eitaa logo
39 دنبال‌کننده
33 عکس
16 ویدیو
0 فایل
✍دست نوشته های دانا🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام سرگروه‌های آموزشی بازدید داشتن از روند آموزش مدرسه‌مان. به همکارانم گفتم: خدا کنه برن سرکلاس خانم فلانی...چاه دعایی کندم بهر همکارم،خودم افتادم تو چاه ..‌‌. از قضا خانم سرگروه کلاس اول تو‌کلاس خودم آمد. ۴۵ دقیقه کامل ... ریاضی،فارسی، قران از بیشتر بچه‌ها سوال کرد. دوستان کوچولوی بنده سرافرازم کردند . رسید به درس علوم؛ بنده خدا سوال کرد: موجودات چند دسته ان و اسمشون چیه؟ دوست کوچک، اما نابغه بنده نه گذاشت نه برداشت گفت: معلم ما غیر زنده ما زنده... ما خیلی شلوغیم معلممون زنگ‌خونه از دست ما غیر زنده میشه... بنده ی خدا به زور جلوی خنده‌اش را گرفته بود. سوال بعدش: چند شکل ریشه داریم؟ جواب یکی بچه‌ها: پهن، باریک ، ریش بزی. خانم سرگروه، نتوانست جلو‌خنده‌اش را بگیرد... اون موقع رنگ من پریده بود. وجعلنا من...را توی دلم خواندم؛ که نگویند معلممان گفته. آخر برای اینکه بهتر یاد بگیرند مثال اخری را گفته بودم...
شاعر مورد علاقه بی‌حجابان، بابا طاهر عریان است. چون قبلا این اسم به ثبت رسیده، به این موجودات باید گفت بی‌جامه؛ اما استدلال اینان : ما برهنه مویان، که در خیابان مویمان را نمایان می نوماییم؛ یحتمل از اجداد ما باباطاهر را عریان نوموده باشند. کاش روزی برسد به ما بگویند بابا خانم عریان! یحتمل که تحت تأثیر کشف کننده های حجاب آن دوران، خودش عریان شده باشد. ولکن! از اشعار وی چنین بر آید که وی بگی نگی، همچین از کشف حجاب بدش نمی آمده در جایی سروده: دلم ميل گل روي ته ديره سرم سوداي گيسوي ته ديره در جای دیگری،باباطاهر عریان، خطاب به ما بی حجابان با شیفتگی تمام فریاد می زند: دگر شو شد كه مو جانم بسوزد گريبان تا بدامانم بسوزد براي كفر زلفت اي پريرخ همي ترسم كه ايمانم بسوزد شب فرا رسیده و در کنار لاستیک هایی که درخیابان آتش زده اید از عشق به شما جان من می سوزد؛ از آن بالاتر،گریبان تا به تنبانم بسوزه. البته، ایشان گفته اند: گریبان تا به دامانم بسوزد؛چون ما بی حجابان، نه معنی دامان را می فهمیم نه دامان دیده ایم. آن را به تنبان تغییر داده ایم تا شعر ایشان به روز باشد. خلاصه اینکه فرهیخته ی عریانی چون بابا طاهر، تا ما بی حجابان جذاب را دیده جان و گریبان و تنبان و ایمانش یک جا در آتش‌ پلشیده. این نشان دهنده نهایت روشنفکری است.
- ازش خوشت میاد؟ -آره! هم خوش طعمه، هم عطر خوبی داره...! _وایییی صهباااا!...از تو اون فنجون چایی بیا بیرون! منظورم جناب استاده. به جای خندیدن به این شوخیِ اطهره، چند لحظه بدون اینکه لبخندی بزنم، خیره به چشمانِ سبز‌ آبیش شدم.دستم را حائل سرم کردم، سوالی که این مدت گوشه‌ی ذهنم لانه کرده بود و رویِ پرسیدنش را نداشتم، به زبان آوردم: زن داداش! دوست داشتنِ یکی دیگه چه جوریه؟ اطهره دستانش را روی میز گذاشت. اثری از شوخی در لحنش نبود. _ ببین! وقتی می‌بینیش، قلبت یکی، دو در میون می‌زنه‌ گونه‌هات گُر می‌گیره. اون شخص، چپ می‌ی، راست می‌ری تو ذهنت جا‌خوش کرده. اینها که گفتم تب و تاب احساسات اولیه هست؛ بعد یه مدتی دیگه غیر اون، کسی رو نمی‌بینی، فکر می‌کنی تنها تکیه‌گاهته تو این دنیا. حس می‌کنی اون مسئول همه زندگی تو‌ئه؛ یعنی همه جوره حمایتش رو می‌خواهی. گفتار و رفتارت عوض میشه. عمقش رو فقط تو حس می‌کنی نه دیگران. احساس بی‌قراری شیرینی داری. به هر بهانه‌ای باهاش هم صحبت می‌شی. یه حریم می‌شه برات که حاضر نیستی غیر خودت، کسی چیزی ازش بدونه... با این اوصاف چند چندی؟ بدون تامل گفتم: صفر. صفر... هیچکدوم از اینایی که گفتی رو درک نمی‌کنم. فقط می‌دونم از این آدم می‌ترسم. علاقه پیشکش... انگار یه چیزی در موردش درست نیست. _صبحی، اینجور که تو جمعه و شنبه رو اشنباه گرفتی، میزان علاقت نسبت به این جوان ناکام، از همه وجناتت فوران می‌زد.. دختر داشتی قبض روح می‌شدی ... می‌‌شه بگی چرا ازش می‌ترسی ، چی آزارات می‌ده؟ _ هیچی این آدم من رو تحت تاثیر قرار نمی‌ده. وقتی که نمی‌‌بینمش حس خوبی دارم. یه جور رهایی... از همه مهم‌تر ، سنش دو برابر سن منه. من هنوز یه جوجه دانشجوا‌م؛ ولی این با اون مدرک.... کسی که ملاک‌های اولیه‌ش، زیبایی و صدای قشنگه، چطور باور کنم که یه دل‌نه ، چند دل ازم خوشش اومده ؟ منم که هیچ‌کدوم اینها رو ندارم. یه دختر معمولی. عجیب نیست؟ _ببینم! تو که از این استادِ موجّه مملکت، دیو هفت سر ساختی واسه خودت، از کجا می‌دونی از چی خوشش میاد؟ از چی نه؟ درحالیکه لبخند موذیانه‌ای روی لب‌هاش بود ادامه داد: در ‌ضمن، هرگز نشه فراموش من عروسم و تو خواهر شوهر، اگه فکر کردی با حرفات می‌گم: نه عزیزم تو خوش و آبو رنگی...خیلی هم بچه‌ی مردم دلش بخواد، نچ...این قانون فی ما بین رو نقض می‌کنه. واسه اینکه چایی خوش‌عطری که بهت دادم، خوب به دلت بچسبه، میگم: ناامید نباش! همچین بدک نیستیا... - چرا می‌زنی خب؟! والا خودش سر کلاس گفت. من بی‌گناهم... با این شوخی‌هایی که طعم مهربانی می‌داد هر دو خندیدیم؛ ولی قانون بی‌رحم روزگار به خنده‌ها دوام نمی‌دهد..‌ ادامه دارد....
چه کنم با غم خویش؟ گه گهی بغض دِلم می‌ترکد دلِ تنگم ز عطش می‌سوزد شانه‌ای می‌خواهم که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم ولی افسوس که نیست... 🌱🌹
اشک هایم هر شب درِ رؤیائی را می کوبند شاید تو آنجا باشی ! اشک هایم این قدیمی های صبور ! شب های من آنقدر وسیع ست که برای تمام تنهائی ها جا دارد قطعه به هوای تو
الهی دردهایی هست كه نمی توان گفت و گفتنی هایی هست كه هيچ قلبی محرم آن نيست الهی اشک هایی هست كه با هيچ دوستی نمی توان ريخت و زخم هایی هست كه هيچ مرحمی آنرا التيام نمی بخشد و تنهایی هایی هست كه هيچ جمعی آنرا پر نمی كند الهی پرسش هایی هست كه جز تو کسی قادر به پاسخ دادنش نيست دردهایی هست كه جز تو کسی آنرا نمی گشايد قصد هایی هست كه جز به توفيق تو ميسر نمی شود الهی تلاش هایی هست كه جز به مدد تو ثمر نمی بخشد تغييراتی هست كه جز به تقدير تو ممكن نيست و دعاهایی هست كه جز به آمين تو اجابت نمی شود الهی قدم های گمشده ای دارم كه تنها هدايتگرش تویی و به آزمون هایی دچارم كه اگر دستم نگيری و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم شد. اما من میدانم که تو هرگز این بنده ات را تنها نخواهی گذاشت پس ای خدا دستم را بگیر... ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌
سوالی که از بنیامین پرسیده بودم و جوابش به بعد موکول شده بود را از اطهره پرسیدم: زن داداش! دلبستگی با وابستگی چه فرقی داره ؟ اطهره تکیه‌اش را به صندلی داد و پاسخ داد: دلبستگی پیوند عاطفیِ قویه، با افراد خاص. پایدار و دائمیه بین آدم‌ها. قلب‌های زیادی با یک قلب؛ اما وابستگی، تکیه به دیگرانه برای ادامه بقا، برای کمک گرفتن یا کمک کردن به دیگران؛ مثل یک طفلی که نیاز به مواظبت داره و به مادرش وابسته هست. وابستگی محسوسه؛ ولی دلبستگی ممکنه غیر قابل لمس باشه. کمی که مکث کرد، تو حرفش پریدم: یعنی چی؟ _ یعنی تو می‌تونی به یک شیء هم وابسته بشی،شبیه یک دختر بچه به عروسکش... می‌دونی؟ جدایی یا از دست دادن، خواسته یا ناخواسته، به دنبال خودش، آشفتگی، اضطراب، خشم و اندوه میاره...تهش میشه افسردگی. ببین صهبا! شاید روزی برسه با دختری که الان هستی، خیلی متفاوت باشی. هیچی مطلق نیست. دیر یا زود قابل تغییره. روزگار بدون توقف به راه خودش ادامه می‌ده؛ فرقی هم نمی‌کنه چقدر تلاش کنی تا متوقفش کنی، تغییرش بدی یا بازنویسیش کنی..‌. به همین سادگی، هیچی به هیچ وجه نمی‌تونه زمان رو نگه داره. همراش باید رفت تا یه جایی بایستی که این سرنوشت همه موجودات زندهه. پس خوب فکراتو بکن بیین از خودت و آینده‌ت چی می‌خواهی؟ زبانم سکوت می‌کند؛ ولی زبان قلبم حرف می‌زند: من آینده‌ای که خودم درِش شریک نیستم رو نمی‌خوام. نمی‌خوام نظاره‌گرِ تصمیمات دیگران واسه خودم باشم. مطمئنم با این آدم آینده‌ای ندارم. می‌خوام از خودم نظر بخوان، کسی باشه که قلبم ساکنم، واسش بلرزه همون حسی که تو ازش تعریف کردی. صدای زنگ آپارتمان رشته افکارم را پاره کرد. بنیامین و دوقلوها زودتر از وقتی که فکر می‌کردیم از مراسم دعا برگشته بودند. اطهره به استقبال همسرش رفت. قبل رفتن، آرامشی که از آمدن بنیامین در چهره‌اش پدید آمد را دیدم. یعنی این، همان دلبستگی است!؟ علی با چشمان آبی و موهای خرمایی، کپی برابر اصل مادرش و محمد با چشمان سیاه، شبیه پدرش؛ اما پر از شیطنت بچگانه؛ با سر و صدا وارد آشپزخانه شدند؛ اما بنیامین پشت سرشان نبود. _ سلام عمه جون! صبح بخیر علیک سلام! صبح نطلبیدتون بخیر. آفتاب از کدوم طرف دراومده که جناب محمد خان صبح ، اون هم جمعه، زود ، پا شده؟ _ هیچی عمه، گفتم برم برات دعا کنم، نه اینکه طفل معصومم و دعام مستجاب میشه. _زهر عسل بچه! حرفای خودم رو به خودم تحویل می‌دی جوجه؟ تو بزرگ بشی چی میشی؟ علی نگذاشت برادرش جوابم را بدهد. محمد اکه گذاشتی منم حرف بزنم:عمه جون بابام تو هاله، کارت داره... با شناختی که از برادرم داشتم فهمیدم حرف مهمی است که مستقیم به آشپزخانه نیامده... # دانا
خدای من...! دلم را به تو میسپارم، دلی که همچون یک دفتر پر است از غم، دلتنگی، گناه و آرزو؛ و تو با دستهای مهربانت قلمی به دست گیر و به لطف خود پاک کن گناهانم را، خط بزن غمهایم را، تایید کن آرزوهایم را، و دلی رسم کن در دفتر دلم به بزرگی یک دریا... چون ایمان دارم به اینکه هرکه دلش هوایی تو شود، تو هوایش را داری...
راهزنان گردنه بگیر، قلم بدستان و داروغه‌ها در قدیم تا الان که فقط مدلشان عوض شده و پیشرفته‌تر، جمع زیادی را دور خودشان جمع نمی‌کردند. بیش می‌بردند و اندک به زیردستان عطا می‌کردند. فرزندان طراران کیاس به فرنگستان کوچ کرده، تحصیل و زیستن در بلاد غرب را ساده می‌پندارند؛ اما پدران طرارشان نیک می‌دانند که کدام دیوار را ویران کرده‌اند تا مغاکی به نام جیب امروزیشان مملو از زر و سیم گشته است. تعدادی روسای طراران را خاک در خود فرو برده، که لقب سلطان گرفتند و عده‌ای در تفرجگاهی به نام محبس به خرمی می‌زیند. باشد در آتیه‌ای نزدیک طراران زالو مسلک به آه دل مستضعفان خوراک مارها و مورخان شوند. از قاضی القضاتهای باشتین امیدی نیست
حضرت عشق.... سرت سلامت. ما با تو فتح بزرگ را انجام خواهیم داد... همین که خواب دشمن را آشفته کرده‌ای، همین که هستی و رعشه به جانشان انداخته‌ای، همین که تمام جبهه کفر و باطل دنبال هستند تا به فرزند فاطمه (س) برسند و نمی‌رسند خدا را هزار بار شکر... کسی چه می‌داند تنومند کردن درخت مقاومت در لبنان 10 هزار کیلومتر مربعی با 17 قوم و طایفه چقدر سخت است و چه هنری می طلبد، کسی چه می داند همزمان در 10 جبهه جنگیدن چه مردانگی و صلابتی می‌خواهد، کسی چه می‌داند رودروی ابلیس ایستادن چه هزینه‌ای دارد... اما ما می‌دانیم. در کنار تو به فتح موعود می‌آییم... فالله خیراحافظا وهوالراحمین اس را ئ ی ل سقطت