eitaa logo
دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌ها📃
112 دنبال‌کننده
20 عکس
6 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های منتشر شده از دوره‌های محصول محور نویسندگی کاربردی و خلاق✍️🏻 اداره رسانه و فضای مجازی_معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعةالزهرا س مدرس: میم.صادقی🧕🏻 ارتباط با ادمین: @Mimsad290
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
رفتم توی گروهی که تازگی‌ها کارگاه‌شون شروع شده...🥺 به جای ویس فرستادن برای تکالیف‌شون و رفع اشکال، دلم دوباره هوایی هیئت شد...💔 آخ، امام زمانم امشب ما با قلبت چه کنیم؟!😭😭😭 صدقه برای (عج) فراموش‌تون نشه.💫 ═══════🏝 ═══════ اهل جزیره بشید👇👇 🏝🏝 https://eitaa.com/joinchat/1394016448C390f16638a
هدایت شده از 
عطش🥵 بچه‌ها دیگر بازی نمی‌کنند، دلم برایشان کباب است. هر کدام گوشه‌ای بی‌حال نشسته‌اند و رمقی در وجودشان نمانده است.🥺 گل‌های باغ علی، پژمرده می‌شوند؛ آخر این چه ستمی‌ست که بر کودکان بی‌گناه روا می‌دارند.🥀 -عمه جان، من تشنه‌ام...😔 صدای یکی از بچه‌ها که بی‌طاقت شده است، باز هم یادم می‌آورد که شرمنده‌ام.😓 در خیمه به کُنجی خزیده‌ام و از بیرون خبر ندارم. فقط هرازگاهی صدای گریه زنان می‌آید و آه جگرسوز...😭😭 -عمو آب...😔 حرف کودکی، نگاهم را به سمت در خیمه می‌کشاند. عباس... پریشان از نوای العطش بچه‌ها، میان درگاه ایستاده و به بچه‌ها چشم دوخته است. تیر چشمانش را لحظه‌ای به سویم نشانه می‌رود و از خیمه خارج می‌شود.💔 ادامه دارد... ✍️🏻خورشید بانو ═══════🏝 ═══════ اهل جزیره بشید👇👇 🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1394016448C390f16638a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 ایام نوروز سال 1362 طبق برنامه هر سال به روستا رفتیم، همسر عمه چند درخت سپیدار را قطع کرده بود تا با آنها داربست انگور درست کند. شام منزل عمه دعوت بودیم، وقتی همه جمع شدند، احمد روز حرکت خو را اعلام کرد. من و دختر عمه هنوز کوچک بودیم و نگاهمان به رفتن احمد مثل بقیه نبود حتی چندباری گفتیم بدون سوغاتی برنگرد. احمد بعد از شام بلافاصله به حیاط رفت، تا دیروقت درختان سپیدار را پوست می‌کند تا صاف و صیقل داده شود برای بستن داربست. 🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃 همه دور کرسی جمع شده بودند، هر کس سعی می‌کرد با صحبت از مسائل مختلف، حواس عمه را پرت کند تا کمتر سراغ احمد برود. بخاری هیزمی یکی از سرگرمی‌های ما بچه‌ها بود، وقتی تکه چوب را داخل آتش می‌انداختیم انگار با سوختن چوب، صدای ناله و نفیری از آن شنیده می‌شد که برایمان جالب می‌آمد. باصدای زوزه باد و گاهی رعدوبرق به طرف شیشه‌های در می‌دویدیم. با فوت کردن و بخار دهان روی شیشه، شکلک‌هایی ترسیم می‌کردیم که ذوق یک اثر هنری را به دنبال خود داشت. هوا سرد بود؛ نم‌نم باران و بوی عطر دل‌انگیز شکوفه‌ها مرا به وجد می‌آورد تا به هر بهانه‌ای سر از حیاط در بیاورم. 🍃🍃🌸🍃🌸🍃🍃 پاسی از شب گذشته بود، احمد با پسر عمه‌اش که او هم احمد، نام داشت و بعدها شهید شد، هنوز مشغول پوست کندن درختان بودند؛ گویی هر دو می‌دانستند قرار است این داربست را به یادگار بگذارند. داربستی محکم که بعد از 40 سال، هنوز هم آثارش جلوی اتاق‌های عمه باقی‌ست. سال‌ها درخت انگور به دور آن تنیده است و هرسال بهتر از سال قبل پذیرای میهمانان می‌شود. داربستی که هرسال طناب تاب‌بازی به آن حلقه می‌خورَد؛ بچه‌ها شادی‌شان و بزرگترها اوقات تنهایی‌شان را در آن تاب می‌دهند. 📝ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌼لباس‌ رزم، سربند وقار به خودش نهیب زد: -دیدی بازم جا موندی و تنها شدی! دلش از هوای سنگین سنگر، گرفته بود. احساس می‌کرد؛ ماندن و نرفتن یعنی ترس، یعنی تهی شدن از معنای شهامت! وقت آن بود تا او هم برود و به دوستانش بپیوندد. لباس رزم پوشید و سربندش را محکم به سرش بست؛ باید همه‌چیز مرتب و آراسته باشد. بارها شنیده بود این آراستگی و نجابت در لباس رزم، چشم دشمن را کور می‌کند. آینه جیبی را در آورد، نگاهی به خودش انداخت اما لحظه‌ای تردید به دلش افتاد. -اگه اتفاقی بیفته، اگه بمب گذاری بشه؟! هنوز هم مثل قدیم‌، عادت داشت تا عکسی را گوشه‌ی آینه جیبی‌اش بچسباند. به یاد زمان مدرسه، این بار شهید ابراهیم هادی، با آن نگاه نافذ و مهربان، مهمان آیینه‌اش بود. چشم‌هایش با نگاه شهید، گره خورد و تردید از دلش رخت بست. -نه! من اشتباه نمی‌کنم، به رفیق شهیدم قول دادم پس باید برم حتی اگه بمب گذاری بشه. حجاب و وقار گمشده‌های این روزهای شهر بودند. گوشه های چادرش را محکم گرفت و سر راست کرد. لباس رزم این روزها در میدان جنگ هدیه‌ای بود از مادرسادات برای همه افسران وقار. زهرا و فاطمه، دم سنگر منتظرش بودند. سنگری نه از جنس خاک بلکه از جنس ایمان‌واعتقاد؛ سنگر خانه، خانواده، میهن و آرمان. محل قرار، سر خیابان شهدا بود. هر لحظه بر جمعیت افزوده می‌شد. تابوت شهید روی دست‌ها موج‌سواری می‌کرد و روی عکس بزرگی نوشته شده بود: (آرمان برادرم شهادتت مبارک).💔 او هم زمزمه کرد. -برادرم، آرمان! پای آرمان‌های انقلاب، مثل تو و همه ابراهیم‌ هادی‌های زمان خواهم ایستاد.✋️ در سیل جمعیت رها شد، هرکس چیزی برای تبرک به تابوت می‌‌کشید. چفیه‌اش را به تابوت متبرک کرد، به صورت مالید و گفت: -اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک.🤲🤲 ✍️🏻مریم دری (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا🌻 سری اول که آمد مرخصی و می‌خواست دوباره راهی جبهه شود، مامان و بابا گفتند: -نرو اما او گفت: -ما مسلمونیم، شیعه‌ایم؛ باید بریم به انقلاب کمک کنیم و ان‌شاء‌الله پیروز بشیم. و... رفت! در نامه‌هایش از اوضاع جبهه می‌گفت، قربان صدقه رهبر انقلاب می‌رفت و شوخ طبعی‌اش هم ادامه داشت. می‌نوشت: الحمدلله اوضاع خوبه و ما سلامتیم. دوباره برای مرخصی آمد، یک هفته‌ای ماند. روز آخر، بابا همه خواهر و برادرها را دعوت کرد، از صبح رفته بودم که به مامان کمک کنم. مادرم برای بین راهش کتلت می‌پخت. لای نان‌ها کتلت گذاشت، خیارشور و گوجه را کنارش چید، گردو و بادام برایش مغز کرد، برگه زردآلو برایش گذاشت. در حیاط باز شد. وسط حیاط، باغچه بزرگی قرار داشت و حوض کوچکی وسط آن بود. پدر گوسفندی را که تازه خریده بود، برد گوشه حیاط و به درختی بست. کم‌کم همه آمدند. عزیزالله از در وارد شد، مادر سفره را پهن کرد. عطر قرمه سبزی کل حیاط را برداشته بود. سر سفره با هم گفتیم، خندیدیم و شوخی کردیم. موقع رفتن عزیزالله که شد، بابا گوسفند را آورد دور عزیزالله چرخاند، خودش هم دور پسرش چرخید و گفت: -سالم که از جنگ برگشتی جلوی پات قربونی می‌کنم. عزیزالله گفت: -*باخ! بابامَ چی کار می‌کنه؛ برای چی این کار رو می‌کنی؟! بابام دو سه بار گوسفند را دور عزیزالله چرخاند. گویی درخت‌های بادام و انگور باغچه هم با حرکت ‌شاخه‌هایشان با عزیزالله وداع می‌کردند، حتی درب خروجی حیاط هم برای رفتنش آغوش گشوده بود و بدرقه‌اش می‌کرد. مادر محکم عزیزالله را بغل کرد، او را بویید و بوسید. پدر هم در آغوشش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید؛ از زیر قرآن ردش کرد. عزیزالله وارد کوچه شد و آخرین نگاه‌هایش را نثار همه ما کرد و رفت. من تا اتوبوس همراهی‌اش کردم دورتادور اتوبوس پدرومادرهایی در حال راهی کردن جوان‌هایشان به جبهه بودند. عزیزالله سوار اتوبوس شد؛ از شیشه اتوبوس صورت مثل ماهش را نگاه می‌کردم. اتوبوس راه افتاد، برایم دست تکان داد و با لبخندی از سر رضایت و شوق، راهی شلمچه شد. پ.ن: *باخ: نگاه کن 📝ادامه دارد... ✍️🏻کبری یزدانی ( کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ رمز عاشقی 💛 زمزمه‌هایی در گردان پیچیده است. بچه‌ها به یکدیگر سفارش می‌کنند، بهتر است فعلاً برای مرخصی نروند. بعد از نماز، کنار علی نشستم. او بیسیم‌چی فرمانده است و حتماً از خبرها مطلع. -علی آقا! تازگی‌ها چه خبر؟ علی بچه‌ی کم‌حرف و سربه‌زیری است. لبخندی زد و آرام جواب داد: -سلامتی -بعد از سلامتی! بین بچه‌ها پِچ‌پِچایی راه افتاده. محجوبانه گفت: -هروقت خبری باشه، خبردار می‌شین. فهمیدم از علی آبی گرم نمی‌شود. ترجیح دادم کمی بیشتر صبر کنم. دو سه روز بعد، پس از صبحگاه فرمانده اعلام کرد: - برادرا امشب مهمونیه، هر کی میاد، یاعلی! پس پِچ‌پچها الکی نبود. زیاد وقت نداشتم. برای همین بدون معطلی دست به‌ کار شدم. اول از همه باید وصیت‌نامه‌ام را کامل می‌کردم، بعد در صف حمام، برای غسل شهادت نوبت می‌گرفتم، پوتین‌هایم را واکس می‌زدم و... . بعد از نماز، حال‌وهوای عجیبی بر چادر حاکم شد. هرکسی در عالم خودش بود؛ رازونیاز، نوشتن وصیت‌نامه‌، پیغام‌وسفارش، خواندن نماز؛ خلاصه هر کس به طریقی باروبنه می‌بست. پس از وداع راه افتادیم. چیزی به نیمه‌ی شب نمانده بود که عملیات با رمز "یازهرا سلام‌الله‌علیها" شروع شد. صدای تیر و خمپاره گوش عالم را کر می‌کرد. همه‌جا روشن شده بود. با هر شلیکی ندای یازهرا، یاعلی و یاحسین شنیده می‌شد. حسن، پشت تیربار نشسته بود، ناگهان با تیری بر زمین افتاد. سینه‌خیز به سمتش رفتم. چشمانش را دیدم که به نقطه‌ای خیره شده است. کم‌کم آرام شد و لبخند زیبایی روی لبانش نشست. -حسن، حسن جان! خدایا! حسن تو این شلوغی چی می‌بینه که من نمی‌بینم؟! با ناله‌ی خفیفی زمزمه کرد: -اَلسَلامُ‌ عَلَیک‌ یا‌ اباعبدالله تازه فهمیدم جریان چیست.💔 ما سینه زدیم اونا‌ میون روضه باریدن ما حسین‌حسین گفتیم اونا حسین رو هم دیدن 😭😭 ✍️🏻بتول اکبری‌درجوزی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🕊پرواز شیرین دل تو دلم نبود، با محمد می‌خواهیم عازم منطقه جنگی شویم. شب بود؛ همه خواب بودند ولی من در دلم احساس غریبی داشتم. اولین بار بود که به یک منطقه جنگی واقعی سفر می‌کردم. مادرم از روز قبل همه چیزهایی را که می‌خواستم آماده کرده بود. وقتی ساکم را باز کردم از هر خوراکی، پسته، بادام، خرما، فندق و بادام هندی که خیلی دوست داشتم برایم گذاشته بود. گفتم: -مادر سفر قندهار که نمی‌‌رم، اینا چیه؟! مادرم گفت: -عزیزم! هم خودت بخور و هم به هم‌رزمات بده. آن شب مثل اینکه قصد تمام شدن نداشت تا صبح فردا برسد. حتی ماه هم نمی‌خواست جایش را به آفتاب بدهد. ستاره‌ها چنان برق می‌زدند که گویی قرار نیست کم نور شوند. بالاخره چشم‌هایم روی هم افتادند؛ با صدای اذان از خواب پریدم، نماز را که خواندم، آماده رفتن شدم. همه چیز آماده بود، منتظر دوستم شدم تا با هم راهی شویم ولی هرچه قدر انتظار کشیدم، خبری نبود... بعد از ساعتی انتظار، محمد با عجله آمد و مادرم هر دوی ما را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرمان آب پاشید. وقتی از محمد دلیل دیر آمدنش را پرسیدم، فهمیدم برای تهیه داروهای مادرش رفته است تا خیالش راحت شود. با هم‌رزمان، سوار بر اتوبوس‌هایی شدیم که راهی جبهه بودند. همسران جوان، شوهران خود را بدرقه می‌کردند و کودکان از پدرانشان نمی‌توانستند دل بکنند؛ بالاخره حرکت کردیم. یواش‌یواش درختان نخل هویدا می‌شد و نوید رسیدن به محل قرار را می‌داد. به میعادگاه رسیدیم، میعادگاهی که محل عروج عاشقان بود و چه عاشقانه پرواز می‌کردند. کاش پر پرواز ما هم بالیدن بگیرد.💔 ✍️🏻فیروزه دلداری (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 💠آفتاب، بی‌رمق خودش رو به داخل اتاق کشونده بود. ازاین پهلو به اون پهلو می‌شد و می‌خواست تو جنگ با آفتاب برنده باشه اما می‌دونست میدون رو واگذار کرده. چشماش رو مالید تا خواب از سرش بپره. همین که چشماش رو بازکرد با دیدن قاب عکس روی طاقچه که جمال زیبای پدر توش نقش بسته، گل از گلش شکفت. -بابا! دیگه امروز بهش می‌گم، صبرکن الان خودش میاد. -اگه قبول نکنه چی؟! -یواشکی می‌رم، اصلاً این‌جوری تو عمل انجام شده قرار می‌گیره. -نه! دلش می‌شکنه باید راضیش کنی. -چشم بابا همیشه مشاور خوبی بودی و هستی. تو همین فکرها بود که در روی پاشنه‌اش چرخید و صدای قنج قنجش بلند شد. نرجس‌خاتون وارد اتاق شد و گفت: -علی‌آقا بیداری؟ پاشو مامان، مدرست دیر می‌شه‌ها؟ بعد هم رفت دنبال جور کردن بساط صبحانه که میانه راه، علی گفت: -سلام مامان یه لحظه بیا کارت دارم. بلند شد، نشست و چهارزانو زد. نرجس خاتون گفت: -بسم الله! چی شده مامان اول صبحی؟ چشمای نرجس خاتون به چشمای نگران علی دوخته شد که دُودُو می‌زدن. عرق، رو پیشونیش نشست و با مِن‌مِن شروع به حرف زدن کرد: -مامان... مامان... -جانم بگو -می‌خوام یه حرفی بزنم شما رو به جون حضرت زهرا (س) قسم، مخالفت نکن. -چی شده مامان، بگو ببینم چی می‌خوای بگی؟ - مگه امام حسین (ع)، علی‌اصغر شش ماهش رو فدانکرد؟! مگه حضرت قاسم، سیزده سالش نبود؟! من که پونزده سالم شده، می‌خوام برم جبهه! نرجس خاتون چیزی نگفت، قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمش سُر خورد و دامن‌‌ گل‌گلیش رو خیس کرد، آب دهانش رو فرو برد، نفس عمیق کشید و گفت: -باشه مامان، توهم برو... هممون فدای اسلام و امام خمینی. ❤️این‌بار چشمای علی برق زد و لب‌هایش کش آمد... ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌺 مثل قاسم، مثل زینب🌺 این‌بار چشم‌های علی برق زد. با سرعت رخت‌خوابش رو جمع کرد و گوشه‌ی اتاق گذاشت. حسابی خوشحال بود، نیم‌نگاهی به عکس بابا انداخت و گفت: -خیلی دوست دارم بابا، بالاخره دارم راهی می‌شم. باعجله از پله‌ها پایین اومد. وسط حیاط خونه حوضی گرد و آبی رنگ قرار داشت که دورتادورش گلدونای شمعدونی نشستن؛ ماهی‌های قرمز با باله‌های کوچیک و توری‌شون با آرامش و بی‌خیال مشغول آب‌تنی بودند؛ یه شیر آب هم کنار حوض قرار داشت که آبش چکه‌چکه تو حوض می‌ریخت و شکل‌های دایره‌ای، وسط حوض درست می‌کرد. نرجس خاتون تو آشپزخونه، مربای بهارنارنج و گل محمدی رو که خودش درست کرده بود توی کاسه‌ها‌ی فیروزه‌ای رنگ می‌ریخت. اون کاسه‌ها رو حسین‌ آقا قبل از شهادت برای تولدش خریده بودو بعد همسرجان فقط از همینا استفاده می‌کرد. مربا رو قاشق‌قاشق می‌ریخت در حالی‌که ته‌ دلش انگار، رخت می‌شستن؛ قطره‌قطره اشکاش رو پاک می‌کرد و تو دلش زمزمه: -پسرت مرد شده نرجس‌خانم، محکم باش و مثل حضرت زینب (س) صبوری‌ کن، مگه ایشون همه‌چیزشون رو از دست ندادن؟! پس چرا داری اینقدر بی‌تابی می‌کنی، مگه تو از ایشون بالاتری؟! از ته دل نفس عمیقی کشید و رو به عکس همسرش روی یخچال گفت: -حسین آقا این تو و اینم امانتت، خودت کمک کن پیشت روسیاه نشم. یک ماهی گذشت و علی برای اعزام آماده می‌شد. شوق علی هر روز بیشتر از قبل و عطش وصول به معشوق شدیدتر بود. 📝ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🤲ای کاش خواهرت این صحنه‌ها را نبیند!🍃 برادر خوبم، روح الله ! چه غریبانه و وحشیانه به دست یک داعشی بی‌وطن‌ شهید شدی. مرا به یاد شهید حدادیان انداختی که مادرش می‌گفت: -او بارها به سوریه رفت و منتظر شهادتش بودم اما نمی‌دانستم ‌در شهر خودم ارباًاربا خواهد شد. تو را به جرم بسیجی بودن، به جرم غیرت‌وعشق برای کشور، شهید می‌کنند! چقدر برای یک خواهر سخت است‌ دیدن این تصاویر، سیل اشکهایم‌ روان می‌شود و دیگر قادر به دیدن نیستم. چگونه این افراد، قسی‌القلب‌ شدند که به جسم بی‌جانت هم رحم نکردند. 😢 قاتلت چه راحت اعتراف می‌کند و با هر کلام، قلب مرا می‌شکند. شاید پای صحبت‌هایش خواهری نشسته و با شنیدن سخنان رذیلانه او، قلبش شکسته💔 و چهره‌اش برافروخته‌تر می‌شود.😡 این خواهر، پیرتر خواهد شد از داغ دوری؛ چه فراق سختی‌ست، ‌آن هم برای برادری مانند تو که اسوه غیرت و مردانگی بودی! رفتی ولی فراق تو باور نمی‌شود داغی شبیه داغ برادر نمی‌شود... ✍️🏻فاطمه مرادی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 نمی‌دانم آن شب احمد خوابید یا نه! نمی‌دانم با خاطرات کودکی و نوجوانی‌اش آن شب، وداع داشت یا نه! خبر ندارم با پسر عمه و دوستان دیگرش، آن شب تا صبح چه گفتند و چه شنیدند! فقط می‌دانم احمد آن شب، تمام درختان را پوست کند و از صبح زود پشت دار قالی نشست. با صدای ۲ تا لاکی‌نخودی پیش رفت، فیروزه جا خود چشم‌های من گشوده شد. اگر شب را منزل عمه می‌خوابیدیم، صبح با بوی رشته‌پلو، آبگوشت یا هر غذایی که مانده بود‌‌‌‌‌ بیدار می‌شدیم. یکی از عادت‌های منزل عمه این بود که هرچه از شام شب قبل زیاد می‌آمد برای صبحانه گرم می‌کردند تا خورده شود. گاهی اوقات شک می‌کردم که ظهر شده یا هنوز صبح است. وقتی دختربزرگ عمه غذا را گرم می‌کرد و سفره را می‌چید عمه، احمد و بقیه از پشت دار قالی پایین می‌آمدند. وقتی به روستا می‌رفتیم زندگی برایمان رنگ و معنای تازه‌ای پیدا می‌کرد؛ نهار خوردن ساعت ۷و۸ صبح از چیزهایی بود که خیلی به نظرم جالب می‌آمد و اصلا آن را صبحانه فرض نمی‌کردم. آن زمان روستاهایی‌ها آب گرم و آشپزخانه مجهز نداشتند؛ یکی از اتاق‌ها که به حیاط در داشت و پنجره‌ای رو به باغ، با چند قفسه که هنر دست همسر عمه بودند نقش آشپزخانه را بازی می‌کرد. طبقه ظرف‌ها، قابلمه‌ها و ادویه‌جات و یک اجاق گاز بی‌ریخت که با انفجار زودپز، هزاران ترکش بر جانش نشسته بود، کل آشپزخانه عمه را تشکیل داده بود. بعد از خوردن صبحانه در هر شرایط آب‌وهوایی باید ظرف‌ها را کنار جوی آب می‌بردیم و در دل آب روان می‌شستیم که گاه استخوان خردکن هم بود. از بازی‌های کودکی من شستن همین ظرف‌ها بود که بالاتر بنشینم، هر ظرفی را شستم به دل آب بسپارم، دخترعمه که پایین‌تر بود آن‌ را از دل آب بگیرد و بعد از آبکشی در سبد بگذارد. بماند که هر دفعه یک کاسه و بشقاب هم به دل آب سپرده می‌شد؛ آن‌گاه دنبالش می‌دویدیم ولی از کانال عبور می‌کرد، به جوی آب باغ‌ها می‌رفت و ما از فرط شرمندگی و شیطنت روز خود را مظلومانه می‌گذراندیم. آن‌روز باز هم شیطنتم گل کرده بود، چند ظرف را پشت هم شستم و به آب سپردم، دختر عمه ناتوان از گرفتن همه آن‌ها پشت هم، مجبور شد دنبال کاسه بدود اما با لباس خیس و دست خالی برگشت. احمد از پنجره شاهد این صحنه بود، برای اینکه زهرا امروز هم دعوا نشود دنبال کاسه رفت و با اجازه صاحب باغ، کاسه را از دل آب گرفت و باخودش آورد. آن لحظه حس غرور را در نگاه زهرا دیدم، حس داشتن برادری قوی و مهربان. مرد شدن احمد و هوای خواهر و برادر را داشتن برای همه آن‌ها خیلی زیبا بود... 📝ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 من و زهرا هم سن‌وسال بودیم و توان بلند کردن همه ظرف‌ها را نداشتیم، باید چند بار می‌رفتیم و برمی‌گشتیم تا همه آن‌ها را به خانه بیاوریم. باران شدت گرفته بود، احمد کمک کرد و ظرف‌ها را داخل برد؛ بین راه خطاب به خواهرش او را نصیحت می‌کرد که هوای عمه را داشته باشد. بچه‌های عمه، مادر را به‌خاطر سیده بودن، بی‌بی صدا می‌زدند، احمد تمام مدت به او توصیه می‌کرد: -هوای بی‌بی رو داشته باش، کمتر بازیگوشی کن و... 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 هفته اول عید هنوز مشغول دید و بازدید بودیم، احمد ساکش را آماده کرده بود تا فردا اعزام شود. دل‌نگرانی عمه و دایی یحیی کاملاً از رفتار و رخسارشان مشهود بود. هنوز ۲ ساعتی به ظهر مانده بود که به منزل عمه آمدم. عطر شکوفه‌های سیب، حیاط خانه را پر کرده بود؛ گل‌های نرگس در مسیر جوی آب، یکی درمیان گل داده بودند، شیطنت کودکی باعث می‌شد هر گل نرگسی که چشمک می‌زد را بچینم و کنار روسری به موهایم محکم کنم. 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 کنار حیاط عمه اتاقکی بود که به آن مطبخ می‌گفتند. یک گوشه آن تنور هیزمی قرار داشت و گوشه دیگر، سه پایه‌ای بود که معمولا‌ً آش و غذاهایی که با آتش می‌پختند را روی آن می‌گذاشتند؛ در کنج یک دیوار هم سکویی سیمانی درست کرده بودند که عمه روی آن می‌نشست، خمیر ورز می‌داد و چانه می‌گرفت برای پخت نانی تازه و خوشمزه. صدای شکسته شدن چوب و جزع‌وفزع کردن هیزم‌ها داخل تنور می‌آمد؛ جلوتر رفتم، احمد در حال آماده کردن آتش تنور بود و عمه مشغول چانه گرفتن؛ من و زهرا همیشه با اصرار می‌خواستیم برایمان چانه کوچک بگیرند، اجازه دهند آن را نازک کنیم و نان کوچک را خاص خودمان بپزیم. این‌بار هم آن‌جا نشستیم تا به هدفمان رسیدیم، نان کوچک داغ را دست گرفتیم و به سراغ مَشک ماست رفتیم؛ کاسه‌ای را از ماست پر کردیم و مشغول خوردن نان تازه با ماست شدیم که بلندگوی مسجد روشن شد. احمد دوان دوان خودش را به مسجد رساند؛ صدای اذان آن روز احمد، جان‌سوز و دلنشین‌تر از هر روز می‌آمد. عمه با خستگی زیاد، تمام قد ایستاد، سر به آسمان بلند کرد و گفت: -الهی عاقبت بخیر شوی مادر...🌼 ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا 🌻 # قسمت_ششم عزیز‌الله مرتب نامه می‌فرستاد اما مدتی خبری از او نشد. سرمان گرم عروسی برادر شوهرم بود. بچه‌ها را بردم بیرون؛ احمد آقا مرا در خیابان دید، بلندگو داشت اسامی شهدا را می‌خواند تا نگاهش به من افتاد گفت: -زود سوار ماشین شو، برو خونه! از تاکسی که پیاده شدیم، مغازه پدرم در مسیرمان بود. زمستان‌ها محصولاتش را در مغازه می‌فروخت. با بچه‌ها رفتیم پیشش؛ پدر پریشان بود ولی تا بچه‌هایم را دید با آن‌ها شوخی کرد، رو به من گفت: -با بچه‌ها از کجا میاین؟ -امشب می‌ریم عروسی؛ از عزیزالله چه خبر؟ -هنوز که هیچ خبری نیست. او از طریق دوستانش با خبر شده بود ولی به ما چیزی نگفت... 📝ادامه دارد... ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره‌: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 من و زهرا هرچند به سن تکلیف نرسیده بودیم اما خودمان را برای نماز به مسجد رساندیم، جلوی مسجد محوطه‌ای باز بود که هرسال محرم، تعزیه را آن‌جا برگزار می‌کردند. محوطه‌ای تاریخی که هنوز تالار چند درخت سرو 3 هزار ساله است؛ از زیبایی این تالار، جوی آبی زلال می‌باشد که از زیر درختان به سمت چپ حسینیه می‌رود و به استخر می‌ریزد. بعد از نماز همه جوانان دور استخر جمع شده بودند، صدای شوخی و خنده آن‌ها ما را به طرف محوطه کشاند؛ انگار مراسم خداحافظی و وداع بود. صدای احمد هنوز در گوشم است، به جوان‌های روستا توصیه می‌کرد امور نظافت مسجد، روشن کردن بلندگو برای اذان اول وقت را به عهده بگیرند و سفارش‌های امنیتی می‌نمود. انگار در حال تقسیم ارث و میراث بودند اما سر تقسیم نه دعوایی بود، نه دلخوری؛ هرکسی گوی سبقت از دیگری می‌دزدید. 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 مشغول بازی با بچه قورباغه‌های داخل استخر بودیم که با صدای احمد به خودمان آمدیم و دنبالش راه افتادیم. در مسیر، احمد جلوی چند منزل توقف داشت. هرکجا احمد می‌ایستاد ما از بین آن‌ها به داخل خانه سَرَک می‌کشیدیم. اکثر حیاط‌ها جوی آب و حوض داشت، بدون معطلی سراغ مرغابی‌ها می‌رفتیم و با آن‌ها بازی می‌کردیم. احمد در راه به دوستان، فامیل و بستگان سرزد و خداحافظی کرد؛ بقیه خانه‌های پایین روستا را گذاشت تا عصر برود. نهار را خوردیم؛ مثل همیشه ما دختران مشغول شستن ظرف‌ها بودیم که صدای گاز خوردن چند موتور از کوچه به گوش رسید. انگار احمد خبر داشت؛ جوانان روستا پشت در منزل عمه تجمع کرده و جشنی را برای خودشان ترتیب داده بودند. احمد با دست اشاره کرد که ما از کنار جوی آب به داخل خانه برویم ولی مگر می‌شد حس کنجکاوی ما آرام بگیرد! یک پایمان داخل اتاق بود و یک پایمان در حیاط. کم‌کم دورهمی پسرها به حیاط کشیده شد و هرکسی به نحوی در حال دفاع از خودش بود. یکی با کاسه، آب می‌پاشید، دیگری با دست، یکی هم جفت‌پا پریده بود داخل جوی آب؛ با تمام وجود به همدیگر آب می پاشیدند. انگار جشن وداعشان با آب‌پاشی بود تا آتش دلشان را خُنَک کنند و برروی داغیِ دلتنگی‌شان مُشتی آب بپاشند. ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 نرجس خاتون لباس‌ها‌ی خاکی رنگی رو کوتاه می‌کرد که زیادی به تن رزمنده‌اش زار می‌زد و گشاد بود‌؛ هنرمندانه با قیچی کوتاهشون کرد. بالاخره وسایل رزم برای قاسم پونزده ساله‌اش درحال مهیاشدن بود. انگار‌نه‌انگار که بعد از رفتن علی تنها‌تر از قبل می‌شه. شاید نرجس‌خاتون به همین چیزا فکر می‌کرد و به جای اینکه سوزن رو تو پارچه فروکنه تو انگشتش کوبید. شاید نه! زن مقاومی مثل نرجس‌خاتون تا آخرین سکانس‌ها‌ی شهادت قاسمش رو هم کارگردانی کرده‌بود. فقط خدا می‌دونست نرجس‌خاتون به چی فکر می‌کرد. علی وسط حیاط مشغول واکس ‌زدن پوتین‌هایی بود که از بسیج غنیمت آورده‌؛ حال کسی روداشت که قراره بره مهمونی. اونم چه مهمونی‌ای! به صرف شام و شیرینی با شربت شیرین شهادت؛ بلند بلند برای خودش می‌خوند: -ای لشکر صاحب زمان آماده‌باش‌ آماده‌باش، بهر نبردی بی‌امان آماده‌باش‌ آماده‌باش، رزمندگان جان به کف روز شجاعت آمده، ای لشکر روح‌خدا گاه شهامت آمده. نرجس خاتون در رو بازکرد، از پله‌ها پایین اومد و گفت: -چی شده علی آقا! کبکت خروس می‌خونه! ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا 🌻 از مغاره پدر رفتیم منزل؛ هنوز ناهار از گلویمان پایین نرفته بود که زنگ در را زدند. بین خانه‌ ما تا پدرم یک خیابان فاصله بود. داداشم رضا وارد حیاط شد و گفت: -مامان می‌گه بیا خونه‌مون. -امشب باید بریم عروسی. و خندیدم. رضا چهره‌اش گرفته بود؛ بی‌حرف دیگری چادر رنگی سرم کردم و دنبالش رفتم. مغازه‌ پدرم بسته بود‌. وارد حیاط شدم، از بچگی در این حیاط، چقدر با ثریا و خواهرانش می‌‌گفتیم، می‌خندیدیم و بازی می‌کردیم. شاخه‌های درخت انگورش به خانه همسایه پشتی سرک می‌کشید، طوری در هم پیچیده بودند که انگار اتاقکی کوچک گو‌شه باغچه داشتیم. از کنار باغچه رد شدم، از پله‌ها بالا رفتم، از راهرو گذشتم و وارد اتاق شدم. مادر سرش پایین بود، صدای هق‌هق گریه‌اش در فضای اتاق می‌پیچید؛ کنارش نشستم. گرد ماتم بر کل اتاق نشسته بود؛ بر دیوارها، ساعت‌ زنگ‌دار روی طاقچه، عکس روی دیوار و... سوزش شدیدی ته گلویم را می‌سوزاند، مادر نگاهی به چشمان بهت‌زده‌ام انداخت و گفت: -عزیزالله شهید شده! ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عباس چگونه عباس علیه‌السلام شد؟ روزگار تنهایی مولا فرا رسیده و علی تنهاتر از همیشه، بی‌یارتر از هر‌زمان و مظلوم‌تر از هر مظلومی‌ست. خدایا! پناه بی‌پناهان تویی، ملجأ مظلومان تویی. نپسند مولایم (عج) تنها بماند.😔 دو پاره شدن امت پسرعمویش، به‌دست فراموشی سپرده‌شدن وصایای رسول‌الله (ص)، درب نیم‌سوخته خانه، میخ آهنی و گداخته‌ی درب، ناله‌ی جان‌سوز پاره‌ی‌تن نبی در میان درودیوار که فرمود: "فضه مرا دریاب". الهی! دستم را بگیر که مبادا برای آتش نابه‌جایی هیزم بیاورد. پایم را میخ‌کوب کن، نکند به خانه‌ی ولایت حمله‌ور شود یا در کم‌رنگ‌کردن نور ولایت قدمی بردارد.💔 دستان بسته با ریسمان را بنگر که غلاف شمشیر، دستان آسمانیِ زهرا را از آن جدا کرد. یارب! مرا چنان تربیت کن که دست ولایت را به بیعت بگیرم نه به طنابِ گناه ببندم. 😢 گریه‌های شب‌وروز فاطمه که طاقت از اهل مدینه ربوده بود، پناه بردنش به بیت‌الاحزان، خانه‌به‌خانه‌ سراغ مهاجرین و انصار رفتن و بی‌جواب ماندن! پروردگارا! آن‌گونه پرورشم بده که گریه‌های فاطمه را بفهمم و در لبیک به امیرم تردید نکنم.🤲 داغ سنگین و پرشراره‌ی امّ‌ابیها در تنهایی علی و اینک غایت تنهایی او را تنها چاه می‌فهمد و بس! الهی! روزی را نیاور که مولایم از تنهایی به چاه پناه ببرد و من در دین‌داری آن‌قدر سست باشم که استواری چاه بر عقاید سست من بخندد.😭 ادامه دارد... ✍️🏻بتول اکبری‌زاده‌درجوزی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 قبل از غروب، احمد پایین روستا به منزل عمه‌اش رفت تا با عمه و دختر‌عمه‌ای که قرار بود چشم به راهش بماند، خداحافظی کند. غروب آن روز، احمد اذان نگفت؛ شاید بلندگو مسجد قطع بود و هیچ‌کس نفهمید احمد آن چند ساعت را کجا رفته است. اکثر خانه‌های روستا هنوز سبک قدیمی داشت با درهای چوبی؛ خانه‌هایی با درب آهنی را اصلاً نمی‌دیدی. رسم نبود کسی درِ خانه‌اش را در طول روز ببندد. اگر هم می‌بستند نخی را به بست قفل گره می‌زدند و در، کوچه آویزان می‌کردند که هرکس آمد، پشت در نماند. صدای جیرجیرک‌های حیاط و شُرشُر آب، سکوت را می‌شکست. من و زهرا رفتیم در خانه را ببندیم و کنار جوی آب ظرف ها را بشوییم که صدای زمزمه احمد به گوشمان آمد، از اتاقی که دار قالی، آن‌جا قرار داشت، بیشترین‌وبهترین خلوتگاه احمد. پنجره را باز کرده و روی سکوی جلو پنجره نشسته بود؛ دو پا را هم آویزان کرده داخل باغ و آرام‌آرام دعای توسل می‌خواند. تا به خودش بیاید و متوجه ما شود، پُشت سرش روی دار قالی من، زهرا، بتول، محمود و عمه نشسته بودیم و به صوت زیبایش گوش می‌دادیم. چنان با سوز می‌خواند که دل عمه، ریش می‌شد، کسی نمی‌دانست در دل احمد چه می‌گذرد و هیچ‌کسی حال دل عمه را درک نمی‌کرد. ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا🌻 آن روز شهدای عملیات کربلای پنج، رو دست مردم از چهارراه بسیج تا امامزاده بدرقه شدند. در مسیر تشییع، شهدا به خانه‌ی پدری‌ام رسیدند. دایی‌، گوسفندی خریده بود تا جلوی شهید قربانی کنیم اما گوسفند، گم شد و هر چه گشتند آن را نیافتند. پدرم همان گوسفندی را که قرار بود جلوی پای عزیزالله، برای سلامتی‌اش قربانی کند، از داخل باغ آورد و نذرش را ادا کرد؛ او باور داشت عزیزالله زنده برگشته است.🌻 شهدا را به حرم امام‌زاده سید‌عباس، برادر امام رضا علیه‌السلام بردند و طواف دادند. همه روی شهدایشان را باز می‌کردند، با دیدن روی ماه عزیزانشان، بغض راه گلویشان را می‌بست و با سیل اشک به این درد التیام می‌دادند.😭 آمدیم قطعه یک شهدا، می‌خواستند مراسم خاکسپاری را انجام دهند. به مادر و خواهرم گفتند: دورتر بایستید. ولی من گفتم: -تا صورت داداشم رو نبینم از اینجا نمی‌رم. صورت ماهش را باز کردند، مثل روزی بود که از پیش ما رفت، فقط چشم‌هایش را روی هم گذاشته و به خوابی ابدی فرو رفته بود. می‌خواستم برای آخرین‌بار صورتش را ببوسم اما شوهرخواهرم نگذاشت و دست‌هایم را گرفت. پس از خاکسپاری که به‌ خانه برگشتیم، جای‌ خالی عزیز بیشتر از قبل احساس می‌شد. بابا تمام مدت از اینکه پسرش در این راه قدم گذاشته بود، خدا را شکر می‌کرد و الحمدلله می‌گفت. برای ما هم دعا می‌کرد که آرام‌تر باشیم و صبوری کنیم. 📝ادامه دارد... ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عباس چگونه عباس علیه‌السلام شد؟ خانه آن‌زمان که چهار فرزند خردسال را در خود جای داده به کسی نیاز دارد که گرد یتیمی از چهره‌شان بشوید و قلب پریشان‌شان را سامان دهد. خدایا! یاری‌ام کن تا در یتیم کردن فرزند ولایت، سهیم نشوم و آن‌قدر دست دلم را محکم کن که گرد یتیمی را از چهره‌ی ولی‌ام بزداید.🌼 عقیل واسطه‌ی خیر شده و از قبیله بنی‌کلاب دختری را که در ایمان، پاکدامنی و شجاعت، شهره‌ی عام‌وخاص است برای برادرش خواستگاری می‌کند. یا‌مسبب‌الخیر! قدم‌هایم را در مسیر رضایتت آن‌چنان محکم کن که لحظه‌‌ای خشنودی انسان‌ها را بر خشنودی تو ترجیح ندهد.🤲 چه بامعرفت زنی‌ست فاطمه کلابیه؛ از همان ابتدا خود را کنیز زینب می‌داند و بدون اذن او وارد خانه‌ی مولا نمی‌شود. یا رب! چنان معرفت و شناختم بده که در راه وصل تو، تابلوی راهنما را بشناسم و سر از بیراهه درنیاورم.🌿 هم‌او از همسرش می‌خواهد، دگر او را فاطمه نخواند که با شنیدن این نام، رنگ از رخسار بچه‌های زهرا رخت، بندد. پروردگارا! مرا آن‌گونه بپروران که ذره‌ای از گفتار، کردار و حتی نوشته‌ام رنگ از رخسار مولایم (عج) برندارد و پرونده‌ی هفتگی اعمالم را بد رنگ و سیاه نکند.🌻 وعلی علیه‌السلام با علم الهی خویش چه خوب می‌داند که ذخرالحسین از ام‌البنین زاده خواهد شد. یا علیم! به من علمی عنایت کن که اقوال، اعمال و حتی مکتوباتم ذخیره‌ای باشد برای یاری امام زمانم (عج)❣️ 📝ادامه دارد... ✍️🏻بتول اکبری‌درجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 علی نیم‌نگاهی به نرجس‌خاتون انداخت و گفت: -قربونت برم مامان قشنگم، دورت بگردم، می‌دونم بعد از رفتن من تنها می‌شی، خواهش می‌کنم اینجا نمون، برو خونه‌ی عزیزجون. بعد با‌‌‌خنده ادامه داد: -ولی عوضش می‌تونی همه‌‌جا به همسایه‌ها و فامیل بگی: پسرم شیره مثل شمشیره. نرجس‌خاتون و علی حسابی خندیدند. اون روز علی تا می‌تونست کارهایی رو که لازم بود انجام داد؛ نون و میوه خرید، حیاط وپله‌ها رو جارو کرد و آب پاشید. بوی‌خاک، تو فضا پیچیده بود و نم بارون ریز‌ریزی که می‌اومد بیشتر فضا روعطرآگین می‌کرد. انگار همه‌چیز بوی شهادت می‌داد. درودیوار خونه به رسم رفاقت پونزده ساله با علی، سنگ تموم گذاشتن و بدرقه‌ی باشکوهی رو ترتیب دادن. نرجس‌خاتون توی اتاق، مشغول بستن کیف سفر علی بود. آینه‌ی کوچیک، مقداری لباس، مهروجانماز، قرآن جیبی، عطر، مقداری آجیل و میوه چیزهایی بود که علی باید با خودش می‌برد. همه رو با حساسیتی که همیشه توی چیدن وسایل داشت داخل کیف گذاشت. علی در اتاق رو بازکرد، وارد شد و کنار نرجس‌خاتون نشست و گفت: -مامان چرا اینقدر زحمت کشیدی، من که گفتم خودم میام کیفم رو جمع می‌کنم؛ راضی به زحمتت نبودم. -خواهش میکنم پسرم، کاری نکردم؛ دلم می‌خواست خودم کیفت رو ببندم تا دلت قرص بشه و بدونی من راضی‌ام به رفتنت. مامان جان یه موقع نگی این آجیل و میوه‌ها چیه برام گذاشتی، مگه تغذیه‌ی مدرسه‌ست؟! اینا هدیه‌ی من برا برادرهای رزمنده‌‌مه، توی اتوبوس باهم بخورید. -چشم مامان دیگه همه‌چیز مهیای سفر بود... 📝ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397