🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_یازدهم
دعای توسل تمام شد؛ ما رفتیم سراغ گپوگوی دخترانه و آماده شدن برای خواب.
هنوز عمه و احمد پشت دار قالی مشغول دردودل بودند. صبح با صدای رعدوبرق و رگبار بیدار شدم. احمد سحرخیز، زودتر از همیشه بیدار شده بود و با گرههایی بر تاروپود قالی، آخرین گلوبوته را به یادگار میگذاشت.
صبحانه را کامل نخورده بودیم که همسر عمه (دایی یحیی) با لندکروز سپاه رسید؛ احمد ساک به دست و پوتین به پا کنار همان سپیدارهایی ایستاد که پوست کنده بود.
🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃
دوستان و هم مسجدیهای محله دورهم جمع بودند، هرکس سعی میکرد چیزی بگوید تا لبخند را میهمان لبها کند، احمد به جمع دوستانش پیوست و شوخی بچههای مسجد شروع شد.
عمه سعی میکرد خودش را کنترل کند تا دستش نلرزد و اشک نریزد. همسایهها و فامیل در کوچه ایستاده بودند، چند نفر که باهم اعزام داشتند به طرف ماشین رفتند و از دیوار لندکروز خودشان را بالا کشیدند.
احمد هنوز در حال وداع و توصیه به خواهران و برادرش بود؛ از حجاب گفت، از کمک به بیبی و بابا و... تا رسید جلوی آینه و قرآنی که در دستان عمه میلرزید، اول قرآن را بوسید و بعد روی مادر را؛ محکم عمه را به آغوش کشید انگار میدانست آخرین بار است که گرمای نفس مادر را حس میکند.
🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃
از درگاه در رد شد، ساکش را گذاشت بالای ماشین، دوتا دستش را روی دیواره ماشین قرار داد و باقدرت خودش را بالا کشید؛ طوری که دایی یحیی با حسرت قدوبالایش را برانداز کرد، انگار تازه مرد شدنش را باور کرده بود.
آخرین چهره ای که از احمد به خاطر دارم بالای لندکروز ایستاده بود، ابروهای مشکی و به هم پیوسته، صورتی با محاسن کم، خوشرو و خندان. به گونهای ایستاده بود که عمه تمام قدوبالایش را برای آخرین بار به خاطر میسپرد.
دخترعمهاش آنطرفتر کنار دیوار ایستاده بود و احمد از بالا چنان عمیق همه چیز را نگاه کرد که گویی داشت آخرین تصویر زادگاهش، دوستانش و هم محلهایهایش را از نظر میگذراند.
روی سقف لندکروز، بلندگویی وصل بود که صدای حاج صادق آهنگران پخش میشد. دایی یحیی که داخل کابین ماشین نشست ولوم صدا را بیشتر کرد و این یعنی گروه اعزامی، در حال حرکت است.
هرمنزلی در مسیر کوچه صدا را میشنید سراسیمه با جعبه نقل، شکلات، مغزیجات و کاسه آبی گروه را بدرقه میکرد. آن روز احمد و همرزمانش را کل محل مشایعت نمودند؛ کاسههای آب پشت هم پاشیده میشد تا کسی سیلاب اشک عمه و دیگر مادران را نبیند.
آن روز منزل عمه سوت و کور شد، صدای کوبیدن کِلوْزار و پاکی قالی دیگر به گوش نمیرسید.
عمه به دنبال راه فراری بود تا کسی اشکهایش را نبیند. نمیدانم به صحرا رفت یا باغ؟! شاید نشست لب جوی آب و خاطراتش را مرور کرد. غروب به منزل ما آمد، کنار بابا نشست و با دردودل کمی آرام گرفت.
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: میم.صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟
#قسمت_سوم
شب چهارم شعبان است، بیستوششمین شعبان بعد از ظهور اسلام.
خدایا! کُمکم کن همهی شبوروزم میمون و مبارک باشد. مگر نه اینکه هرروزی را در آن گناه نکنم، عید است؟!
اینک در دل امیرمؤمنان بعد از آنهمه خستگی وبیکسی، روزنهی امیدی روشن شده که آرام و قرارش را گرفته است.
یا انیسالقلوب! در مسیر وصل خودت و در راه اطاعت از اولوالامر (ع) آرام و قرارم را بگیر.
گویا خبری در راه است؛ ستارگان آسمان پُرنورتر از هرشب، از بیقراری علی باخبرند. دردی شیرین بر وجود امالبنین حاکم شده است. مثل اینکه مولودش دیگر فضای تنگوتاریک رحم را تاب ندارد.
الهی! مولای مرا از دنیای تنگوتاریک غیبت بِرَهان که قلبم بیفروغتر از هر زمان، در حسرت نور آسمانیاش میسوزد.
او عزم دنیا دارد تا بتواند در مکتب پدر بزرگوار و برادران گرانقدرش (ع) درس ایمان، بصیرت، شجاعت و مردانگی بیاموزد.
خداوندا! به من چنان بصیرتی عنایت کن تا راه را از بیراهه بازشناسم و از مکتب قرآن و ائمه معصومین علیهمالسلام جدا نشوم.
📝ادامه دارد...
✍️🏻بتول اکبریدرجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عزیز خدا 🌻
#قسمت_نهم
پدر هر سال برای شهید، سالگرد میگرفت. اولین سالگرد عزیز، مصادف بود با روز عاشورا. سرمزار شهید نشسته بودیم که جوانی با لباس بسیجی و ساک به دست از راه رسید.
-یزدانی، یزدانی! دوست و همخدمتیم بود. همیشه با هم بودیم.
صورتش خیس اشک شد.
-اول اومدم مزار شهید رو پیدا کنم ببینمش، براش فاتحه بخونم بعد برم شهر خودم.
از نحوه شهادت عزیزالله گفت، ما هم سراپا گوش شدیم.
-اول تیر به پاش خورد، خم شد تا پاش رو بگیره، یه دفعه از پشت سر...🥀🥀😭😭
-شهید رو هشت روز بعد از شهادتش آوردن.
هی گفتوگفت...
بندهی خدا همهچیز را توضیح داد و رفت، دیگر هر چه گشتیم پیدایش نکردیم تا خاطرات بیشتری برای ما بگوید. اصلاً وقت نشد اسمش را بپرسیم؛ خودش هم حالوهوایی نداشت که یادش به این چیزها باشد. بسیجی حرفهایش را زد و برای همیشه رفت.
بابا هم بعد از پنج سال ما را تنها گذاشت.
بعد از شهادت عزیزالله درودیوار خانه سراسر ماتم بود؛ ساعتزنگدار روی طاقچه هم دیگر مثل قبل تیکتاک نمیکرد. هیچ شادیای حتی ازدواج برادرم رضا هم این غم را از دل مادرم نبرد.
مادر شبها با یاد عزیزالله میخوابید؛ به امید اینکه دوباره صدایش را بشنود و روی ماهش را ببیند.
یک روز رفتم به مادرم سر بزنم. منتظر نشسته بود، تا نگاهش به من افتاد گفت:
-غذا درست کردم، نه بابات اومد نه عزیز، نمیدونم اینا کجا رفتن بگردن؟ نیومدن غذای من رو بخورن!
مادر حال خوشی نداشت، بردیمش بیمارستان امام رضا علیهالسلام، یک شب بیشتر بیمارستان نماند.
سومین روز شهادت سیدوسالار شهیدان بار سفر را بست و به پسر شهیدش پیوست.
همهشان رفتند و من تنها ماندم.💔😭
🌸پایان
✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لاله زار کریمان🌷
#قسمت_دوازدهم
عمه ساعتهای طولانی، منزل پدربزرگ مادریام نشست؛ کمکم بستگان جمع شدند و هرکس از دری سخن گفت. عمه کمی آرامتر شده بود و به منزل برگشت.
کار عمه شده بود روزشماری لحظههایی که مسئول مخابرات بیاید تلگرافها راچک کند و او خبری به دست آورد.
چند روز تعطیلات نوروز تمام شد و ما عازم شهر شدیم.
نمیدانم در این مدت احمد چندبار عمه را از حال خودش باخبر ساخت، فقط یادم هست از اواسط تیرماه که تعطیلات تابستان بود و ما به روستا رفتیم، شاهد بیقراریهای عمه بودیم.
ظاهراً در آخرین ارتباط، احمد وعده داده بود که مرخصی تابستانه میآید و عمه بیتابتر از قبل شده بود.
🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃
احمد از اواخر تیرماه به خانواده از حال خودش خبری نداده بود، این بیخبری همه به خصوص عمه را کلافه میکرد.
عمه خبر داشت احمد به مهران اعزام شده و همان روزها در آنجا جنگ، شدت گرفته بود.
اوایل مرداد، عملیات والفجر ۳ مهران زیر رگبار آتش رفت، ارتفاعات و قسمتی از مهران هم به دست دشمن افتاد.
احمد امدادگر بود و شجاعانه در این عرصه حضور داشت، حدود ۱۷ روز، جنگ سختی برای آزاد سازی مهران بین ایران و عراق شکل گرفت. احمد در این لحظات، عاشقانه در حال خدمت به همرزمانش بود.
🍃🍃🌸🌸🍃🌸🌸🍃🍃
از همرزمانش شنیدیم در طول این عملیات، احمد از ناحیه پا مجروح شد و به خاطر شدت آتش رگبار، کسی نمیتوانست احمد را عقب بکشد؛ احمد مظلومانه خودش را از تیررس دشمن به کناری کشید، در کنار مجروحان دیگر به انتظار نشست تا آتش فروکش کند و احمد و دیگر، مجروحان را به عقب برگردانند.
ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟
#قسمت_چهارم
همه شاهدند که علی علیهالسلام چگونه به این کودک عشق میورزد، او را بر زانوانش مینشاند و آنگونه که کبوتری جوجهاش را دانه میدهد، علی هم علم، آگاهی و دانش عظیم را به او میآموزد.
پروردگارا! قلبم را سرشار از عشق، همراه با بصیرت و آگاهی نسبت به علی و فرزندان پاکش (ع) کن و هدایتم بنما تا این عشق آسمانی را بدون افراط و تفریط به پای امام و مکتبم نثار کنم. 🌸
امالبنین نیز از همان کودکی او را غلام حسن، فدایی حسین و پارکاب زینب سلاماللهعلیهماجمعین بارمیآورد و آنگونه تربیتش میکند که گوش به فرمان فرزندان زهرا میشود.
یارب! مرا یاری کن که فرزندانم را غلام حلقه به گوش ائمهمعصومین و مطیع فرامین اسلام تربیت کنم. آنطور که احکام دین را بر همهی هستی ترجیح دهند.🤲
آری! عباس در این خانهی آسمانی میآموزد که اطاعت و پیروی از رهبر دین و امام بر حق، تنها راه دوستداشتن خداست.
یا لطیف! به لطف خود عنایتم کن تا در راه پیروی و حمایت از امام خویش، کوتاهی نکنم چرا که قصور من در این راه، مرا از وصل تو بازمیدارد.😔
عباس در دشت کربلا هم ثابت کرد تا پای جان و با بذل دست، چشم و حتی سر، باید امر امام علیهالسلام را اطاعت نمود. در آن بحبوحهی ظلم و بیوفایی، امان امنیت نپذیرفت، شعلههای کین و وحشیگری را در آغوش گرفت و با جانودل پذیرای نیزهها و گُرزهای آهنین شد اما امامش را تنها نگذاشت.
یا امانالخائفین! آنقدر بصیرتم عنایت کن که حتی در اوج تنهایی، وحشت و فقر، اماننامهی تزویر و ریا را نپذیرم و امامم را در میان لشکر کفر تنها نگذارم.❣️
✍️🏻بتول اکبریدرجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌺مثل قاسم_مثل زینب🌺
#قسمت_پنجم
صبح آفتاب پر تلألو، حرارت و گرمی خودش رو به رخ همه کشید. نرجسخاتون و علی صبحونشون روخوردن.
علی بسمالله گفت، لباسهای خاکی رنگش رو بوسید و پوشید، عکس باباحسین روتوی جیبش گذاشت، بندهای پوتینش رومحکم گره زد و گفت: یاعلی.🌷
نرجس خاتون چادر مشکیش رو به رخ سفیدش کشیده بود که علی رو تاپای اتوبوس بدرقه کنه.
با هم راه افتادن و به محل اتوبوسها رسیدن.
قیامتی بود. بوی اسپند و صدای نوای آهنگران
عزم لشکر رو برای حضور در جبهههای حق علیه باطل تقویت میکرد.
مادرها با پسر، زنها با شوهر، اونایی که بچه داشتن با بچههاشون وداع عاشقانه میکردن.
چه لحظهها و تصاویر زیبایی در تاریخ ثبت شد. کی میدونست کدومشون برمیگردن، کدومش شهید یا اسیر میشن؛ جز خدا هیچکس خبر نداشت.
نرجسخاتون با خودش عهد بسته بود گریه نکنه. دستاش رو دور گردن قاسم پونزده سالهاش گره زد و گفت:
-پسرم میخوام مثل بابات باشی، شجاع و دلیر، ازبچگی تو رو با خودم مراسمهای روضه بردم، با اشک برای امام حسین (ع) بهت شیر دادم، موقع پختن غذا وضو گرفتم و زیر لب با زمزمهی روضههای فاطمیه و عاشورا غذای نذری پختم، امروز روز مرد منه، جونم فدات علی من، مواظب خودت باش عزیزم.
علی هم نرجسخاتون رو بغل کرد، بوسید و گفت: -مامان! اگه قراربود روی قلبم چیزی حک بشه اسم تو بود، برام دعا کن شهید بشم، نمیذارم هیچوقت احساس تنهایی کنی، قول میدم.
نرجسخاتون سربند یاحسین رو به پیشونی قاسمش بست و گفت:
-بروخدا به همرات مادر.💔
📝ادامه دارد...
✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_سیزدهم
عمه همچنان در انتظار آمدن احمد به سر میبرد و هزاران نقشه و برنامه برایش چیده بود.
گاه متوسل به دعا و قرآن میشد، گاه به گریه و بیتابی روی میآورد.
هرصبح خانه آب و جارو میشد و عمه اگر میوه یا نوبرانه تابستان میرسید سهم احمد را کنار میگذاشت.
کارش شده بود جداکردن تخم مرغ محلی و سهم احمد را نگه داشتن به امید روزی که بیاید.
یادم هست یکروز عمه خیلی بیقراری داشت و زمینوزمان را به هم میدوخت شاید فرجی حاصل شود. آن روز درست همان زمانی بود که احمد مجروح شده بود و هیچ کسی خبر نداشت.
شوهرعمه که پاسدار بود با واسطه فرماندهان شنیده بود احمد از پا مجروح شده است و این خبر را با تردید به عمه گفت.
مثل همیشه دل یک مادر فرو ریخت و هرچیزی را تصویر سازی کرد.
این روزها بیدارشدنم در منزل عمه دیگر با بوی رشتهپلو و آبگوشت نبود بلکه با صدای دوبیتیهای غریبی و نالههای عمه پشت دارقالی بیدار میشدم.
چشمانتظاری و بیخبری همه را کلافه کرده بود و اینکه همه میدانستیم احمد مجروح شده ولی در چه مرحلهای و کجاست بیشتر اذیتمان میکرد.
بی خبری و بیتابی عمه باعث شد شوهرعمه کمکم مهیا رفتن به مهران شود.
عمه ساک دایی یحیی را جمع کرد، چند چیز تقویتی داخل ساک گذاشت و بابت تکتک آنها توصیههایی کرد که
-به محض دیدن بچهام بهش بده بخوره تا جبران خونی که از دست رفته بشه.
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟
#قسمت_پنجم
و ماه میداند که در لوای آفتابِ ولایت و مدرسهی امامت، علم، فضیلت و بصیرت را به زیبایی فراگرفت و آنگاه که علَمش را با حلم و عملش را با اطاعت از امام علیهالسلام درآمیخت، زیبایی ماه را به سخره گرفت و لقب "ماه بنیهاشم" را به نام خود سند زد.
یا جمیل! به جمالت قسمت میدهم که مرا از شاگردی در مدرسهی امامت، محروم نفرما و آنقدر حلم و بصیرت ارزانیام کن تا زیبائیهایِ زشت دنیا را به سخره بگیرم و درمقابل، زیبایی مکتبِ امامت را درک کنم.✋️
در هوای گرم تابستان، آنجا که خسته و خشکیده از کوچه پس کوچهها میگذری، با دیدن "سقاخانه" است که روحت تازه میشود و لبان خشکیدهات به جرعهای آب خنک، مهمان میشوند.
خدایا! میدانی و میدانم که قرآن آب حیات است و وجودم در برهوت دنیازدگی، خشکیده و تفتیده میباشد. پس مرا به "سقاخانهی اهلبیت علیهمالسلام" راهنمایی کن و وجود بیآبوعلفم را به جرعهای آب معنویت و هدایت مهمان کن.🤲
سقاخانهای که رنگ سبزش تو را به یاد اهلبیت علیهمالسلام میاندازد و آبِ سردش یاد "دستان سقا" را که در راه سقایت اهل حرم از تن جدا شد، در خاطرت زنده میکند؛ همان دستانی که وسیلهای برای شفاعت امت مادرش زهرا سلاماللهعلیها در روز محشر شد.
الهی! دستم را بگیر که به مادیات نچسبد و در راه ترویج فرهنگ اهلبیت علیهمالسلام از پا ننشیند تا در روز محشر، شفاعت "امابیها" را از دست ندهم.❣️
و شمعهای سقاخانه که نشان از حاجتِ حاجتمندان دارد، با زبانِ بیزبانی، "بابالحوائجی" اباالفضل را به یادت میآورد.
عباس که از ارواح مطهره و مقربان درگاه حق است، بیشک برای حوائج اهلایمان و حتی اهلکتاب، دری از رحمتهای الهی خواهد بود؛
چرا که او بابِ ولایت است و هرکس بخواهد به شهر ولایت حضرت علی علیهالسلام وارد شود، باید از درِ دوستی حضرت عباس علیهالسلام اذن دخول یابد.
یا غیاثالمستغیثین! مبادا راه ولایت را گم کنم و از شهرِ امامت بیرونم کنند. پس آنزمان که در دهکدهی دنیاسردرگُمَم، تو به فریادم برس و مرا به "شاهراه" رسیدن به شهرِ ولایت راهنمایی کن.🌼
در نتیجه لازمهی دوستی حضرت عباس علیهالسلام "اطاعت و حمایت از اهلبیت علیهمالسلام" خصوصا "امام عصر عج" میباشد.
پروردگارا! در مسیر اطاعت و حمایت از اهلبیت بهخصوص "امام زمانم" به پاهایم چنان قوّتی ببخش که بر اثر غفلت و سُستایمانی نلغزد و تا رسیدن به جمع "یاران امام عجلاللهتعالیفرجهالشریف" از پا ننشیند، انشاءالله 🤲🌷
📝ادامه دارد...
✍️🏻بتول اکبریدرجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_چهاردهم
چشم انتظاری عمه سبک و سیاقش فرق کرده بود، اتاق را خالی نمود، جای بیمار پهن کرد و تمام هدفش، خوب پرستاری کردن از احمد و ماندگار کردنش بود.
اینروزها چشمش به در و گوشش به رادیو بود، آرام و قرار نداشت. عصاهایی که سالها در انبار خاک میخورد شست و کنار رختخواب گذاشت.
نقشه علنی شدن نامزدی و عقد احمد در حال بررسی بود
اما دلنگرانی امان عمه را بریده بود و آرامش نداشت.
دایی یحیی برگشت و امید عمه ناامید شد. رختخواب جمع و عصاها به انبار برگشت.
عمه داشت از دست میرفت، دلش آویزان بود.
دست به دامن همه میشد تا خبری کسب کند.
با فرضیات خودش را آرام میکرد:
-یا مجروحه و اعزام به جایی شده، دسترسی به تلگراف و... ندارد یا اسیر شده.
عمو، بابا و دایی یحیی عازم مناطق جنگی شدند، اسم احمد در لیست اسرای اعلامی نبود و هرکدام با هر احتمال، راهی را میرفت اما همه راهها به بیخبری میرسید.
یکسال از آن روزهای بیخبری گذشت، عمه آنروزها 40 سال هم نداشت. فرهنگ حاکم آن زمان، داشتن بچه زیاد بود، عمه دختری به نام صدیقه به دنیا آورد، هرچند به بچهداری سرگرم شد اما همچنان چشمش به در مانده و گوشش به خبرها بود.
یکسال دیگر هم گذشت و طبق برنامه هر ساله، تابستان امسال نیز به روستا رفتیم. بابا هر هفته برای سرکشی به ما تا روستا میآمد.
عمه و دایی یحیی عازم مکه شدند و سرپرستی زندگی و بچهها به بتول و محمود سپرده شد؛ بابا هم به عمه قول داد آب از آب تکان نمیخورد تا برگردند.
تابستان پر از خاطرهای بود، تمام شبها دورهم جمع میشدیم، صدیقه شده بود عروسک سرگرمی ما، هرکسی وقت خالیاش را با او سر میکرد.
40 روز گذشت تا عمه برگردد. ذوقِ بازکردن ساک سوغاتی، نشاط آن شب ما را فراهم ساخت.
چیزی که اشک همه را درآورد سوغاتی عمه برای احمد و سرویس مرواریدی بود که برای هدیه شب عروسی احمد آورد.
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌺مثل قاسم، مثل زینب🌺
#قسمت_ششم
علی سوار اتوبوس شد و رفت. چشمان نرجسخاتون و بقیهی خانوادهها به اتوبوسی که عزیزانشان را با خود میبرد، خیره ماند.
کسی از آخر جمعیت، طلب صلوات کرد. همه با ذکر، دم گرفتند و کمکم متفرق شدند.
علی رفت اما هیچگاه بازنگشت. در جزایر مجنون پرکشید و آب، تابوت جسد مطهرش شد.
همرزمانش تعریف میکردن، چقدر جانانه میجنگید و با شور یاحسین و یازینب، دشمن رو ذله کرده بود.
درسته که تازه پونزده سالش تموم شده بود اما نماز شبش ترک نمیشد.
نرجسخاتون نمیتونست دیگه توی اون خونه تنها بمونه، پیش مادرش رفت و یکی از اتاقهای خونهی عزیزجون رو با حضورش گرم کرد.
عکس حسینآقا و علی کنار هم، روزها و شبهاش رو پر کرد. هیچوقت حس تنهایی نداشت. دلش که میگرفت یا مریض میشد، این حسینآقا و علی بودن که آرومش میکردن. دنیای نرجسخاتون به کار توی مدرسه و مسجد بند شده بود. حسینآقا و علی، از تماشای نرجسخاتون پر خیروبرکت سیر نمیشن و همچنان زندگی ادامه داره...
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون.
بدینگونه با مرگ، زندگی آغاز میشود.
#شهادت_آغاز_زندگی
پایان
✍️🏻فاطمه پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_پانزدهم
تابستان تمام شد. 2 سال از مفقودالأثری احمد میگذشت. محمود طلبه شد و در رفت و آمد شهر به روستا بود.
سال 64 که شد محمود برای رفتن به جبهه اصرار داشت، عمه راضی نمیشد ولی محمود کوتاه نمیآمد؛ بابا را واسطه کرد تا عمه را راضی کند.
با سختی عمه راضی شد که محمود فقط 3 ماه تابستان را جبهه برود اما دلش مثل سیروسرکه میجوشید.
محمود دوره آموزشی را شرکت کرد و اعزام شد، تابستان سخت و پر از خاطرهای داشتیم. عمه باردار بود و بچه به بغل هرروز میرفت مخابرات.
دلنگران بود، آرامش نداشت. گاهی اوقات باخودش فکر میکرد شاید محمود با خبری از احمد برگردد و این امید دلش را آرام میکرد.
روزهای آخر تابستان، محمود طبق وعدهای که به عمه داده بود برگشت.
آسیه هم به دنیا آمد و عمه حسابی سرش شلوغ شد ولی یک مادر هر تعداد فرزند داشته باشد، حواسش پی همانی میرود که نیست.
دایی یحیی همچنان پیگیر خبر از احمد بود، کمکم آثار ناامیدی در دل دایی پیدا شد و تمام امیدشان رفت به انتظار روزی که شاید اسرا به کشور برگردند.
3 سال بیخبری از احمد برای مادرش یک قرن بود، هر صدایی که از کوچه میآمد عمه سرش به طرف در میچرخید و چشمش به در خُشک میشد.
دایی یحیی چند روزی منزل نیامد، فصل برداشت گندم بود و حسابی سرشان شلوغ، عمه خیلی کلافه شده بود.
دایی برگشت ولی چهرهاش یکجوری به نظر میرسید؛ هم آرام بود و هم شکسته، داغان و سربهزیر؛ کسی نمیدانست چه خبری در راه است.
عمه را صدازد و ساعتی بعد عمه از اتاق بیرون آمد؛ یکساعته پیر شد و دست به دیوار راه میرفت.
محمود و بتول را صدا زد و گفت:
جلوی منزل را چراغونی کنید احمد برمیگرده.
همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم
اگر احمد میآید چرا خوشحال نیست؟
چرا عمه فروریخته؟!
عمه که چندسال است چشم انتظاری میکشد، چرا با ناله خبر برگشتن احمد را داد.
دایی یحیی باسرعت سوار لندکروز شد و به شهر رفت.
دوان دوان به منزل رفتم، از خوشحالی جیغ زنان گفتم:
احمد داره برمیگرده، از فرط خوشحالی نمیدانستم چطور خبر را بدهم و برگردم.
مامان خودش را به منزل عمه رساند و یواشیواش همه دور عمه جمع شدند.
عمه نای حرف زدن نداشت، گوشه ای نشسته بود، یک چشمش اشک بود و یک چشمش خیره به عکس احمد.
همه جمع شدند، مامان آب قندوگلاب به عمه داد و گفت:
-بیبی عطیه چی شده؟! چرا چیزی نمیگی؟!
اگه احمد داره میاد چرا حیرونی؟ پاشو خیلی کار داریم. کمکم به جمع میهمانان اضافه شد و بغض عمه سرباز کرد.
ناله عمه بلند شد:
-جنازه بچهام داره میاد
استخونهای بچهام داره میاد.
پاشید چراغونی کنید، احمد رشیدم داره میاد.
عمه میگفت و بقیه اشک میریختند.
شب بود که بابا از کرمان رسید و شد سنگ صبور خواهرش.
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟
#قسمت_ششم
اینک ای همراه، بیا با جانودل به جیکجیک گنجشکان، چهچهه بلبلان، شُرشُر آبشارها و... گوش فرا دهیم که همه زمزمهی "یا مهدی" دارند.
خدایا! حال که ذرهذره موجودات به یاد بقیهالله هستند، زبانم را در راه مولایم گویا کن و مپسند درحالیکه همهی مخلوقاتت به یاد او هستند، من از او غافل باشم.
ای آشنا!
ای آنکه در صبح جمعه ندبهی فراق سر میدهی! بیا در عصر غیبت، به امر امام زمان (عج) عمل کنیم که؛ "جاهلان و بیخردان از شیعیان ما را اذیت میکنند و همینطور کسانی که بال مگس بر دینشان رجحان دارد".
یارب! مرا چنان مربی باش که جهلوبیخردیام را به علم و درایت در دین، تبدیل کنم و در ثانیهثانیهی زندگیام، نقش دین آنقدر پررنگ باشد که حتی جانم بر حکم دین ارجحیت پیدا نکند.
و هیچگاه فراموش نکنیم که امام میفرماید: "آری! خبر اعمال زشت و ناپسندی که از شیعیان به ما میرسد، باعث کنارهگیری ما از ایشان میشود".
الهی! به فکرم آنقدر مدیریت بده که حتی یکثانیه هم اجازهی ورود افکار ناپسند را صادر نکند که اگر امامم (عج) از من کنارهگیری کند وای برمن... 😔💔
📝ادامه دارد...
✍️🏻بتول اکبریدرجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لاله زار کریمان🌷
#قسمت_شانزدهم
دایی یحیی حدود سحر برگشت و همهچیز را برای بابا و عمه تعریف کرد.
عمو را از تهران خبر کردیم، باید روستا آمادهی استقبال از احمد میشد.
دونفر از فرماندهان سپاه، صبح به روستا آمدند. احمد اولین شهید روستا بود، باید جایگاهی برای شهید و شهداء در نظر میگرفتند.
حدود ظهر هم به دیدن عمه آمدند، یکی از آنها بابغض برای عمه از رشادت، شجاعت و دلسوزی احمد تعریف میکرد.
-احمد تالحظه آخر امدادگری کرد، زمانی که برای کمک به دوست مجروحش رفت تیر به پاش خورد ولی چون توی تیررس دشمن بود خودش رو کنار کشید تا نیروی کمکی برسه.
احمد سربند یا زهرا را باز میکند، روی زخمش میبندد و در انتظار رسیدن رزمندگان میماند. کمکم دشمن پیشروی میکند و منطقه به دست بعثیها میافتد. آنها ظالمانه تمام مجروحین و اسرا را داخل کانالی انداختند، خاک رویشان ریختند تا زنده به گور شوند؛ احمد هم یکی از آن شهداء بود.😔
ناله های عمه بالا و بالاتر رفت، همه پابهپای عمه اشک میریختند.
سه روز زمان برد تا روز قطعی تشییع جنازه احمد اعلام شود.
۲۰مرداد بود که اطلاع دادند روز ۲۴مرداد پیکر احمد به روستا میرسد.
عمه خیلی التماس میکرد تنها برود و احمد را ببیند تا روز تشییع نخواهد وداع کند.
روستا آذین بسته شد، خانمهای روستا مشغول پختوپز کیک ودرست کردن خُنچه برای روی قبر شهید شدند. هرکسی یک گوشه کار را میگرفت تا استقبال از احمد باشکوه برگزار شود.
شب قبل از تشییع عمه با دایی یحیی به شهری که نزدیک روستا بود رفتند و تا دیروقت برنگشتند.
صبح زود که بیدار شدیم، عمه لباس و روسری سبز رنگش را تن کرده بود، نگاهش به در نبود ولی گوشش به صدای بلندگو بود.
بلندگو مسجد روشن شد و بعد از پخش قرآن و زیارت عاشورا اعلام شد تشییع پیکر شهید احمد غیاثی ساعت ۱۱ظهر به طرف مزار شهید برگزار میشود.
عمه کمرش را محکم بست و بچههای کوچک را به بستگان سپرد.
برای دیدن منزل جدید پسرش به مزار رفت، آنجا برای بابا و عمو تعریف کرده بود که دیشب با احمد وداع داشته و از احمد رشیدش فقط استخوانهایش برگشته است.
منزل عمه شلوغ و شلوغتر میشد، همه چیز آماده بود.
دایی یحیی رسید، لندکروز روبانوگل زده شد و خنچهها را چیدند.
همه دنبال لندکروز راه افتادیم. کمکم کاروان ماشین از سپاه با تابوت به جمع ملحق شد و پیکر احمد به زادگاهش رسید.
نمیدانم عمه کدام خاطره را مرور میکرد و دایی با کدام لحظه دلش را سرگرم کرده بود اما من فقط در ذهنم آخرین چهرهای ماند که تمام قد بالای لندکروز با عشق به همه نگاه میکرد و تصویری از همه در قلبش به یادگار میگذاشت.
📝ادامه دارد...
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
عباس چگونه عباس علیهالسلام شد؟
#قسمت_هفتم
این امر امام عجلاللهتعالیفرجهالشریف با تمام وجود اطاعت کنیم:
"برای تعجیل در فرج من بسیار دعا کنید که فرج من باعث گشایش مشکلات و گرفتاریهای شماست."
پروردگارا! به من آنقدر بینایی و بصیرت بده که از عمقدل باور کنم بدون امام (عج) در گرفتاریها غرقم و با امام (عج) در دنیا مشکلی نیست که مشکل باشد و آسان نشود.🤲
باید با "انتظار" و "خودسازی" یعنی "عمل به دستورات قرآن"، یعنی "هر عملی که انجام میگیرد، خدا و فرستادهاش (عج) میبینند"، مسیر وصلش را هموار کنیم.
یاغایهآمالالعارفین! مرا حتی یکلحظه هم از قرآنواهلبیت علیهمالسلام جدا نکن و یاریام نما از جانودل یقین کنم که "عالم محضر خداست" و دستم بگیر تا با عمل به احکام نابت، جزء منتظرین واقعی قرار بگیرم.❣️
امام عصر عجلاللهتعالیفرجه الشریف را "عباسوار" و "عباسمنش" یاری کنم که هزارواَندیسال است در کُنجِ تنهایی خویش، تنها به سیصدوسیزده یارِ "عباسگونه" نیاز دارد.
خداوندا! ما و نسلِ ما را چنان مورد فضل خود قرار بده که در "مکتبِزهرا" با "مرامِعباس"، "شیعهی مهدی" شویم. ✋️🌷
سر نَهیم به ره یارِ مهربان و در راهِ وصل او از پا ننشینیم انشاءالله❤
پایان
✍️🏻بتول اکبریدرجوزه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_هفدهم
احمد لحظهبهلحظه نزدیک منزل ابدیش میشد و عمه آبی بر حسرت امید و چشم انتظاریش میپاشید.
تابوت روی زمین، کنار قبر قرار گرفت. تمام خواهران و برادرانش دور تابوت حلقه زدند. به توصیه عمه کسی درخواست وداع باچهره نکرد زیرا چهرهای باقی نمانده بود.
از آن احمد رشید فقط استخوان برگشت، یک کوله وسائل شخصی و پلاکی که به گردن داشت.
قبل از رفتنش دایی مقداری پول به احمد داده بود، همه آن درجیبش دستنخورده مانده بود.
همه دور تابوت حلقه زدند، مجبور بودم قاطی جمعیت روی نوک پا بایستم، قَدَّم آنقدر بلند نشده بود که بتوانم به راحتی همه چیز را رصد کنم.
صدای عمه بیشتر از همه صداها به گوش میرسید، ضجه یک مادر هرچقدر هم صبور باشد هر دلی را به درد میآورد.
به سختی خودم را جلو میکشیدم تا بتوانم تمامقد، شاهد صحنه باشم.
وسایل احمد تحویل دایی شد، وصیتنامه احمد را گشودند، محمود پشت میکروفن قرار گرفت:
«بسم رب الشهداء»
باری پدر جان چند کلمه وصيت دارم مينويسم.
با سلامودرود به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران امام خمينی و با سلامودرود به شهداي هويزه.
پدر جان من اگر شهيد شدم و به ياران امام خميني نائل گشتم به خدا قسم و به همان امام حسين قسم راضي نيستم که شما براي من گريه کنيد. من را با همان لباس بسيجي به خاک بسپاريد بلکه همان لباس، کفن من است. جنازه من را در زمين وقف خاک نکنيد ….اگر من شهيد شدم دوباره بياييد و همين اسلحه مرا در دست بگيريد و قلب دشمن را بشکافيد.
از برادرم محمود و خواهرانم بتول و زهرا میخواهم که هيچگونه نماز را فراموش نکنند. بتول و زهرا دعای کميل و دعای توسل را فراموش نکنید."
احمد در زادگاهش آرمید و عمه دیگر نه چشم به در داشت و نه گوش به صدا.
تا زمانیکه توان بدنیاش اجازه میداد هرصبح بعد از طلوع آفتاب قبل از شروع فعالیت روزانه، سراغ احمد میرفت.
سنگ صبور و باغ دلگشای عمه، شده بود مزار شهیدش.
بعد از چندماه دایی و عمه به نامزد احمد اعلام کردند خواستگارانش را رد نکند و با ازدواج خود روح احمد را شاد سازد.
هنوز چند ماهی از عقد دختر عمه احمد نگذشته بود که احمد برادر عروس، دوست صمیمی و همبازی دوران کودکی احمد هم به شهادت رسید، انگار داغ دل این دو خانواده دوباره تازه شد.
عمه روز به روز پیرتر شد در حالیکه همچنان دلتنگ احمدش بود. سالها گذشت، بچه ها بزرگ شدند، بزرگان پیر شدند، پیران اسیر خاک شدند و عمه با تمام دلتنگیهایش بالاخره سال ۱۳۹۶ به احمد ملحق شد.
مادرانی مثل عمه در این مرزوبوم بسیارند؛ مادرانی که یک یا چند فرزند، نثار این انقلاب نمودند.
امروز ما هرلحظه آرامشمان را مدیون قطرهقطره خون این عزیزان هستیم و جوابگویی به انتظارهای شبانهروز این مادران دینی بر گردن ماست. آنها از جوانانشان برای عزت، سربلندی و آرامشِ امروز ما گذشتند.
🌸🌿روحشان شاد، یادشان گرامی🌿🌸
پایان
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖: مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌿شهيد احمد غیاثی
💠«بسم رب الشهداء»
باری پدر جان چند کلمه وصيت دارم مينويسم.
با سلامودرود به رهبر کبير انقلاب اسلامي ايران امام خمينی و با سلامودرود به شهداي هويزه.
پدر جان من اگر شهيد شدم و به ياران امام خميني نائل گشتم به خدا قسم و به همان امام حسين قسم راضي نيستم که شما براي من گريه کنيد. من را با همان لباس بسيجي به خاک بسپاريد بلکه همان لباس، کفن من است. جنازه من را در زمين وقف خاک نکنيد ….اگر من شهيد شدم دوباره بياييد و همين اسلحه مرا در دست بگيريد و قلب دشمن را بشکافيد.
از برادرم محمود و خواهرانم بتول و زهرا میخواهم که هيچگونه نماز را فراموش نکنند. بتول و زهرا دعای کميل و دعای توسل را فراموش نکنید."
#وصیت_نامه_شهید
#در_لاله_زار_کریمان
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
هدایت شده از تبلیغ نوین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هفته_بسیج
🔷️رهبر معظم انقلاب اسلامی:
بسیج به معنی حضور و آمادگی در همان نقطهای است که اسلام، قرآن، #امام_زمان ارواحنافداه و این انقلاب مقدّس به آن نیازمند است؛ لذا پیوند میان بسیجیان عزیز و حضرت ولی عصر ارواحنافداه -مهدی موعود عزیز- یک پیوند ناگسستنی و همیشگی است.
۱۳۷۸/۰۹/۰۳
═════🪜 ═════💡═════
همراه ما باشید در نردبام خرد🔻
https://eitaa.com/joinchat/2626683392C0b3715b501
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها درایتا⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
✍️🏻ارسال آثار از کارگاه محصولمحور نویسندگی کاربردی و خلاق با رویکرد روایت از جامعهالزهرا سلاماللهعلیها👇👇👇🌷🌷
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
طلبه ترم اولی🧕🏻
هیچوقت نگاه اهالی محله را هنگام ورودم به شهر در اولین تعطیلات بعد از قبولی جامعهالزهرا سلاماللهعلیها فراموش نمیکنم؛ با تمام روزهای قبل، تفاوت داشت.😉
آن روزها من اولین بانوی طلبه در شهرمان بودم؛ این برای همه عجیب و دور از ذهن به نظر میرسید.🙄
توقعاتی هم از من داشتند که با یک ترم درس خواندن، محال بود بتوانم برآورده کنم.😶
وقتی برای نماز جماعت به مسجد رفتم، همه جلوی من بلند شدند؛ دست به سینه سلام کردند، خوشحالی خود را با خنده و چشمانی که برق میزد ابراز نمودند و مرا به صف اول دعوت کردند.☺️🤩
با خودم گفتم:
-چه خبر شده؟! من همون دختری هستم که تا دیروز کنارتون توی کوچهها تا هیئت یا مسجد قدم برمیداشت، اونی که به هم دیگه میگفتید یه ریزه قد داشت حالا ماشاءالله چه خانومی شده!😇😁
نماز که تمام شد، ماهجبین از همسایههای مسجد به من نزدیک شد:
-مراسم دارم ننه، بیا برامون مداحی کن.😊
🙄😟درون دلم استرسی عجیب، توأم با تعجب بیداد کرد و گفتم:
-من که مداحی بلد نیستم!🤭
- پس توی حوزه چی کار میکنی؟!😕
لبخند زدم و چیزی نگفتم. دوباره صدایش گوشم را به سمت خود کشاند:
-ننه، تا کجای مفاتیح رو حفظ کردی؟😳
اینجا بود که دیگر چشمانم گرد شد و گفتم:
-ما که مفاتیح، حفظ نمیکنیم!😟
-وا...، ننه مداحی که یاد نمیدن، مفاتیح هم که حفظ نکردی، پس رفتی اونجا چی کار؟!
خوب، همین مسجد خودمون، معلم قرآن میشدی، والا بهتر بود.🙃😅
دیدگاهشان برایم بسیار جالب و حیرتانگیز بود؛
دیگر بماند باقی سؤالهایی که میپرسیدند و انتظاراتی که از یک طلبهی ترم اولی داشتند؛ آن هم کسی که یک ماه بیشتر نبود پا به حوزه گذاشته است و هنوز چموخم کار را نمیداند.😉
البته هنوز بعد از سالها نمیدانم چرا ماهجبین گمان میکرد ما در جامعةالزهرا فقط مفاتیح حفظ میکنیم.😂
✍️🏻مریم نصیری
(کارآموز کارگاه محصولمحور نویسندگی کاربردی با رویکرد روایت از جامعةالزهرا سلاماللهعلیها)
📝🧕🏻مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
🌿مصاحبه به یادماندنی📑
-لابد آدم کم حوصلهای هستی!🤔
یکی از مصاحبهگران جامعهالزهرا این را به من گفت! نمیدانستم چه جوابی بدهم و بعد از آن دیگر هیچ نشنیدم. فقط لبهایش را میدیدم که میجنبید.😐
حرفش مثل پتکی بود بر سرم. نمیدانم چرا از شنیدن این حرف اینقدر جا خوردم! شاید به این خاطر که انتظار شنیدن چنین اظهار نظری را در مورد خودم نداشتم. از کمحوصلگی و آدمهای کمحوصله خوشم نمیآید. آدم بدون شکیبایی نه انگیزهای برای امورات مادی خود دارد نه امورات معنوی و من نمیخواستم اینجور به نظر بیایم.😔
در بدو ورود، برگهای دستمان دادند و گفتند:
-به سؤالا، جواب بدید.
یک جا پرسیده بودند، نظر پدرومادرتان در مورد شما چیست؟
نوشتم: "دقیق نمیدانم".🤐
واقعاً هم نمیدانستم مادرم در مورد من چه فکری میکند. برای دانستن دقیق چنین سؤالی باید مغز مادرم را میشکافتم و در اعماق قشر خاکستری آن نفوذ میکردم.
مثل همهی پدرومادرها گاهی از آدم تعریف میکنند، بعضی اوقات هم اشتباهاتمان را به رویمان میآورند؛ نتوانستم قدر مطلق اینها را اندازهگیری کنم و به ناچارنوشتم: "دقیق نمیدانم"!🤭
ولی هرگز به معنای شانه خالی کردن و پیچاندن جواب سؤال نبود.🙃
مصاحبهگر دوم که چهره مهربان و متبسمی داشت، پرسید:
-به چه کارهایی علاقه داری؟ 🙂
-نوشتن رو توی این دنیا بیشتر از هر کاری دوست دارم.😃
عمیق نگاهم کرد و گفت:
-خوب، بیشتر از چه چیزهایی مینویسی؟ ☺️😍
-از عشق.😍
-تعریفت از عشق چیه؟🤗
-یا سازنده است یا ویرانگر؛ حد وسط نداره. توی ساختن و تخریبکردن، خلاقه و مبتکر! 👌
عشق اصیل، توی روح ریشه میدوونه و با هیچ تندبادی کنده نمیشه اما عشقهایی که ناخالصی دارن، صلابتش به یه مو بنده!☝️
😀لبخندش عمیقتر شد، چیزهایی را در برگه کنار دستش نوشت و پرسید:
-عشق قبل از ازدواج رو قبول داری؟!
قیافهام کمی گنگ شد و لبهایم پرانتزی به سمت پایین درست کرد: 🙁
-نظری راجعبهش ندارم اما یه نوع از عشق رو شَدید، قبول دارم.
ظهور و بروز عشق، موقع غنای روح! عشق اگه از سر نیاز باشه پایدار نیست. کم و کاستیهای درون آدم اگه برطرف بشه اون آدم دیگه نمیتونه مثل قبل بشه؛ توی این لحظه عشق تو وجودمون بجوشه راه تعالی رو باز میکنه.👌😇❣️
چشمهایش درخشید و باز هم خودکارش را روی کاغذ لغزاند. خداقوتی گفت و مرا مرخص نمود.🤩🤩🥰
از جایم برخاستم و گفتم:
-به امید دیدار...😉😇
✍️🏻زهرا یزدانپرست
(کارآموز کارگاه محصولمحور نویسندگی کاربردی با رویکرد روایت از جامعةالزهرا سلاماللهعلیها)
📝🧕🏻مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
گرم مثل آرامش☕️
سید امیرعلی شش ماهه بود که برای امتحانات به قم آمدم.
قرار بود این چند روز، خانهی خاله زهرا بمانم تا از پسرم مراقبت کنند و من بتوانم برای آزمون به جامعهالزهرا بروم.🌿
خدا را شکر، سید امیرعلی با خاله زهرا اصلاً غریبی نمیکرد.🙃
خاله جان دبیر معارف و همسرشان طلبه هستند. ماشاءالله از خودم هم بهتر به سید رسیدگی میکردند و میتوانستم با خیال راحت، سید را به خاله بسپارم.😇
دلنگرانیام بیشتر برای سید محمدحسین سهساله بود. او با همسرم در شهر غریب تنها مانده بودند.🥺
از طرفی اسبابکشی هم داشتیم. همسرم گفته بود، شب قبل که اسبابکشی کردند، با سید محمدحسین کنار بخاری خوابیدند، روی دست بچه به شیشهی بخاری چسبیده و بدجوری تاول زده است.😢
صبح با هر نگرانی و دلهرهای که داشتم، راهی جلسهی آزمون شدم. خاله زهرا سید را نگه داشته بود و الحمدلله من کتاب را خیلیخوب خوانده بودم؛ سؤالات برایم راحت بود، سریع پاسخ دادم و از جلسه خارج شدم.☺️
وقتی برگشتم خانهی خاله، چیزی را که میدیدم باور نمیکردم.🤭
همیشه شوهرخاله را در لباس طلبگی دیده بودم ولی الان...
سید امیرعلی را بغل کرده بودند و با او بازی میکردند. صدای خندههای سید امیرعلی که در فضا پیچیده بود و انگار تمام بدنم یخزدهام را گرم کرد😌
جای دلهره با گرمای آرامش عوض شد و من سراغ کتابهایم رفتم برای امتحان بعدی...
هرچند دلواپسیهای مادرانه هیچوقت تمام نمیشوند ولی خدا همیشه در سختیها همراهمان است و این چنین آغوش گرمش را نثارمان میکند.😉
✍️🏻مرضیه وحیدیفر
(کارآموز کارگاه محصولمحور نویسندگی کاربردی با رویکرد روایت از جامعةالزهرا سلاماللهعلیها)
🧕🏻📑مدرس دوره: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/3055288674C219cfdb397
هدایت شده از جزیره نون و قلم
🌸🍃 قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ
🪴(ای رسول رحمت) به بندگانم که به عصیان، اسراف بر نفس خود کردند بگو: هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا نا امید مباشید؛ البته خدا همه گناهان را (چون توبه کنید) خواهد بخشید که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است.
🌼🍃میدونی که امشب خدا خودش برامون دعوتنامه فرستاده؟!📮
میگه ای بنده من! بیا توی بغلم تا برات خدایی کنم و بهت بفهمونم چقدر مهربونم ❤️💚
امشب خدا درهای رحمتش رو باز کرده تا حواسمون رو بیشتر به حضورش جمع کنیم🥰
تا دیر نشده دستات رو باز کن و خودت رو توی آغوش خدا جا بده؛ چون جایی امنتر از اینجا وجود نداره.❤️
#التماس_دعا
#شب_قدر
پن: آیه ۵۳ سوره زمر
✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻
اهل جزیره بشید👇👇
🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a