〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_سوم
عمه نمیخواست باور کند احمد مفقودالاثر شده است، همه امیدش این بود که زخمی در بیمارستان یکی از شهرها بستریست؛ برای همین به عالم و آدم متوسل میشد تا بروند و شهرهایی که زخمیها را اعزام میکنند، برای یافتن احمد بگردند، شاید خبری به دست آورند...
〰️〰️🍃🌸🍃🌸🍃〰️〰️
بابا پاسدار بود، همسر عمه هم همینطور. چند باری به منطقه رفتند و با کمک دوستانشان، منطقه را کاملاً رصد کردند ولی هیچ اثری از احمد نبود. طبق شنیدههای همرزمان احمد به یقین رسیده بودند که او زخمی شده است اما اینکه اسیر شده بود یا شهید، هیچکس نمیدانست!
〰️〰️🍃🌸🍃🌸🍃〰️〰️
علاوه بر عمه، دختر عمه احمد که شیرینی خورده او بود و قرارومدار عقد را برای بعد از برگشت احمد گذاشته بودند خیلی بیتابی میکرد. شوهر عمه نمیتوانست این چشم انتظاریهای عمه و دختر خواهرش را ببیند.
برای همین از مناطق جنگی ناامید و روانه بیمارستانها شدند اما همچنان مغموم و دست خالی برمیگشتند.
کمکم عمه آماده میشد تا هر خبری را پذیرا باشد؛ هر خبری!💔
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🔥جنایات و مکافات 🔥
💠وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ*
"و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفرگاهی و دوزخ انتقامی بازگشت میکنند".
میکُشید و رد میشوید!
اسلحه دست میگیرید و شلیک میکنید!
مغزتان را شستهاند یا روحتان به یغما رفته است، نمیدانم!
ولی یقین دارم☝️
انسانیت را در اعماق وجودتان دفن کردهاید!
🇮🇷ایران و انقلاب ما، چهلواندی سال است با این فتنهها و آشوبها دستوپنجه نرم کرده و هر بار قدرتمندتر به پا خاسته!
هر مرتبه دلهایمان را متألم و داغدار میکنید اما مطمئن باشید به فرموده رهبر معظم و بزرگوارمان، دوران بزن،دررو تمام شدهاست✋️
مدتهاست اگر بزنید، میخورید!
به شرافت، اصالت و انسانیت قسم✋️
خونهایی که بر زمین ریختید، دامن ناپاکتان را آنچنان خواهد گرفت که با صورت بر خاک ذلت بیفتید!
مختارهای منتقم امروز، یزیدیان زمان را رها نخواهند کرد؛ همه شما باید منتظر تاوان بزرگی باشید.
از انسانهایی که در فضای مجازی به دروغ تحریک کردید تا مردمی که در فضای حقیقی به خون افکندید، مشتهای گره کرده ما را بلندتر و عزموغیرت ما را بیدارتر خواهد کرد!✊️
ما ملت امام حسین و شهادتیم.☝️
یاد و پیام شهدا را با دل و جان میشنویم و الگو قرار میدهیم.☝️
امت ما هرجا که خنجرهای از آستین بیرون آمدهتان را ببیند، همانجا را بزنگاه تاریخ خواهد کرد؛
پس
ای معاند دغلکار! دست از نیرنگ و فریبکاری بکش و منتظر انتقام سخت باش!
پن: *شعراء، ۲۲۷
#انتقام_سخت
#شیراز_اصفهان_ایذه
✍️🏻میم.صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_چهارم
احمد با همه بچههای عمه فرق داشت. اخلاق، ادب، مهربانی و خوشروییاش بین جوانان زبانزد بود.
با اینکه سن زیادی نداشت برای امدادگری دوره دید و به عنوان امدادگر به منطقه اعزام شده بود.
عمه آب و نانش ترک میشد ولی اسم احمد را آوردن و از او حرف زدنهایش ترک نمیشد.
〰️〰️🍃🌸🍃🍃🌸🍃〰️〰️
احمد 17 سال بیشتر نداشت اما از سنش بیشتر میفهمید و همین باعث میشد بزرگترهای روستا احترام خاصی برایش قائل شوند.
بیشتر ساعات بیکاری خود را در مسجد و پایگاه بود. صدای زیبایی داشت، مداحی میکرد و اذان میگفت.
وقتی صدای احمد از بلندگو مسجد به گوش میرسید، احساس غروری به من و دخترعمه دست میداد.
باسرعت چادر سر میکردیم و خودمان را به مسجد میرساندیم تا بعد از نماز، تشویقها و جایزهها را از احمد بگیریم.
〰️〰️🍃🌸🍃🍃🌸🍃〰️〰️
گاهی اوقات با اصرار اجازه میگرفتم تا همراه بچههای عمه به صحراوباغ بروم و کار کشاورزی را از نزدیک ببینم؛ تراکتور سواری با احمد مفرحترین بازی ما بچهها بود.
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
عزیز خدا🌻
#قسمت_سوم
با گرم شدن هوا، لایهی نازک برف روی دشتها و تپهها محو میشد. گلهای ریز کاکوتی و آویشن، دامن دشت را پر کرده بود. پرندهها روی شاخههای درخت سپیدار، آمدن بهار را نوید میدادند.
پدر بعد از جمعآوری گیاهان کوهی، از مزارع تازه شخم زدهی گندموجو عبور کرد و به خانه برگشت.
مادر مشغول پهن کردن لباسها روی بند بود که در باز شد.
پدر به طرف سه پسرش رفت و گفت:
-هر کدومتون اولین روز سال، نمازش قضا نشه دو برابر عیدی بهش میدم.
صدای اذان که از مسجد بلند شد، عزیزالله مثل همیشه پتو را کنار زد و از جایش برخاست.
پدربزرگ همیشه به نوههایش میگفت: "اگه میخوای نسیم بهشتی به صورتت بخوره موقع اذان صبح پاشو، هوای اذان، هوای بهشته".
عزیزالله آستینهایش را بالا زد، به سمت ظرف آب رفت، وضو گرفت و پشت سر پدر به نماز ایستاد.
#شهید_دفاع_مقدس
✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
❤️ رویشی از انقلاب
🔸️طفلیبود گریزپا، میبایست بازی، شوق و شعف کودکانهاش را پای هفتسنگ و توپ چهلتکه خالی میکرد اما خودش را خرج مجلس امامحسین (ع) نمود.
شش ساله بود که نغمهی ملکوتی سوگواری امام حسین (ع) ازخانهی همسایه پایش را به وادی عاشقی گشود؛ با مجلس عزای حسین (ع) آشنا شد و عشقی عمیق در نهادش جوانه زد و دیگر هیچکس نمیتوانست جلوی قدکشیدنش را بگیرد.
🔹کمکم با مسجد هم عجین شد و فعالیتهایش را ادامه داد؛ کارهای فرهنگی از یکسو و درس از سویی دیگر. اصلاً کسی که بوی شهادت میدهد از کودکی سکنات و وجناتش هم با بقیه فرق دارد؛ سرش درد میکند برای کمک، گرهگشایی از مشکلات یا پرکردن دستان خالی نیازمندی با آبرو.
کسی را برای خوشحالی خودش دلچرکین نمیکرد و با همه مهربان بود. دوران کودکی و نوجوانیش را به جای بازیهای اینترنتی با بچههای مسجد سپری کرد.
🔸️با تلاش بیوقفه و کوشش فراوان در دانشگاه قبول شد؛ آن هم مهندسی عمران، رشتهای که بسیاری ازجوانان آرزویش را داشتند اما این سرگرمیهای دنیایی نتوانست راضیاش کند.
یکسال گذشت تابتواند تصمیم نهایی را بگیرد.
از پلّههای دانشگاه به سرعت پایین آمد، خودش را به منزل رساند و به مادرگفت:
-مامان یه تصمیمی گرفتم که امیدوارم بابا مخالفت نکنه، میشه باهاشون صحبت کنی؟! میخوام برم حوزه؛ هدفم سربازی برای امام زمانه و فکر میکنم تو حوزه محقق میشه.
بابا وقتی شنید، مخالفتی نکرد.
💠وارد مدرسهی آیتالله مجتهدی شد و از خوشحالی در پوستش نمیگنجید؛ رخت سربازی به تن کرده بود و برای رسیدن به آرمانهایش از چیزی فرو نمیگذارد.
گذشت و گذشت تا عدهای فرصتطلب مزدور، درصدد براندازی نظام جمهوری اسلامی برآمدند.
در کلاس درس بود. صورتش ازخبر وحشیگری کفتارهای سعودی برافروخته شد...
با خود عهد بسته بود تا پایجان از ناموس و اسلام دفاع کند. کولهپشتیاش را بردوش گرفت درحالی که سلاحش را هم در آن گذاشته بود، بندهای کفشش رامحکم کرد و با دوستانش وارد کارزار نبرد شد.
💠اندکی درنگ، کفتارصفتان را دورش جمع کرد، او را بهسان طعمهای میدیدند که برای تکهتکه کردن وجودش به جای ایران قیام کردهاند و چنگالهایشان را به خون آغشته نمودند.
تنها سلاحی که همراهش بود در کولهپشتیاش یافتند؛ چند عدد کتاب و جامهای طلبگی!
با دیدن صحنه، خون از چنگالشان میچکید.
تاب دیدن سپیدی را نداشتند و این خودش بازهم روضهای پرمعنا بود.
❗️چگونه ممکن است تاریخ تکرار شود، مگرنه این بود که دنیاپرستان و شهوتزدگان فرزند فاطمه (س) را شهید کردند، چگونه ممکن است همان صحنهها تکرار شود!!!💔
🖤آرمان شد روضهی مجسم کربلا؛ رذالت و ضلالت دست در دست هم دادند تا علیاکبری دیگر برای کربلای ایران بسازند.
او را بر زمین کشیدند، جامه از تنش به در کردند و هر یک از سویی هرولهکنان جراحتی بر او وارد نمودند.
لگدهای در پهلو، نشانهای شد برای شبیه شدنش به یاس بینشان! آنقَدر ضربه زدند که نه نالهای درگلو و نه خونی در شیرابهی جانش باقی ماند.
🖤 آرمان مظلومانه آرمانی شد...
آرمان علیوردی ذرهذره با شکنجه کشته شد، گویی گریزی بود به روضهی اربابمان حسین (ع)، آنجا که میگوییم کل یوم عاشورا وکل ارض کربلا...
تاریخ تکرارشد اما نه دیوان و درندگان در زمان حسین (ع) از گندم ری خوردند و نه این شجرهی خبیث و ددمنشانه دستشان به ذرّهای از خاک وطن خواهد رسید.
شاید دیوار این سرزمین کج شود اما فرو نمیریزد چون صاحبی دارد که هرگز نخواهد گذاشت.
برادر عزیزم آسمانی شدنت مبارک.💓💓
✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_پنجم
💠احمد سوم راهنمایی را تمام کرد؛ برای ادامه تحصیل باید از روستا به شهر میرفت. مدتی کوتاه در رفت و آمد بود اما دلش آرام نداشت.
زندگی روستائیان با امور کشاورزی و دامداری میگذشت و احمد بزرگترین بچه خانواده بود. دلنگرانی از تنهایی پدر و مادرش در رتق و فتق امور رهایش نمیکرد. برای همین بعد از مدتی نتوانست خانواده را تنها بگذارد و ترک تحصیل کرد.
🍃🍃🌸🌼🍃🍃🌼🌸🍃🍃
پسرهای روستا معمولاً برنامههای دورهمی داشتند و از جمع شدن کنار هم لذت میبردند اما احمد همیشه متذکر میشد، در کوچه و سر راه مردم جمع نشویم تا مزاحمتی برای بانوان پیش نیاید.
پختگی خاصی در رفتار، کلام و افعال احمد دیده میشد، نه قدش به جوان 17 ساله میخورد و نه چهرهاش، انگار جوانی 25 ساله بود.
با شروع جنگ زمزمه اعزام جوانان به گوش رسید و احمد از همان ابتدا خودش و خانواده را برای رفتن آماده کرد؛ به محض اینکه در روستا آموزش امدادگری گذاشتند با تمام ذوق شرکت کرد تا کامل، دوره ببیند.
🍃🍃🌸🌼🍃🍃🌼🌸🍃🍃
هروقت سخن از اعزام و جبهه به میان میآمد، بند دل عمه پاره میشد. با حسرتی عمیق به قدوبالای احمد نگاه میکرد؛ شاید علت اینکه دخترعمهاش را برایش نشان کردند و شیرینی خوردند، همین بود، تا وابسته شود و حرف از رفتن به جنگ و جبهه را نزند.
احمد بانهایت ادب هر دفعه گریزی میزد که دوره آموزشی دیده و باید برود تا خدمت داشته باشد و هر دفعه با واکنشی از عمه روبرو می شد.
بالاخره یکروز احمد گفت به عنوان سرباز ثبت نام کرده است، زمانی که اعلام کنند باید برود و دل عمه را آماده اعزام نمود.
ادامه دارد...
✍️🏻 زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
عزیز خدا🌻
#قسمت_چهارم
پدربزرگ 13 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و تأمین هزینه خانواده بر عهدهاش افتاد.
به شهر آمد و مشغول کار شد. بعدها که اوضاع مالی بهتری پیدا کرد، اشتیاقش به نماز جماعت باعث شد خانهای درخیابان شهید چمران بگیرد، هر روز عبا روی دوشش بیندازد و راهی مسجدی بشود که وسط شهر قرار داشت؛ بعدها این مسجد به نام امام خمینی (ره) تغییر کرد.
آن روز باران شدیدی میبارید و دانههای باران محکم به شیشههای اتاق برخورد میکرد. صدای قارقار زاغ سیاه از ته باغچه به گوش میرسید.
پدربزرگ رادیو را روشن کرد. مجری، خبر تأسفآوری را به زبان آورد.
پدربزرگ به منزل پدرم؛ محمد آمد. بغض گلویش را میسوزاند، رو کرد به پدرم و گفت:
-شاه جلاد، امام رو...تبعید کرده!!!
بعد از آن پدربزرگ همیشه از این واقعه با افسوس یاد میکرد. هربار که در بازار، زنها و دخترهای نیمه برهنه را میدید میگفت:
-شاه نامرد، امام رو تبعید کرد که زنها اینجوری بیان بیرون.
حسرت برگشتن امام خمینی تا پایان عمر بر دلش ماند.
عزیزالله وقتی بزرگتر شد، قدم در مسیر پدربزرگ گذاشت. بعد از مدرسه، کارش شده بود رفتن به راهپیمایی و شعار، علیه شاه و آمریکا.
بالأخره دست کفتارها از این کشور کوتاه شد و این انقلاب، بعد از سالها مبارزه به پیروزی رسید.
امام دوباره به ایران قدم گذاشت و کشور به صاحب اصلیاش نائب امام زمان (عج) سپرده شد تا زمینه را برای ظهور حضرت، آماده کند.
ادامه دارد...
#شهید_دفاع_مقدس
✍️🏻 کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
شبتون آروم🌜
هر چند دل زینب این شبها در تبوتابه💔😭😭😭
امان از دل زینب...🥀🥀😭😭
#امام_حسین #محرم
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo
هدایت شده از
رفتم توی گروهی که تازگیها کارگاهشون شروع شده...🥺
به جای ویس فرستادن برای تکالیفشون و رفع اشکال، دلم دوباره هوایی هیئت شد...💔
آخ، امام زمانم امشب ما با قلبت چه کنیم؟!😭😭😭
صدقه برای #امام_زمان (عج) فراموشتون نشه.💫
#تاسوعا #هیئت_جزیره
═══════🏝 ═══════
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝
https://eitaa.com/joinchat/1394016448C390f16638a
هدایت شده از
عطش🥵
#قسمت_دوم
بچهها دیگر بازی نمیکنند، دلم برایشان کباب است. هر کدام گوشهای بیحال نشستهاند و رمقی در وجودشان نمانده است.🥺
گلهای باغ علی، پژمرده میشوند؛ آخر این چه ستمیست که بر کودکان بیگناه روا میدارند.🥀
-عمه جان، من تشنهام...😔
صدای یکی از بچهها که بیطاقت شده است، باز هم یادم میآورد که شرمندهام.😓
در خیمه به کُنجی خزیدهام و از بیرون خبر ندارم. فقط هرازگاهی صدای گریه زنان میآید و آه جگرسوز...😭😭
-عمو آب...😔
حرف کودکی، نگاهم را به سمت در خیمه میکشاند.
عباس... پریشان از نوای العطش بچهها، میان درگاه ایستاده و به بچهها چشم دوخته است. تیر چشمانش را لحظهای به سویم نشانه میرود و از خیمه خارج میشود.💔
ادامه دارد...
✍️🏻خورشید بانو
#دلنوشته #هیئت_جزیره
═══════🏝 ═══════
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1394016448C390f16638a
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_ششم
ایام نوروز سال 1362 طبق برنامه هر سال به روستا رفتیم، همسر عمه چند درخت سپیدار را قطع کرده بود تا با آنها داربست انگور درست کند.
شام منزل عمه دعوت بودیم، وقتی همه جمع شدند، احمد روز حرکت خو را اعلام کرد. من و دختر عمه هنوز کوچک بودیم و نگاهمان به رفتن احمد مثل بقیه نبود حتی چندباری گفتیم بدون سوغاتی برنگرد.
احمد بعد از شام بلافاصله به حیاط رفت، تا دیروقت درختان سپیدار را پوست میکند تا صاف و صیقل داده شود برای بستن داربست.
🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃
همه دور کرسی جمع شده بودند، هر کس سعی میکرد با صحبت از مسائل مختلف، حواس عمه را پرت کند تا کمتر سراغ احمد برود.
بخاری هیزمی یکی از سرگرمیهای ما بچهها بود، وقتی تکه چوب را داخل آتش میانداختیم انگار با سوختن چوب، صدای ناله و نفیری از آن شنیده میشد که برایمان جالب میآمد.
باصدای زوزه باد و گاهی رعدوبرق به طرف شیشههای در میدویدیم. با فوت کردن و بخار دهان روی شیشه، شکلکهایی ترسیم میکردیم که ذوق یک اثر هنری را به دنبال خود داشت.
هوا سرد بود؛ نمنم باران و بوی عطر دلانگیز شکوفهها مرا به وجد میآورد تا به هر بهانهای سر از حیاط در بیاورم.
🍃🍃🌸🍃🌸🍃🍃
پاسی از شب گذشته بود، احمد با پسر عمهاش که او هم احمد، نام داشت و بعدها شهید شد، هنوز مشغول پوست کندن درختان بودند؛ گویی هر دو میدانستند قرار است این داربست را به یادگار بگذارند.
داربستی محکم که بعد از 40 سال، هنوز هم آثارش جلوی اتاقهای عمه باقیست. سالها درخت انگور به دور آن تنیده است و هرسال بهتر از سال قبل پذیرای میهمانان میشود.
داربستی که هرسال طناب تاببازی به آن حلقه میخورَد؛ بچهها شادیشان و بزرگترها اوقات تنهاییشان را در آن تاب میدهند.
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌼لباس رزم، سربند وقار
به خودش نهیب زد:
-دیدی بازم جا موندی و تنها شدی!
دلش از هوای سنگین سنگر، گرفته بود. احساس میکرد؛ ماندن و نرفتن یعنی ترس، یعنی تهی شدن از معنای شهامت!
وقت آن بود تا او هم برود و به دوستانش بپیوندد. لباس رزم پوشید و سربندش را محکم به سرش بست؛ باید همهچیز مرتب و آراسته باشد.
بارها شنیده بود این آراستگی و نجابت در لباس رزم، چشم دشمن را کور میکند.
آینه جیبی را در آورد، نگاهی به خودش انداخت اما لحظهای تردید به دلش افتاد.
-اگه اتفاقی بیفته، اگه بمب گذاری بشه؟!
هنوز هم مثل قدیم، عادت داشت تا عکسی را گوشهی آینه جیبیاش بچسباند.
به یاد زمان مدرسه، این بار شهید ابراهیم هادی، با آن نگاه نافذ و مهربان، مهمان آیینهاش بود.
چشمهایش با نگاه شهید، گره خورد و تردید از دلش رخت بست.
-نه! من اشتباه نمیکنم، به رفیق شهیدم قول دادم پس باید برم حتی اگه بمب گذاری بشه.
حجاب و وقار گمشدههای این روزهای شهر بودند.
گوشه های چادرش را محکم گرفت و سر راست کرد.
لباس رزم این روزها در میدان جنگ هدیهای بود از مادرسادات برای همه افسران وقار.
زهرا و فاطمه، دم سنگر منتظرش بودند. سنگری نه از جنس خاک بلکه از جنس ایمانواعتقاد؛ سنگر خانه، خانواده، میهن و آرمان.
محل قرار، سر خیابان شهدا بود. هر لحظه بر جمعیت افزوده میشد. تابوت شهید روی دستها موجسواری میکرد
و روی عکس بزرگی نوشته شده بود:
(آرمان برادرم شهادتت مبارک).💔
او هم زمزمه کرد.
-برادرم، آرمان! پای آرمانهای انقلاب، مثل تو و همه ابراهیم هادیهای زمان خواهم ایستاد.✋️
در سیل جمعیت رها شد، هرکس چیزی برای تبرک به تابوت میکشید.
چفیهاش را به تابوت متبرک کرد، به صورت مالید و گفت:
-اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک.🤲🤲
✍️🏻مریم دری (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
عزیز خدا🌻
#قسمت_پنجم
سری اول که آمد مرخصی و میخواست دوباره راهی جبهه شود، مامان و بابا گفتند:
-نرو
اما او گفت:
-ما مسلمونیم، شیعهایم؛ باید بریم به انقلاب کمک کنیم و انشاءالله پیروز بشیم.
و... رفت!
در نامههایش از اوضاع جبهه میگفت، قربان صدقه رهبر انقلاب میرفت و شوخ طبعیاش هم ادامه داشت.
مینوشت: الحمدلله اوضاع خوبه و ما سلامتیم.
دوباره برای مرخصی آمد، یک هفتهای ماند. روز آخر، بابا همه خواهر و برادرها را دعوت کرد، از صبح رفته بودم که به مامان کمک کنم. مادرم برای بین راهش کتلت میپخت. لای نانها کتلت گذاشت، خیارشور و گوجه را کنارش چید، گردو و بادام برایش مغز کرد، برگه زردآلو برایش گذاشت.
در حیاط باز شد. وسط حیاط، باغچه بزرگی قرار داشت و حوض کوچکی وسط آن بود.
پدر گوسفندی را که تازه خریده بود، برد گوشه حیاط و به درختی بست. کمکم همه آمدند. عزیزالله از در وارد شد، مادر سفره را پهن کرد. عطر قرمه سبزی کل حیاط را برداشته بود. سر سفره با هم گفتیم، خندیدیم و شوخی کردیم.
موقع رفتن عزیزالله که شد، بابا گوسفند را آورد دور عزیزالله چرخاند، خودش هم دور پسرش چرخید و گفت:
-سالم که از جنگ برگشتی جلوی پات قربونی میکنم.
عزیزالله گفت:
-*باخ! بابامَ چی کار میکنه؛ برای چی این کار رو میکنی؟!
بابام دو سه بار گوسفند را دور عزیزالله چرخاند.
گویی درختهای بادام و انگور باغچه هم با حرکت شاخههایشان با عزیزالله وداع میکردند، حتی درب خروجی حیاط هم برای رفتنش آغوش گشوده بود و بدرقهاش میکرد.
مادر محکم عزیزالله را بغل کرد، او را بویید و بوسید. پدر هم در آغوشش گرفت و پیشانیاش را بوسید؛ از زیر قرآن ردش کرد.
عزیزالله وارد کوچه شد و آخرین نگاههایش را نثار همه ما کرد و رفت.
من تا اتوبوس همراهیاش کردم دورتادور اتوبوس پدرومادرهایی در حال راهی کردن جوانهایشان به جبهه بودند. عزیزالله سوار اتوبوس شد؛ از شیشه اتوبوس صورت مثل ماهش را نگاه میکردم. اتوبوس راه افتاد، برایم دست تکان داد و با لبخندی از سر رضایت و شوق، راهی شلمچه شد.
پ.ن:
*باخ: نگاه کن
📝ادامه دارد...
✍️🏻کبری یزدانی ( کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
رمز عاشقی 💛
زمزمههایی در گردان پیچیده است. بچهها به یکدیگر سفارش میکنند، بهتر است فعلاً برای مرخصی نروند. بعد از نماز، کنار علی نشستم. او بیسیمچی فرمانده است و حتماً از خبرها مطلع.
-علی آقا! تازگیها چه خبر؟
علی بچهی کمحرف و سربهزیری است. لبخندی زد و آرام جواب داد:
-سلامتی
-بعد از سلامتی! بین بچهها پِچپِچایی راه افتاده.
محجوبانه گفت:
-هروقت خبری باشه، خبردار میشین.
فهمیدم از علی آبی گرم نمیشود. ترجیح دادم کمی بیشتر صبر کنم. دو سه روز بعد، پس از صبحگاه فرمانده اعلام کرد:
- برادرا امشب مهمونیه، هر کی میاد، یاعلی!
پس پِچپچها الکی نبود. زیاد وقت نداشتم. برای همین بدون معطلی دست به کار شدم. اول از همه باید وصیتنامهام را کامل میکردم، بعد در صف حمام، برای غسل شهادت نوبت میگرفتم، پوتینهایم را واکس میزدم و... .
بعد از نماز، حالوهوای عجیبی بر چادر حاکم شد. هرکسی در عالم خودش بود؛ رازونیاز، نوشتن وصیتنامه، پیغاموسفارش، خواندن نماز؛ خلاصه هر کس به طریقی باروبنه میبست.
پس از وداع راه افتادیم. چیزی به نیمهی شب نمانده بود که عملیات با رمز "یازهرا سلاماللهعلیها" شروع شد. صدای تیر و خمپاره گوش عالم را کر میکرد. همهجا روشن شده بود. با هر شلیکی ندای یازهرا، یاعلی و یاحسین شنیده میشد. حسن، پشت تیربار نشسته بود، ناگهان با تیری بر زمین افتاد. سینهخیز به سمتش رفتم. چشمانش را دیدم که به نقطهای خیره شده است. کمکم آرام شد و لبخند زیبایی روی لبانش نشست.
-حسن، حسن جان!
خدایا! حسن تو این شلوغی چی میبینه که من نمیبینم؟!
با نالهی خفیفی زمزمه کرد:
-اَلسَلامُ عَلَیک یا اباعبدالله
تازه فهمیدم جریان چیست.💔
ما سینه زدیم
اونا میون روضه باریدن
ما حسینحسین گفتیم
اونا حسین رو هم دیدن 😭😭
#یا_حسین_علیهالسلام
✍️🏻بتول اکبریدرجوزی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🕊پرواز شیرین
دل تو دلم نبود، با محمد میخواهیم عازم منطقه جنگی شویم.
شب بود؛ همه خواب بودند ولی من در دلم احساس غریبی داشتم. اولین بار بود که به یک منطقه جنگی واقعی سفر میکردم.
مادرم از روز قبل همه چیزهایی را که میخواستم آماده کرده بود. وقتی ساکم را باز کردم از هر خوراکی، پسته، بادام، خرما، فندق و بادام هندی که خیلی دوست داشتم برایم گذاشته بود.
گفتم:
-مادر سفر قندهار که نمیرم، اینا چیه؟!
مادرم گفت:
-عزیزم! هم خودت بخور و هم به همرزمات بده.
آن شب مثل اینکه قصد تمام شدن نداشت تا صبح فردا برسد.
حتی ماه هم نمیخواست جایش را به آفتاب بدهد.
ستارهها چنان برق میزدند که گویی قرار نیست کم نور شوند.
بالاخره چشمهایم روی هم افتادند؛ با صدای اذان از خواب پریدم، نماز را که خواندم، آماده رفتن شدم.
همه چیز آماده بود، منتظر دوستم شدم تا با هم راهی شویم ولی هرچه قدر انتظار کشیدم، خبری نبود...
بعد از ساعتی انتظار، محمد با عجله آمد و مادرم هر دوی ما را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرمان آب پاشید.
وقتی از محمد دلیل دیر آمدنش را پرسیدم، فهمیدم برای تهیه داروهای مادرش رفته است تا خیالش راحت شود.
با همرزمان، سوار بر اتوبوسهایی شدیم که راهی جبهه بودند. همسران جوان، شوهران خود را بدرقه میکردند و کودکان از پدرانشان نمیتوانستند دل بکنند؛ بالاخره حرکت کردیم.
یواشیواش درختان نخل هویدا میشد و نوید رسیدن به محل قرار را میداد.
به میعادگاه رسیدیم، میعادگاهی که محل عروج عاشقان بود و چه عاشقانه پرواز میکردند.
کاش پر پرواز ما هم بالیدن بگیرد.💔
✍️🏻فیروزه دلداری (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺
#قسمت_اول
💠آفتاب، بیرمق خودش رو به داخل اتاق کشونده بود. ازاین پهلو به اون پهلو میشد و میخواست تو جنگ با آفتاب برنده باشه اما میدونست میدون رو واگذار کرده.
چشماش رو مالید تا خواب از سرش بپره.
همین که چشماش رو بازکرد با دیدن قاب عکس روی طاقچه که جمال زیبای پدر توش نقش بسته، گل از گلش شکفت.
-بابا! دیگه امروز بهش میگم، صبرکن الان خودش میاد.
-اگه قبول نکنه چی؟!
-یواشکی میرم، اصلاً اینجوری تو عمل انجام شده قرار میگیره.
-نه! دلش میشکنه باید راضیش کنی.
-چشم
بابا همیشه مشاور خوبی بودی و هستی.
تو همین فکرها بود که در روی پاشنهاش چرخید و صدای قنج قنجش بلند شد.
نرجسخاتون وارد اتاق شد و گفت:
-علیآقا بیداری؟
پاشو مامان، مدرست دیر میشهها؟
بعد هم رفت دنبال جور کردن بساط صبحانه که میانه راه، علی گفت:
-سلام مامان یه لحظه بیا کارت دارم.
بلند شد، نشست و چهارزانو زد.
نرجس خاتون گفت:
-بسم الله! چی شده مامان اول صبحی؟
چشمای نرجس خاتون به چشمای نگران علی دوخته شد که دُودُو میزدن.
عرق، رو پیشونیش نشست و با مِنمِن شروع به حرف زدن کرد:
-مامان... مامان...
-جانم بگو
-میخوام یه حرفی بزنم شما رو به جون حضرت زهرا (س) قسم، مخالفت نکن.
-چی شده مامان، بگو ببینم چی میخوای بگی؟
- مگه امام حسین (ع)، علیاصغر شش ماهش رو فدانکرد؟! مگه حضرت قاسم، سیزده سالش نبود؟!
من که پونزده سالم شده، میخوام برم جبهه!
نرجس خاتون چیزی نگفت، قطرهای اشک از گوشهی چشمش سُر خورد و دامن گلگلیش رو خیس کرد، آب دهانش رو فرو برد، نفس عمیق کشید و گفت:
-باشه مامان، توهم برو... هممون فدای اسلام و امام خمینی.
❤️اینبار چشمای علی برق زد و لبهایش کش آمد...
ادامه دارد...
✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌺 مثل قاسم، مثل زینب🌺
#قسمت_دوم
اینبار چشمهای علی برق زد.
با سرعت رختخوابش رو جمع کرد و گوشهی اتاق گذاشت. حسابی خوشحال بود، نیمنگاهی به عکس بابا انداخت و گفت:
-خیلی دوست دارم بابا، بالاخره دارم راهی میشم.
باعجله از پلهها پایین اومد. وسط حیاط خونه حوضی گرد و آبی رنگ قرار داشت که دورتادورش گلدونای شمعدونی نشستن؛ ماهیهای قرمز با بالههای کوچیک و توریشون با آرامش و بیخیال مشغول آبتنی بودند؛ یه شیر آب هم کنار حوض قرار داشت که آبش چکهچکه تو حوض میریخت و شکلهای دایرهای، وسط حوض درست میکرد.
نرجس خاتون تو آشپزخونه، مربای بهارنارنج و گل محمدی رو که خودش درست کرده بود توی کاسههای فیروزهای رنگ میریخت. اون کاسهها رو حسین آقا قبل از شهادت برای تولدش خریده بودو بعد همسرجان فقط از همینا استفاده میکرد.
مربا رو قاشققاشق میریخت در حالیکه ته دلش انگار، رخت میشستن؛ قطرهقطره اشکاش رو پاک میکرد و تو دلش زمزمه:
-پسرت مرد شده نرجسخانم، محکم باش و مثل حضرت زینب (س) صبوری کن، مگه ایشون همهچیزشون رو از دست ندادن؟! پس چرا داری اینقدر بیتابی میکنی، مگه تو از ایشون
بالاتری؟!
از ته دل نفس عمیقی کشید و رو به عکس همسرش روی یخچال گفت:
-حسین آقا این تو و اینم امانتت، خودت کمک کن پیشت روسیاه نشم.
یک ماهی گذشت و علی برای اعزام آماده میشد.
شوق علی هر روز بیشتر از قبل و عطش وصول به معشوق شدیدتر بود.
📝ادامه دارد...
✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🤲ای کاش خواهرت این صحنهها را نبیند!🍃
برادر خوبم، روح الله ! چه غریبانه و وحشیانه به دست یک داعشی بیوطن شهید شدی. مرا به یاد شهید حدادیان انداختی که مادرش میگفت:
-او بارها به سوریه رفت و منتظر شهادتش بودم اما نمیدانستم در شهر خودم ارباًاربا خواهد شد.
تو را به جرم بسیجی بودن، به جرم غیرتوعشق برای کشور، شهید میکنند!
چقدر برای یک خواهر سخت است دیدن این تصاویر، سیل اشکهایم روان میشود و دیگر قادر به دیدن نیستم.
چگونه این افراد، قسیالقلب شدند که به جسم بیجانت هم رحم نکردند. 😢
قاتلت چه راحت اعتراف میکند و با هر کلام، قلب مرا میشکند.
شاید پای صحبتهایش خواهری نشسته و با شنیدن سخنان رذیلانه او، قلبش شکسته💔 و چهرهاش برافروختهتر میشود.😡
این خواهر، پیرتر خواهد شد از داغ دوری؛ چه فراق سختیست، آن هم برای برادری مانند تو که اسوه غیرت و مردانگی بودی!
رفتی ولی فراق تو باور نمیشود
داغی شبیه داغ برادر نمیشود...
✍️🏻فاطمه مرادی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_هفتم
نمیدانم آن شب احمد خوابید یا نه!
نمیدانم با خاطرات کودکی و نوجوانیاش آن شب، وداع داشت یا نه!
خبر ندارم با پسر عمه و دوستان دیگرش، آن شب تا صبح چه گفتند و چه شنیدند!
فقط میدانم احمد آن شب، تمام درختان را پوست کند و از صبح زود پشت دار قالی نشست.
با صدای ۲ تا لاکینخودی پیش رفت، فیروزه جا خود چشمهای من گشوده شد.
اگر شب را منزل عمه میخوابیدیم، صبح با بوی رشتهپلو، آبگوشت یا هر غذایی که مانده بود بیدار میشدیم.
یکی از عادتهای منزل عمه این بود که هرچه از شام شب قبل زیاد میآمد برای صبحانه گرم میکردند تا خورده شود.
گاهی اوقات شک میکردم که ظهر شده یا هنوز صبح است.
وقتی دختربزرگ عمه غذا را گرم میکرد و سفره را میچید عمه، احمد و بقیه از پشت دار قالی پایین میآمدند.
وقتی به روستا میرفتیم زندگی برایمان رنگ و معنای تازهای پیدا میکرد؛ نهار خوردن ساعت ۷و۸ صبح از چیزهایی بود که خیلی به نظرم جالب میآمد و اصلا آن را صبحانه فرض نمیکردم.
آن زمان روستاهاییها آب گرم و آشپزخانه مجهز نداشتند؛ یکی از اتاقها که به حیاط در داشت و پنجرهای رو به باغ، با چند قفسه که هنر دست همسر عمه بودند نقش آشپزخانه را بازی میکرد.
طبقه ظرفها، قابلمهها و ادویهجات و یک اجاق گاز بیریخت که با انفجار زودپز، هزاران ترکش بر جانش نشسته بود، کل آشپزخانه عمه را تشکیل داده بود.
بعد از خوردن صبحانه در هر شرایط آبوهوایی باید ظرفها را کنار جوی آب میبردیم و در دل آب روان میشستیم که گاه استخوان خردکن هم بود.
از بازیهای کودکی من شستن همین ظرفها بود که بالاتر بنشینم، هر ظرفی را شستم به دل آب بسپارم، دخترعمه که پایینتر بود آن را از دل آب بگیرد و بعد از آبکشی در سبد بگذارد. بماند که هر دفعه یک کاسه و بشقاب هم به دل آب سپرده میشد؛ آنگاه دنبالش میدویدیم ولی از کانال عبور میکرد، به جوی آب باغها میرفت و ما از فرط شرمندگی و شیطنت روز خود را مظلومانه میگذراندیم.
آنروز باز هم شیطنتم گل کرده بود، چند ظرف را پشت هم شستم و به آب سپردم، دختر عمه ناتوان از گرفتن همه آنها پشت هم، مجبور شد دنبال کاسه بدود اما با لباس خیس و دست خالی برگشت. احمد از پنجره شاهد این صحنه بود، برای اینکه زهرا امروز هم دعوا نشود دنبال کاسه رفت و با اجازه صاحب باغ، کاسه را از دل آب گرفت و باخودش آورد.
آن لحظه حس غرور را در نگاه زهرا دیدم، حس داشتن برادری قوی و مهربان.
مرد شدن احمد و هوای خواهر و برادر را داشتن برای همه آنها خیلی زیبا بود...
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_هشتم
من و زهرا هم سنوسال بودیم و توان بلند کردن همه ظرفها را نداشتیم، باید چند بار میرفتیم و برمیگشتیم تا همه آنها را به خانه بیاوریم. باران شدت گرفته بود، احمد کمک کرد و ظرفها را داخل برد؛ بین راه خطاب به خواهرش او را نصیحت میکرد که هوای عمه را داشته باشد.
بچههای عمه، مادر را بهخاطر سیده بودن، بیبی صدا میزدند، احمد تمام مدت به او توصیه میکرد:
-هوای بیبی رو داشته باش، کمتر بازیگوشی کن و...
🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃
هفته اول عید هنوز مشغول دید و بازدید بودیم، احمد ساکش را آماده کرده بود تا فردا اعزام شود.
دلنگرانی عمه و دایی یحیی کاملاً از رفتار و رخسارشان مشهود بود.
هنوز ۲ ساعتی به ظهر مانده بود که به منزل عمه آمدم.
عطر شکوفههای سیب، حیاط خانه را پر کرده بود؛ گلهای نرگس در مسیر جوی آب، یکی درمیان گل داده بودند، شیطنت کودکی باعث میشد هر گل نرگسی که چشمک میزد را بچینم و کنار روسری به موهایم محکم کنم.
🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃
کنار حیاط عمه اتاقکی بود که به آن مطبخ میگفتند. یک گوشه آن تنور هیزمی قرار داشت و گوشه دیگر، سه پایهای بود که معمولاً آش و غذاهایی که با آتش میپختند را روی آن میگذاشتند؛ در کنج یک دیوار هم سکویی سیمانی درست کرده بودند که عمه روی آن مینشست، خمیر ورز میداد و چانه میگرفت برای پخت نانی تازه و خوشمزه.
صدای شکسته شدن چوب و جزعوفزع کردن هیزمها داخل تنور میآمد؛ جلوتر رفتم، احمد در حال آماده کردن آتش تنور بود و عمه مشغول چانه گرفتن؛ من و زهرا همیشه با اصرار میخواستیم برایمان چانه کوچک بگیرند، اجازه دهند آن را نازک کنیم و نان کوچک را خاص خودمان بپزیم.
اینبار هم آنجا نشستیم تا به هدفمان رسیدیم، نان کوچک داغ را دست گرفتیم و به سراغ مَشک ماست رفتیم؛ کاسهای را از ماست پر کردیم و مشغول خوردن نان تازه با ماست شدیم که بلندگوی مسجد روشن شد.
احمد دوان دوان خودش را به مسجد رساند؛ صدای اذان آن روز احمد، جانسوز و دلنشینتر از هر روز میآمد.
عمه با خستگی زیاد، تمام قد ایستاد، سر به آسمان بلند کرد و گفت:
-الهی عاقبت بخیر شوی مادر...🌼
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397