تهران بازگشت و از همسرش خواست نظر به اینکه هوای دزفول بسیار گرم است و فرزندشان علی اکبر چهار ماه سن دارد، شایسته است برای مدتی در تهران در کنار خانواده اش بماند. همسرش از او خواست هرگاه اوضاع مساعد شد، آن ها را به دزفول منتقل نماید. گفت: به امید خدا ظرف ۱۵ روز آینده به تهران برمی گردم! اما گویا به الهام شده بود که تا سالیان دراز آن ها را نبیند. به ذهن او رسید به همسرش وصیت کند، به چهره همسر جوانش که فقط یک سال و چهارماه از زندگی مشترکشان گذشته بود خیره شد. اما پس از توکل به خداوند قادر متعال کمی مکث کرد و گفت: دوست دارم اگر هر زمان اتفاقی برای من افتاد، مسئله را شجاعانه تحمل کنید! بی درنگ اشک از چشمانش همسرش جاری شد و یک بار دیگر به سراغ رفت و او را بوسید و سعی کرد چهره معصوم او را برای همیشه به خاطر بسپارد! ... 🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 دو هفته قبل از محرم، آزادگان در بند، به فكر زمينه‌سازي اجراي مراسم افتادند؛ ابتدا به مسئولان آسايشگاه‌ها گفتيم به عراقي‌ها بگويند كه ما عزاداري خواهيم كرد؛ عراقي‌ها كه از نحوه برگزاري مراسم اطلاعي نداشتند يا خود را به بي‌اطلاعي مي‌زدند، به مسئولان ما قول دادند كه مزاحم برگزاري مراسم نشوند. محرم ماه عشق و جانبازي معشوق فرا رسيد؛ اسرا الگوي خويش را امام زين‌العابدين‌(ع) و زينب كبري‌(س) قرار مي‌دادند و بنابر رسالت سجادي خويش هرگونه سازش با دشمن را خيانت به اسلام و آرمان مقدس شهدا و نظام جمهوري اسلامي مي‌دانستند. با فرا رسيدن ايام عاشورا به پيشنهاد عده‌اي از بچه‌ها قرار شد بر روي سينه همه بچه‌ها ذكر «يا حسين مظلوم‌(ع)» نوشته شود كه اين كار در طول يكي دو شب به طور مخفيانه انجام شد و با شور و شوقي كه بچه‌ها داشتند به سرعت گلدوزي شد. بچه‌ها از همان ابتدا شروع به سينه‌زني و نوحه‌خواني كردند و شب‌ها از ساعت 8 اين كار را ادامه مي‌دادند؛ هنوز يكي دو روز نگذشته بود كه مسئولان عراقي اعلام كردند عزاداري را آهسته بدون سينه‌زني انجام دهيد ولي اين طرح از سوي اسرا رد شد. .... راوي : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🌴🕊🌴🌹🕊 بعثی ها قبل از فرا رسیدن ماه محرم مخالفت خود را با عزاداری از طریق مسوولان آسایشگاه ها به گوش اسرا رساندند و تهدید کردند در صورت توجه نکردن به این دستور عقوبت سختی در انتظار شماست. معتمدین اردوگاه گفتند چون اسیر دشمن هستیم، باید در این مورد تقیه کنیم، یعنی طوری عزاداری کنیم که باعث حساسیت بعثی ها نشود. بچه ها هم با این تصمیم موافق بودند. تا شب عاشورا عزاداری آرام به طوری که بعثی ها متوجه نشوند ادامه داشت. ولی شب عاشورا یک دفعه سکوت نُه شبه شکسته شد. همه پیراهن هایمان را از تن درآوردیم، برق آسایشگاه را خاموش کردیم -این در حالی بود که خاموش کردن برق از نظر دشمن جرم بزرگی محسوب می شد- و در تاریکی شب نوحه خوانی و سینه زنی شروع شد. به پیروی از آسایشگاه شماره یک که من در آن بودم بقیه آسایشگاه ها هم عزاداریشان را شروع کردند؛ صدای فریاد "یا حسین" "یا حسین" اسرای اردوگاه رمادی که تعدادشان دو هزار و چهارصد نفر بودند، در دل شب در اردوگاه طنین انداخت. .... راوي : 🏴 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 حکم اعدام به خاطر نوشتن «مرگ بر صدام» اهل میانه و ساکن تهران، یک بسیجی واقعی و پردل و جرأت بود و به خود این جرأت را داده بود که در دستشویی اسارتگاه بنویسد «مرگ بر صدام». یکی از جاسوسان این موضوع را به بعثی‌ها گزارش داده بود. بعثی‌ها هم با عصبانیت و خشونت وارد آسایشگاه شده و با کابل و باتوم به جان بچه‌ها افتادند و همه را زیر ضربه‌های شدید لت و پار کردند. آن‌ها از ما خواستند عامل این کار را به آنها معرفی کنیم. ولی نمی‌دانستیم کار چه کسی است. هیچ کس دم برنیاورد و عراقی‌ها آن قدر زدند که خودشان خسته شدند و دو نفر از اسرا را که بهشان مشکوک شده بودند، با خود بردند. یکی‌شان مرد لاغر و میانسالی بود و دیگری نوجوانی نحیف و ساکت. بعثی‌ها این دو نفر را پس از شکنجه و اذیت و آزارهای بسیار به زندان انفرادی انداختند. سلول انفرادی تقریباً شش متر بود و تاریک و بدون کمترین روزنه. طوری که وقتی در انفرادی بودی، روز و شب را تشخیص نمی‌دادی. دیوارها و کف و سقف آن سیمانی بود؛ اسرایی که به انفرادی برده می‌شدند، با انواع شکنجه‌ها روبرو بودند و با پای برهنه آنجا نگه داشته می‌شدند؛ بعثی‌ها حتی پیراهن آنها را درمی‌آوردند تا از آن به عنوان بالش استفاده نکرده و لحظه‌ای استراحت نکنند. ... راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد سیدرضا موسوی اهل بخش ماهیدشت از توابع شهرستان کرمانشاه است که در ارتش جمهوری اسلامی ایران خدمت می‌کرد و ۲۰ آبان ۱۳۵۸ و در آخرین روز سربازیش در ارتفاعات «بمو» از منطقه سرپل ذهاب با خیانت ضدانقلاب و مزدوران داخلی به اسارت ارتش عراق درآمد اما در نهایت شجاعت به همراه ۲هم‌بندهایش ۲۷ فروردین ۱۳۵۹ موفق به فرار از زندان سلیمانیه و بازگشت به میهن شد. هنگام ورود به مرز ایران اما توسط حزب ضدانقلاب دموکرات اسیر شد و تا پای اعدام هم رفت اما در جریان اتفاقاتی، اعدام او متوقف شد. او این بار به اسارت تروریست های کومله در می آید اما در نهایت از دست آنان هم خلاص می شود و به شهر خود باز می گردد. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 از ابتدای سال ۱۳۹۰ نیروی زمینی سپاه سلسله عملیات‌هایی جهت برقراری امنیت و مقابله با شرارت‌های گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات مرزی شمال‌ غرب کشور آغاز کرد و مرحله نهایی آن در شهریور سال ۹۰ و در ارتفاعات جاسوسان شهر سردشت اجرا شد. پژاک که شعبه ایرانی گروهک تروریستی پ.ک.ک محسوب می‌شود، از سال ۱۳۸۳ فعالیت خود را علیه جمهوری اسلامی ایران آغاز کرد. سپاه با این گروهک که همان سال با سردار قهاری سعید فرمانده لشکر ۳ حمزه سیدالشهدا (ع) وارد فاز تقابل نظامی با یاران شد، به صورت مستقیم درگیر می‌شود که عملیات‌های مربوطه تا سال ۱۳۹۰ طول می‌کشد. در همین سال و با گزارشی که فرماندهان سپاه خدمت فرمانده معظم کل قوا ارائه می‌کند، ایشان می‌فرمایند: از حالت پدافندی بیرون بیایید و حالت تهاجمی به خود بگیرید. شما منتظر دشمن نباشید که بیاید و ضربه بزند و بعد دست به کار شوید، شما باید دشمن را در به در و آواره کنید. پس از این تاکید رهبر معظم انقلاب اسلامی، نیروی زمینی سپاه قرارگاه‌های این گروهک تروریستی در جدار مرز را به عنوان اهداف اصلی عملیات خود انتخاب و سلسله عملیات‌هایی را برای پاکسازی این مناطق شروع می‌کند. 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 خدیجه میرشکار بزرگ‌شده در بستان است، اما دو دهه‌ای می‌شود ساکن شهر امام رضا (ع) است. از زنان انقلابی است که ریشه‌ای مذهبی دارد و در خانه و خانواده پدری او به‌ویژه درباره پدرش این ریشه‌ها به چشم می‌خورد، ریشه‌هایی که در بیست‌سالگی سبب انتخاب یک جوان انقلابی به‌عنوان شریک زندگی می‌شود. «در یک خانواده مذهبی در شهر بستان به دنیا آمدم. پدرم روحانی بود. داروخانه و عطاری هم داشت. در واقع، نخستین داروخانه شهر متعلق به پدرم بود. او متولی مسجد جامع شهرمان هم بود. یک حسینیه هم خودمان در خانه داشتیم که از زمان پدربزرگم و حتی قبل از انقلاب برپا بود و همیشه مراسم مذهبی را در این حسینیه برگزار می‌کردیم. بعد انقلاب که تلویزیون خریده بودیم، هرشب صحبت‌های امام (ره) را گوش می‌کردیم و اعتقادات مذهبی و انقلابی داشتیم. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 در تابستان ۱۳۴۵ در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ ۲۷ بهمن ماه سال ۱۲۶۴ و در سن ۱۹ سالگی طی عملیات والفجر ۸ به آرزوی دیرینه‌اش یعنی ، رسید. یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود. دکتر محسن نوری یکی از دوستان بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این و عارف مسلک داشته است. او در مورد نحوه تحول این که با وجود سن کمش مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطره‌ای از زبان خود اشاره می‌کند. این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است . رفتار و عملکرد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و... هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. ... 🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 من ۱۹ ساله بودم که اسیر شدم. آن زمان تعطیلی دانشگاه‌ها در کشور مطرح شده بود و سال اول این تعطیلی به زمان تحصیل من در دانشگاه خورد. از جبهه آبادان آمدم و بدون مطالعه کنکور شرکت کردم. در عملیات مطلع الفجر در گیلانغرب روی بلندی‌ها بودم که یکی از بچه‌ها روزنامه آورد و گفت اسم تو را در میان قبولی‌های کنکور نوشته‌اند. اول بهمن ۱۳۶۰ به تهران آمدم و در حوزه تربیت معلم شهیدین (رجایی و باهنر) حاضر شدم و ترم اول بودم که گفتند بعد از تعطیلات عید ۱۳۶۱ بیایید. روز دوم عید اعلام کردند عملیات فتح‌المبین در حال انجام است و من کیفم را برداشتم و حرکت کردم. در عملیات فتح‌المبین شرکت کردم و با پایان عملیات گفتند عملیات دیگری برای آزادی خرمشهر در پیش است. ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۱ در جریان عملیات بیت‌المقدس در حالی که تیر خورده و تشنه بودم به اسارت دشمن در آمدم. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 متولد سال ۱۳۴۵ سبزوار و پسر ارشد یک خانواده هفت نفری است که پدر، کار کشاورزی می‌کرد، در سال ۱۳۶۴ در حالی که هنوز نتایج کنکور سراسری منتشر نشده بود، به خاطر علاقه‌ای که داشت فرم استخدام ارتش را پر کرد و بعد از آزمون و مصاحبه به دانشکده افسری نیروی زمینی رفت و حدود دو سال بعد فارغ‌التحصیل شد. در ۱۹ سالگی به عنوان فرمانده گروهان به مرکز پدافندی در نزدیکی اهواز منتقل شد، یک‌سال بعد برای شرکت در عملیات راهی جبهه غرب و کردستان شد. اوایل خردادماه سال ۱۳۶۷ برای ادامه خدمت به جنوب اعزام شد و یک‌ماه بعد در نزدیکی پاسگاهی در فکه به اسارت دشمن درآمد. علی شمس‌آبادی، بازنشسته مرکز آموزش هوانیروز شهید وطن‌پور اصفهان جمعی نیروی زمینی ارتش که پس از سال‌ها خدمت مخلصانه در این یگان، دوران بازنشستگی‌اش را در یک کلینیک می‌گذراند، از روزهایی می‌گوید که به اسارت دشمن بعثی درآمد و در اردوگاه‌های عراقی گذراند. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 #شهید_والامقام #امیرسرتیپ_محمدعلی_صفا #رکورددار_شکار_تانک_در_جهان #شهیدی به خاطر #شهادتش
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 امیر سرتیپ محمدعلی صفا در سال ۱۳۲۸ در بجنورد متولد شد و در سال ۵۹ در خرمشهر به شهادت رسید. او از فرماندهان تکاوران دریایی بود. پس از پیوستن محمدعلی به ارتش و گذراندن دوره‌های انتخابی در ایران برای ادامه دوره‌های تخصصی کماندویی در پایگاه کماندویی «رویال مارین» معروف به پایگاه «موش‌های صحرا» انگلستان انتخاب شد. در خارج از ایران یک سال گذراندن دوره‌های تکمیلی کماندویی از قبیل S.P.S، شکار تانک، چتربازی، دوره‌های تخصصی تارزان کورس ژاپن، دوره‌های رزمی جودو، کونگ فو و جنگ در خشکی، دریا و هوا، به طول کشید و محمدعلی در تمام این دوره‌ها ممتاز بود. تلاش‌های او موجب شد عنوان و مدرک متخصص شکار تانک را از پایگاه کماندویی «رویال مارین» دریافت کند.از آن جایی که صفا توانسته بود دوره‌های یاد شده را با موفقیت در انگلستان به پایان برساند و عنوان کماندوی برتر و مقام اول کماندویی ارتش‌های جهان را از آن خود کند برای آموزش دوره‌های تخصصی انهدام ناوهای جنگی به پایگاه کماندویی جان. اف .کندی آمریکا اعزام شد و پس از گذراندن آموزش دوره‌های مختلف در آمریکا برای نخستین بار در ایران توانست مدرک تخصصی کماندوی ویژه با عنوان انهدام ناوهای جنگی را دریافت کند. هم چنین به دلیل شجاعت بسیاری که او در عملیات‌های آموزشی از خودش نشان داده بود برای دوره‌های کماندویی زندگی در شرایط سخت به نام Long Hope (امید طولانی) در جنگل‌های آمازون نیز انتخاب شد.به دلیل آن‌که محمد علی علاقه شدیدی به وطن و خدمت به مردم داشت، پس از آموزش به کشور بازگشت و آموخته‌های خود را در اختیار هموطنان قرار داد و در قدم اول در پایگاه کماندویی نیروی دریایی ارتش در بوشهر به عنوان مربی و استاد به تعلیم و تربیت کماندوها پرداخت و در روزهای اول پیروزی انقلاب که کشور شرایط خاصی داشت و افراد ضد انقلاب در گوشه و کنار، آشوبگری می‌کردند محمدعلی نیز همگام با مردم انقلابی به دفاع از انقلاب پرداخت. صفا در هنگام درگیری با نیروهای ضد انقلاب از راه دور هدف تیراندازی قرار گرفت و از ناحیه شکم به شدت مجروح شد. ... 🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 جنگ و مرور خاطرات آن اگرچه ممکن است تلخ باشد، اما جنبه دیگرش یادآوری هشت سال دفاعی است که هر روزش حماسه‌آفرینی مردم کشوری است که با فداکاری و ایثارگری و حتی اهدای خون پاکشان، نگذاشتند ذره‌ای از خاک ایران به تصرف دشمنی درآید که تا بن دندان مسلح به انواع تجهیزات و سلاح‌های جنگی مدرن در آن روزها بود. احمد آبان‌گاه، دانش‌آموز آن روزهای جنگ و آتش و مدیر مالی و پشتیبانی این روزهای شرکت بازرگانی گاز ایران در زمره همین مردم است. او و هم‌رزمانی که جانانه دفاع کردند، برخی از آنها به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و برخی چون او اسیری مفقودالاثر شدند و اردوگاه دشمن را لرزاندند. دانش‌آموز بود که باخبر شد کشورش هدف هجوم دشمن بعثی قرار گرفته و در شرایط جنگی قرار دارد. با اعلام خبر آزادسازی خرمشهر، با هم‌کلاسی‌ها و دیگر اقشار پرشور ملت به خیابان‌ها آمد و به شادمانی پرداخت و برای یکسره کردن کار دشمنی که چشم به این آب و خاک دوخته بود، مصمم‌تر شد. او که خونش از دست‌اندازی متجاوزان بعثی به جوش آمده بود، دفاع از وطن و آب و خاک را یک واجب شرعی می‌دید و مصمم بود از آرمان‌های کشور و نظام محافظت کند. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 روز چهارشنبه ۴ آبان، کلاس درس و حوزه‌اش که تمام شد بعد از گپ و گفت با هم کلاسی ها راهی مسجد محل شد، تا طبق قرار قبلی برای مقابله با آشوبگران راهی شوند، به مسجد که رسید یکی از بچه های مسجد آرمان را دید او را گوشه مسجد نشاند و شروع کرد به مباحثه، یواش یواش دوستان دیگه هم کنار هم جمع شدند و گعده شکل گرفت، چند ساعتی را مشغول مباحثه بودند. اطلاع دادند که در خیابان اکباتان شلوغ کاری کرده‌اند، آرمان و مابقی دوستان گعده را تمام کردند و با موتور خودشان را به اکباتان رساندند، تعدادی مشغول شعار دادن بودند، افرادی هم سطل زباله ها را آتش زده و وسط خیابان وارونه کرده بودند. آرمان کتاب ها و عمامه خود را توی کیف گذاشته بود، کیف را روی دوش گذاشت و با بچه ها خداحافظی کرد و رفت، می‌خواست از آشوبگران عبور کند که هم اطلاعاتی از تعداد آنها کسب کند و هم بعد از آن خود را به پایگاه برساند. یکی از نیروهای بسیج توسط اشیائی که از بالای ساختمان پرتاب می‌شد مجروح شد، او را به عقب کشاندند و از آنجا هم به بیمارستان منتقل شد. 🥀 @dashtejonoon1🕊🌹
دشت جنون 🇵🇸
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀 🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹 #شهيد_والامقام #محمدحسین_فهمیده فرزند: محمدتقی #طلوع : 🗓 1346/02/16
🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀 در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در روستای سراجه قم زاده شد. در سال ۱۳۵۲ به دبستان «روحانی» قم (نام قبلی: کریمی) وارد شد و از مهرماه سال ۱۳۵۶ تحصیلاتش را در مدرسه راهنمایی حافظ در شهر قم ادامه داد. سپس همراه خانواده‌اش به کرج مهاجرت کرد و از مهرماه ۱۳۵۸ در مدرسه خیابانی مشغول به تحصیل شد. پخش اعلامیه‌های در سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ در سن حدود ده تا یازده سالگی ، دیدار با در بازگشت به ایران ، شرکت در تظاهرات انقلاب اسلامی در زمستان ۱۳۵۷ و شرکت در درگیری‌های خوزستان از جمله اقدامات اوست. وی در بیست ششم شهریور ماه ۱۳۵۹ یک هفته پیش از اعلام رسمی آغاز جنگ و همراه نیروی مقاومت بسیج به جبههٔ خرمشهر اعزام شد. از آنجا که در روزهای نخستین از شرکت او در خط مقدم جلوگیری می‌شد، با تلاش‌هایی از جمله یک نفوذ چریکی به خط نیروهای دشمن، برای حضور در خط مقدم اجازه گرفت. وی در غروب سی و یکم شهریور ماه از نخستین روزهای اعلام تجاوز نظامی ارتش عراق همراه با محمدرضا شمس در جبهه نبرد حضور رسمی یافت. این دو، یک بار در هفته اول مهرماه زخمی شده و به بیمارستان ماهشهر اعزام شدند. چند روزی پس از بهبودی با ترخیص از بیمارستان و بازگشت به جبهه و پایان دادن مجدد به مخالفت فرماندهان با حضورشان ، به خط مقدم اعزام شدند. امّا بار دیگر در بیست و هفتم مهرماه طی مقاومت در برابر حمله‌های دشمن دوباره زخمی شد. 🥀🌹🕊🌷🕊🌹🥀
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 منصور زائرنوملی هستم متولد ۱۳۴۵ روستای نومل گرگان، در تاریخ ۱۸ فروردین ماه سال ۱۳۶۵ به اسارت نیروهای عراقی درآمدم و نهایتاً بعد از تحمل حدود ۴.۵ سال اسارت یعنی یک‌هزار و ۶۰۱ روز نهایتاً در تاریخ دوم شهریور سال ۱۳۶۹ آزاد شدم و به آغوش کشور و خانواده برگشتم. من سرباز و مسئول غذای دسته بودم، همراه با دیگر رزمنده‌ها در منطقه شهران بودیم که ساعت ۱۲ شب عملیات نیروهای عراقی شروع شد. نیروهای ما با تمام توان مقاومت کردند ولی در نهایت در محاصره کامل نیروهای عراقی قرار گرفتیم و دیگر کاری از کسی ساخته نبود. براثر ترکش نارنجک‌های دشمن اکثر نیروهای ما به شدت زخمی شده بودند یکی از رزمنده‌های ما آن روز بر اثر همین ترکش‌ها نابینا شد و من هم از ناحیه سر، دست، پا و کتف مجروح شدم. بلافاصله بعد از اسارت در همان پشت خط از ما بازجویی کردند و نیروهایی که جراحت شدیدتری داشتند را به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان ترکشی که در سرم بود را فقط خارج کردند و بعد از ۲ هفته از بیمارستان مرخص و بلافاصله ما را شبانه برای بازجویی بیشتر به استخبارات بردند. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 در روزهای پایانی 8 سال دفاع مقدس و پس از قبول قطع نامه 598 شورای امنیت توسط ایران، گروهک منافقین با ادعای اینکه 48 ساعته به تهران می رسند، عملیاتی نظامی را آغاز کردند که حاصل آن، شکست مفتضحانه شان توسط نیروهای نظامی و مردمی ایران بود. حاصل شکست منافقین در عملیات مرصاد که در روز 5 مرداد سال 67 صورت گرفت, کشته شدن بیش از 2 هزار نفر از نیروهایش بود اما منافقین در همان حملات خود برای جبران شکست خود در این عملیات, رزمندگان ایرانی را به بدترین شکل ممکن به شهادت رساندند که شهید سید مهدی رضوی یکی از این شهدا بود. او متولد سال 1350 بود که از سال 66 به جبهه های نبرد می‌رود و در نهایت ششم مرداد 67 در عملیات مرصاد به فیض شهادت نائل می‌شود. مادر شهید رضوی در خصوص ویژگی ها و سرگذشت فرزندش می‌گوید: سید مهدی در سال 50 به دینا آمد. زمانی که انقلاب پیروز شد به بسیج مسجد الرحمن رفت و در آنجا فعالیت می کرد. یادم می‌آید زمانی که 11 سالش بود, یک روز بلند شد و پتویش را زیر بغلش گرفت ، گفتم «چرا پتو رو زیر بغلت گرفتی؟» گفت «می خواهم به جبهه بفرستمش»، گفتم «پس خودت چی» گفت «رزمندگانی که در جبهه هستند و در سرما دارند برای در سختی برای ما می‌جنگند، آن وقت من باید راحت باشم؟» ما به او پول دادیم و یک پتو خرید و خیلی خوشحال شد . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷 در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد. صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم» حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم». حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست». لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی» ... 🇮🇷🕊🌹🌴🌹🕊🇮🇷
🌹🕊💐🌷💐🕊🌹 پدر نقل می کند که : آمد و گفت : پدر می خواهم بروم گفتم : واجب تر است گفت : در آینده هم می شود خواند، اکنون لازم است بروم گفتم : تو چه کار می توانی انجام دهی ؟ تو خیلی کوچکی ، هنوز بیشتر نداری ! او ناراحت شد و گفت : می گویید من ؟ حتی نمی توانم برای رزمندگان ببرم که این چنین به من می زنید ؟ گفتم : چرا ! گفت : پس می روم سر انجام عازم جبهه شد نوجوان بود ولی روح بزرگی داشت . در تاریخ ۲۳/ ۷/ ۱۳۶۰ چون رهیده از خاکریز شهر با سرعت راهی پر فروغ شد . وقتی برادر بزرگتر محمد حسین در تاریخ ۱۸/ ۹/ ۱۳۶۰ در منطقه بستان به فیض عظیم نائل شد ، تصمیم گرفتند بدون این که وی از برادرش شود ، او را روانه نمایند . ... 🌹 @dashtejonoon1💐🕊
.🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 منصور قشقایی ستوان یکم ارتش گردان 808 و متولد 1337 هستم. بنده در مرکز آموزشی کرمان، در گروهان 6 گردان سه خدمت می‌کردم که انقلاب شد. در کرمان فقط مسئول نگهبانی از اماکن حساس بودم. بعد از انقلاب، در سال 60 گردان 808 تشکیل شد. ما در هر گردان یک گروهان تشکیل دادیم، که من در گروهان 6 بودم. من در همین مرکز، آموزش دیدم و از تاریخ 27 مهر سال 60 راهی منطقه شدم. بعد به آموزشگاه رفتم. بعد از آنجا، به مدت سه سال در تهران خدمت کردم. بعد به گردان 3، گروهان 6 کرمان منتقل شدم. بنده از کرمان، به منطقه‌اندیمشک حرکت کردم و در آنجا به مدت 10 الی 15 روز، آموزش رزمی دیدم و بعد وارد خط جاده سایت شدم که تپه سبز و کوت کاپون و تپه بود. ما جلوتر از لشکر 21 حمزه بودیم و آنجا خط تشکیل دادیم. آن زمان گروهبان دسته و در خط پدافندی بودم. تقریبا سه ماه و نیم دزفول بودیم و بعد به گیلان غرب رفتیم. وقتی وارد گیلان غرب شدم تیپ 57 ذوالفقار عملیات‌های شیاکوه، چرمیان، چغالوند، تپه گچی که به فرماندهی سرهنگ علی یاری بود انجام داد. آنها درواقع تیپ کلاه سبزها یا نوهد قبل از انقلاب بودند. 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹