eitaa logo
دست‌نوشته‌ها و یادداشت‌ها📃
112 دنبال‌کننده
20 عکس
6 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های منتشر شده از دوره‌های محصول محور نویسندگی کاربردی و خلاق✍️🏻 اداره رسانه و فضای مجازی_معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعةالزهرا س مدرس: میم.صادقی🧕🏻 ارتباط با ادمین: @Mimsad290
مشاهده در ایتا
دانلود
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 من و زهرا هرچند به سن تکلیف نرسیده بودیم اما خودمان را برای نماز به مسجد رساندیم، جلوی مسجد محوطه‌ای باز بود که هرسال محرم، تعزیه را آن‌جا برگزار می‌کردند. محوطه‌ای تاریخی که هنوز تالار چند درخت سرو 3 هزار ساله است؛ از زیبایی این تالار، جوی آبی زلال می‌باشد که از زیر درختان به سمت چپ حسینیه می‌رود و به استخر می‌ریزد. بعد از نماز همه جوانان دور استخر جمع شده بودند، صدای شوخی و خنده آن‌ها ما را به طرف محوطه کشاند؛ انگار مراسم خداحافظی و وداع بود. صدای احمد هنوز در گوشم است، به جوان‌های روستا توصیه می‌کرد امور نظافت مسجد، روشن کردن بلندگو برای اذان اول وقت را به عهده بگیرند و سفارش‌های امنیتی می‌نمود. انگار در حال تقسیم ارث و میراث بودند اما سر تقسیم نه دعوایی بود، نه دلخوری؛ هرکسی گوی سبقت از دیگری می‌دزدید. 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 مشغول بازی با بچه قورباغه‌های داخل استخر بودیم که با صدای احمد به خودمان آمدیم و دنبالش راه افتادیم. در مسیر، احمد جلوی چند منزل توقف داشت. هرکجا احمد می‌ایستاد ما از بین آن‌ها به داخل خانه سَرَک می‌کشیدیم. اکثر حیاط‌ها جوی آب و حوض داشت، بدون معطلی سراغ مرغابی‌ها می‌رفتیم و با آن‌ها بازی می‌کردیم. احمد در راه به دوستان، فامیل و بستگان سرزد و خداحافظی کرد؛ بقیه خانه‌های پایین روستا را گذاشت تا عصر برود. نهار را خوردیم؛ مثل همیشه ما دختران مشغول شستن ظرف‌ها بودیم که صدای گاز خوردن چند موتور از کوچه به گوش رسید. انگار احمد خبر داشت؛ جوانان روستا پشت در منزل عمه تجمع کرده و جشنی را برای خودشان ترتیب داده بودند. احمد با دست اشاره کرد که ما از کنار جوی آب به داخل خانه برویم ولی مگر می‌شد حس کنجکاوی ما آرام بگیرد! یک پایمان داخل اتاق بود و یک پایمان در حیاط. کم‌کم دورهمی پسرها به حیاط کشیده شد و هرکسی به نحوی در حال دفاع از خودش بود. یکی با کاسه، آب می‌پاشید، دیگری با دست، یکی هم جفت‌پا پریده بود داخل جوی آب؛ با تمام وجود به همدیگر آب می پاشیدند. انگار جشن وداعشان با آب‌پاشی بود تا آتش دلشان را خُنَک کنند و برروی داغیِ دلتنگی‌شان مُشتی آب بپاشند. ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 نرجس خاتون لباس‌ها‌ی خاکی رنگی رو کوتاه می‌کرد که زیادی به تن رزمنده‌اش زار می‌زد و گشاد بود‌؛ هنرمندانه با قیچی کوتاهشون کرد. بالاخره وسایل رزم برای قاسم پونزده ساله‌اش درحال مهیاشدن بود. انگار‌نه‌انگار که بعد از رفتن علی تنها‌تر از قبل می‌شه. شاید نرجس‌خاتون به همین چیزا فکر می‌کرد و به جای اینکه سوزن رو تو پارچه فروکنه تو انگشتش کوبید. شاید نه! زن مقاومی مثل نرجس‌خاتون تا آخرین سکانس‌ها‌ی شهادت قاسمش رو هم کارگردانی کرده‌بود. فقط خدا می‌دونست نرجس‌خاتون به چی فکر می‌کرد. علی وسط حیاط مشغول واکس ‌زدن پوتین‌هایی بود که از بسیج غنیمت آورده‌؛ حال کسی روداشت که قراره بره مهمونی. اونم چه مهمونی‌ای! به صرف شام و شیرینی با شربت شیرین شهادت؛ بلند بلند برای خودش می‌خوند: -ای لشکر صاحب زمان آماده‌باش‌ آماده‌باش، بهر نبردی بی‌امان آماده‌باش‌ آماده‌باش، رزمندگان جان به کف روز شجاعت آمده، ای لشکر روح‌خدا گاه شهامت آمده. نرجس خاتون در رو بازکرد، از پله‌ها پایین اومد و گفت: -چی شده علی آقا! کبکت خروس می‌خونه! ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا 🌻 از مغاره پدر رفتیم منزل؛ هنوز ناهار از گلویمان پایین نرفته بود که زنگ در را زدند. بین خانه‌ ما تا پدرم یک خیابان فاصله بود. داداشم رضا وارد حیاط شد و گفت: -مامان می‌گه بیا خونه‌مون. -امشب باید بریم عروسی. و خندیدم. رضا چهره‌اش گرفته بود؛ بی‌حرف دیگری چادر رنگی سرم کردم و دنبالش رفتم. مغازه‌ پدرم بسته بود‌. وارد حیاط شدم، از بچگی در این حیاط، چقدر با ثریا و خواهرانش می‌‌گفتیم، می‌خندیدیم و بازی می‌کردیم. شاخه‌های درخت انگورش به خانه همسایه پشتی سرک می‌کشید، طوری در هم پیچیده بودند که انگار اتاقکی کوچک گو‌شه باغچه داشتیم. از کنار باغچه رد شدم، از پله‌ها بالا رفتم، از راهرو گذشتم و وارد اتاق شدم. مادر سرش پایین بود، صدای هق‌هق گریه‌اش در فضای اتاق می‌پیچید؛ کنارش نشستم. گرد ماتم بر کل اتاق نشسته بود؛ بر دیوارها، ساعت‌ زنگ‌دار روی طاقچه، عکس روی دیوار و... سوزش شدیدی ته گلویم را می‌سوزاند، مادر نگاهی به چشمان بهت‌زده‌ام انداخت و گفت: -عزیزالله شهید شده! ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عباس چگونه عباس علیه‌السلام شد؟ روزگار تنهایی مولا فرا رسیده و علی تنهاتر از همیشه، بی‌یارتر از هر‌زمان و مظلوم‌تر از هر مظلومی‌ست. خدایا! پناه بی‌پناهان تویی، ملجأ مظلومان تویی. نپسند مولایم (عج) تنها بماند.😔 دو پاره شدن امت پسرعمویش، به‌دست فراموشی سپرده‌شدن وصایای رسول‌الله (ص)، درب نیم‌سوخته خانه، میخ آهنی و گداخته‌ی درب، ناله‌ی جان‌سوز پاره‌ی‌تن نبی در میان درودیوار که فرمود: "فضه مرا دریاب". الهی! دستم را بگیر که مبادا برای آتش نابه‌جایی هیزم بیاورد. پایم را میخ‌کوب کن، نکند به خانه‌ی ولایت حمله‌ور شود یا در کم‌رنگ‌کردن نور ولایت قدمی بردارد.💔 دستان بسته با ریسمان را بنگر که غلاف شمشیر، دستان آسمانیِ زهرا را از آن جدا کرد. یارب! مرا چنان تربیت کن که دست ولایت را به بیعت بگیرم نه به طنابِ گناه ببندم. 😢 گریه‌های شب‌وروز فاطمه که طاقت از اهل مدینه ربوده بود، پناه بردنش به بیت‌الاحزان، خانه‌به‌خانه‌ سراغ مهاجرین و انصار رفتن و بی‌جواب ماندن! پروردگارا! آن‌گونه پرورشم بده که گریه‌های فاطمه را بفهمم و در لبیک به امیرم تردید نکنم.🤲 داغ سنگین و پرشراره‌ی امّ‌ابیها در تنهایی علی و اینک غایت تنهایی او را تنها چاه می‌فهمد و بس! الهی! روزی را نیاور که مولایم از تنهایی به چاه پناه ببرد و من در دین‌داری آن‌قدر سست باشم که استواری چاه بر عقاید سست من بخندد.😭 ادامه دارد... ✍️🏻بتول اکبری‌زاده‌درجوزی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌷در لاله‌زار کریمان🌷 قبل از غروب، احمد پایین روستا به منزل عمه‌اش رفت تا با عمه و دختر‌عمه‌ای که قرار بود چشم به راهش بماند، خداحافظی کند. غروب آن روز، احمد اذان نگفت؛ شاید بلندگو مسجد قطع بود و هیچ‌کس نفهمید احمد آن چند ساعت را کجا رفته است. اکثر خانه‌های روستا هنوز سبک قدیمی داشت با درهای چوبی؛ خانه‌هایی با درب آهنی را اصلاً نمی‌دیدی. رسم نبود کسی درِ خانه‌اش را در طول روز ببندد. اگر هم می‌بستند نخی را به بست قفل گره می‌زدند و در، کوچه آویزان می‌کردند که هرکس آمد، پشت در نماند. صدای جیرجیرک‌های حیاط و شُرشُر آب، سکوت را می‌شکست. من و زهرا رفتیم در خانه را ببندیم و کنار جوی آب ظرف ها را بشوییم که صدای زمزمه احمد به گوشمان آمد، از اتاقی که دار قالی، آن‌جا قرار داشت، بیشترین‌وبهترین خلوتگاه احمد. پنجره را باز کرده و روی سکوی جلو پنجره نشسته بود؛ دو پا را هم آویزان کرده داخل باغ و آرام‌آرام دعای توسل می‌خواند. تا به خودش بیاید و متوجه ما شود، پُشت سرش روی دار قالی من، زهرا، بتول، محمود و عمه نشسته بودیم و به صوت زیبایش گوش می‌دادیم. چنان با سوز می‌خواند که دل عمه، ریش می‌شد، کسی نمی‌دانست در دل احمد چه می‌گذرد و هیچ‌کسی حال دل عمه را درک نمی‌کرد. ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عزیز خدا🌻 آن روز شهدای عملیات کربلای پنج، رو دست مردم از چهارراه بسیج تا امامزاده بدرقه شدند. در مسیر تشییع، شهدا به خانه‌ی پدری‌ام رسیدند. دایی‌، گوسفندی خریده بود تا جلوی شهید قربانی کنیم اما گوسفند، گم شد و هر چه گشتند آن را نیافتند. پدرم همان گوسفندی را که قرار بود جلوی پای عزیزالله، برای سلامتی‌اش قربانی کند، از داخل باغ آورد و نذرش را ادا کرد؛ او باور داشت عزیزالله زنده برگشته است.🌻 شهدا را به حرم امام‌زاده سید‌عباس، برادر امام رضا علیه‌السلام بردند و طواف دادند. همه روی شهدایشان را باز می‌کردند، با دیدن روی ماه عزیزانشان، بغض راه گلویشان را می‌بست و با سیل اشک به این درد التیام می‌دادند.😭 آمدیم قطعه یک شهدا، می‌خواستند مراسم خاکسپاری را انجام دهند. به مادر و خواهرم گفتند: دورتر بایستید. ولی من گفتم: -تا صورت داداشم رو نبینم از اینجا نمی‌رم. صورت ماهش را باز کردند، مثل روزی بود که از پیش ما رفت، فقط چشم‌هایش را روی هم گذاشته و به خوابی ابدی فرو رفته بود. می‌خواستم برای آخرین‌بار صورتش را ببوسم اما شوهرخواهرم نگذاشت و دست‌هایم را گرفت. پس از خاکسپاری که به‌ خانه برگشتیم، جای‌ خالی عزیز بیشتر از قبل احساس می‌شد. بابا تمام مدت از اینکه پسرش در این راه قدم گذاشته بود، خدا را شکر می‌کرد و الحمدلله می‌گفت. برای ما هم دعا می‌کرد که آرام‌تر باشیم و صبوری کنیم. 📝ادامه دارد... ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ عباس چگونه عباس علیه‌السلام شد؟ خانه آن‌زمان که چهار فرزند خردسال را در خود جای داده به کسی نیاز دارد که گرد یتیمی از چهره‌شان بشوید و قلب پریشان‌شان را سامان دهد. خدایا! یاری‌ام کن تا در یتیم کردن فرزند ولایت، سهیم نشوم و آن‌قدر دست دلم را محکم کن که گرد یتیمی را از چهره‌ی ولی‌ام بزداید.🌼 عقیل واسطه‌ی خیر شده و از قبیله بنی‌کلاب دختری را که در ایمان، پاکدامنی و شجاعت، شهره‌ی عام‌وخاص است برای برادرش خواستگاری می‌کند. یا‌مسبب‌الخیر! قدم‌هایم را در مسیر رضایتت آن‌چنان محکم کن که لحظه‌‌ای خشنودی انسان‌ها را بر خشنودی تو ترجیح ندهد.🤲 چه بامعرفت زنی‌ست فاطمه کلابیه؛ از همان ابتدا خود را کنیز زینب می‌داند و بدون اذن او وارد خانه‌ی مولا نمی‌شود. یا رب! چنان معرفت و شناختم بده که در راه وصل تو، تابلوی راهنما را بشناسم و سر از بیراهه درنیاورم.🌿 هم‌او از همسرش می‌خواهد، دگر او را فاطمه نخواند که با شنیدن این نام، رنگ از رخسار بچه‌های زهرا رخت، بندد. پروردگارا! مرا آن‌گونه بپروران که ذره‌ای از گفتار، کردار و حتی نوشته‌ام رنگ از رخسار مولایم (عج) برندارد و پرونده‌ی هفتگی اعمالم را بد رنگ و سیاه نکند.🌻 وعلی علیه‌السلام با علم الهی خویش چه خوب می‌داند که ذخرالحسین از ام‌البنین زاده خواهد شد. یا علیم! به من علمی عنایت کن که اقوال، اعمال و حتی مکتوباتم ذخیره‌ای باشد برای یاری امام زمانم (عج)❣️ 📝ادامه دارد... ✍️🏻بتول اکبری‌درجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ 🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 علی نیم‌نگاهی به نرجس‌خاتون انداخت و گفت: -قربونت برم مامان قشنگم، دورت بگردم، می‌دونم بعد از رفتن من تنها می‌شی، خواهش می‌کنم اینجا نمون، برو خونه‌ی عزیزجون. بعد با‌‌‌خنده ادامه داد: -ولی عوضش می‌تونی همه‌‌جا به همسایه‌ها و فامیل بگی: پسرم شیره مثل شمشیره. نرجس‌خاتون و علی حسابی خندیدند. اون روز علی تا می‌تونست کارهایی رو که لازم بود انجام داد؛ نون و میوه خرید، حیاط وپله‌ها رو جارو کرد و آب پاشید. بوی‌خاک، تو فضا پیچیده بود و نم بارون ریز‌ریزی که می‌اومد بیشتر فضا روعطرآگین می‌کرد. انگار همه‌چیز بوی شهادت می‌داد. درودیوار خونه به رسم رفاقت پونزده ساله با علی، سنگ تموم گذاشتن و بدرقه‌ی باشکوهی رو ترتیب دادن. نرجس‌خاتون توی اتاق، مشغول بستن کیف سفر علی بود. آینه‌ی کوچیک، مقداری لباس، مهروجانماز، قرآن جیبی، عطر، مقداری آجیل و میوه چیزهایی بود که علی باید با خودش می‌برد. همه رو با حساسیتی که همیشه توی چیدن وسایل داشت داخل کیف گذاشت. علی در اتاق رو بازکرد، وارد شد و کنار نرجس‌خاتون نشست و گفت: -مامان چرا اینقدر زحمت کشیدی، من که گفتم خودم میام کیفم رو جمع می‌کنم؛ راضی به زحمتت نبودم. -خواهش میکنم پسرم، کاری نکردم؛ دلم می‌خواست خودم کیفت رو ببندم تا دلت قرص بشه و بدونی من راضی‌ام به رفتنت. مامان جان یه موقع نگی این آجیل و میوه‌ها چیه برام گذاشتی، مگه تغذیه‌ی مدرسه‌ست؟! اینا هدیه‌ی من برا برادرهای رزمنده‌‌مه، توی اتوبوس باهم بخورید. -چشم مامان دیگه همه‌چیز مهیای سفر بود... 📝ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷در لاله‌زار کریمان🌷 دعای توسل تمام شد؛ ما رفتیم سراغ گپ‌و‌گوی دخترانه و آماده شدن برای خواب. هنوز عمه و احمد پشت دار قالی مشغول دردودل بودند. صبح با صدای رعدوبرق و رگبار بیدار شدم. احمد سحرخیز، زودتر از همیشه بیدار شده بود و با‌ گره‌هایی بر تاروپود قالی، آخرین گل‌وبوته را به یادگار می‌گذاشت. صبحانه را کامل نخورده بودیم که همسر عمه (دایی یحیی) با لندکروز سپاه رسید؛ احمد ساک به دست و پوتین به پا کنار همان سپیدارهایی ایستاد که پوست کنده بود. 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 دوستان و هم مسجدی‌های محله دورهم جمع بودند، هرکس سعی می‌کرد چیزی بگوید تا لبخند را میهمان‌ لب‌ها کند، احمد به جمع دوستانش پیوست و شوخی بچه‌های مسجد شروع شد. عمه سعی می‌کرد خودش را کنترل کند تا دستش نلرزد و اشک نریزد. همسایه‌ها و فامیل در کوچه ایستاده بودند، چند نفر که باهم اعزام داشتند به طرف ماشین رفتند و از دیوار لندکروز خودشان را بالا کشیدند. احمد هنوز در حال وداع و توصیه به خواهران و برادرش بود؛ از حجاب گفت، از کمک به بی‌بی و بابا و... تا رسید جلوی آینه و قرآنی که در دستان عمه می‌لرزید، اول قرآن را بوسید و بعد روی مادر را؛ محکم عمه را به آغوش کشید انگار می‌دانست آخرین بار است که گرمای نفس مادر را حس می‌کند. 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 از درگاه در رد شد، ساکش را گذاشت بالای ماشین، دوتا دستش را روی دیواره ماشین قرار داد و باقدرت خودش را بالا کشید؛ طوری که دایی یحیی با حسرت قدوبالایش را برانداز کرد، انگار تازه مرد شدنش را باور کرده بود. آخرین چهره ای که از احمد به خاطر دارم بالای لندکروز ایستاده بود، ابروهای مشکی و به هم پیوسته، صورتی با محاسن کم، خوشرو و خندان. به گونه‌ای ایستاده بود که عمه تمام قدوبالایش را برای آخرین بار به خاطر می‌سپرد. دخترعمه‌اش آن‌طرف‌تر کنار دیوار ایستاده بود و احمد از بالا چنان عمیق همه چیز را نگاه کرد که گویی داشت آخرین تصویر زادگاهش، دوستانش و هم محله‌ای‌هایش را از نظر می‌گذراند. روی سقف لندکروز، بلندگویی وصل بود که صدای حاج صادق آهنگران پخش می‌شد. دایی یحیی که داخل کابین ماشین نشست ولوم صدا را بیشتر کرد و این یعنی گروه اعزامی، در حال حرکت است. هرمنزلی در مسیر کوچه صدا را می‌شنید سراسیمه با جعبه نقل، شکلات، مغزی‌جات و کاسه آبی گروه را بدرقه می‌کرد. آن روز احمد و هم‌رزمانش را کل محل مشایعت نمودند؛ کاسه‌های آب پشت هم پاشیده می‌شد تا کسی سیلاب اشک عمه و دیگر مادران را نبیند. آن روز منزل عمه سوت و کور شد، صدای کوبیدن کِلوْزار و پاکی قالی دیگر به گوش نمی‌رسید. عمه به دنبال راه فراری بود تا کسی اشک‌هایش را نبیند. نمی‌دانم به صحرا رفت یا باغ؟! شاید نشست لب جوی آب و خاطراتش را مرور کرد. غروب به منزل ما آمد، کنار بابا نشست و با دردودل کمی آرام گرفت. 📝ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: میم.صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عباس چگونه عباس علیه‌السلام شد؟ شب چهارم شعبان است، بیست‌وششمین شعبان بعد از ظهور اسلام. خدایا! کُمکم کن همه‌ی شب‌وروزم میمون و مبارک باشد. مگر نه این‌که هرروزی را در آن گناه نکنم، عید است؟! اینک در دل امیرمؤمنان بعد از آن‌همه خستگی وبی‌کسی، روزنه‌ی امیدی روشن شده که آرام و قرارش را گرفته است. یا انیس‌القلوب! در مسیر وصل خودت و در راه اطاعت از اولوالامر (ع) آرام و قرارم را بگیر. گویا خبری در راه است؛ ستارگان آسمان پُرنورتر از هرشب، از بی‌قراری علی باخبرند. دردی شیرین بر وجود ام‌البنین حاکم شده است. مثل این‌که مولودش دیگر فضای تنگ‌وتاریک رحم را تاب ندارد. الهی! مولای مرا از دنیای تنگ‌وتاریک غیبت بِرَهان که قلبم بی‌فروغ‌تر از هر زمان، در حسرت نور آسمانی‌اش می‌سوزد. او عزم دنیا دارد تا بتواند در مکتب پدر بزرگوار و برادران گران‌قدرش (ع) درس ایمان، بصیرت، شجاعت و مردانگی بیاموزد. خداوندا! به من چنان بصیرتی عنایت کن تا راه را از بیراهه بازشناسم و از مکتب قرآن و ائمه معصومین علیهم‌السلام جدا نشوم. 📝ادامه دارد... ✍️🏻بتول اکبری‌درجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عزیز خدا 🌻 پدر هر سال برای شهید، سالگرد می‌گرفت. اولین سالگرد عزیز، مصادف بود با روز عاشورا. سرمزار شهید نشسته بودیم که جوانی با لباس بسیجی و ساک به دست از راه رسید. -یزدانی، یزدانی! دوست و هم‌خدمتیم بود. همیشه با هم بودیم. صورتش خیس اشک شد. -اول اومدم مزار شهید رو پیدا کنم ببینمش، براش فاتحه بخونم بعد برم شهر خودم. از نحوه شهادت عزیزالله گفت، ما هم سراپا گوش شدیم. -اول تیر به پاش خورد، خم شد تا پاش رو بگیره، یه دفعه از پشت‌ سر...🥀🥀😭😭 -شهید رو هشت روز بعد از شهادتش آوردن. هی گفت‌و‌گفت... بنده‌ی خدا همه‌چیز را توضیح داد و رفت، دیگر هر چه گشتیم پیدایش نکردیم تا خاطرات بیشتری برای ما بگوید. اصلاً وقت نشد اسمش را بپرسیم؛ خودش هم حال‌وهوایی نداشت که یادش به این چیزها باشد. بسیجی حرف‌هایش را زد و برای همیشه رفت. بابا هم بعد از پنج سال ما را تنها گذاشت. بعد از شهادت عزیزالله در‌و‌دیوار خانه سراسر ماتم بود؛ ساعت‌زنگ‌دار روی طاقچه هم دیگر مثل قبل تیک‌تاک نمی‌کرد‌. هیچ شادی‌ای حتی ازدواج برادرم رضا هم این غم را از دل مادرم نبرد. مادر شب‌ها با یاد عزیزالله می‌خوابید؛ به امید اینکه دوباره صدایش را بشنود و روی ماهش را ببیند. یک روز رفتم به مادرم سر بزنم. منتظر نشسته بود، تا نگاهش به من افتاد گفت: -غذا درست کردم، نه بابات اومد نه عزیز، نمی‌دونم اینا کجا رفتن بگردن؟ نیومدن غذای من رو بخورن! مادر حال خوشی نداشت، بردیمش بیمارستان امام رضا علیه‌السلام، یک شب بیشتر بیمارستان نماند. سومین روز شهادت سید‌و‌سالار شهیدان بار سفر را بست و به پسر شهیدش پیوست. همه‌شان رفتند و من تنها ماندم.💔😭 🌸پایان ✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لاله زار کریمان🌷 عمه ساعت‌های طولانی، منزل پدربزرگ مادری‌ام نشست؛ کم‌کم بستگان جمع شدند و هرکس از دری سخن گفت. عمه کمی آرام‌تر شده بود و به منزل برگشت. کار عمه شده بود روزشماری لحظه‌هایی که مسئول مخابرات بیاید تلگراف‌ها راچک کند و او خبری به دست آورد. چند روز تعطیلات نوروز تمام شد و ما عازم شهر شدیم. نمی‌دانم در این مدت احمد چندبار عمه را از حال خودش باخبر ساخت، فقط یادم هست از اواسط تیرماه که تعطیلات تابستان بود و ما به روستا رفتیم، شاهد بی‌قراری‌های عمه بودیم. ظاهراً در آخرین ارتباط، احمد وعده داده بود که مرخصی تابستانه می‌آید و عمه بی‌تاب‌تر از قبل شده بود. 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 احمد از اواخر تیرماه به خانواده از حال خودش خبری نداده بود، این بی‌خبری همه به خصوص عمه را کلافه می‌کرد. عمه خبر داشت احمد به مهران اعزام شده و همان روزها در آنجا جنگ، شدت گرفته بود. اوایل مرداد، عملیات والفجر ۳ مهران زیر رگبار آتش رفت، ارتفاعات و قسمتی از مهران هم به دست دشمن افتاد. احمد امدادگر بود و شجاعانه در این عرصه حضور داشت، حدود ۱۷ روز، جنگ سختی برای آزاد سازی مهران بین ایران و عراق شکل گرفت. احمد در این لحظات، عاشقانه در حال خدمت به هم‌رزمانش بود. 🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃 از هم‌رزمانش شنیدیم در طول این عملیات، احمد از ناحیه پا مجروح شد و به خاطر شدت آتش رگبار، کسی نمی‌توانست احمد را عقب بکشد؛ احمد مظلومانه خودش را از تیررس دشمن به کناری کشید، در کنار مجروحان دیگر به انتظار نشست تا آتش فروکش کند و احمد و دیگر، مجروحان را به عقب برگردانند. ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عباس چگونه عباس علیه‌السلام شد؟ همه شاهدند که علی علیه‌السلام چگونه به این کودک عشق می‌ورزد، او را بر زانوانش می‌نشاند و آن‌گونه که کبوتری جوجه‌اش را دانه می‌دهد، علی هم علم، آگاهی و دانش عظیم را به او می‌آموزد. پروردگارا! قلبم را سرشار از عشق، همراه با بصیرت و آگاهی نسبت به علی و فرزندان پاکش (ع) کن و هدایتم بنما تا این عشق آسمانی را بدون افراط و تفریط به پای امام و مکتبم نثار کنم. 🌸 ام‌البنین نیز از همان کودکی او را غلام حسن، فدایی حسین و پارکاب زینب سلام‌الله‌علیهم‌اجمعین بار‌می‌آورد و آن‌گونه تربیتش می‌کند که گوش‌ به‌ فرمان فرزندان زهرا می‌شود. یارب! مرا یاری کن که فرزندانم را غلام‌ حلقه‌ به‌ گوش ائمه‌معصومین و مطیع فرامین اسلام تربیت کنم. آن‌طور که احکام دین را بر همه‌ی هستی ترجیح دهند.🤲 آری! عباس در این خانه‌ی آسمانی می‌آموزد که اطاعت و پیروی از رهبر دین و امام بر حق، تنها راه دوست‌داشتن خداست. یا لطیف! به لطف خود عنایتم کن تا در راه پیروی و حمایت از امام خویش، کوتاهی نکنم چرا که قصور من در این راه، مرا از وصل تو بازمی‌دارد.😔 عباس در دشت کربلا هم ثابت کرد تا پای جان و با بذل دست، چشم و حتی سر، باید امر امام علیه‌السلام را اطاعت نمود. در آن بحبوحه‌ی ظلم و بی‌وفایی، امان امنیت نپذیرفت، شعله‌های کین و وحشی‌گری را در آغوش گرفت و با جان‌ودل پذیرای نیزه‌ها و گُرزهای آهنین شد اما امامش را تنها نگذاشت. یا امان‌الخائفین! آن‌قدر بصیرتم عنایت کن که حتی در اوج تنهایی، وحشت و فقر، امان‌نامه‌ی تزویر و ریا را نپذیرم و امامم را در میان لشکر کفر تنها نگذارم.❣️ ✍️🏻بتول اکبری‌درجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺مثل قاسم_مثل زینب🌺 صبح آفتاب پر تلألو، حرارت و گرمی خودش رو به رخ همه کشید. نرجس‌خاتون و علی صبحونشون روخوردن. علی بسم‌الله گفت، لباس‌های خاکی رنگش رو بوسید و پوشید، عکس باباحسین روتوی جیبش گذاشت، بندها‌ی پوتینش رومحکم گره زد و گفت: یاعلی.🌷 نرجس خاتون چادر مشکیش رو به رخ سفیدش کشیده بود که علی رو تاپای اتوبوس بدرقه کنه. با هم راه افتادن و به محل اتوبوس‌ها رسیدن. قیامتی بود. بوی اسپند و صدای نوای آهنگران عزم لشکر رو برای حضور در جبهه‌های حق علیه باطل تقویت می‌کرد. مادرها با پسر، زن‌ها با شوهر، اونایی که بچه داشتن با بچه‌هاشون وداع عاشقانه‌ می‌کردن. چه لحظه‌ها و تصاویر زیبایی در تاریخ ثبت شد. کی می‌دونست کدومشون برمی‌گردن، کدومش شهید یا اسیر می‌شن؛ جز خدا هیچ‌کس خبر نداشت. نرجس‌خاتون با خودش عهد بسته بود گریه نکنه. دستاش رو دور گردن قاسم پونزده ساله‌اش گره‌ زد و گفت: -پسرم می‌خوام مثل بابات باشی، شجاع و دلیر، ازبچگی تو رو با خودم مراسم‌های روضه بردم، با اشک برای امام حسین (ع) بهت شیر دادم، موقع پختن غذا وضو گرفتم و زیر لب با زمزمه‌‌ی روضه‌های فاطمیه و عاشورا غذای نذری پختم، امروز روز مرد منه، جونم فدات علی من، مواظب خودت باش عزیزم. علی هم نرجس‌خاتون رو بغل کرد، بوسید و گفت: -مامان! اگه قراربود روی قلبم چیزی حک بشه اسم تو بود، برام دعا کن شهید بشم، نمی‌ذارم هیچ‌وقت احساس تنهایی کنی، قول می‌دم. نرجس‌خاتون سربند یاحسین رو به پیشونی قاسمش بست و گفت: -بروخدا به همرات مادر.💔 📝ادامه دارد... ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لاله‌زار کریمان🌷 عمه همچنان در انتظار آمدن احمد به سر می‌برد و هزاران نقشه و برنامه برایش چیده بود. گاه متوسل به دعا و قرآن می‌شد، گاه به گریه و بی‌تابی روی می‌آورد. هرصبح خانه آب و جارو می‌شد و عمه اگر میوه یا نوبرانه تابستان می‌رسید سهم احمد را کنار می‌گذاشت. کارش شده بود جداکردن تخم مرغ محلی و سهم احمد را نگه داشتن به امید روزی که بیاید. یادم هست یک‌روز عمه خیلی بی‌قراری داشت و زمین‌وزمان را به هم می‌دوخت شاید فرجی حاصل شود. آن روز درست همان زمانی بود که احمد مجروح شده بود و هیچ کسی خبر نداشت. شوهرعمه که پاسدار بود با واسطه فرماندهان شنیده بود احمد از پا مجروح شده است و این خبر را با تردید به عمه گفت. مثل همیشه دل یک مادر فرو ریخت و هرچیزی را تصویر سازی کرد. این روزها بیدارشدنم در منزل عمه دیگر با بوی رشته‌پلو و آبگوشت نبود بلکه با صدای دوبیتی‌های غریبی و ناله‌های عمه پشت دارقالی بیدار می‌شدم. چشم‌انتظاری و بی‌خبری همه را کلافه کرده بود و اینکه همه می‌دانستیم احمد مجروح شده ولی در چه مرحله‌ای و کجاست بیشتر اذیتمان می‌کرد. بی خبری و بی‌تابی عمه باعث شد شوهرعمه کم‌کم مهیا رفتن به مهران شود. عمه ساک دایی یحیی را جمع کرد، چند چیز تقویتی داخل ساک گذاشت و بابت تک‌تک آن‌ها توصیه‌هایی کرد که -به محض دیدن بچه‌ام بهش بده بخوره تا جبران خونی که از دست رفته بشه. 📝ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عباس چگونه عباس علیه‌السلام شد؟ و ماه می‌داند که در لوای آفتابِ ولایت و مدرسه‌‌ی امامت، علم، فضیلت و بصیرت را به زیبایی فراگرفت و آن‌گاه که علَمش را با حلم و عملش را با اطاعت از امام علیه‌السلام درآمیخت، زیبایی ماه را به سخره گرفت و لقب "ماه بنی‌هاشم" را به نام خود سند زد. یا جمیل! به جمالت قسمت می‌دهم که مرا از شاگردی در مدرسه‌ی امامت، محروم نفرما و آن‌قدر حلم و بصیرت ارزانی‌ام کن تا زیبائی‌هایِ زشت دنیا را به سخره بگیرم و درمقابل، زیبایی مکتبِ امامت را درک کنم.✋️ در هوای گرم تابستان، آن‌جا که خسته و خشکیده از کوچه‌ پس‌ کوچه‌ها می‌گذری، با دیدن "سقاخانه" است که روحت تازه می‌شود و لبان خشکیده‌ات به جرعه‌ای آب خنک، مهمان می‌شوند‌. خدایا! می‌دانی و می‌دانم که قرآن آب حیات است و وجودم در برهوت دنیازدگی، خشکیده و تفتیده می‌باشد. پس مرا به "سقاخانه‌ی اهل‌بیت علیهم‌السلام" راهنمایی کن و وجود بی‌آب‌وعلفم را به جرعه‌ای آب معنویت و هدایت مهمان کن.🤲 سقاخانه‌ای که رنگ سبزش تو را به یاد اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌اندازد و آبِ سردش یاد "دستان سقا" را که در راه سقایت اهل حرم از تن جدا شد، در خاطرت زنده می‌کند؛ همان دستانی که وسیله‌ای برای شفاعت امت مادرش زهرا سلام‌الله‌علیها در روز محشر شد. الهی! دستم را بگیر که به مادیات نچسبد و در راه ترویج فرهنگ اهل‌بیت علیهم‌السلام از پا ننشیند تا در روز محشر، شفاعت "ام‌ابیها" را از دست ندهم.❣️ و شمع‌های سقاخانه که نشان از حاجتِ حاجت‌مندان دارد، با زبانِ بی‌زبانی، "باب‌الحوائجی" اباالفضل را به یادت می‌آورد. عباس که از ارواح مطهره و مقربان درگاه حق است، بی‌شک برای حوائج اهل‌ایمان و حتی اهل‌کتاب، دری از رحمت‌های الهی خواهد بود؛ چرا که او بابِ ولایت است و هرکس بخواهد به شهر ولایت حضرت علی علیه‌السلام وارد شود، باید از درِ دوستی حضرت عباس علیه‌السلام اذن دخول یابد. یا غیاث‌المستغیثین! مبادا راه ولایت را گم کنم و از شهرِ امامت بیرونم کنند. پس آن‌زمان که در دهکده‌ی دنیاسردرگُمَم، تو به فریادم برس و مرا به "شاهراه" رسیدن به شهرِ ولایت راهنمایی کن.🌼 در نتیجه لازمه‌ی دوستی حضرت عباس علیه‌السلام "اطاعت و حمایت از اهل‌بیت علیهم‌السلام" خصوصا "امام عصر عج" می‌باشد. پروردگارا! در مسیر اطاعت و حمایت از اهل‌بیت به‌خصوص "امام زمانم" به پاهایم چنان قوّتی ببخش که بر اثر غفلت و سُست‌ایمانی نلغزد و تا رسیدن به جمع "یاران امام عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف" از پا ننشیند، ان‌شاءالله 🤲🌷 📝ادامه دارد... ✍️🏻بتول اکبری‌درجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لاله‌زار کریمان🌷 چشم انتظاری عمه سبک و سیاقش فرق کرده بود، اتاق را خالی نمود، جای بیمار پهن کرد و تمام هدفش، خوب پرستاری کردن از احمد و ماندگار کردنش بود. این‌روزها چشمش به در و گوشش به رادیو بود، آرام و قرار نداشت. عصاهایی که سال‌ها در انبار خاک می‌خورد شست و کنار رختخواب گذاشت. نقشه علنی شدن نامزدی و عقد احمد در حال بررسی بود اما دل‌نگرانی امان عمه را بریده بود و آرامش نداشت. دایی یحیی برگشت و امید عمه ناامید شد. رختخواب جمع و عصاها به انبار برگشت. عمه داشت از دست می‌رفت، دلش آویزان بود. دست به دامن همه می‌شد تا خبری کسب کند. با فرضیات خودش را آرام می‌کرد: -یا مجروحه و اعزام به جایی شده، دسترسی به تلگراف و... ندارد یا اسیر شده. عمو، بابا و دایی یحیی عازم مناطق جنگی شدند، اسم احمد در لیست اسرای اعلامی نبود و هرکدام با هر احتمال، راهی را می‌رفت اما همه راه‌ها به بی‌خبری می‌رسید. یک‌سال از آن روزهای بی‌خبری گذشت، عمه آن‌روزها 40 سال هم نداشت. فرهنگ حاکم آن زمان، داشتن بچه زیاد بود، عمه دختری به نام صدیقه به دنیا آورد، هرچند به بچه‌داری سرگرم شد اما همچنان چشمش به در مانده و گوشش به خبرها بود. یک‌سال دیگر هم گذشت و طبق برنامه هر ساله، تابستان امسال نیز به روستا رفتیم. بابا هر هفته برای سرکشی به ما تا روستا می‌آمد. عمه و دایی یحیی عازم مکه شدند و سرپرستی زندگی و بچه‌ها به بتول و محمود سپرده شد؛ بابا هم به عمه قول داد آب از آب تکان نمی‌خورد تا برگردند. تابستان پر از خاطره‌ای بود، تمام شب‌ها دورهم جمع می‌شدیم، صدیقه شده بود عروسک سرگرمی ما، هرکسی وقت خالی‌اش را با او سر می‌کرد. 40 روز گذشت تا عمه برگردد. ذوقِ بازکردن ساک سوغاتی، نشاط آن شب ما را فراهم ساخت. چیزی که اشک همه را درآورد سوغاتی عمه برای احمد و سرویس مرواریدی بود که برای هدیه شب عروسی احمد آورد. 📝ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺 علی سوار اتوبوس شد و رفت. چشمان نرجس‌خاتون و بقیه‌ی خانواده‌ها به اتوبوسی که عزیزانشان را با خود می‌برد، خیره ماند. کسی از آخر جمعیت، طلب صلوات کرد. همه با ذکر، دم گرفتند و کم‌کم متفرق شدند. علی رفت اما هیچ‌‌گاه بازنگشت. در جزایر مجنون پرکشید و آب، تابوت جسد‌ مطهرش شد. هم‌رزمانش تعریف می‌کردن، چقدر جانانه می‌جنگید و با شور یاحسین و یازینب، دشمن رو ذله کرده بود. درسته که تازه پونزده سالش تموم شده بود اما نماز شبش ترک نمی‌شد. نرجس‌خاتون نمی‌تونست دیگه توی اون خونه تنها بمونه، پیش مادرش رفت و یکی از اتاق‌های خونه‌ی عزیزجون رو با حضورش گرم‌ کرد. عکس حسین‌آقا و علی کنار هم، روزها و شب‌هاش رو پر کرد. هیچ‌وقت حس تنهایی نداشت. دلش که می‌گرفت یا مریض می‌شد، این حسین‌آقا و علی بودن که آرومش می‌کردن. دنیای نرجس‌خاتون به کار توی مدرسه و مسجد بند شده بود. حسین‌آقا و علی، از تماشای نرجس‌خاتون پر خیروبرکت سیر نمی‌شن و هم‌چنان زندگی ادامه داره... ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. بدین‌گونه با مرگ، زندگی آغاز می‌شود. پایان ✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لاله‌زار کریمان🌷 تابستان تمام شد. 2 سال از مفقودالأثری احمد می‌گذشت. محمود طلبه شد و در رفت و آمد شهر به روستا بود. سال 64 که شد محمود برای رفتن به جبهه اصرار داشت، عمه راضی نمی‌شد ولی محمود کوتاه نمی‌آمد؛ بابا را واسطه کرد تا عمه را راضی کند. با سختی عمه راضی شد که محمود فقط 3 ماه تابستان را جبهه برود اما دلش مثل سیروسرکه می‌جوشید. محمود دوره آموزشی را شرکت کرد و اعزام شد، تابستان سخت و پر از خاطره‌ای داشتیم. عمه باردار بود و بچه به بغل هرروز می‌رفت مخابرات. دل‌نگران بود، آرامش نداشت. گاهی اوقات باخودش فکر می‌کرد شاید محمود با خبری از احمد برگردد و این امید دلش را آرام می‌کرد. روزهای آخر تابستان، محمود طبق وعده‌‌ای که به عمه داده بود برگشت. آسیه هم به دنیا آمد و عمه حسابی سرش شلوغ شد ولی یک مادر هر تعداد فرزند داشته باشد، حواسش پی همانی می‌رود که نیست. دایی یحیی همچنان پیگیر خبر از احمد بود، کم‌کم آثار ناامیدی در دل دایی پیدا شد و تمام امیدشان رفت به انتظار روزی که شاید اسرا به کشور برگردند. 3 سال بی‌خبری از احمد برای مادرش یک قرن بود، هر صدایی که از کوچه می‌آمد عمه سرش به طرف در می‌چرخید و چشمش به در خُشک می‌شد. دایی یحیی چند روزی منزل نیامد، فصل برداشت گندم بود و حسابی سرشان شلوغ، عمه خیلی کلافه شده بود. دایی برگشت ولی چهره‌اش یک‌جوری به نظر می‌رسید؛ هم آرام بود و هم شکسته، داغان و سربه‌زیر؛ کسی نمی‌دانست چه خبری در راه است. عمه را صدازد و ساعتی بعد عمه از اتاق بیرون آمد؛ یک‌ساعته پیر شد و دست به دیوار راه می‌رفت. محمود و بتول را صدا زد و گفت: جلوی منزل را چراغونی کنید احمد برمی‌گرده. همه مات و مبهوت به هم نگاه می‌کردیم اگر احمد می‌آید چرا خوشحال نیست؟ چرا عمه فروریخته؟! عمه که چندسال است چشم انتظاری می‌کشد، چرا با ناله خبر برگشتن احمد را داد. دایی یحیی باسرعت سوار لندکروز شد و به شهر رفت. دوان دوان به منزل رفتم، از خوشحالی جیغ زنان گفتم‌: احمد داره برمی‌گرده، از فرط خوشحالی نمی‌دانستم چطور خبر را بدهم و برگردم. مامان خودش را به منزل عمه رساند و یواش‌یواش همه دور عمه جمع شدند. عمه نای حرف زدن نداشت، گوشه ای نشسته بود، یک چشمش اشک بود و یک چشمش خیره به عکس احمد. همه جمع شدند، مامان آب‌ قندوگلاب به عمه داد و گفت‌: -بی‌بی عطیه چی شده؟! چرا چیزی نمی‌گی؟! اگه احمد داره میاد چرا حیرونی؟ پاشو خیلی کار داریم. کم‌کم به جمع میهمانان اضافه شد و بغض عمه سرباز کرد. ناله عمه بلند شد: -جنازه بچه‌ام داره میاد استخون‌های بچه‌ام داره میاد. پاشید چراغونی کنید، احمد رشیدم داره میاد. عمه می‌گفت و بقیه اشک می‌ریختند. شب بود که بابا از کرمان رسید و شد سنگ صبور خواهرش. 📝ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عباس چگونه عباس علیه‌السلام شد؟ اینک ای همراه، بیا با جان‌ودل به جیک‌جیک گنجشکان، چهچهه بلبلان، شُرشُر آبشارها و... گوش فرا دهیم که همه زمزمه‌ی "یا مهدی" دارند. خدایا! حال که ذره‌ذره موجودات به یاد بقیه‌الله هستند، زبانم را در راه مولایم گویا کن و مپسند درحالی‌که همه‌ی مخلوقاتت به یاد او هستند، من از او غافل باشم. ای آشنا! ای آن‌که در صبح جمعه ندبه‌ی فراق سر می‌دهی! بیا در عصر غیبت، به امر امام‌ زمان (عج) عمل کنیم که؛ "جاهلان و بی‌خردان از شیعیان ما را اذیت می‌کنند و همین‌طور کسانی‌ که بال مگس بر دین‌شان رجحان دارد". یارب! مرا چنان مربی باش که جهل‌وبی‌خردی‌ام را به علم و درایت در دین، تبدیل کنم و در ثانیه‌ثانیه‌ی زندگی‌ام، نقش دین آن‌قدر پررنگ باشد که حتی جانم بر حکم دین ارجحیت پیدا نکند‌. و هیچ‌گاه فراموش نکنیم که امام می‌فرماید: "آری! خبر اعمال زشت و ناپسندی که از شیعیان به ما می‌رسد، باعث کناره‌گیری ما از ایشان می‌شود". الهی! به فکرم آن‌قدر مدیریت بده که حتی یک‌ثانیه هم اجازه‌ی ورود افکار ناپسند را صادر نکند که اگر امامم (عج) از من کناره‌گیری کند وای برمن... 😔💔 📝ادامه دارد... ✍️🏻بتول اکبری‌درجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لاله زار کریمان🌷 دایی یحیی حدود سحر برگشت و همه‌چیز را برای بابا و عمه تعریف کرد. عمو را از تهران خبر کردیم، باید روستا آماده‌ی استقبال از احمد می‌شد. دونفر از فرماندهان سپاه، صبح به روستا آمدند. احمد اولین شهید روستا بود، باید جایگاهی برای شهید و شهداء در نظر می‌گرفتند. حدود ظهر هم به دیدن عمه آمدند، یکی از آن‌ها بابغض برای عمه از رشادت، شجاعت و دلسوزی احمد تعریف می‌کرد. -احمد تالحظه آخر امدادگری کرد، زمانی که برای کمک به دوست مجروحش رفت تیر به پاش خورد ولی چون توی تیررس دشمن بود خودش رو کنار کشید تا نیروی کمکی برسه. احمد سربند یا زهرا را باز می‌کند، روی زخمش می‌بندد و در انتظار رسیدن رزمندگان می‌ماند. کم‌کم دشمن پیشروی می‌کند و منطقه به دست بعثی‌ها می‌افتد. آن‌ها ظالمانه تمام مجروحین و اسرا را داخل کانالی انداختند، خاک رویشان ریختند تا زنده به گور شوند؛ احمد هم یکی از آن شهداء بود.😔 ناله های عمه بالا و بالاتر رفت، همه پابه‌پای‌ عمه اشک می‌ریختند. سه روز زمان برد تا روز قطعی تشییع جنازه احمد اعلام شود. ۲۰مرداد بود که اطلاع دادند روز ۲۴مرداد پیکر احمد به روستا می‌رسد. عمه خیلی التماس می‌کرد تنها برود و احمد را ببیند تا روز تشییع نخواهد وداع کند. روستا آذین بسته شد، خانم‌های روستا مشغول پخت‌وپز کیک ودرست کردن خُنچه برای روی قبر شهید شدند. هرکسی یک گوشه کار را می‌گرفت تا استقبال از احمد باشکوه برگزار شود. شب قبل از تشییع عمه با دایی یحیی به شهری که نزدیک روستا بود رفتند و تا دیروقت برنگشتند. صبح زود که بیدار شدیم، عمه لباس و روسری سبز رنگش را تن کرده بود، نگاهش به در نبود ولی گوشش به صدای بلندگو بود. بلندگو مسجد روشن شد و بعد از پخش قرآن و زیارت عاشورا اعلام شد تشییع پیکر شهید احمد غیاثی ساعت ۱۱ظهر به طرف مزار شهید برگزار می‌شود. عمه کمرش را محکم بست و بچه‌های کوچک را به بستگان سپرد. برای دیدن منزل جدید پسرش به مزار رفت، آن‌جا برای بابا و عمو تعریف کرده بود که دیشب با احمد وداع داشته و از احمد رشیدش فقط استخوان‌هایش برگشته است. منزل عمه شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد، همه چیز آماده بود. دایی یحیی رسید، لندکروز روبان‌وگل زده شد و خنچه‌ها را چیدند. همه دنبال لندکروز راه افتادیم. کم‌کم کاروان ماشین از سپاه با تابوت به جمع ملحق شد و پیکر احمد به زادگاهش رسید. نمی‌دانم عمه کدام خاطره را مرور می‌کرد و دایی با کدام لحظه دلش را سرگرم کرده بود اما من فقط در ذهنم آخرین چهره‌ای ماند که تمام قد بالای لندکروز با عشق به همه نگاه می‌کرد و تصویری از همه در قلبش به یادگار می‌گذاشت. 📝ادامه دارد... ✍️🏻زهره‌السادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت) 🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️ @jz_resane 〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397