هدایت شده از طلاب الکریمه
خستهای؟ ذهنت مچاله شده؟!🥴🤯
پس باید رژیم تناسب اندام واسه فکرت بگیری🤗
📣📣بدویید... دست دوستای متفکرتون رو هم بگیرید و با هم بفرمایید فکرینو!🏃♀️🏃♀️🏃🏃
اینجا رایگان رژیم بگیرید👏👏🤝🤝
منتظرتونیم⬇️⬇️⬇️ زود بیایید 😍
https://eitaa.com/Fekr_inoo
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
☝️از سربازان سیدعلی به بنسلمان📢📢
💠آیتالله رئیسی در راهپیمایی روز دانشآموز
گفتند:
"چند ساعت قبل مطلع شدم رئيس جمهور آمریکا جملهای بر زبان رانده، شاید از حواسپرتی باشد که دارد. گفته:
ما ایران را آزاد می کنیم!!!
سید رئیسی، در پاسخ بایدن گفتند:
جناب بایدن، ایران 43 سال قبل آزاد شد
و مصمم است به اسارت شما در نیاید،
ما هرگز گاو شیرده نخواهیم شد.✋️
پس تو، بایدن، هوشدار و تو بنسلمان!
آهای... بنسلمان!!
تویی که ترامپ، به غلط، گاو شیرده
نامیدت؛ بفهم!!
نه تنها گاو شیرده نیستی که
از اساس گاو هم نیستی...🐂
تو نه تنها از گروه بشریت که از
رستهی حیوانات هم عدول کردهای
و به مرتبهی
بَل هُم اَضَلّ رسیدهای... 👹
خواب سنگینت، منجر به مرگت
خواهد شد
اما بدان و آگاه باش!
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ملت_شهادتیم
تو و اربابانت اگر دستتان به ما برسد
و تکتک ما را مسافر الی الله کنید باز هم
ما ضرر نکردهایم.
زندگی دو روزهی دنیا را
چه باک که زیست کنیم
همچون تو و اربابان دیو صفتت؟!
ما مقاومت، صبر و ایثار را
از عقیلهی بنیهاشم آموختهایم؛
شجاعت را از قمر بنیهاشم به ارث بردهایم.
🇮🇷ما ملت صبر، ایثار و مقاومتیم
ما را از چه میترسانی؟!
داعش که سهل است بزرگتر از
اربابان بیهویت تو هم بخواهند برای ما عرض اندام کنند، کم خواهند آورد.
ما همگی #حاج_قاسمیم👊
ما همگی #آرتینیم✊
ما همگی #شهید_زنده_ایم💪
هشدار!!! که عمرت به پایان آمده... ✊
🔥داعش و اربابانت که همگی
نطفههای ناپاکی مانند خودت هستند
هرگز حریف سربازان سیدعلی نخواهند شد👊
💥به کوری چشم تو، داعشیان و اربابان ابلیست...
پایان زندگیتان نزدیک است.. ☄
🇮🇷 ما همراه سیدعلی جانمان
با پرچم فتح و پیروزیِ
حجةابنالحسن، روُحی وَاَرواحُ العالَمینَ لِتُرابِ مَقْدَمِهُ الْفِداه...
دنیا را تسخیر خواهیم کرد... ✊
🇮🇷و پرچم آزادی و آزادگیِ
ملل اسیر و در بندِ شیاطین
رابر بام دنیا به اهتزاز در خواهیم آورد.
🔥بن سلمان! آماده باش، فتح نزدیک است و به درک واصل شدن تو، داعشیان و اربابانت نزدیکتر...
#نصرُمِنَاللهِوَفَتحٌقَریب
#صبر_مقاومت_ایثار_شهادت
#سیزدهم_آبان_روز_دانش_آموز
✍️🏻 معصومه وحیدیانفر (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
💔دلشوره
📿دونههای تسبیح رو یکییکی میچرخوندم و لبام به ذکر صلوات بود؛ یه نگاه به ساعت و یه نگاهم به پنجره بیرون.
🍀بدجوری دلشوره افتاده بود به جونم... گوشی رو برداشتم و برای صدمین بار شمارهاش رو گرفتم. شروع به بوق زدن کرد اما بیجواب، تماس به پایان رسید.😢
اشکهای سُر خورده از چشمم رو پاک کردم؛ نمیدونستم چه کاری باید انجام بدم. یه مرتبه صدای پیامک گوشیم اومد؛ با عجله گوشی رو برداشتم و نگاه کردم🥺
رضا بود...
-لطفاً پیام بدهید.
نگرانیام بیشتر شد، چرا این مدلی پیام داده؟! فکرای عجیبغریب تو ذهنم اومد، باخودم گفتم: نکنه ضدانقلابیها گرفتنش؟!😭
فوری بهش پیام دادم:
-کجایی، چرا جواب نمیدی؟!
-خوبم، علی تو اغتشاشات دستش زخمی شده، آوردمش بیمارستان.
هزاران فکر ناجور تو ذهنم بلوا کرده بودند.حتماً خودش یه طوریش شده، از دوستش اينجوری به من میگه.
-خودت چطوری؟طوریت نشده؟
-مامان باور کن، من طوریم نشده؛ تا یه ساعت دیگه میام خونه.
امید توی دلم برق زد؛ خدا رو شکر کردم.
اما پیام دادم:
-ای بیانصاف! چرا خبر ندادی؟! من که از دلشوره مُردم، مادر...
چند دقیقه تأخیر داشت، بالاخره جواب داد:
-حالا جواب دلشورههای مامان مهدی رو کی میده؟!
-چی... !
-نامردا به ضرب تیر شهیدش کردن...😭😭😭
گوشی از دستم افتاد و پیامی برای قلب بیقرار مادر مهدی پیدا نکردم...💔
#شهید_وطن
#دلشوره_مادرانه
✍️🏻فاطمه ترقیخواه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
در لالهزار کریمان 🌷🌷
#قسمت_اول
مجبور بودم قاطی جمعیت، روی نوک پا بایستم؛ قَدَّم آنقدر بلند نشده بود که بتوانم به راحتی همه چیز را رصد کنم.
صدای عمه بیشتر از همه صداها به گوش میرسید، ضجه یک مادر، هرچقدر هم صبور باشد هر دلی را به درد می آورد.😭
به سختی خودم را جلو میکشیدم تا بتوانم تمام قد، شاهد صحنه باشم، دلم میخواست همه لحظهها را خوب به یادم بسپارم...
〰️〰️🍃🌸🍃〰️〰️
هرسال تابستان برای گذراندن تعطیلات به روستای مادری میرفتیم. هنوز ۸ سال بیشتر نداشتم که شاهد بدرقه جوانان روستا برای رفتن به جبهه بودم.
آن روزها رفتن به جبهه بین جوانان شده بود گوی سبقت. فضاوجو حاکم، وظیفه مادران را در بدرقه پسرانشان و خدمت همهجانبه در پشت صحنه دستهبندی کرده بود.
نگاه یک مادر به رد کاسه آبی گره میخورد که پشت سر شیر پسرش میپاشید؛ شاید روزها و ماهها به همان مسیر چشم میدوخت و ذکر میگفت تا از جگرگوشهاش خبری برسد.📿💔
آن روزها موبایلی وجود نداشت و تلفن ثابت هم در منازل، بسیار کم بود. تنها وسیلهای که روزنه و نور امید در ارتباط را روشن میکرد تلگراف بود.
برای آن هم باید چند روز را در انتظار باز شدن مخابرات روستا میماندند تا بتوانند تلگرافشان را ارسال نمایند.
〰️〰️🍃🌸🍃〰️〰️
علاقه من به عمه و همبازی بودن با دخترعمه باعث میشد از تمام روزهای تابستان، کمتر ساعاتی را در خانه پدربزرگ به سر ببرم.
هرشب با التماس دخترعمه نزد پدرم، اجازه خوابیدن در منزل عمه را میگرفتم اما هرچه بزرگتر شدم پدر سختگیری بیشتری میکرد و البته من هم نسبت به در ک مسائل عاقلتر میشدم.
یکسال گذشت و تابستان سال بعد از راه رسید، منزل عمه مثل همیشه بود؛ همان باغ دلگشا و باصفا.🍀
همیشه دنبال کوچکترین فرصت بودم تا بتوانم خودم را به منزل عمه برسانم و در باغ آخر خانهیشان خاطرات کودکی و نوجوانی را مرور کنم و به یاد آن روزها لبخند بزنم...☺️
✍️🏻 زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
🌿صلوات خاصه حضرت امام صادق علیهالسلام:
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ خَازِنِ الْعِلْمِ الدَّاعِی إِلَیْکَ بِالْحَقِّ النُّورِ الْمُبِینِ اللَّهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهُ مَعْدِنَ کَلامِکَ وَ وَحْیِکَ وَ خَازِنَ عِلْمِکَ وَ لِسَانَ تَوْحِیدِکَ وَ وَلِیَّ أَمْرِکَ وَ مُسْتَحْفَظَ [مُسْتَحْفِظَ] دِینِکَ فَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِیَائِکَ وَ حُجَجِکَ إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ»
خدایا درود فرست بر جعفر بن محمد صادق، خزانهدار دانش، دعوتکننده به سوى تو بر پایه حق، آن نور آشکار! خدایا چنانکه او را قرار دادى معدن کلامت، و وحیات، و خزانهدار دانشت، و زبان توحیدت و سرپرست فرمانت، و نگهدارنده دینت، پس بر او درود فرست؛ بهترین درودى که بر یکى از برگزیدگانت، و حجّتهایت فرستادی که تو ستوده و بزرگوارى.
پن: مفاتیحالجنان
#شهادت_امام_صادق
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃https://eitaa.com/Fekr_inoo
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
سلام✋️
دوستان متفکر و خلاقم، اونایی که عاشق فکر کردن هستید و کلی ایده خلاقانه دارید😍
کانال فکرینو رو ایجاد کردیم تا قدرت تفکرمون رو با هم بالا ببریم و رشد کنیم.👏
فکرینو براتون یه عالمه برنامه جذاب داره:
👌تلنگرانه
🌿معرفی الگوی مناسب برای زندگی
📖افزایش فرهنگ مطالعه
😇شهید شناسی
📣خبر روز
📱سواد رسانه
📃داستان
🔍و...
کافیه که به ما ملحق بشید، فکرتون رو ورزش بدید تا به تناسب اندام برسه و لذت ببرید.😍🤩
رژیم رایگانتون اینجاست 👇👇👇
https://eitaa.com/Fekr_inoo
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
@Fekr_inoo
هدایت شده از
خستهای؟ ذهنت مچاله شده؟!🥴🤯
پس باید رژیم تناسب اندام واسه فکرت بگیری🤗
📣📣بدویید... دست دوستای متفکرتون رو هم بگیرید و با هم بفرمایید فکرینو!🏃♀️🏃♀️🏃🏃
اینجا رایگان رژیم بگیرید👏👏🤝🤝
منتظرتونیم⬇️⬇️⬇️ زود بیایید 😍
https://eitaa.com/Fekr_inoo
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
بهشت ایران 🇮🇷
💠عازمم، عازم سفر به مناطقی که تا به امروز ندیدهام. میگویند آنجا مناطقجنگی ایران است. و من تنها به امید رسیدن به مقصدی نامآشنا شب را به صبح میرسانم. نورخورشید به داخل اتوبوس سرک میکشد و گرمای جانبخشش چشمم را نوازش میدهد؛ به آرامی چشم باز میکنم و مناظری را میبینم که به راحتی میشد از آنها فهمید به مقصد نزدیک شدهایم.
💠چشمانم را تیز میکنم تا به درستی ببینم. در آنمیان، خانههایی به چشمانم میآید با نماهای تیر خوره و متروک که آثار جنگ بر پیکرشان به وضوح نشسته است و خانههای نوسازی که سن و سالشان جنگ را به خاطر نمیآورد.
زمینهای خاکی با گودالهایی از آبمانده بر سطحشان که بیشتر به باتلاق شبیهاند؛ نیزارهای بلند و گاوهایی که از کنار آنها ماما کنان عبور میکنند.
مردانی که بیشترشان دشداشه پوشاند و زنانی که چادر عربی بر سر انداخته و زنبیلی از جنس حصیر بر روی آن گذاشتهاند.
کودکانی که بیدغدغه از سیر روزگار با بزغالههای خود مشغول بازیاند.
🌴نخلهایی که در جایجای این شهر خودنمایی میکنند و تعدادی از نفراتشان بیسَرند اما مقاوم و پابرجا ماندهاند؛ مثل سربازی که پا کوبیده به احترام فرمانده.
آنها نیز راست قامت ایستادهاند به نشانه مقاومت و اقتدار ایران.🇮🇷
اقتدار ایران را میشد از زخمهای برجای مانده در جزیره مجنون، طلائیه، هویزه، فکه، شلمچه و... دید اما شلمچه جور دیگری با دلت بازی میکند؛ شبهایش پر از آواز فرشتگانی است که خوشآمد میگویند به تو و در آن سیاهی شب، خاکش قدمهایت را بوسهباران میکند.
تو بیدرنگ کفشهایت را به آغوش میکشی و در آن لحظه میدانی که به وادیمقدس پا گذاشتهای.💔
اگر انسان نبودی و به حکم آدمیت در این چارچوب تن قرار نداشتی، بیگمان بالهایت تو را تا بلندای عرش میرساند. در آنجا همهچیز و همهکس متواضعاند، همه در رؤیای صادقه خود غوطهورند. نه از گریههای زیاد و شانههای لرزانت میترسی و نه از نگاه نامحرمان، تو در حصار و پناه شهیدانی و همه به حرمت نگاهشان سربهزیرند.
💠و من با خود میگویم اینجا امنترین جای زمین است و فرموده قرآن را به یاد میآورم: "اگر به اندازه ذرهای کارخیر انجام دهی آن را خواهی دید".
اکنون ذرهذره این خاک پر از خیرات و برکاتی است که تو آن را میبینی؛ شلمچه بهشت ایران است و این را نه من بلکه تمامی حاضران و ناظران آنجا گواهاند.🌻
✍️🏻زهرا علیزادهنوقی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
عزیز خدا🌻
#قسمت_اول
💠قرار بود امشب برای عروسی برادر شوهرم برویم. از صبح داشتم بچهها را آماده میکردم. برای خرید رفته بودم بیرون که سر راه، احمد آقا را دیدم. بعد از احوالپرسی گفت:
-سریع برو خونه...
علتش را نفهمیدم. شب در حال آماده شدن برای رفتن به عروسی بودیم که زنگ در را زدند؛ برادرم رضا، پشت در بود. سرش را کمی نزدیک آورد وطوریکه کسی صدایش را نشنود گفت:
-داداش عزیز، شهید شده؛ فردا صبح زود، بیا خونهمون.
وقتی رفت احمد آقا گفت:
-موقعی که بیرون بودی با بلندگو داشتن اسم شهدا رو میگفتن؛ نمیخواستم متوجه بشی...
〰️〰️🍃🍃🌸🌸🍃🍃〰️〰️
💠هنوز سپیده نزده بود که نوری از شرق به سمت آسمان بلند و کمکم در سیاهی شب پراکنده شد.
صدای اذان از کوچه پس کوچههای روستا به گوش میرسید. محمد متوجه صدای گریه نوزاد شد؛ لحظهای به چشمان معصومانه پسرش نگاهی کرد و به حاج خانم گفت:
-اونقدر پیش خدا عزیز بود که ماه شعبان به دنیا اومد.
اسمش رو گذاشتن عزیزالله...🌻
#شهید_دفاع_مقدس
✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌷در لالهزار کریمان🌷
#قسمت_دوم
💠این روزها بیشتر از قبل، معنای انتظار و چشم به راهی را میفهمیدم.
نگاه دلنگران مادری منتظر و چشمهای دوخته به در، گاهی ساعتها خیره به یک نقطه میماند.
حق داشت!
مادر بود و دلواپسی...
مادر بود و یکسال چشم انتظاری...
مادر بود و یکسال بیخبری...💔
〰️〰️🍃🌸🍃〰️🍃🌸🍃〰️〰️
هر صدایی از کوچه شنیده میشد حالت سر و گردن عمه به طرف صدا منعطف میگشت.
دیگر تکه کلام دخترعمهها شده بود: "مادر! اگه احمد بیاد تو کوچه منتظر نمیمونه و حتماً در میزنه"!
سخت بود... برای عمه پذیرش مفقودالأثر شدن احمد، خیلی سخت بود.😔
انگار مادرها حس خاصی به پسر اول و فرزند آخر دارند؛ بعضی اوقات همسر عمه که او را دایی صدا میزدیم به عمه تذکر میداد، ۴ بچه دیگر هنوز داریم، نکند حواست نباشد، بیتابی کنی و این ناشکری شود!!!
〰️〰️🍃🌸🍃〰️🍃🌸🍃〰️〰️
عمه عصرها با ختم انعام، پختن آش و دورهمی خانمهای روستا، خودش را سرگرم میکرد تا این چشم انتظاری را بین دوستان و هم محلهایها تقسیم کند.
این انتظار شده بود خوراک ۳ سال شبوروز عمه...💔
✍️🏻زهرهالسادات میرزاده (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🧡همسایه
همسایه سایهات به سرم مستدام باد.
💠همسایه سلام! سالهاست درکنارتان، زیر سایهی شما و با اذن شما نفس میکشیم.
همسایه جان! همیشه درهای محبتت بهرویمان گشوده است.
هیچگاه نشد برای عرض حاجتی درب خانهتان رابکوبیم و ما را بازگردانید.
💔هیچگاه نشد قلبمان شکسته باشد، مرهم و سنگصبورمان نباشید.
هیچگاه نشد دلمان بگیرد و در کنارتان به آرامش نرسیم.
همسایه جان، ای انیس و مونس ما در غربت روزها و شبهایمان! ای بهترین همسایهی دنیا! با شما نجوا میکنم و از دردهایم میگویم چون آداب همسایگی را بهتر از هرکس میدانید؛ شما ازجنس خانمی هستید که میفرمود: الجار ثّم الدار 🌼
❤درشرافت نسَبتان همین بس که دختر، خواهر و عمهی امام هستید و پنج معصوم در شانتان روایتها گفتهاند.
فضیلت شهر قم به یُمن حضور شماست و سه در بهشت از قم گشوده میشود با برکت حضور پر گوهرتان.
💠جدتان امامصادق (ع) فرمودند: تُقبَضُ فیها امراه من ولدی- اسمها فاطمَه بنت موسی و تدخل بشفاعتها شیعتی الجنه باجمعهم.
شمایی که درنبود پدر، پاسخگوی مردم بودید وپدر در شانتان فرمود: فِداها ابوها!
آری، همسایه جان! از شرافت شماست که ما نیز شرافت یافتیم و از وجود شماست که برخود میبالیم.💖
شمایی که زینبوار رنج سفر، به جان خریدی و به شوق دیدار برادر، روانهی غربت شدی. بانوی صبر، آمدید تا بر ولایت برادر شهادت دهی اما جَرسمرگ پیشتان زانو زد تا شما را به سوی پدر رهسپار کند.
همسایهجان! پدر و مادرم به فدایت تا ابد از بودن درکنارتان سیر نمیشویم؛ اشفعی لنا فی الجنه.🌼💔
#رحلت_شهادت_گونه
#حضرت_معصومه_سلاماللهعلیها
✍️ف.پرهون (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
💠مخفیگاهی به سوی آسمان
دستم را بلند کردم تا کنجدهای بوداده و خوشمزه را از قفسهی بالایی بردارم اما هرچه خودم را به بالا کش دادم، دستم نرسید.
در آشپزخانه، چشم چرخاندم و دیگ برعکسشدهی کنار گاز، چشمم را گرفت؛ فوری هُلش دادم و زیر پایم گذاشتم. بالاخره نوک انگشتانم شیشه را لمس کرد.
ریزریز، جلویش کشیدم، همان لحظه زنگ در به صدا درآمد؛ شیشه لبهی کابینت بود و با تلنگری که خوردم، از بالا پرتشد روی زمین و صدای بدی داد. شیشه هزار تکه شد و کنجدهای فراری همهجا پخش شدند.💥
یک گوشم هنوز ازصدای شکستن شیشه زنگ میزد و گوش دیگرم، به صدای خوشآمدگویی مامان به ننهبلور بود.
از پشت پنجره سرک کشیدم؛ ننه دست به کمر، خمیده و آرام از پلهها بالا آمد و روی ایوان نشست.
راه فراری نبود، زود رفتم در کمد رختخوابها که با یک پرده از اتاق جدا میشد و کنج کمد قایم شدم. 👀
مامان خرابکاریام را دید، صدای غر زدنهای زیرلبیاش را میشنیدم، میدانستم اگر جلویش آفتابی شوم، یکی از آن نیشگونهای دردناک و چشمغرههای ترسناک، مهمانم میکند پس همانجا کز کردم و به درددلهای ننه بلور گوش دادم.
ننه، باز هم دلتنگ عمو بهداشت شده و از خاطرههایش میگوید؛ رسید به آن خاطره که عمو بعد از مخالفتهای ننه بلور با جبهه رفتنش، دست به دامان مادرم شد و از او درخواست کمک کرد؛ همینجا که من قایم شدهام، پنهان شد و بعد به جبهه رفت.
سرم را از روی زانویم بلند کردم، عمو بهداشت بود. درست مثل عکسش روی طاقچه، کفشهایش توی دستش بود و کولهاش هم روی دوشش.
نزدیک بود جیغ بزنم که انگشتش را روی لبش گذاشت: «هیییس...» 🤫
دستم را جلوی دهانم مشت کردم، در چشمان مهربان و غمگینش زل زدم.
💠مامان داشت از ننه بلور حلالیت میگرفت، عمو بعد از آن، دوباره از جبهه برگشت و آخرش هم ننه را راضی کرد اما مامان، هربار با دیدن بیقراری ننه، عذاب وجدان میگیرد. صدای گریهی ننه بلور در گوشم و تصویر چشمان غمگین و سرِ به زیر افتادهی عمو، جلوی چشمم بود.
- ۹ساله از بچهام خبری نیست؛ تا امروز دلم به شهادتش رضا نبود اما دلم دیگه قرار نداره، مادر! کاش حداقل خبر شهادتش بیاد؛ بیخبری و چشمانتظاری جیگرمو آتيش زده! 😭
لبخند روی لبهای عمو نشست و چشمان مواجش آرام شد. غرق در آرامش نگاهش، نفهمیدم چطور خوابم برد...
یک ماه بعد، پیکر شهید بهداشت رضایی و چند تن از همسنگرانش که سالها مفقودالاثر بودند، به دامان مادرانِ چشم انتظارشان بازگشت.💔
✍️🏻 مریم رضاییپور (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
🌼برای رفتن، برای آزادی
حسرت در خون نغلطیدن، تا کی؟
زمین خوردن و داغ دیدن، تا کی؟
دیدن سوز خانوادهی شهیدان، تا کی؟
عمر رو به پایان است، ضرر کردن، آخر تا کی؟
آمدن، رفتن و درس خواندن، تا کی؟
همچون شمعِ پایانیافته، سوسو زدن تا کی؟
کاش روحی بدمد در این کالبد نیمه جانم!
کاش بِرُویَم و سر برآرم از خاک!
پا به رکاب رهبرم، همچون شهدا شوم!
کاش دمی از پیله، رها شوم!
شاهد رقص در خونم، همچون شهدا شوم!
بال گشایم و برای وطن، فدا شوم!
✍️🏻 "شهید گمنام" (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
دلشوره.mp3
1.94M
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
💔دلشوره
📿دونههای تسبیح رو یکییکی میچرخوندم و لبام به ذکر صلوات بود؛ یه نگاه به ساعت و یه نگاهم به پنجره بیرون.
🍀بدجوری دلشوره افتاده بود به جونم... گوشی رو برداشتم و برای صدمین بار شمارهاش رو گرفتم. شروع به بوق زدن کرد اما بیجواب، تماس به پایان رسید.😢
اشکهای سُر خورده از چشمم رو پاک کردم؛ نمیدونستم چه کاری باید انجام بدم. یه مرتبه صدای پیامک گوشیم اومد؛ با عجله گوشی رو برداشتم و نگاه کردم🥺
رضا بود...
-لطفاً پیام بدهید.
نگرانیام بیشتر شد، چرا این مدلی پیام داده؟! فکرای عجیبغریب تو ذهنم اومد، باخودم گفتم: نکنه ضدانقلابیها گرفتنش؟!😭
فوری بهش پیام دادم:
-کجایی، چرا جواب نمیدی؟!
-خوبم، علی تو اغتشاشات دستش زخمی شده، آوردمش بیمارستان.
هزاران فکر ناجور تو ذهنم بلوا کرده بودند.حتماً خودش یه طوریش شده، از دوستش اينجوری به من میگه.
-خودت چطوری؟طوریت نشده؟
-مامان باور کن، من طوریم نشده؛ تا یه ساعت دیگه میام خونه.
امید توی دلم برق زد؛ خدا رو شکر کردم.
اما پیام دادم:
-ای بیانصاف! چرا خبر ندادی؟! من که از دلشوره مُردم، مادر...
چند دقیقه تأخیر داشت، بالاخره جواب داد:
-حالا جواب دلشورههای مامان مهدی رو کی میده؟!
-چی... !
-نامردا به ضرب تیر شهیدش کردن...😭😭😭
گوشی از دستم افتاد و پیامی برای قلب بیقرار مادر مهدی پیدا نکردم...💔
#دلشوره_مادرانه
گوینده: #فاطمه_جلیلی
✍️🏻فاطمه ترقیخواه (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
عزیز خدا🌻
#قسمت_دوم
💠باغ روی دامنهی تپه قرار داشت. پدر مسیر جوی آب را باز کرد، رود باریکی از نهر، جدا و به سمت درختهای بادام و آلوی کنار باغ سرازیر شد.
در ادامه به درخت قطور گردو رسید که شاخوبرگهایش سایبان بزرگی برای کل باغ بود و در نهایت درختهای آلبالو و گیلاس ته باغ را سیراب کرد.
آفتاب از لابلای شاخوبرگ درختان به باغ، سرک میکشید و صدای آواز پرندگان فضای دلنشینی را ایجاد کرده بود. علفهای هرز تا زانوان پدر، قد کشیده و او در حالیکه داس به دست داشت مشغول چیدن شد.
مادر از اول صبح تنور را روشن میکرد و مشغول پخت نان میشد. همیشه اینوقت روز بوی نان تازه از هر خانهای به مشام میرسید.
عزیزالله و رضا، چشم مادر را دور دیدند و به پشتبام رفتند. قرار بود چشم بسته روی پشتبام راه بروند. رضا زیرچشمی نگاهی به پایین پایش میکرد و قدم برمیداشت، به خیال خودش عزیز، متوجه نمیشود.
نوبت به عزیزالله رسید، به هیچ وجه اهل کلک زدن و حقهبازی نبود؛ حتی در بازیهای بچگانهاش هم میخواست صداقت داشته باشد. چشمانش را بست و شروع به راه رفتن کرد. رضا هم با شیطنت او را میپایید.
عزیزالله مشغول قدم برداشتن بود که یک دفعه زیر پایش خالی شد و دیگر چیزی نفهمید...
رضا با دلهره به حیاط دوید و مادر را خبر کرد.
عزیزالله پرت شده بود داخل حیاط همسایه.
مادر سراسیمه خودش را به آنجا رساند. میدانست آنوقت روز، مردی در خانه نیست، در را زد و وارد حیاط شد.
عزیزالله فقط پاهاش زخمی شده بود، بدون هیچ آسیبی بر سر و صورتش؛ مادر او را در آغوش گرفت و به خانه آورد.
انگار خدا نمیخواست به این زودیها عزیزالله را ببرد، گویی برای مأموریت خاص و ویژهای نگهش داشته بود...
#شهید_دفاع_مقدس
✍️🏻کبری یزدانی (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
قابلمههای پشت خاکریز
💠هر روز صدای آژیر به گوش میرسید و پناهگاهها هم دیگر امن نبود.
تهران و برخی شهرها زیر بمباران شدید دشمن قرار داشت.
🚙ماشینها پر از افرادی بودند که یکی پس از دیگری راهی شهر و دیارهای آرام میشدند.
همه در دلهایشان آشوب بود و در ذهنودلشان یک سؤال میچرخید؛ آیا دوباره به خانه و زندگی خود باز خواهیم گشت؟!
نوجوان بودم و با خانواده در شهرستان زندگی میکردیم.
شهر ما با اینکه از نقاط مرزی نزدیک عراق به شمار میرفت ولی به یاد ندارم بمباران شده باشد.
برخی به شوخی میگفتند:
-صدام، پونزش رو تو نقشه ایران، رو سر شما فرو کرده که اینجا رو بمبارون نمیکنن...😄
بعد از نماز صبح، دوتا از عمهها با بچههای قدونیم قدشان در را کوبیدند. مهمانهایی که از ترس بمباران تهران، چند ماهی را مهمان خانه پدری شدند.
ما که شهرستانمان در امان بود، مفهوم بمباران و آژیر را درک نمیکردیم.
خوشحال بودیم از حضور مهمانها که هرکدام چند تایی بچه داشتند، خوشحال از بازیهای کودکانه و شلوغی دوروبَرمان.
و مهمانها ناراحت، از بمبارانهای بیامان صدام...
خانه بزرگ ما شده بود، مهد کودک بچههای قدونیم قد. خودمان ۸ تا بچه بودیم؛ من و ۷ برادرم. حالا ۴ تا پسر عمه هم اضافه شده بودند، همراه پسر عمویم که همه در یک رده سنی جای داشتند. هرروز صدای زیادی در خانه و حیاط میپیچید و شوروصفای خاصی داشت.
یک روز که بچهها نمایش شاه و وزیر، بازی میکردند، صدایشان خیلی بالارفت. همسایه ما، زن و شوهر پیری بودند که هرروز، صدای بچهها را تحمل میکردند.
پیرمرد صبرش لبریز شد، یکدفعه صدایش در آمد و در حالی که از سروصدای بچهها عاصی بود، با زدن قاشق به قابلمه اعتراض خود را اعلام کرد.
بچهها با شنیدن صدای پیرمرد همه ساکت شدند ولی پیرمرد به قابلمه ضربه میزد و بلند میگفت: بزنید، منم میزنم...😂
از روز بعد پسرهای شروشلوغ، یک سوژه جدید پیدا کردند؛ آنها هم قابلمه دستشان میگرفتند، با اسم پیرمرد شعر سروده بودند و دستهجمعی آن را تکرار میکردند:
-حسینعلی، چال گوالی (حسینعلی، دف بزن).
🌼آن چند ماه بمباران شدید که مصادف با تابستان بود، برای ما بهترین خاطرات عمرمان را رقم زد؛ یادش بخیر...
✍️🏻فیروزه دلداری (کارآموز دوره آموزش نویسندگی با رویکرد ایثار، مقاومت و شهادت)
🧕🏻📖 مدرس: مریم صادقی
کانال اطلاع رسانی تبلیغ نوین جامعة الزهراء سلام الله علیها در ایتا ⬇️⬇️
@jz_resane
〰️〰️🌱🌼🌱〰️〰️
https://eitaa.com/dast_neveshteha
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
#طنز_رسانهای
مواظب باشید پشت پروفایل عقاب خان، خروس بی محل براتون قوقولی قوقو نکنه🐓😁
توی فضای مجازی به هویت آدما به راحتی اعتماد نکنید!👀
آخه ممکنه جعلی باشه، از ما گفتن...🤷♀️
#سواد_رسانه_ای با فکرینو
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
🌺"اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ"🌺
پن: صلوات خاصه #امام_رضا علیهالسلام
✨️میلاد پر نور حضرت عشق مبارک✨️
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo
هدایت شده از
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
بسمهتعالی
🌺میلاد پربرکت #امام_رضا علیهالسلام رو تبریک عرض میکنم. امشب میخوام براتون یه خاطره بگم...😇
برف، اسبابکشی، سفرمشهد
🌸این خاطره از اونجا شروع میشه که👈
دیماه سال ۸۶ (درست همون سالی که برف همه مردم قم رو غافلگیر کرد😉) اسبابکشی داشتیم، آخر همون ماه هم برای سفر مشهد بلیط رزرو کرده بودیم.
من هرروز وسایل خونه رو جمع میکردم و یه گوشهای میچیدم تا روز اسبابکشی برسه.
یه روز صبح، وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم نور از پشت پنجره میزنه توی خونه، پردهها کشیده بود و بیرون رو نمیدیدم برای همین با خودم فکر کردم: -امروز هوا چقدر آفتابیه! چطوره روپشتیها رو بشورم، بندازم روی بند رخت که تا ظهر، خشک بشن.
توی همین فکرا بودم که همسرم تماس گرفت تا حالم رو بپرسه؛ منم حین صحبت، فکرم رو براش گفتم.😃
با یه تعجب خاصی گفت: خانمم! حالت خوبه؟! برو آیفون رو بزن و بیرون رو نگاه کن!🙄
واقعاً چیزی که از مونیتور آیفون میدیدم برام قابل هضم نبود! چطور میشه شب که هوا صافه بخوابی و صبح ببینی ۲۰ سانت برف روی زمینه؟!😲
خلاصه که با این اوصاف اسبابکشی محال بود، چند روز به امید اینکه هوا دوباره صاف بشه صبر کردیم ولی فایده نداشت؛ از اون طرف به روز سفرمون هم نزدیک میشدیم...😟
بالاخره با هر سختی و بیچارگی بود اسبابکشی کردیم. هنوز خونه رو کامل نچیده بودیم که چمدونا رو بستیم و با یه دنیا خستگی ولی به عشق دیدار آقا عازم سفر شدیم.😍
اونجا هم برکت الهی از آسمون میبارید ولی هیچچیز مانع ما نمیشد. روز دوم سفر بود که تو صحن قدم میزدیم، به همسرم گفتم:
-خیلی دلم غذای حضرتی میخواد
اونم گفت:
-اگه قسمت باشه بهمون میدن.😇
این حرف موند تا روز آخر؛ برای برگشت، بلیط هواپیما داشتیم، منم دیگه با خودم گفتم:
-قسمت نبوده!😔
وقتی برای تسویهحساب رفتیم پذیرش هتل، برف شدیدی میاومد؛ یه آقایی هم از حرم اومده بود توی هتل، ژتون غذای حضرتی پخش کنه!😕
دو تا ژتون هم داد، دست ما...🙃
ولی همسرم بهشون گفت:
-ما ساعت ۱۱ بلیط داریم، اینجا نیستیم، این ژتون دست ما بمونه حیف میشه.😐
اون آقا هم گفتن:
-توی این برف معلوم نیست رفتنی باشید، پیشتون باشه اگه قرار به رفتن شد، توی فرودگاه بدین به دو تا زائر دیگه.😊
سرتون رو درد نیارم؛ توی فرودگاه ۳،۲ ساعت علاف شدیم، آخرم گفتن به خاطر شرایط جوّی، هواپیما نمیتونه فرود بیاد و پرواز کنسله!😉
-همسرم گفت:
بدو بریم که آقا به خاطر دل تو نذاشت هواپیما بشینه!😃😄
سریع رفتیم و جاتون خالی یه قرمهسبزی عالی خوردیم که هنوز مزهاش زیر زبونمونه😋
تازه دو روز دیگهام موندگار شدیم تا بلیط گیرمون بیاد.😍
بعد ۱۵ سال هنوزم وقتی یاد این خاطره میافتیم، شوهرم به شوخی میگه:
-خودمونیم، با یه هوس کوچیک جلوی نشستن یه هواپیما به اون بزرگی رو گرفتی، چه قدرتی! خوب یه حاجت دیگه میگرفتی!😄
ولی من میگم:
آقا جانم وقتی به این خواستههای یه ذرهای اینطور بها میده، واسه بزرگتراش ببین چه عنایتی میکنه!
🌺الهی شکر...
✍️🏻#تحریریه_فکرینو_صادقی
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo
هدایت شده از عکاس مملکت 📸
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
🌱تفکر و خلاقیت همراه این روزهای زندگی ماست😃
عاشق فکر کردنی؟❤️
ایدههای نو توی سرت داری؟👌
دلت میخواد فکرت حسابی اوج بگیره و پرواز کنه.🕊
بیا تا قدرت تفکرمون رو با هم بالا ببریم و رشد کنیم.🌿
بیا تا درست، تحلیل کنیم!🤓
بدو، دست دوستای متفکرت رو هم بگیر و با هم بفرمایید فکرینو!🏃♀️🏃♀️
ما اینجاییم👇
@Fekr_inoo
چاییمون هم داغه☕️
زود بیایید تا سرد نشده ☺️😍
🍃🌼🍃🖊📜🍃🌼🍃
https://eitaa.com/Fekr_inoo